پس از رزم حجاج مسروق راد

پس از رزم حجاج مسروق راد
زعابس سخن کرد بایست یاد
 
چه عابس نبرده سواری سترگ
دلیری گرانمایه مردی بزرگ
 
به ناورد سر پنجه شیر داشت
چه شیری که دندان زشمشیر داشت
 
بسا نامداران برانداخته
زگردان بسی پهنه پرداخته
 
دل و چنگ و جنگی سواران زکار
برفتی چو او ساختی کارزار
 
چه در نینوا آن یل رزمسار
به جانبازی آمد زمانش فراز
 
مر او را بدی یک مبارک غلام
دل و چهره ای روشن و تیره فام
 
سعادت ز یزدان پاکش به شیر
به هر کارش اقبال ودولت مشیر
 
سعیدی نکو سیرتی مقبلی
نبرد آزمایی گوی پر دلی
 
خوش آغاز و فرخنده انجام بود
زمادر پدر شوذبش نام بود
 
مرآن بنده را خواجه نزدیک خواند
سپس با وی از هر دری راز راند
 
بدو گفت کای بنده ی هوشیار
یکی نیک بنگر در این ژرف کار
 
جگر گوشه ی شاه بطحا زمین
که ما را امام است و حق را امین
 
دراین دشت و این روز بی یاورست
به گردش ز دشمن یک لشگرست
 
به جانبازی او من آماده ام
کمر بسته و سخت استاده ام
 
مرا یاوری کن درین خوب عزم
ز جان در گذر شو مهیای رزم
 
به روز جزا پیش یزدان پاک
مریز آب روی من واو به خاک
 
بدو گفت شوذب دل آسوده دار
که یار توام اندرین نیک کار
 
نباشد پی هدیه ی شه به تن
گرامی تر از جان تو پیش من
 
تو آن بنده را خوار مایه شمار
که ماند پس از خواجه در روزگار
 
مخور غم بیا تاکه هر دو بهم
سپاریم ره سوی شاه امم
 
مگر بخشد امروز با کوفیان
به ما جنگ را شاه بستن میان
 
دمان خواجه و آن مبارک غلام
به پوزش برفتند نزد امام
 
ازآن پس که خواندند لختی درود
بدانسان که شه را سزاوار بود
 
گرانمایه عابس سخن کردساز
بگفتا که ای شاه بنده نواز
 
مرا چیزی ار بهتر از جان بدی
کهین پیشکش بردرت آن بدی
 
به جز جان مرا هیچ نبود به دست
هم از تست از بیش وکم هر چه هست
 
ازآن می که خوردند یاران پیش
مرا جرعه ای بخش از جام خویش
 
پس از رزم و پیکار باناکسان
به لشگرگه عاشقانم رسان
 
چو گردد زتن خون من ریخته
شود رشته ی عمر بگسیخته
 
پس از مردنم زنده گانی دهند
به بزم بهشت آنچه داند دهند
 
غلط گفتم ای شه بهشتم تویی
زعشق ازل سرنوشتم تویی
 
اگر جز تو چیزی مرا آرزوست
نه بینم مراد دل خود ز دوست
 
من واین غلام اندرین آستان
دو تن بنده ایم ای شه راستان
 
اگر خواجه ور بنده ایم از توایم
بفرمای کت برخی جان شویم
 
بگفت این و پس بافغان و فسوس
رکاب شهنشاه را داد بوس
 
گرفت آن حبیب خداوندگار
سر عاشق خویش را درکنار
 
به رویش در مرحمت برگشاد
پس آنگاه دستوری جنگ داد
 
چو دستوری از شاه دین یافتند
دو شیر قوی پنجه بشتافتند
 
به میدان برآورد عابس خروش
بدان دیو ساران چو فرخ سروش
 
که اینک منم عابس ابن شبیب
کهین بنده ی آنکه حق را حبیب
 
منم شیر شیران منم مرد جنگ
کفم قلزم تیغ و رومی نهنگ
 
خدا را یکی سرفشان دشنه ام
به خون بداندیش حق تشنه ام
 
بسی نامداران کشیدم به خون
بسی کردم از باره مردان نگون
 
شناسد یکسر مرا تازیان
که مردی نبسته است چون من میان
 
گر افسانه دانید در این سپاه
بدین گفته بسیار دارم گواه
 
میازید بر داور خود سنان
بپیچید ازین رزم جستن عنان
 
همین شه که با او سگالید کین
بود زاده ی سیدالمرسلین (صل الله علیه و آله)
 
چه بد کرده با کس بجز نیکویی؟
که او را بود با پیمبر دویی
 
کسی با خدا جنگ جوید همی؟
به خون نبی (صل الله علیه و آله) دست شوید همی؟
 
به غیر از شما نابکاران چنین
کسی آب بندد برآب آفرین
 
کنون زین سپاه ارتنی هست مرد
درآید که بامن سگالد نبرد
 
یکی زان سپه بد ربیع تمیم
شد ازگفت عابس دلش پر زبیم
 
ازیرا کزین پیش در کارزار
بسی دیده بد جنگ از آن سوار
 
مراورا همی نیک بشناختی
که چون تیغ بر دشمنان آختی
 
چو از دور دیدش به لشگر بگفت
که این مرد رازین سپه نیست جفت
 
بود عابس این شیر شیران همه
سرسرکشان و دلیران همه
 
کسی را به پیگار او پای نیست
به ناورد او تاختن رای نیست
 
سپه زآنچه اوگفت ترسان شدند
زناورد عابس هراسان شدند
 
بد اختر سپهدار کوفی سپاه
چو دید آن برو بازوی رزمخواه
 
به یاران خود گفت کز چارسوی
بگیرید گرد یل نامجوی
 
ابا تیر و شمشیر وزوبین و سنگ
بجویید با این سرافراز جنگ
 
زهر سو گروهی براو تاختند
سنان برکشیدند و تیغ آختند
 
نبرد دلاور چو اینگونه دید
یکی دشنه ی آبگون بر کشید
 
برافکند اسب و بیازید دست
سروتن بسی کرد با خاک پست
 
به هر سو که تیغ آختی برسران
زمین گشتی از بار سرها گران
 
زدی خویش را برسپه یک تنه
نه از میسره اش باک نز میمنه
 
توگفتی که ابری شد او شعله بار
سپه بداندیش خاشاک وخار
 
و یا بود چون سیل بنیان کنا
و یا برق سوزنده ی خرمنا
 
همی تیغ بر فرق مردان بسود
به ناگاه در گوش عشقش سرود
 
که تا کی کشی دشمن زشتخوی
بکش دست از جان و جانان بجوی
 
برون آی از خویش و هستی ببین
بخور شربت عشق و مستی ببین
 
زهم رشته ی جان و تن درگسل
بپیوند با مهر دلدار دل
 
دلاور چو دریا درآمد به جوش
ز ساز محبت دلش پرخروش
 
ز سودای جانانه دیوانه شد
بد انسان که از خویش بیگانه شد
 
پس آنگاه از تارک ارجمند
سبکرو دو جوشن به یک سو فکند
 
برون کرد رخت از تن رزمخواه
نبد باکش از تیغ و تیره سپاه
 
روان دلیری برهنه تنا
بزد خویش را برصف دشمنا
 
یکی گفتش ای پر دل تیز چنگ
چرا دور کردی ز تن رخت جنگ
 
تنی را که آسیب دید از حریر
برهنه کنی پیش شمشیر و تیر
 
بدو گفت عابس که درراه دوست
همان به چو مغز اندر آیم ز پوست
 
چنین می پسندد مرا عشق یار
تن و جان دراین راه ناید به کار
 
بگفت این وزد خویش رابرسپاه
پر از ویله گردید ازو رزمگاه
 
عمر چون برهنه تن او را بدید
به لشگر خروشی زدل برکشید
 
که یکرویه کار ای سوران کنید
تن مرد را سنگباران کنید
 
به گرد اندرش پره لشگر زدند
به عریان تنش سنگ کین برزدند
 
سوار سرافراز ناورد جوی
از آن سنگباران نپیچید روی
 
پی یاری خسرو کربلا
سپر کرد تن پیش تیر بلا
 
نه بیمش ز تیغ و نه پروا زتیر
به جسمش بدی سنگ خارا حریر
 
نکرد ایچ از یاری شه دریغ
همی راند بر ترک بدخواه تیغ
 
ز سوی دگر گام بر گام او
همان بنده ی نیک فرجام او
 
سر سرکشان از تن افکند پست
فری زان هنرمندی و تیغ و دست
 
ازآن پس که بسیار کردند جنگ
برآن هر دوبسیار شد کار تنگ
 
نگون شد تن نام بردارشان
سرآمد زمان در به پیگارشان
 
بدانسو که جستند بستند رخت
به مینو نهادند شاهانه تخت
 
شنیدم سر عابس نامور
بریدند و بردند نزد عمر
 
همی هر کسی گفت ازآن سپاه
که از تیغ من گشت عابس تباه
 
شد این گفتگو تا بدان جا دراز
که با هم نمودند پیگار ساز
 
عمر گفت عابس نبود آن سوار
که یکتن سر آرد بر او روزگار
 
پی چیست این شورش و همهمه
شریک اید در خون عابس همه
84
0
موضوعدیگر اصحاب اصحاب امام حسین (علیه السلام)
گریز
شاعرمیرزا احمد الهامی کرمانشاهی
قالبمثنوی
سبک پیشنهادیرجز خوانی,مدح و مرثیه
زبانفارسی
اشعار مرتبط با این شعر و مناسبت