اشعار فتح خيبر امیرالمومنین علی (علیه السلام)
فکند آن پنجه داور گهی از راست گاهی چپ
ز مرحب سر ز خیبر در گهی از راست گاهی چپ
 
علی یک تن در آن غوغا ولی در عرصه هیجا
هزیمت کرد از او لشکر گهی از راست گاهی چپ
 
سهیل برق تک رخش و بدخشی ذوالفقار او
یکی برق و یکی تندر گهی از راست گاهی چپ
 
دو پیکر صارم تیزش به قلب لشکر کافر
نماید هر یکی نشتر گهی از راست گاهی چپ
 
سرانگشتان معجز را برای بندگی خور را
ز مغرب برد در خاور گهی از راست گاهی چپ
 
به روم و چین و بحر و بر اگر خاقان و گر قیصر
از آن سر برد و زین افسر گهی از راست گاهی چپ
 
حسام برق فام و نیزه اژدر خصال او
بلای جوشن و مغفر گهی از راست گاهی چپ
 
بر آن نیلوفری خرگه چه باشد تیر و ناهیدش
دبیرستی و خنیاگر گهی از راست گاهی چپ
 
قسیم دوزخ و جنت برای کافر و مؤمن
شفیع عرصه محشر گهی از راست گاهی چپ
 
فلک را گر دو قطب آمد منجم دیده را بگشا
بهر قطبی است او محور گهی از راست گاهی چپ
 
شها آشفته‌ات تنها میان یک جهان اعدا
بیفکن سایه‌اش بر سر گهی از راست گاهی چپ

چون محرم شد تمام از سال هفت
با ســـپاه خویش بر خـیبر برفت

بود ششــــصد تن به همراه هزار
لشـــکر اســــلام شد بر کارزار

پرچــــمی را داد احــــــمد بوُتُراب
رأیتی دیگر بدادش بر حُـــــــباب

شـــــــــد علی آمادهء جنگی دگر
چشم فرزندان همه سوی پدر

فاطــــــــمه آماده کردش ذوالفقار
او ســـــــپر را داد بر دست نگار

زد حسن یک بوســه بر دست پدر
بدرقه کردش حســین تا نزد در

زینب آن نوباوهء دُخت رســـــــــول
دست گرمش بود در دست بتول

خواست تا قدرت بیابد مرتضــــــی
تا دهـد یاری علی بر مصـطفی

شد سپه بر امر احمد رهســـــپار
تا رونـد پنهان به ســــوی کارزار

اهــــل خیبر مطلع شـــــــد از خطر
شـــــد مهیا با ســــــلاح و هم نفر

لشکر اسلام و مردان شـــــــــجاع
قصـــــــدشان پس فتح باب آن قِلاع

قلعه ها هر یک بلند از جنس سنگ
راه حــــــــمله سوی آن ها بود تنگ

تیر می انداختند از ســـــــــوی بام
دور قــــــــلعه چــــاله ها از بهر دام

آب جوش و قیر داغ و منجــــــــنیق
نقشه ای میخواست از احمد دقیق

کرد آرایش یمین و هم یســــــــــار
شــــــــــــد مهیا لشکرش بر کارزار

جنگ ســـــختی بود آن جا در میان
بود دشـــــــــمن بس قوی و پرتوان

قلعهء ناعـــــــــم بکرد اوّل سقوط
بود فــــــــــــــتح دیگران آن را منوط

اوّلین قلعه علی مفــــــــــتوح کرد
تیر هم چشـــــــم ولیّ مجروح کرد

بعد از آن شدحمله بر بُرج قَــموص
کشته گردیدند بســـــــیاری نُفوس

بود پرچــــــــــم نزد بوبکر عَــــتیق
ترس آمد مســـــــلمین از منجنیق

کرد بوبکر از خجــــــــالت سر فرود
عجز خود را بر مــــــحمد چون نمود

بعد از او پرچـــــــم بدادش بر عُمَر
تا بیابد بر قَمــــوص آن دم ظَــــــفَر

چون بدیدش او یلانی از جـــــــهود
کــــــــرد اوهم از خجالت سر فُرود

کرد عودت گفت احمد را چــــــــنین
نیســــــــت پیروزی مهیا ای امین

ترس شیخان رعب آوردش قـــــلوب
بر ســـــــــپاه مسلمین آمد کروب

بعد از آن گفتا پیمبر بر ســــــــــپاه
منتظــــــــر باشــــــید تا وقت پگاه

پرچم دین را دهـــــــــم در آن زمان
من به دســــــت جنگجویی قهرمان

قهرمانِ فــــــاتح ســــــــدّی چنین
هســــــــت محبوب خداوند و امین

صبح فردا من بگویم زو نشــــــــان
تا رود چون شـــــیر غرّان جنگشان

مســلمین آن شب همه در انتظار
تا که باشـــــــــــــد فاتح این کارزار

کیســـــــت محبوب و عزیز آن امین
بندهء محــــــــــــبوب ربّ العالمین

صبح پرســـید از سپاهش مصطفا
آن علـــــــی شیر خدا باشد کچا؟

پس شنیدش از علی آن چشم درد
گــــــــــفت تا نزدش علی را آورند

چشـــــــــم ِاو را چون بزد آب دهان
درد آن تســـــــکین گرفتش ناگهان

داد رأیت را به دســـــــــــــتان علی
افتخــــار دیگـــــــــری شد بر وَلی

پس بدانستند آن محبوب کیســــت
دوســـتدارحق و احمد آن علیست

جنگ می کردش علی با دشــمنان
تیر و نیــــزه پرت می شد بی امان

چون رسیدش نزد قلعه مرتضــــــــا
کــــــــــــرد تکبیرش معطر آن فضا

پرچم اســـــــــــــلام را زد بر زمین
نـــزدش آمد حـــــارِث آن مرد لعین

بود میرِِ قــــــلعه حارث آن زمــــــان
جنگـــــــــجویی بس قوی و از یَلان

هم نَبَردِ مرتضــــــــــــــی گردید او
با عــــــلی در جنگ شد او روبه رو

ضربه ای زد بَر سَرش چون مرتضـــا
در دمـــــــــــی حارِث برفتش بر فنا

دید مرحَب چون برادر مــــرده است
از غضب دیوانه شد چون مردِ مست

بود مَرحَب یک دلاور از یهــــــــــــود
کس قوی تر زو در آن قلــــعه نبود

حمله شد بر مرتضی از کــــــــرگدن
تا کند ســـــر را جــــــــدا او از بدن

رد نمــــــــــودش ضربه را آن بو تُراب
صیحه ء مَرحَب شنیدش چون غُراب

ضـــــــربه ای کوبید علی بر فرق او
ذوالفقــــــــــارش رفت پایین تا گلو

بعدِ مرحب هر یلی بود از یهـــــــــود
در فـــــــــرار از دیگری ره می ربود

جملگی شان سوی قلـــــــعه برپناه
پس علــی تعقیب کردش آن سپاه

درب قلعه بســـــــــته بودند آن یهود
راه داخـــــــــــــل گشتنِ دیگر نبود

چون در ِخیبر گرفت آن جــــــــا ولـیّ
ازمـــــــلایک می شنیدی یا علی

او در قلعه بکــــــــــندش ناگـــــــهان
اهــــــــــل خیبر داد کردند و فغان

درب قلعه را که او پرتاب کــــــــــــرد
جابجا نتـــــوان نمودش هشت مرد

یا علی گفتم همه درها به رویم باز شد
یا علی گفتم، چه شیرین شعر من آغاز شد

یا امیرالمؤمنین، مولای عاشق‌ها، سلام!
شاه مردان، فاتح دل‌های عاشق‌ها، سلام!

السلام ای در نگاهت موج و دریا بی‌قرار!
السلام ای در سکوتت کوه و صحرا بی‌قرار!...

جبرئیل آورده بود آیاتی از قرآن ولی
ماند تا قرآن چشمت را تو وا کردی علی!

داد زد تا شد امیر عشق بر مرکب سوار:
«لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار»...
::
ای که خود را پیش شمشیر دو دم آورده‌ای!
هرچه سر آورده باشی، باز کم آورده‌ای...

ذوالفقار است این که می‌چرخد، علی‌گویان و مست
چون نباشد مست؟ چون می‌گیردش ساقی به دست...

لشکری از تو فراری، آی مرحب! مرحبا!
خوب جولان داده‌ای دیروز و دیشب، مرحبا!

فرض کن دیروز تیغت چند تا سر را زده
فرق دارد قصه، چون امروز فاروق آمده

فرق دارد قصۀ کرّار، با اهل فرار
فرق دارد نیت آن تیغ‌ها، با ذوالفقار

فرق دارند آری! آن‌ دل‌ها که در دین‌بازی‌اند،
با کسی کز او خداوند و رسولش راضی‌اند

بنگر این شیرجوان را آمده غُرّان ز رَه
گفت: إنّی فارِسٌ، سَمَّتنی اُمّی حَیدَرَه

گفت: آری! این منم، حیدر امیرالمؤمنین
می‌رسم چون عاشقان بی‌تاب و می‌لرزد زمین

مرحب! آن «هل من مبارز» شد صدای آخَرَت
خوب می‌بینم که می‌چرخد اجل، دورِ سرت

گیرم از جنگاوران بر تو کسی غالب نبود
اسم آن‌ها که علی بن ابی‌طالب نبود

در زمین با هر که جنگیدی تو بردی پهلوان!
دور، دورِ ماست دیگر، ما یلان آسمان

تیغ من در دست‌هایم نه، که در دستان اوست
ما رَمَیتَ إذ رَمَیتَ، تیر در فرمان اوست

این «یدالله» است، بیرون می‌کشد شمشیر را
دست حق است این که در چلّه نهاده تیر را

قلب حق در سینۀ من، در پسِ این جوشن است
جنگ با «قهار» تکلیفش از اول روشن است...

بود حیران مرحب و حیدر به سویش می‌شتافت
تا بفهمد فرق را، فاروق فرقش را شکافت...
::
اهل خیبر! این همان محبوب دل‌ها، ایلیاست
جانِ موسی! چشم بگشایید، این هارون ماست

پیش خود گفتید: این در را چه محکم بسته‌اید
در به روی فاتح درهای عالم بسته‌اید؟...

دل به این دیوارهای بی‌اثر خوش کرده‌اید؟
آی! حیدر می‌رسد، دل را به در خوش کرده‌اید؟...

دست حق در «چارچوب و بست در» انداخت چنگ
گفت:‌ یازهرا و در را کند، از جا، بی‌درنگ

در، میان دست حیدر، هر دو لشکر در سکوت
قلعۀ بی‌در، علی گویان و خیبر در سکوت

گاه لشکر، دست حیدر را تماشا می‌کنند
گاه آن دیوارِ بی‌در را تماشا می‌کنند

بَه به این مولا و در را در هوا چرخاندنش
قلعه‌ها مسحور آن «اِنّا فَتَحنا» خواندنش...

باز کن درهای دل را حضرت مشکل‌گشا
عاشقان را مست کن با آن جمال دل‌گشا

یا علی گفتم، دلم، دستم، زبانم جان گرفت
یا علی گفتم، چه شیرین شعر من پایان گرفت

یا امیرالمؤمنین! مولای درویشان سلام
آه مجنون خدا! لیلای درویشان سلام

السلام ای در نگاهت موج و دریا بیقرار
السلام ای در سکوتت کوه و صحرا بیقرار

خوشه های سبز تاکستان سلامت می کنند
درب بگشا ساقیا مستان سلامت می کنند

درب نه, دیوارهای خانه را دیوانه کن
خانه را هم مست نامت مثل صاحب خانه کن

جبرئیل آورده بود آیاتی از قرآن ولی
ماند تا قرآن چشمت را تو وا کردی علی

داد زد تا دید دستی تیغ و دستی زلفیار
لافتی الّا علی لا سیف الّا ذوالفقار

شیر می چرخید با شمشیر در میدان عشق
هر سر بی عشق را می ریخت این طوفانعشق

ای که خود را پیش شمشیرِ دو  دَم آورده ای
هر چه سر آورده باشی باز کم آورده ای

شانه هایت طاقت یک ضربه ی صفدر نداشت
” مَرحَب”! این قلعه مگر از تودلاورتر نداشت

خویش را بر باد با دستان خود دادیچرا؟
“عَمرو”! چشمت کور با حیدردرافتادی چرا؟

یا علی! مشکل گشایی, تو کلید هر دری
کِی تواند تا ببندد بر تو این خیبردری

روز با شمشیر می چرخی تو در میدانِگرم
شب میان کوچه ها با کیسه های نانِ گرم

حرف هم تا می زدی چشمت به جای دور بود
صحبتت انگار با مردان عصر نور بود

بال در بال ملائک, صف به صف پر میکشیم
یا علی گویان به ایوانِ نجف پر میکشیم

گره کور که در کار پیمبر افتاد
باز هم قرعه به نام یل صفدر افتاد

وقتی از دور در قلعه تجلی میکرد
یاد آن دست یداللهی حیدر افتاد

با خودش گفت که این کار فقط کار علیست
ناگهان دلهره از سینه‌ی مضطر افتاد

مثل خواری شد و در چشم فراری ها رفت
تا علم دست علمدار پیمبر افتاد

طرف قلعه که می رفت خدا پشتش بود
جبرئیل امد و زیر قدمش پر افتاد

مرحب آمد که شود سد ره خیر ولی
«هٰا علیٌ بَشرٌ کیفَ بَشر» شر افتاد

تیغ ابروی علی خم شد و مرحب جان داد
ده قدم مانده به شمشیر دو سر ، سر افتاد

با خدا رفت و دم «نَصرُ مِنَ اللّٰه» گرفت
سوره‌ی فتح به جان در خیبر افتاد

موقع کندن در بود که «یازهرا» گفت
ناگهان ترس عجیبی به دل در افتاد

صاحب روز جزا داشت قیامت میکرد
حَسَبُ الاَمرِ علی پرده ز محشر افتاد

چاره ای جز به درک رفتن و تسلیم نداشت
هرکه با خشم الهی علی در افتاد

اشعار فتح خيبر امیرالمومنین علی (علیه السلام)
مولای ما نمونۀ دیگر نداشته‌ست
نا مشخص
مولای ما نمونۀ دیگر نداشته‌ست
حاج سید حمیدرضا برقعی
گره کور که در کار پیمبر افتاد
مجید رضانژاد

انتقادات و پیشنهادات