اشعار شهادت حضرت قاسم ابن الحسن (علیه السلام)
سیزده ساله جوانی که گل باغ ولاست
قمر نجمه و شمس الشرف کرب‌وبلاست
 
نور او ناب‌تر از رنگ عقیق یمنی است
پرورش یافته‌ی مکتب ناب حسنی است
 
طینتش نور و لبش کوثر و قدّش طوباست
نوه‌ی حیدر کرار و عزیز زهراست
 
نور از روی جبینش به فلک می‌تابد
مهر ایمان و یقینش به فلک می‌تابد
 
نوجوانی که به پیران جهان راهبر است
یم ایثار و وفا را صدفی پُرگُهر است
 
داشت جامی به کف از جام وفا زرین‌تر
اشتیاقش به شهادت زعسل شیرین‌تر
 
نامه‌ی مرد جمل را به روی دست گرفت
سیزده جام عسل را به روی دست گرفت
 
بغض پنجه به دل و راه گلویش می‌زد 
بس که او بوسه به دستان عمویش می‌زد 
 
گفت دانی به شما عشق و ارادت دارم
ای عموجان به دلم شوق شهادت دارم
 
ای کریمی که کرم هست تو را عادت و خو
بامن ای جان عمو حرف نرفتن تو مگو
 
هردو نذر حرم دوست متاعی کردند
هردو با ناله و گریه چه وداعی کردند
 
همه دیدند مه چاردهی سر زده است
با نقابی که به رویش زده او آمده است
 
آمد و جن و ملک را به تماشا انداخت
«کوهِ طوفان زده را یک تنه از پا انداخت»
 
بس که بر میسره و میمنه‌ی لشگر تاخت
همه را یاد ابرمردِ جمل می‌انداخت
 
کوفیان بار دگر حیله و نیرنگ زدند
وای از آن لحظه که بر او همگی سنگ زدند
 
با همان دست که بر جسم حسن تیر زدند
شب‌پرستان به تنش نیزه و شمشیر زدند
 
موج زد لشگر و دیدند دگر قاسم نیست
استخوانی به تمامیِ تنش سالم نیست
 
عشق می‌گفت حسین بن علی را، بشتاب
یک صدا گفت عمو قاسم خود را دریاب
 
باغبان دید گلش پرپر و پامال شده
بسملی روی زمین بی‌پر و بی‌بال شده
 
ای «وفایی» چه بگویم که حسین از آن دشت
با تن او به چه حالی به حرم بر می‌گشت
زانو بغل گرفته و این بوده حسرتش
مولا نداده اذن برای شهادتش
هر قدر گریه کرد، نکرده اجابتش
تا که رسید نجمه و داد این بشارتش
 
برخیز و نامه ی پدرت را بده حسین
رخصت بگیر زودتر از شاه عالمین
 
بعد از مشقت و غم و بی تابی زیاد
قاسم به دست خط پدر کرد استناد
بر روی پای کوچک خود محکم ایستاد
آنقدر گریه کرد که مولا اجازه داد
 
می دید نجمه از حرمش با دو چشم تر
غش کرده اند هر دو در آغوش یکدگر
 
آمد همان زمان که به قلبی جریحه دار
بوده همیشه منتظرش، سیزده بهار
بسته نقاب بر رخش آن ماه آشکار
بی جوشن و زره شده راهی کارزار
 
طوری به جنگ، کشته گرفت از یزیدیان
شد خاطرات رزم حسن در جمل عیان
 
ذکر حسن حسن به رجز یک نشانه بود
دلتنگ بود و جنگ برایش بهانه بود
مثل پدر غمش غم یک تازیانه بود
رزمش میان کرب و بلا حیدرانه بود
 
ازرق چقدر وضعیتش دردناک شد
بعد از چهارتا پسرش، خود هلاک شد
 
کار سپاه دشمن خود را چه زار کرد
هر کس شنید نعره ی او را فرار کرد
نجمه میان خیمه به خود افتخار کرد
سختی جنگ عاقبت او را دچار کرد
 
از آفتاب داغ، وجودش امان نداشت
دیگر برای جنگ دو دستش توان نداشت
 
تشنه شد و محاصره شد تا که بی پناه
از ضرب سنگ شد همه ی پیکرش سیاه
افتاد از فرس به زمین بین یک سپاه
رو بر حسین کرده و ناله کشید آه
 
نیزه میان پهلوی او تا که جا گرفت
همچون پدر به لب، دم خیرالنسا گرفت
 
بالا گرفت کار و غمش بی مثال شد
دیگر نجات یافتنش هم محال شد
تنها نه که تمام تنش پایمال شد …
با نعل های داغ، تنش پر هلال شد
 
وضع تنش به خاک بیابان وخیم بود
این روضه، شرح داغ بلایی عظیم بود
 
دست دعا به سوی خدا مادرش گرفت
أحلی مِن العسل که عمو در برش گرفت
بوسه ز روی خونی و چشم ترش گرفت
بر روی دوش خود بدن پرپرش گرفت
 
زود است این زمانِ به سقا رسیدنش
پا بر زمین کشیدن و این قد کشیدنش
همچنان رفتن علی اکبر
چشمت از غصه اشک آگین است
 
بوسه ها می زنم به دستانت
سرم از التماس پایین است
 
درد تنهایی ات عمو جانم
بهر قاسم چقدر سنگین است
 
جان من وقف سیدالشهداء (ع)
که وجودش چو شمسِ زرین است
 
ای فدای غریبی ات قاسم
رجزم بهر دشمنان این است:
 
میوه ی باغ اهل بیتم من
پدرم شرح سوره ی تین است
 
پسر سبط مصطفایم من
که رسول و امین آیین است
 
نوه ی مرتضی علیّم (ع) من
جدّ من کیست، طور سینین است
 
من گل باغ بخشش حَسَنم
زین سبب روزگار، گلچین است
 
چارده ساله ام که در عوضش
چارده قرن شیعه غمگین است
 
من جوانم ولی، عمو جانم!
در رکاب تو مرگ شیرین است
 
لحظه ی مرگ من چنان عسل است
چون عمویم کنار بالین است
 
پای بر خاک می کشم اما
زمزمی نیست، خاک، خونین است
 
چون پدر اهل جودم، از خونم
سفره ی خاکِ تفته رنگین است
 
دشمنان جمع، گرد این سفره
هرکسی گرم غارت از کین است
 
هر خصی آمده به غارت من
بینِ دشمن چقدر مسکین است
 
رنگ از پیکرت گرفتم و بعد
پیکرم قاف، میم، الف، سین است
 
ماه من زیر سمّ اسبان است
از ستاره زمین پر آذین است
دریای غرق عصیان، گوهر نیاز دارد
این مرغ پرشکسته، به پر نیاز دارد
 
جرم و خطای من را دیدی و باز گفتی
حداقل به صدها، دفتر نیاز دارد
 
شد غیبتی که کردم، منجر به غیبت تو
رفتار زشت من به کیفر نیاز دارد
 
محتاج خانه ی تو جز در زدن بلد نیست
اینجا گدا به نان نه! به در نیاز دارد
 
آقا شدی بگیری دستان خالیم را
آقا وگر نه کِی به نوکر نیاز دارد
 
این طفل گریه کن را، فوراً بخر ضررکن
من را برای روضه مادر نیاز دارد
 
جز آه، در بساطم چیزی ندارم اصلاً
سینه همین گهر را محشر نیاز دارد
 
حاجت زیاد دارم، اما مُهم حسین است
نوکر همیشه حال مضطر نیاز دارد
 
قاسم غم حسن را، احلی من العسل کرد
با خویش گفت عمویم لشکر نیاز دارد
 
جای زره کفن داشت، جای کلاه، عمامه
هم شکل مجتبی شد، منبر نیاز دارد
 
او را زدند اما، در تیررسْ حسن بود
در زیر نعل تازه سنگر نیاز دارد
 
او کاکل خودش را در دست دشمنش داد
تا که نبیند عمه، معجر نیاز دارد
حرمله داره می بینه اشکاتو
راز غصه هاتو برملا نکن
اولین بار ازت چیزی می خوام
زخم پهلومو فقط نگا نکن
از خدا بی خبرا حیله شونه
که دَم از دین محمد می زنن
نمی دونم اعتقادشون چیه !؟
تا می فهمن یتیمی ، بد می زنن
 
جدمون گفته که دستِ عاطفه
رو سرِ یتیم محزون بکشن
عوضش کوفیا می خوان از تنم
تیر و نیزه شونو بیرون بکشن
 
خیلی سنگین شده سینه م عموجون
نفسم با درد سر بالا میاد
خیلی آروم بغلم کن این دفه
داره از استخونام صدا میاد!
 
تازه فهمیدم که با مدینه هم
یه شباهتایی کربلا داره
دیگه می دونم به زهرا چی گذشت!
دنده بشکنه مصیبتا داره
 
می دونستن نوه ی فاطمه ام !
نامسلمونا چه بی هوا زدن !
از کبودی های زیر گونه هام
معلومه منو مغیره ها زدن
 
هر کی از بابام حسن دلخوری داشت
سر قاسمش تلافی در آورد !
کاش نمی دیدی که سنگ کوفیا
چه بلایی سر این پیکر آورد !
 
به علی چه حرفایی که نزدن !
قاتلام دنبال هتاکی بودن
وسعت جراحتام نشون میده
خیلی از دست علی شاکی بودن
عمو فدای تو گردم بدار دست از جنگ 
مکن مقاتله شاها دمی نمای درنگ 
 
تو جنگ می‌کنی و جان برفت ز اعضایم 
شکست زیر سم اسب استخوان‌هایم 
 
بیا بیا که رسیده است وقت مردن من 
بیا بیا که بود وقت جان سپردن من 
 
ز جور قوم ستم پیشه دل دو نیمم من 
برس به داد من بینوا یتیمم من 
 
بیا بیا که اجل آمده مقابل من 
بیا که بر سر من ایستاده قاتل من 
 
بیا بیا که لب تشنه می‌برند سرم 
بیا نگر گلوی خشک و دیده هایم تر
 
عمو به چشم یتیمی به من نگاه مکن
به ماتمم به حرم منع اشک و آه مکن 
 
به گو که حجله گورم سیاه‌پوش کنند 
ز ناله تازه‌عروس مرا خموش کنند 
 
میان اهل حرم مادرم غریب بود 
ستم کشیده و افکار و غم نصیب بود 
 
کند چون از غم من آه‌وناله و زاری 
بگوی تا بدهندش ز مهر دل‌داری 
 
ازین بلیه رها چون شوی به خاطرشاد 
در آن شبی که علی‌اکبرت شود داماد 
 
سر مزار مرا هم شها چراغان کن
ز روی لاله رخان تربتم گلستان کن 
 
سحاب دیده جودی ز بس در افشان شد
گمان نوح که اینک دوباره توفان شد
طبل غم را به فلک ناله و فریاد رسید 
نوبت حرب چو با قاسم داماد رسید 
 
شد مقابل چو به آن قوم سیه دل گفتا 
کز شما از چه به ما این‌همه بیداد رسید 
 
پایه ظلم به‌جایی بنهادید ای قوم 
که به آن پایه نه نمرود و نه شداد رسید 
 
آخر این خیمه مگر نیست ز اولاد رسول 
که ز ایشان به فلک ناله و فریاد رسید 
 
هرچه فرمود از آن سنگدلان غیر خدنگ 
یک جوابی نه به آن خسته ناشاد رسید 
 
آن‌چنان تاخت بر آن قوم که از دشمن و دوست
بانگ تحسین به فلک زان ستم آباد رسید 
 
ازرق و چار پسر در دم تیغش گفتی 
خار و خس بود که در کوره حداد رسید 
 
لیک گردید مشبک تن چون برگ گلش 
بس که بر پیکر او ناوک بیداد رسید 
 
آهن اندر دل سنگ آب شد از آتش غم 
بس که زخمش به تن از خنجر فولاد رسید
 
نوک هر تیر که بر آن تن مجروح نشست 
مجتبی را به جنان بر دل ناشاد رسید 
 
آه از آن دم که نگون شد ز روی زین و بگفت 
کای عمو نه بسرم پای که جلاد رسید 
 
طاقت و صبر برفت از همه موجودات 
این ندا چون به شه کشور ایجاد رسید 
 
شاه آنگاه روان جانب میدان شد و گفت 
غم مخور جان عمو بهر تو امداد رسید 
 
زد همی تیغ و بسی کشت و به دوزخ افکند 
گفت آن دوزخیان را گه میعاد رسید 
 
ناگه از زیر سم اسب مخالف شه را 
ناله زاری از آن کشته‌ی بیداد رسید 
 
کی عمو جنگ مکن کز سم اسب صف کین 
وقت جان دادن این خسته ناشاد رسید 
 
شه عنان باز کشید آمد و گفت این همه زخم 
از که ای سرو بدین قامت شمشاد رسید 
 
جودیا آه از آتشکده سینه‌ی تو 
که شرارش به همه عالم ایجاد رسید
عشق را در بر کشید
از جگر آهی برای غربت دلبر کشید
از کف پای عمو
سرمه‌ای برداشت و روی دو چشم تر کشید
گفت احلی من عسل
شربت عشق حسین بن علی را سر کشید
روضه‌ام آغاز شد
بر زمین هی پا کشید و قد کشید و پرکشید
مرکبی با نعل خود
قد او را چون عمو عباس آب‌ آور کشید
داغ فرزند حسن
دست مقتل را گرفت و تا به پشت در کشید
 
 
قصه را از سر گرفت
پهلوی قاسم شکست و روضه‌ی مادر گرفت
 
 
حرمت حیدر شکست
عاقبت از ساقه‌ی خود غنچه‌ای پرپر شکست
بار شیشه داشت و
سنگی آمد آه! بار شیشه‌اش آخر شکست
خورد پیشانی به در 
آنقدر محکم که با آن ضربه شاید سر شکست
چادرش آتش گرفت
مادر افتاد و در افتاد و دل حیدر شکست
در میان شعله‌ها
یاحسینی گفت مادر، روضه آمد کربلا
 
هم بدن سالم نماند
هم دل ارباب بی غسل و کفن سالم نماند
با حساب تیرها
پیکرش مانند تابوت حسن سالم نماند
با حساب نیزه‌ها
آه حتی تار و پود پیرهن سالم نماند
با حساب تیغ‌ها
چون به تن جوشن نبود اعضای تن سالم نماند
با حساب سنگ‌ها
چیزی از ابرو و دندان و دهن سالم نماند
با حساب نعل‌ها
هیچ یک از استخوان‌های بدن سالم نماند
 
پیکری باقی نماند
خووود روی سر نبوده، پس سری باقی نماند
تو خواستی کمی ز کار عشق سر درآوری
و از نهالِ قامتِ خودت ثمر درآوری
 
امانتی به مادرِ تو داده بود مجتبی
سپرده است نامه را دَمِ سفر درآوری
 
همین که از عمویِ خود گرفتی اذنِ رزم را
نمانده بود اندکی، ز شوق پَر درآوری
 
سَرِ نترس داری و پدربزرگِ تو علی‌ست
عجیب نیست از تنت، زره اگر درآوری
 
نداشت قلعه کربلا، وگرنه که برایِ تو
نداشت کار تا ز چارچوب در درآوری
 
رجز بخوان و خاندانِ خویش را به رخ بکش
که کفرِ این سپاهِ کفر، بیشتر درآوری
 
نشد حریف تو کسی و می‌کنند دوره‌ات
خدا کند که جان سالم از خطر درآوری
 
ز اسب سرنگون شدی به شوقِ شیشۀ عسل
چگونه از میان خاک‌ها شکر درآوری؟!
 
هنوز زنده بودی و به پیکر تو تاختند
تو لخته لخته از دهان خود گُهَر درآوری
 
سبک نمی‌شود مصیبتِ تو با دو قطره اشک
تو گریۀ حسین نَه، از او جگر درآوری
 
از این به بعد هم‌قَدِ پسر عموت می‌شوی
برو که روی نیزه‌ها ز عشق سردرآوری
باز یل آمده است
معنی حیّ علی خیر العمل آمده است
او غزال حرم است
تا قصیده بشود مثل غزل آمده است
نوجوان است ولی
ادبش گفت که از روز ازل آمده است
شتر سرخ کجاست
پسر صف شکن جنگ جمل آمده است
هدفش ازرق بود
در پی کشتن این حداقل آمده است
به خدا با رزمش
طرز جنگیدن سقا به مَثل آمده است
یک نفر جنگیده
نعره‌ی حیدری از چند محل آمده است
لشکر از خواب پرید
بی مهابا همه گفتند اجل آمده است
 
همه در حیرت او
عمه زینب چه نقابی زده بر صورت او
 
سپرش را برداشت
آمد عمامه‌ی سبز پدرش را برداشت
حرز یا فاطمه داشت
یا علی گفت و تمام هنرش را برداشت
از عمو بوسه گرفت
خاطرش جمع که بار سفرش را برداشت
گریه می کرد ولی
دیگر از دوش عمو نیز سرش را برداشت
از همه دل می‌کَند
تا که از مادر خود هم نظرش را برداشت
چون نهال است تنش
از چه رو مرد حرامی تبرش را برداشت
 
وای از این رفتن او
زرهی نیست که اندازه شود بر تن او
 
خیمه غوغا شده است
نامه ی رفتنش انگار که امضا شده است
ای عمو زود بیا
نوجوانی وسط معرکه تنها شده است
نجمه چشمش روشن
چقدر قاسم او خوش قد و بالا شده است
چه حنابندانی
صورت غرقه به خون تو چه زیبا شده است
زیر و رو شد بدنت
چقدر نیزه که از روی تنت پا شده است
تو که قاسم بودی
از چه تقسیم شدی، جسم تو منها شده است
بد کشیدن تو را
قدت انگار که اندازه‌ی سقا شده است
چکمه‌ها جای خودش
نعل‌ها نیز برای تو مهیا شده است
وای از این هلهله‌ها
سر عمامه‌ات انگار که دعوا شده است
نوه‌ی فاطمه‌ای
چند تا کوچه برای زدنت وا شده است
چه گریزی زده‌ای
سینه‌ات مقتلی از روضه‌ی زهرا شده است
میخ در نیست ولی
تیر هر قدر که می‌شد به تنت جا شده است
ای گدایان! رو کنید امشب که آقا قاسم است 
تا سحر پیمانه‌ریز کاسه‌ی ما قاسم است 
 
یادمان باشد اگر روزی بقیع را ساختیم 
ذکر کاشی‌های باب المجتبی یا قاسم است 
 
از همان روزیکه رزق نوکران تقسیم شد 
کربلای سینه‌زن‌های حسن با قاسم است 
 
این کریمان به نگاه خود گره وا می‌کنند 
آنکه عمری درد ما کرده مداوا قاسم است 
 
روی ابرویش اگر تحت الحنک بسته حسین 
در حرم زیباترین فرزند زهرا قاسم است 
 
نعره زد: ان تنکرونی ریخت لشکر را بهم 
وارث شیر جمل، شاگرد سقا قاسم است 
 
مرد نجمه بود و صاحب خیمه شد در کربلا 
سایه‌ی روی سر مادر به هر جا قاسم است 
 
زیر سم اسب‌ها با هر نفس قد می‌کشید 
گفت با گریه حسین، این تن خدایا قاسم است! 
 
نعل‌های خاک خورده دنده‌هایش را شکست 
مثل مادر این تنی که می‌خورد پا قاسم است 
 
چونکه قاسم بود، بین گرگ‌ها تقسیم شد 
یوسف پاشیده از هم بین صحرا قاسم است 
می‌آمد و عمامه‌‌ی بابا به سرش بود
آماده‌ جنگیدنِ با صد نفرش بود
می‌آمد و رخساره برافروخته از عشق
یک خیمه دلِ غم‌زده در دور و برش بود
 
پروانه‌ای از شوق پریده‌ست به میدان
آن چیز که می‌سوخت در او بال و پرش بود
می‌خواست بگوید بِأَبِی أَنْتَ‏ وَ أُمِّی
لب بست در آنجا که عمویش پدرش بود
 
این شیر، علی اکبر او نه، ولی انگار
باید بنویسیم که قاسم پسرش بود
 
سنجیدن شیرینی قاسم به عسل نیست
اصلا عسل از ساخته‌های شکرش بود
 
گیرم زره اندازه‌ی او نیست، نباشد
حرزی که عمو داده به شال کمرش بود
 
بغض جمل از حد تصور زده بیرون
یک دشت پر از تیغ، به دنبال سرش بود
 
در روضه‌ی بابای غریبش جگری سوخت
چیزی که از او ریخت به میدان، جگرش بود
 
در زیر سم اسب چه می‌مانَد از این جسم
چیزی که به جا ماند ز قاسم اثرش بود
 
در خیمه نشستند پریشان که بیاید
چیزی که از او زودتر آمد، خبرش بود
شاخِ شمشاد حسن از دور تا معلوم شد
قامتش زخمیِ تیرِ چشم‌های شوم شد
 
تا بماند سنگ‌باران گشتنش در یادها
نُقل پاشیدن سرِ دامادها مرسوم شد
 
قد او کوتاه اما نیزه کوتاهی نکرد
که بلند از این مصیبت ناله‌ی معصوم شد‌
 
نامه‌اش وقتی به دست نعل مرکب‌ها رسید
پیکرش از پشت و رو هم مُهر شد هم موم شد
 
درمیان هلهله کوفه حنابندان گرفت
بند بندش واشد و رنگ حنا معلوم شد
 
رنجِ قدّی که به زیر سم مرکب‌ها کشید
باعث رنجیدن هر چارده معصوم شد
 
بین حرفش لشگر دشمن دویده بود که
ناله‌ی «من را عمو دریاب» نامفهوم شد
 
لحظه‌ی آخر در آغوش عمویش جان سپرد
آن که یک عمری از آغوش پدر محروم شد
 
داغ او در کربلا داغ حسن را زنده کرد
در مدینه باز انگاری حسن مسموم شد
 
از همان روزی که زهرا ناله زد فضه بیا
کشتن معصوم زیر دست و پا مرسوم شد
 
صورتش وقت به میدان رفتنش معلوم بود
وقت برگشتن به دارالحرب نامعلوم شد
 
پیکرش آورده شد خیمه کنار پیکری
که به سختی تکه تکه در عبا منظوم شد
 
رفتنش از خیمه داغی روی داغ اکبر است
نوعروسش با غمی نو به عزا محکوم شد
 
کربلا جشن عروسی، شام هم ماه عسل
قِصّه زیر سُم شروع و روی نی مختوم شد

از شوری چشم حسودان ترس دارم
بی نظم میبندم سرت عمامه ات را
آه ! ای کبوتر بچه ی مشتاق ِ پرواز
محکم گرفتی توی دستت نامه ات را

میخواستم نفرستمت اما عزیزم
حکم ِ جهادت را تو از بابا گرفتی
سخت است از تو دل بریدن چاره ای نیست
از عمه شمشیر پدر,  آیا گرفتی ؟

با جنگ جویان فرق داری  مرد ِ کوچک  
گشتم  زره اندازه ات پیدا نکردم
 شهد ِ شهادت از لبانت بود جاری
میخواستم بوسم لبت اما .. نکردم

مانند زهرا راه رفتن شیوه ی توست
تیغ حسن در دست  و با لبخند رفتی
پشت سرت لرزید قلب ِ خیمه وقتی
خونخواهی آن اکبر ِ دلبند رفتی

"هل من مبارز ؟" میزنی فریاد در دشت
مثل عمو پیچیده میجنگی دلاور
ارزق چشیده ضربه های کاری اش را
ای قوم بی دین هر که می خواهی بیاور ...

ممکن نشد تا با تو رو در رو بجنگند
نامردمان  انگار فکری  تازه دارند
ای تازه دامادم به جای نقل اینها
در دامن خود سنگ  بی اندازه دارند

افتادی از مرکب زمین با ضرب ِ نیزه
یک لشکر از کفتارها دور و بر توست
مانده به روی ِ چهره ات رد سم ِ اسب
در یاد من طرح نگاه آخر توست

از بس که پاشیده تنت امکان ندارد
اهل حرم یک جسم کامل را ببینند
آه ای گل ِ پرپر گلابت را گرفتند
ای غنچه دورت داس های لاله چینند

ای غنچه ی بشکفته ی زیر سم اسب  
قدری خودت را زیر مرکب ها بغل کن
بیچاره ام کرده صدای ِ ضجه هایت  ..
این مرگ سختت را خودت "احلی عسل "کن

این اسبها با سینه ات آخر چه کردند ؟
پیچیده در کرب و بلا بوی ِ مدینه
اینقدر پایت را مکش جانسوز برخاک
از دردهای استخوان ِ توی سینه

پنهان مکن ازمن تو با لبخند دردت
لبخندهایت می زند آتش عمو را
وقتی که میخندی به من ای ماهپاره
میبینم آن  سر نیزه ی توی گلو را

 می آیم از خیمه کنار پیکری که ..
در زیردست و پای اسبان قد کشیده
بهتر که زینب در میان خیمه ها ماند
بهتر شده جان کندنت را او ندیده

باید در آغوشت بگیرم  نرم و آرام
خیلی مواظب باشم از دستم نریزی   
با اشک جسمت را به سمت ِ  خیمه بردم  
مثل علی اکبر برای من عزیزی

قاسم ای خانه صبر از تو خراب
ز آتش داغ توام سینه کباب
 
روز شادی است نه هنگام شتاب
مرو از صحبت ما روی متاب
 
به تن پاره اکبر سوگند
به جگرسوزی اصغر سوگند
 
***به سر میر علمدار قسم
به تن عابد بیمار قسم
 
ای عروس از تو نبرم به خدا
چکنم لیک به فرمان قضا
 
قسمت این بود که دردشت بلا
گرددم بزم طرب کاخ عزا
 
به من وعرصه ناورد قسم
به تو و گونه پر گرد قسم
 
***به قضاهای خدائی سوگند
به تعب های جدائی سوگند
 
برگ میدان به خدا ساز مکن
تشنه لب سوی عدو تاز مکن
 
مویم از ماتم خود باز مکن
با غمم مونس و دم ساز مکن
 
به سیه پوشی گیسو سوگند
به کمان سازی ابرو سوگند
 
***به سر کشته اصحاب قسم
به لب تشنه احباب قسم
 
ساخت بر من ستم لشکر شام
دولت وصل حلال تو حرام
 
قتلگان است مرا حجله کام
تو به شادی به سوی خیمه خرام
 
به طرب ساز و ثاق تو قسم
به جگر سوز فراق تو قسم
 
***به تو و حسرت شادی سوگند
به من و رزم اعادی سوگند
 
رخ متاب از من و از یاری من
دل بگردان ز دل آزاری من
 
پاس کن حق وفاداری من
رحمت آور به گرفتاری من
 
به تو و کاوش شامی سوگند
به من و نهب حرامی سوگند
 
***به تو و زخمه شمشیر قسم
به من و حلقه زنجیر قسم
 
چهره کاهی مژه گلرنگ مساز
آه حسرت فلک آهنگ مساز
 
دلم از منع جدل تنگ مساز
صلح را واسطه جنگ مساز
 
به تو و آه فلک آهنگ قسم
به من و دیده گلرنگ قسم
 
***به تو و صلح احبا سوگند
به من و چالش اعدا سوگند
 
اسب سوی جدل انگیخته گیر
تن ز پشت فرس آویخته گیر
 
خاک با خون خود آمیخته گیر
گرد غم بر سر ما بیخته گیر
 
به تو و عز دلیری سوگند
به من و ذل اسیری سوگند
 
***به تو و آن رخ پر گرد قسم
به من و این دل پر درد قسم
 
تن اکبر نگر آغشته به خون
علم هستی عباس نگون
 
بخت بدخیره اجل خصم فزون
زیستن زنده زهی جهل و جنون
 
سیرم از جان به وجود تو قسم
غیبتم به، به شهود تو قسم
 
***مهر بگسل به محبت سوگند
سخت کن دل به مودت سوگند
 
روز محشر که زند صعوه به باز
شیب را پایه بچربد به فراز
 
همه را چشم شفاعت به تو باز
نظری سوی صفائی انداز
 
به تو و سینه صد چاک قسم
به من و دیده نمناک قسم
 
***به تو و عفو الهی سوگند
به من و نامه سیاهی سوگند
قاسم ای جشن طرب بر تو تباه
حجله عیش عروس از تو سیاه
 
در مکش باره سوی قربانگاه
چکند یک تن و یک دشت سپاه
 
به صف آرائی مژگان سوگند
به جگر کاوی پیکان سوگند
 
***از زبان تا به پر تیر قسم
از کله تا سر شمشیر قسم
 
برگ میدان جدل ساز مکن
سوی ترکان چنان تاز مکن
 
بر خود آغوش اجل باز مکن
سوگ با سور من انباز مکن
 
به دل زود ملال تو قسم
به غم دیر زوال تو قسم
 
***به تو و بوسه حورا سوگند
به من و سیلی اعدا سوگند
 
پخته بخت مرا خام مخواه
دانه دولت من دام مخواه
 
صبح حسرت سحران شام مخواه
تیره روزم سفر شام مخواه
 
به بیاض رخ بیضا سوگند
به سواد شب یلدا سوگند
 
***به غریبان غم اندوز قسم
به یتیمان سیه روز قسم
 
ساز پیکار عدو ساخته ای
نرد وارونه جدل باخته ای
 
تیغ بر قطع رحم آخته ای
نه بر اعدا که به ما تاخته ای
 
به کمان داری ابروت قسم
به زره سازی گیسوت قسم
 
***به تو وعزت قربی سوگند
به من و خواری اعدا سوگند
 
بازمان تیغ قطیعت به غلاف
ساز ده رامش پیوند زفاف
 
اول صلح منه برگ خلاف
آخر عیش مزن رای مصاف
 
به مراد دل غمگین سوگند
به امید من مسکین سوگند
 
***به تو و خنجر خونخوار قسم
به من و دیده خونبار قسم
 
ذوق جان بازیت افتاده به سر
پی خونریزی ما بسته کمر
 
ترسمت باز نیائی ز سفر
به مخالف مگذارم مگذر
 
به غریبان گرفتار قسم
به اسیران دل افگار قسم
 
***به گلوی تو وخنجر سوگند
به خروش من و اختر سوگند
 
کسوت عمر برآورده ز سر
خلعت مرگ در افکنده ببر
 
برکن این جامه کزوجان به خطر
بر تن هستی ما جامه مدر
 
به تو و آن جامه که بر دوش قسم
به شهیدان کفن پوش قسم
 
***به من ودامن پر خون سوگند
به تو و جبه گلگون سوگند
 
راهی از مهر سوی یار انداز
بازکش رخش سفر بار انداز
 
رامش بزم به هنجار انداز
رزم با بهمن قاجار انداز
 
به تو و زنده روی تو قسم
به من و کشته کوی تو قسم
 
***به مقامات سعادت سوگند
به سعادات شهادت سوگند
چون به مصیبت از ازل رفت همی قضای من
چیست مصیبت دگر ساز طرب برای من
 
ز ابروی و قد دلستان دام منه که بس مرا
نیزه آسمان گذر تیغ جهانگشای من
 
خصم به جامه جدل قاسم و خلعت طرب
مغفر مرگ تاج من ثوب کفن قبای من
 
زین بر خویش خواندنت شاد نیم به دوستی
سوی عدو به خشم ران خواهی اگر رضای من
 
خط چو خضاب و مشعله بر سر چنگ و حجله کش
کز در ساز خرمی بس بود این بجای من
 
بزم زفاف قتلگه نای جدل نوای نی
شمع شرار آه دل خون گلو حنای من
 
بوسه رنج کاه من کوب خدنگ جان شکر
برق سنان دل گزا خنده جان فزای من
 
با غم سوگ کشتگان از من و سور خرمی
بزم نشاط من شود غمکده عزای من
 
نعش و فاسرشتگان ساخت به دشت پشتگان
زنده من ای عجب مبر نام من و وفای من
 
غیر کهن خلاف زد راه من از وصال تو
عذر فراق من بنه یار نو آشنای من
 
رفتم و دور از آن مژه وان خم زلف عنبرین
تیر هلاک و چشم من چنبر مرگ و نای من
 
جانب پهنه وغا چشمی و چشمی از قفا
بزم زفاف و روی من رزم مصاف و رای من
 
گر نه فنا در آن بقا ور نه عدم در آن وجود
آه من و وجودم من وای من و بقای من
 
غیر به قصد جان من من به خیال خون او
کفر مبین ودین مگو تا چه کند خدای من
 
والی تیره نامه را زآن کف و خامه کرم
عذری و صد عطای تو خطی و صد خطای من
تا بخاطر دری ای هیچ طرب دامادم
هر چه رفت ار چه عروس تو برفت از یادم
 
شرم حسن ار چه نهان خواست ولی چو افتادم
فاش می گویم و از گفته خود دلشادم
 
***بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
 
چند گاهم حرم قرب خدا بود وثاق
پس از آن بارگه پاک نبی طاق و رواق
 
از امیران حجازم نه اسیران عراق
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
 
***که در این دامگه حادثه چون افتادم
 
ایمن از عیش و عزا بی خبر از غیب و شهود
فارغ از این غم و این ماتم و این آتش و دود
 
دور از این رامش و این حجله و این سور و سرود
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
 
***آدم آورد در این دیر خراب آبادم
 
ای مرا چهر و لبت باغ سرور و لب حوض
وی کنار و دهنت حجله و سور و لب حوض
 
رامش کوثر و گل گشت قصور و لب حوض
سایه طوبی و دلجوئی حور و لب حوض
 
***به هوای سر کوی تو برفت از یادم
 
اقربا کشته پدر گرم فدا یار بتاخت
سینه عمه در آذر دل خواهر بگداخت
 
صبح ماتم فلکم شام عروسی پرداخت
کوکب بخت مراهیچ منجم نشناخت
 
***یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
 
قاسم ای خانه عقلم ز تو ویرانه عشق
خاطری داشتم آسوده ز افسانه عشق
 
ساختم سلسله خط تو دیوانه عشق
تا شدم حلقه بگوش در میخانه عشق
 
***هردم آید غمی از نو به مبارکبادم
 
با قدت ننگرم ار خود همه سرو لب جوست
یا به شمشاد توان با همه اندام که اوست
 
راست از سدره و طوبیم ببالای تو روست
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
 
***چکنم حرف دگر یاد نداد استادم
 
داشتم خاطر جمعی ز جهان بی کم و کاست
ساخت آن زلف کجم کار پریشانی است
 
می برد آب رخم آتش افسوس رواست
می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست
 
***تا چرا دل به جگر گوشه مردم دادم
 
باز از آن دیده کزو نیل سبو عمان مشک
چشم یغماش ز طغیان به حسد دجله به رشک
 
بر زجیحون به فرات است روان سیل سرشک
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
 
***ورنه این سیل دمادم بکند بنیادم
زبان خامه در این داستان بود الکن
وگرنه دادمی اندر زمانه داد سخن
 
سخن چگونه سرایم که نیست بی توفیق
عنان یک سخن اندر کف کفایت من
 
نُخست فیض طلب کرد باید از در دوست
که از عنایت او چشم دل شود روشن
 
اگرچه خامه ی من بر شکست چرخ از کین
ولیک چاره نباشد مرا، ز دُر سفتن
 
رهایی من از این واژگونه طاس فلک
بود معاینه همچون حدیث مور و لگن
 
مرا، دلیست پر از غم ز گردش گردون
مرا دلیست پر از خون ز دست چرخ کهن
 
چه کارها که نکرد او به دستیاری مکر
چه کارها که نکرد او به پافشاری فن
 
بسا، بساط که از وی به باد حادثه رفت
بسا، نگین که فکند او به دست اهریمن
 
بسا نشاط که آغشته شد به غصّه و غم
بسا سرور که آلوده شده به رنج و محن
 
فسرده کرد بسی لاله زار و سوسن گل
خزان نموده بسی نونهال و سرو سمن
 
بسا جوان که به ناکام از او به حجله ی گور
به جای رخت عروسی به بر نموده کفن
 
ولی نیامده هرگز جوان نا شادی
چو شاهزاده ی آزاده قاسم بن حسن
 
به دشت ماریه کرد او عروسیی که هنوز
از آن رسد به فلک بانگ ناله و شیون
 
چو دید بی کسی عمّ تاجدارش را
دلش نماند که غم اندر او کند مسکن
 
اجازه خواست که تا جان کند نثار رهش
نداد رخصت میدانش آن امام زمن
 
بگفت گرچه مرا جان نه لایق است ولی
پی نثار تو باقیست در سراچه ی تن
 
به هر دو پای وی افتاد و بوسه داد از شوق
به هر دو دست بپیچید شاه را دامن
 
به عجز و لابه و الحاح و گریه و زاری
گرفت رخصت حرب از حسین بوجه حسن
 
ز برج خیمه برآمد چو کوکب رخشان
سهیل سر زده گفتی مگر ز سمت یمن
 
ز خیمگاه به میدان کین روان گردید
رخی چو ماه تمام و قدی چو سرو چمن
 
کلاه، خُود، به سر برنهاد از کاکل
به بر نمود ز گیسوی خویشتن جوشن
 
گرفت تیغ عدو سوز را به کف چو هلال
نمود در برخود پیرهن به شکل کفن
 
میان معرکه جا کرد با رخی چون ماه
شد از جمال دلارای او جهان روشن
 
فراز قلّه ی سینای زین چو جلوه نمود
زمین ماریه شد رشک وادی ایمن
 
کلیم اگر «ارنی» گفت «لن ترانی» یافت
ولیک هیچ کس آندم نیافت پاسخ لن
 
به حیرتم که چرا، قبطیان کوفه وشام
نتافت بر دلشان نور قادر ذوالمن
 
پس آن نبیره و فرزند حیدر کرّار
ز برق تیغ زد آتش به خرمن دشمن
 
چنان بکشت شجاعان و اوفکند به خاک
که زال چرخ ورا گفت صد هزار احسن
 
ولی چو خواست شود جان نثار کوی حسین
نبود چاره ی کارش به غیر کشته شدن
 
ز خون سر به کف دست خویش بست حنا
به نوعروس شهادت نهاد در گردن
 
ندانم آه در آندم چگونه بود حسین
که شاهزاده به خاک اوفتاد از توسن
 
به خاک ماریه آن آفتاب طلعت را
به غیر سایه ی شمشیرها، نبد مأمن
 
به ناله گفت که داماد خویش را دریاب
ببین که قاتل من ایستاده بر سر من
 
پی تلافی خون من و علی اکبر
ز روزگار تو بنیاد خصم را، بر کن
 
شد از شهادت جانسوز حضرت قاسم
جهان به چشم «وفایی» تمام بیت حزن
پی خرابی دل سیل عشق بنیان کن
رسید و کند زبنیان بنای هستی من
 
اگر چه کرد خرابم خوشم که می دانم
پی عمارت جان بود این خرابی تن
 
حجاب چهره ی جانان وجود خاکی تو است
بر این حجاب شراری زبرق غیرت زن
 
مقیّدان طبیعت اسیر جاویدند
خوشا به حالت آزادگان قید شکن
 
که رَسته اند زقید عوالم کثرت
فضای خلوت تجریدشان بود مأمن
 
رسیده اند بدانجا زیُمن همت عشق
که می نگرددشان شک و ریب پیرامن
 
از این عزیزان عشاق کربلا است مراد
که مالکان نفوسند و تارکان بدن
 
مرا زواقعه ی کربلا به یاد آمد
حدیث ماتم جانسوز قاسم ابن حسن
 
به حیرتم که کدامین غمش کنم تقریر
که بود او را بیرون زحد بلا و محن
 
به شرح ماتم او نیست حاجت گفتار
توان زعشرت وی پی به ماتمش بردن
 
بساط عشرت او بود خاک قربانگاه
وصال دوست شهادت، لباس عیش کفن
 
حنای شادی او خون دیده و دل ریش
سرود عیشش افغان و ناله و شیون
 
گه وداعش با آن همه تحمل و صبر
فتاد بی خبر از خویشتن امام زمن
 
دریغ و آه از آن دم که در صف هیجا
نشان سنگ ستم گشت آن لطیف بدن
 
ز منجنیق ستم سنگ بس بر او بارید
شکسته تر زدلش گشت استخوان در تن
 
نداشت تاب سواری، کشید پا زرکاب
ز پشت زین سمندش به خاک شد مسکن
 
به زخم بی حد او خاک گشت مرهم نه
به ماه طلعت او مهر بود سایه فکن
 
به پرسش غم او خاک کرد دلجویی
به شرح حالت وی زخم باز کرد دهن
 
به خواند خسرو عشاق را که برگیرد
ز خاک مقدم او زاد ره گه رفتن
 
امیر قافله ی عشق آمدش بر سر
سرش زخاک گرفت و نهاد بر دامن
 
ز آب دیده بشستن زچهره گرد و غبار
به گریه گفت ای نور دیده ی تر من
 
گر آن بود که به خوانی مرا به یاری خویش
کنم اجابت و یاری نیارمت کردن
 
«محیط» خواست چه شرح مصیبتش گوید
رسید برق غم و سوخت نطق را خرمن
ای قاسم ای سرو روان ای مادر
سوی عدو آهسته ران ای مادر
 
دل را به هجرانت شکیبایی کو
ای نور چشم دلستان ای مادر
 
باشد کجا آرام و طاقت جان را
بی رویت ای آرام جان ای مادر
 
قصد قتال قوم طاغی کردی
بر قتل خود بستی میان ای مادر
 
چندان مکن تعجیل و این سفر را
تأخیر فرما یک زمان ای مادر
 
رجعت نبینم در پی این رفتن را
صبر از فراقت کی توان ای مادر
 
خود چون شود گر رخش جانبازی را
یکدم نگهداری عنان ای مادر
 
از بهر تیراندازی تو امروز
خم گشته قدم چون کمان ای مادر
 
در هر نفس مرگی فراهم آید
بعد از تو ما را در جهان ای مادر
 
یکدم بیا و قامت سرو آسا
بر چشمه ی چشمم نشان ای مادر
 
مخرام و چون سرو چمان زمانی
بنشین بر این جوی روان ای مادر
 
شد کشته ی تیغ جفای اعدا
اعوان ما پیر و جوان ای مادر
 
بی سر نگر تن های یاوران را
یکسر به خاک و خون تپان ای مادر
 
بی تن ببین سرهای سروران را
آویزه ی نوک سنان ای مادر
 
درهای غم بگشای بر صفایی
از نوحه گر بندد زبان ای مادر
نیست ممکن که شود از دلی شاد فلک
بشنود چون ز غم قاسم داماد فلک
 
کاش می‌رفت پس از نوگل گلزار حسین
خرمن عشرت عالم همه بر باد فلک
 
از تو فریاد فلک داد و بیداد فلک
زدی آتش به جهان خانه‌ات آباد فلک
 
***ز تو فریاد فلک
 
ساختی حجله دادمادی او را بر پا
تا کنی شاد دل وی به صف کرب و بلا
 
کشتی او را دل پرحسرت و تا روز جزا
وعده وصل عروسش ز تو افتاد فلک
 
ز تو فریاد فلک داد و بیداد فلک
زدی آتش به جهان خانه‌ات آباد فلک
 
***ز تو فریاد فلک
 
دید چون مادر قاسم که در آن دشت محن
قاسم از بهر شهادت به بدن کرده کفن
 
گفت زین گردش وارونه شد ای چرخ کهن
خانه صبر مرا رخنه به بنیاد فلک
 
ز تو فریاد فلک داد و بیداد فلک
زدی آتش به جهان خانه‌ات آباد فلک
 
***ز تو فریاد فلک
 
قاسم افتاد بسر چون هوس میدانش
فاطمه زین سخن افتاد شرر بر جانش
 
کان عروسی که ز خون گشت حنابندانش
دیگر از عشرت دنیا نکند یاد فلک
 
ز تو فریاد فلک داد و بیداد فلک
زدم آتش به جهان خانه‌ات آباد فلک
 
***ز تو فریاد فلک
 
گشت تا منزل قاسم بسر حجله خاک
جگر (صامت) افسرده ز غم شد صد چاک
 
در دل خاک شود زین غم عظمی چو هلاک
افکند زلزله در عالم ایجاد فلک
 
ز تو فریاد فلک داد و بیدا فلک
زدی آتش به جهان خانه‌ات آباد فلک
 
***ز تو فریاد فلک
ای عمو بر سر قاسم زوفا کن گذری
تا به روی تو کنم در دم آخر نظری
 
با همه لطف که در حق یتیمان داری
ز چه از حال من زار نگیری خبری
 
***آمده جان عمو جان شیرین به گلو
 
تا به زانو بگذاری سرم از مهر دمی
تا بری از دلم ای عیسی جان‌بخش غمی
 
خوش بود گر بسرم رنجه نمائی قدمی
تا به پای تو نهم از پی دیدار سری
 
***آمده جان عمو جان شیرین به گلو
 
جانم از تن به سوی خلد شتابی دارد
لب خشکم هوس قطره آبی دارد
 
روی نعشم گذری کن که شهابی دارد
پیشتر ز آنکه زند طایر جان بال و پری
 
***آمده جان عمو جان شیرین به گلو
 
مانده‌ام جان عمو در بر دشمن تنها
شده صدپاره ز شمشیر تنم سر تا پا
 
حیف باشد ک ز عدوان کشد اینجور و جفا
هر که مانند تو دارد غم والاگهری
 
***آمده جان عمو جان شیرین به گلو
 
ای عمو داد اجل خرمن عمرم بر باد
نوعروسم چو نماید ز من غمگین باد
 
گو دگر وعده دیدار به محشر افتاد
گشت قاسم به سوی گلشن جنت سفری
 
***آمده جان عمو جان شیرین به گلو
 
ای عمو خیمه زده ابر بلا بر سر من
توتیا شد ز سم اسب ستم پیکر من
 
نفسی شو ز پی دادن جان یاور من
همچو صامت بنما در غم من نوحه گری
 
***آمده جان عمو جان شیرین به گلو
گفت راوی چون به دشت کربلا
شد به میدان قاسم نو کدخدا
 
هر طرف کاورد رو با تیغ تیز
بر عدو دادی نشان رستخیز
 
همچو شیری کو رهد از سلسله
کرد کاخ کفر را پر زلزله
 
ناگهان عمر بن سعد بد سیر
بست از دنیا و از عقبی نظر
 
سوی آن شهزاده بی‌کس شتافت
فرقش از شمشیر تا ابرو شکافت
 
از قفا زد شیبه بر پشتش سنان
شد گذار از سینه آن نوجوان
 
نسل ناپاک سعید نا سعید
قلب محزون وی آز خنجر درید
 
از غضب انداخت یحیی بن وهب
نیزه بر پهلوی آن عالی نسب
 
هر زمان با خویش کردندی خطاب
خارجی بچه بود قتلش ثواب
 
آخر آن افسرده دل پر ز خون
بر زمین شد از سر زین واژگون
 
کرد با حال حزین آن مستمند
صوت «یا عماه ادرکنی» بلند
 
از صدای مستغاث آن وحید
شاه مظلومان به بالینش رسید
 
دید قاسم را چو در خون بسملش
حمله‌ور گردید سوی قاتلش
 
از دم شمشر کرد آن با وفا
قاتلش را دست از مرفق جدا
 
از برای یاری آن دین تباه
جیش کوفی حلقه زد بر دور شاه
 
روی نعش قاسم والاتبار
جنگ شد مغلوبه اندر گیر و دار
 
عاقبت گردید زان جنگ و جدال
پیکر مجروح قاسم پایمال
 
صبح عمر کوته وی شام شد
از جهان آن نوجوان ناکام شد
 
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
دید چون قاسم عروس از دوریش انکار دارد
گفت حق داری جدایی محنت بسیار دارد
 
چاره در صبر است هر چندت که غم ناچار دارد
عاشقی کو بزم دل را خالی از اغیار دارد
 
***با غم دلداربودن لذت دیدار دارد
 
منشی غم در سیه‌روزی نوشت انجام ما را
کرده بهر ما ذبیحان چون منا کرب و بلا را
 
سر به سر باید هدف شد طعنه تیر بلا را
گفتمش تیر فراغت از جگر بگذشت ما را
 
***گفت اگر خواهی وفای گل جفای خار دارد
 
رفتم از کویت به چشم خونفشان دل پر ز حسرت
از تو و یار و دیار خود نمودم ترک الفت
 
ساقی دوران نموده ساغر پردرد و نقمت
گفتمش یا بار محنت بر دلم نه یا محبت
 
***گفت از اول بار گفتم بار من سر بار دارد
 
از شکست کار خود در دل الم بسیار دارم
فرصتی کو تا غم‌دل در برت اظهار دارم
 
دامن بخت ار به چنگ افتاد با وی کار دارم
شکوه گر دارم ز دل دارم نه از دلدار دارم
 
***کو به تنگم هر زمان از ناله‌های زار دارد
 
دست و پا از خون خود در جنگ کردن رنگ خوش‌تر
چنگ بر تار دل عاشق زدن از چنگ خوشتر
 
***زانکه چنگ دل ز تار موی جانان تار دارد
 
گفت با وی نوعروس! به قاسم شیرین شمایل
بر وصال حوریان گویا دلت گردیده مایل
 
رفتی و داغ فراقت تا قیامت ماند در دل
تیغ ابروی تو بحث کفر و دین را کرده باطل
 
***چون ز زلف و گیسویت هم پنجه هم زنار دارد
 
گفت قاسم آه و افغانت ز کف دل می‌رباید
از دو چشمم جوی خون مانند جیحون می‌گشاید
 
صبر کن جانا قیامت هر چه دیر آید بیاید
درس عشق آموختن (صامت) ز هر مرغی نیاید
 
***طوطی گلزار بهتر پی بدین اسرار دارد
قاسم زار با عروس گفت که خوش به سوی تو
می‌کشدم کشان کشان جذبه گفتگوی تو
 
می‌روم و نمی‌رود از دلم آرزوی تو
وه که به کام دشمنان دور شدم ز کوی تو
 
***بر نگرفته کام دل سیر ندیده روی تو
 
بین که عموی من ز دل آه و فغان همی کشد
در صف نینوا چون ناله چسان همی کشد
 
آه مکش که آه سرد رشته جان همی‌کشد
بخت سیاهم از درت موی کشان همی‌کشد
 
***آه چگونه بگسلم رشته جان ز موی تو
 
رفتم و آتش غمت ماند به سینه مشتعل
دست مراد کوته و پای امید منفعل
 
از پس مرگ سر زند گرگل حسرتم گل
بی‌تو چسان ز بوی گل تازه کنم مشام دل
 
***خار که نیست در جهان هیچ گلی به بوی تو
 
گفت عروس بینوا با لب خشک و چشم تر
چندم از این سخن زنی تیر فراق بر جگر
 
سوختن و نمی‌کند بر دلت آه من اثر
خوی تو نیست در ملک خلق تو نیست در بشر
 
***ای ملک و بشر همه بنده خلق و خوی تو
 
رفتی و بستی از من ای تازه جوان دگر نظر
بود سیاه روز من بعد تو شد سیاه‌تر
 
پس چه کنم ز داغ تو گر نکنم سیه بسر
چون روم از جهان بدر خام غم تو در جگر
 
***نشکفد ار مزار من جز گل آرزوی تو
 
شور مخالفین بپا بنگر و احتراز کن
پا ز عراقیان بکش رو به سوی حجاز کن
 
یا بنشین ز مرحمت همره دوست راز کن
ای گل تازه یک نفس پرده ز چهره باز کن
 
***تا نفسی برآورد بلبل بذله گوی تو
 
ای پسرعموی من چند کنی مشوشم؟
ز اشک دو چشم و آه دل غرقه به آب و آتشم
 
(صامت) از این مثقال تو سوختم و بدین خوشم
پای اگر چو محتشم از ره بندگی کشم
 
***به که به زندگی کشم پا ز حریم کوی تو
شیعیان بار دگر نخل عزا می‌بندند
باز بار سفر کرب و بلا می‌بندند
 
یا مگر حجله قاسم به مبلا می‌بندند
باز پیرایه گلشن به حنا می‌بندند
 
***بوی گلهای چمن را به صبا می‌بندند
 
گفت قاسم اگرم لشگر غم چیره شود
تیر صیاد پی صید حرم چیره شود
 
من نترسم که به من خیل ستم چیره شود
هر کجا چتر دو طاووس به هم چیره شود
 
***نخل قتل دل پر داغ مرا می‌بندند
 
هر کجا جان ره جانان ز وفا بسپارد
پای همت بسر کون و مکن بگذارد
 
گور را حجله دامادی خون پندارد
دلم از خون شدن خویش نشاطی دارد
 
***همچو طفلان که شب عید حنا می‌بندند
 
ای عمویی که تو را هست خدم خیل ملک
تشنه آب شهادت شده‌ام همچو ملک
 
لطف بنما و مکن نام من از دفتر حک
تویی آن آیت رحمت که ملایک به فلک
 
***حرز نام تو به بازوی دعا می‌بندند
 
نوعروسا بنگر پیک اجل بر کف جام
دارد و می‌دهدم از بر جانان پیغام
 
توهم آماده تاراج شو و رفتن شام
درد هجر است سزای دل و جانم که مدام
 
***تهمت رجم بر آن شوخ بلا می‌بندند
 
عاشقی را که شود دیده دل محو صفات
آرزویی به دلش نیست به جز دیدن ذات
 
(صامتا) از دل عشاق محو صبر و ثبات
تو خیالان همه خوش طبع و ظریفند نجات
 
***لیک کی چون تو سخن را به ادا می‌بندند
ز جا برخیز ای رعنا جوان گلعذار من
نظر کن تو به حال زار و چشم اشکبار من
 
تو تا رفتی به میدان، جان شیرینم برفت از تن
سیه شد بی رخ چون آفتابت روزگار من
 
ز طفلی پرورش دادم تو را تا آنکه در پیری
تو باشی مونس تنهایی شب های تار من
 
ز زلف و عارضت خوش داشتم روز و شبی اما
ز هجرت گشت یکسان، عاقبت لیل و نهار من
 
به جان ناتوانم زد شبیخون لشکر هجرت
به یغما برد یکسر طاقت و صبر و قرار من
 
غمم زایل شدی هر گه که می دیدم جمالت را
فزون غم در دلم بی تو شود ای غمگسار من
 
امیدم بود ای مادر که بندم حجلهٔ عیش ات
فغان از بخت تو آه از دل امیدوار من
 
پس ازمرگ امام مجتبی دل خوش به تو بودم
که بودی از حسن باب کرامت یادگار من
 
فتادی تا به خاک از پشت زین ای سرو خونینم
شد از افتادنت از کف، عنان اختیار من
 
پس از قتل تو ای رعنا جوان! تا جان به تن دارم
نهان هرگز نگردد گریه های آشکار من
 
حلالت باد آن شیری که از پستان من خوردی
که کردی جان نثاری ای شهید جان نثار من
 
دریغا تشنه لب قاسم به غربت داد جان ترکی
که آتش زد به جان خلق، شعر آبدار من
باز غم از چارسو، ریخت به جانم شرار
در نظرم گشت روز، تیره تر از شام تار
 
چرخ ستم پیشه باز، در حق آل نبی
آنچه به دل کینه داشت، کرد همه آشکار
 
نیست عجب گر چکد، خون دل از دیده ام
بسکه ز غم روز وشب، گریه کنم زار زار
 
یاد چو آید مرا واقعه کربلا
دل شودم غرق خون، دیده شود اشکبار
 
آه از آن دم که شد عازم میدان جنگ
سرو ریاض حسن قاسم گلگون عذار
 
کرد به اهل حرم، با دل محزون وداع
گفت به مادر چنین، کای تو مرا غمگسار
 
بر در خیمه دگر، منتظر من مباش
وعدهٔ دیدار ما ماند به روز شمار
 
تاخت به میدان سمند، تیغ کشید از کمر
یکتنه زد خویش را بر صف چندیدن هزار
 
ریخت به هم یکتنه میسره بر میمنه
قلب سپه را درید، یکسره کرباس وار
 
این بلا تیر بار، دست قضا تیغ زن
یک تن و، وآنگاه طفل، خیل عدو صد هزار
 
خشک لبش از عطش، دیده اش ازاشک تر
درد دلش بی حساب، زخم تنش بی شمار
 
بر بدن نازکش هر که رسیدی زدی
تیغ یکی از یمین، نیزه یکی از یسار
 
از دم شمشیر تیز، گشت تنش ریز ریز
گیسوی مشکین او گشت ز خونش نگار
 
بسکه به جسمش زدند زخم از پشت فرس
قامت او سرنگون، شد به زمین سایه وار
 
پیکرش از صدر زین، گشت چو غلطان به خاک
ناله ز دل بر کشید کی عم والا تبار
 
تا رمقم بر تن است جان عمو کن شتاب
بر سر بالین من، زود قدم رنجه دار
 
سرور دین چون شنید، نالهٔ آن طفل را
جست ز جا چون سپند، از سر سوزنده نار
 
گشت سوار و نمود، حمله بر آن ناکسان
خرمن جانشان بسوخت از شرر ذوالفقار
 
جنگ کنان بر سرکشتهٔ قاسم رسید
دید که از خون او گشته زمین لاله زار
 
پای کشید از رکاب، بر سر نعشش نشست
از سر مهر و وفا هشت سرش در کنار
 
پاک ز شفقت نمود، خون رخش ز آستین
شست ز سیل سرشک، از سر و مویش غبار
 
بر رخ سلطان دین، دیده گشود و به بست
طایر روحش نمود، از قفس تن فرار
 
زینب کبری چو شد با خبر از قتل او
اشک ز چشمش روان، شد چو در شاهوار
 
ناله ز دل بر کشید جامه به تن بر درید
بدر نخست از هلال، ریخت گهر بر عذار
 
مادر غمدیده اش گشت به اندوه جفت
طاقتش آمد به طاق، شد ز کفش اختیار
 
عمهٔ دل خسته اش شد ز غمش ناشکیب
رفت ز دستش برون، طاقت و صبر و قرار
 
ترکی این نظم تو بسکه بود جان گداز
نیست دلی در جهان، کو نبود داغدار
قاسم آن نوباوۀ باغ حسن
گوهر شاداب دریای محن
 
شیر مست جام لبریز بلا
تازه داماد شهید کربلا
 
چارده ساله جوان نونهال
برده ماه چادره شب را بسال
 
قامتش شمشاد باغستان عشق
رویش سرمشق نگارستان عشق
 
در حیا فرزانه فرزند حسن
در شجاعت حیدر لشگر شکن
 
با زبان لابه نزد شاه شد
خواستار عزم قربانگاه شد
 
گفت شه کای رشک بستان ارم
رو تو در باغ جوانی خوش بچم
 
همچو سرو از باغ غم آزاد باش
شاد زی و شاد بال و شاد باش
 
مهلا ای زیبا تذر و خوشخرام
این بیابان سر بسر بند است و دام
 
الله ای آهوی مشگین نثار
تیر بارانست دشت و کوهسار
 
بوی خون میآید از دامان دشت
نیست کس را زان امید بازگشت
 
کی روا باشد که این رعنا نهال
گردد از سم ستوران پایمال
 
کی روا باشد که این روی چو ورد
غلطد اندر خون بمیدان نبرد
 
گفت قاسم کای خدیو مستطاب
ای تو ملک عشق را مالک رقاب
 
گر چه خود من کودک نو رسته ام
لیک دست از کامرانی شسته ام
 
من بمهد عاشقی پرورده ام
خون بجای شیر مادر خورده ام
 
کرده در روز ولادت کام من
باز با شهد شهادت مام من
 
گر چه در دور جوانی کامها است
کار من رفتن بکام اژدها است
 
کام عاشق غرقه در خون گشتن است
سربخاک کوی جانان هشتن است
 
ننگ باشد در طریق بندگی
بر غلامان بی شهنشه زندگی
 
زندگی را بیتو بر سر خاک باد
کامرانی را جگر صد چاک باد
 
لابه های آن قتیل تیر عشق
می نشد بذر رفته نزد پیر عشق
 
بازگشت آن نوگل باغ رسول
از حضور شاه نومید و ملول
 
شد بسوی خیمه آن گلگون عذار
از دو نرگس بر شقایق ژاله بار
 
چون نگردد گفت سیر از زندگی
آنکه نپسندد شهش بر بندگی
 
چون زبیقدری نکردن شه قبول
رخت بربند از تن ایجان ملول
 
سر که فتراکش نبست آن شهسوار
گو سر خود گیر و بر سر خاکبار
 
سر بزانوی غم آن والا نژاد
کآمدش ناگه ز عهد باب یاد
 
که بهنگام رحیل آن شاه فرد
هیکلی بر بازویش تعویذ کرد
 
گفت هر جا سخت گردد بر تو کار
نامه بگشا و نظر بر وی گمار
 
هر کجا سیل غم آرد بر تو رو
این وصیت باز کن بنگر در او
 
گفت کاری سخت تر زینکار نیست
که بقربانگاه عشقم بار نیست
 
یا چه غم زین بیشتر که شاه راد
ره بخلوتگاه خاصانم نداد
 
نامه را بگشود و دیدش کن پدر
کرده عهدش کای همایون رخ پسر
 
ای تو نور چشم عم و جان باب
وی مرا تو در وفا نایب منای
 
من نباشم در زمین کربلا
بر تو بخشیدم من این تاج ولا
 
چون به بینی عم خود را بی معین
در میان کارزار اهل کین
 
زینهار ای سرو رعنای سهی
لابه ها کن تا بپایش سر نهی
 
جهد کن فردا نباشی شرمسار
در حضور عاشقان جان نثار
 
جان بشمع عشق چون پروانه زن
خود بر آتش چابک و مردانه زن
 
بر قد موزون کفن میکن قبا
اندران صحرا قیامت کن بپا
 
شاهزاده خواند چون عهد پدر
با ادب بوسید و بنهادش بسر
 
می نگنجید از خوشی در پیرهن
حجلۀ داماد شد بیت الحزن
 
عقدهای مشگلش گردید حل
وان همه انده بشادی شد بدل
 
از شعف چون غنچۀ خندان شگفت
شکر ایزد را بجای آورد و گفت
 
ای همایون قرعۀ اقبال من
کایۀ لا تقنط آمد فال من
 
شکر لله کافتتاح این مثال
کوب بختم برآورد از وبال
 
در فضای عشق بال افشان شدم
لایق قربانی جانان شدم
 
عهدنامه برد شادان نزد شاه
با تضرع گفت کایظلّ اله
 
سوی درگاهت بکف جان آمدم
تک ز شه در دست فرمان آمدم
 
سر خط امضاده این منشور را
وز جسارت عذر نه مامور را
 
دید چون شاه آنخ مینو نگار
شد بسیم از جزع مروارید بار
 
گفت کای صورت نگار خوب و زشت
جان فدای دست تو کاین خط نوشت
 
جان فدای دست تو ای دست حق
که گرفته بر همه دستی سبق
 
پس بگفتش شاه کای ماه تمام
کرده با من نیز عهدی آن همام
 
که ز عقد دخت خود شادت کنم
وندرین غمخانه دامادت کنم
 
کرده دامادیت را گلگون قبا
نک زخون آماده خیاط قضا
 
گو بر افزوند بهر حجله گاه
بانوانت شمعها از تف آه
 
خواهران از درج چشم اشگبار
در بر افشانند از بهر نثار
 
از دل خونین بنات بوتراب
طشت خون آرند از بهر خضاب
 
مویه سر گیرند از دلهای ریش
عنبر افشانند از موی پریش
 
از خراش چهره و لخت جگر
دامن آمویند از گلهای تر
 
افکند لب تشنگان طرف آب
عود بر مجمر ز دلهای کباب
 
پس بامر در درج لو کشف
شد مه و خورشید در برج شرف
 
خواست بستن عقد کابین بهرشان
نقد جان آمد سزای مهرشان
 
با همین مهر آن شه و الشمس تاج
آن دو کوکب را بهم داد ازدواج
 
زهره و برجیس با هم شد قرین
خواست از نه پرده آهنگ حنین
 
کالله الله این چه جشن است و چه سور
حلقۀ ماتم بآئیین سرور
 
شمعهای بارگاه نه تتق
ریخت اشگخون بدامان افق
 
گرد چرخ آماده بهر دخت شاه
از تسبیح شام دیبای سیاه
 
علویان از غم تراشیدند رو
حوریان اندر جنان کندند مو
 
زهره واپس ز دیگر دون طبل سور
او فکند اندر جهان شور نشور
 
نرنالان همچو برگل عندلیب
بسته خون جای حنا کف الخضیب
 
دختران بر دور نعش اندر ثبور
خون فشان از دیده شعرای عبور
 
بسکه در هم بود دور روزگار
شد بیک گلشن خزان جفت بهار
 
در میان حجله داماد و عروس
رو بهم چون فرقدان با صد فسوس
 
این سر زانو گرفته در کنار
وان ز درج چشم تر بیچاده بار
 
کامدش ناگه بگوش از دشت کین
شاه دین را صیحۀ هل من معین
 
گفت کای نامبرده کام از زندگی
رفتم از کوی تو با شرمندگی
 
عذر من بپذیر و اهل دامنم
تا چو بسمل دست و پا در خون زنم
 
دیر شد یاری فرزند رسول
کن وداعم زود کن عذرم قبول
 
واهلم تا روی بقربانگه کنم
جان نثار خاک پای شه کنم
 
مرمرا از خون خویش اورنک به
که عتیق باوفا یکرنگ به
 
سیر شد دوران ز عیش فرخم
نوعروسا سیر بنگر بر رخم
 
نو عروسا تار گیسو باز کن
موکنان آهنگ ماتم ساز کن
 
نوعروسا توشه گیر از بوی من
که نخواهی دید دیگر روی من
 
در عروسی طرح رسم تازه کن
از خراش چهره بر رخ غازه کن
 
از سرشک دیده بر روزن گلاب
بر رخ از موی پریشان کن نقاب
 
قبل غم کش بر بساط شادیم
از کفن کن خلعت دامادیم
 
چون گل از عشقم گریبان پاره کن
حلقۀ زنجیر طوق و پاره کن
 
سر برهنه پا در چشم اشگ ریز
مهد بر نه برهیون بی جهیز
 
چتر بر سر از غبار راه زن
بر فلک آتش ز شمع آه زن
 
رو بسوی مقتلم با ناله کن
سیر باغ ارغوان و لاله کن
 
غرق خونم در میان حجله بین
تشنه ماهی در کنار دجله بین
 
مو پریشان ساز با شور و نوا
عنبرستان کن زمین نینوا
 
روی خود نه بر رخ گلگون من
ارغوانی کن عذار از خون م
 
ناله در هر شهر و هر ویرانه کن
هر کجا سوریست ماتمخانه کن
 
خواست چون رفتن برون از حجله گاه
دامنش بگرفت نالان دخت شاه
 
گفت کای جان ها اسیر موی تو
کی به بینم بار دیگر روی تو
 
گفت ماند ای سرو قامت بار من
بر قیامت وعدۀ دیدار من
 
گفت با آن شوکت و زیب و فرت
من چه سان بشناسم اندر محشرت
 
آستین زد چاک گفتش کایحبیب
این نشان تست در روز حسیب
 
که گواه عاشقان را ستین
پیش اهل دل بود در آستین
 
این بگفت و راند سوی رزمگاه
با تعنت گفت با میر سپاه
 
کاسب خود را دادۀ آب ای لعین
گفت آری گفت ویحک شرم بین
 
اسب تو سیراب و فرزند رسول
نک ز تاب تشنگی از جان ملول
 
سر بزیر افکند از شرم آن عنید
که بپاسخ حجتی در خور ندید
 
شامئی را گفت ساز جنگ کن
سوی رزم این صبی آهنگ کن
 
گفت شامی ننگ باشد در نبرد
کافکند با کودکی پیکار مرد
 
خود تو دانی که مرا مردان کار
بکستنه همسر شمارد با هزار
 
دارم اینک چار فرزند دلبر
هر یکی در جنگ زاوی شیر گیر
 
نک روان دادم یکی بر جنگ او
با همین از چهره شویم ننگ او
 
گفت اینان زادگان حیدرند
در شجاعت وارث آن سرورند
 
خردسال ار بینیش خرده مگیر
که ز مادر شیر زاید زاد شیر
 
از طراز چرخ بودی جوشنش
گر بخردی تن بر این دادی تنش
 
این شررها کز نژاد آتشند
خرمنی هر لحظه در آتش کشند
 
نسل حیدر جملگی عمرو افکنند
که به نسبت خوشه آن خرمنند
 
آنکه از پستان شیری خورد شیر
گر چه خرد آمد شجاع است و دلیر
 
گر نبودی منع زنجیر قضا
تنگ بودی بر دلیریشان فضا
 
داد شاهی از سیه بختی جواز
پور را بر حرب آن ماه حجاز
 
شاهزاده راند باره سوی او
یافت ناگه دست بر گیسوی او
 
موکشان بربود از زین پیکرش
داد جولان در مصاف لشگرش
 
آن چنانش بر زمین کوبید سخت
کاستخوان با خاک یکسان گشت و پخت
 
هم یکایک آن سه دیگر زاد وی
رو بمیدانگه نهاد او را زپی
 
در نخستین حملۀ آن میر راد
پای پیکارش نماند و سر نهاد
 
ساکنان ذروۀ عرش برین
زآسمان خواندند بر وی آفرین
 
شامی آمد با رخ افروخته
دل ز داغ سوگواری سوخته
 
اهرمن چون با فرشته شد قرین
کرد رو بر آسمان سلطان دین
 
کای مهین یزدان پاک ذوالمنن
این فرشته چیره کن بر اهرمن
 
لب بهم ناورده شه سبط کریم
کرد شاهی را بیک ضربت دو نیم
 
زانچنان دعوت نبود این بس عجیب
بود عاشق صوت داغی را مجیب
 
ای خوش آن صوتی که او جویای اوست
رأی این در هر چه خواهد رأی اوست
 
نی معاذ الله خطا رفت ای عجیب
صوت داعی بود خود صوت مجیب
 
داند آن کز سرّ عشق آگه بود
کاین همه آوازها از شه بود
 
رو حدیث کنت سمعه باز خوان
تا بیابی رمز این سرّ نهان
 
شد چو از تیغش دو نیم آن رزم کوش
مرحبا آمد ز یزدانش بگوش
 
تافت شهزاده عنان از رزمگاه
شکوه بر لب از عطش تا نزد شاه
 
دید چون خوشیده یاقوت ترش
بر دهان بنهاد شاه انگشترش
 
در صدف گفتی نهان شد گوهری
یا هلالی شد قرین مشتری
 
کرد آگاهش ز رمز عشق شه
بر دهانش مهر زد یعنی که مه
 
چشمۀ جوشید از آن چون سلسبیل
زندگی بخش دو صد خضر دلیل
 
چون لب لعلش از او سیراب شد
تشنۀ دیدار جد و باب شد
 
تاخت سوی رزمگه با صد شتاب
باد پا چون تشنه مستعجل بر آب
 
شیر بچه تیغ مردافکن بمشت
کشت از آن روباه مردان آنچه کشت
 
حیدرانه تیغ در لشکر نهاد
پشته ها از کشته ها ترتیب داد
 
ظالمی زد ناگهش تیغی بفرق
تن ز زین برگشت در خون گشت غرق
 
نوعروس از غم گریبان چاک کرد
فاطمه در خلد بر سر خاک کرد
 
کرد رو با شیر حق کی داورم
وقت آن آمد که آئی بر سرم
 
زد فلک در ئیل رخت شادیم
خاک و خون شد حجله دامادیم
 
شاه دین آمد ببالین حبیب
دید دامادی دو دست از خون خضیب
 
سر بریدن را ستاده بر سرش
قاتلی در دست خونین خنجرش
 
دست او افکند یا تیغی ز دوش
لشگر از فریاد او آمد بجوش
 
زد به لشگر شاه دین با تیغ تیز
گرم شد هنگامۀ جنگ و گریز
 
پیکر آن تازه داماد گزین
شد لگدکوب ستور اهل کین
 
شه چو آمد بار دیگر بر سرش
دید با حالی دگرگون پیکرش
 
برک برگ نوگل باغ هدی
از سموم کین شده از هم جدا
 
گفت با صد حسرت و خون جگر
کای همایون فال و فرخ رخ پسر
 
قاتلانت در دو عالم خوار باد
خصم شان پیغمبر مختار باد
 
سخت صعب آید بعمت زندگی
که تواش خوانی که درماندگی
 
بهر یاری تو برتابد فرود
یا نه بخشد بر تو آن یاریش سود
 
پس کشیدش بر کنار از لطف شاه
برد نالانش بسوی خیمه گاه
 
گفت مهلا ای عزیزان گزین
که هوان واپسین ماست این
 
یارب این قوم سیه دل خوار باد
بر جبینشان داغ ننگ و عار باد
 
ای جهان داور ملائک هفت و چار
وانمان دیار از ایشان در دیار
ای بقربان جانفشانی تو
عزیز مادر
 
شام شد صبح زندگانی تو
عزیز مادر
 
یک چمن لاله رفت و کرد داغم
ز غصه و غم
 
یا گل روی ارغوانی تو
عزیز مادر
 
یک فلک شد ز آفتاب خاور
بخون شناور
 
یا رخ ماه آسمانی تو
عزیز مادر
 
یک جهان صورت از صحیفۀ حسن
لطیفۀ حسن
 
رفت با یک جهان معانی تو
عزیز مادر
 
یک یمن از عقیق بی صفا شد
چه کهربا شد
 
یا عقیق لب یمانی تو
عزیز مادر
 
حجله ات را بخون نگار بستم
بخون نشستم
 
وای از این سور و کامرانی تو
عزیز مادر
 
آرزوهای من برفت از دل
برفت در گل
 
داد از این مرگ ناگهانی تو
عزیز مادر
 
شاخ شمشاد من شدم زمین گیر
ز سوز غم پیر
 
چون بیاد آورم جوانی تو
عزیز مادر
 
حلقۀ سور شد محیط ماتم
فضای عالم
 
شد غم و غصه شادمانی تو
عزیز مادر
 
غنچۀ لب ز گفتگو به بستی
مرا بخستی
 
جان به قربان خوش زبانی تو
عزیز مادر
 
نخلۀ طور من ز تشنگی سوخت
مرا بیفروخت
 
سوز آهنگ لم ترانی تو
عزیز مادر
 
زیر سم سمند کین چنانی
که بی نشانی
 
ای دریغا ز بی نشانی تو
عزیز مادر
 
سایۀ سرت آرزوی من بود
سر تو بنمود
 
شد سر نیزه سایبانی تو
عزیز مادر
 
از غمت قامتم دوتا شد ای رود
کجا شد ای رود
 
دلنوازی و مهربانی تو
عزیز مادر
 
من به بند غمت چنان اسیرم
که تا بمیرم
 
دل نگیرم ز دلستانی تو
عزیز مادر
 
مو بمو تا ابد اگر بمویم
یکی نگویم
 
از هزاران غم نهانی تو
عزیز مادر
مژده کامد از میدان نامراد و ناشادم
نوجوان دامادم
 
مدتی نشد چندان کرد از غم آزادم
نوجوان دامادم
 
مادر جگرخون را روز غم بسر آمد
قاسم از سفر آمد
 
طالع همایون را رسم شکر بنهادم
نوجوان دامادم
 
بخت من دگرگونست نالۀ جوانان چیست
آه جان جانان چیست
 
از چه غرقۀ خونست قد شاخ شمشادم
نوجوان دامادم
 
حلقۀ جوانان را قاسمم نگین گشته
یا ز صدر زین گشته
 
نقد گوهر جان را عاقبت ز کف دادم
نوجوان دامادم
 
بانوان نوائی چند زانکه تازه داماد است
نا مراد و ناشاد است
 
روز سور این فرزند در غریبی افتادم
نوجوان دامادم
 
حجلۀ جوانم را بانوان بیارائید
یا بخون بیالائید
 
من دل و روانم را از پیش فرستادم
نوجوان دامادم
 
آرزوی دامادی ماند در دل زارم
بانوان گرفتارم
 
مادرانه فریادی حق رسد بفریادم
نوجوان دامادم
 
نو خطان گل افشانید بر سر مزار او
یادی از عذار او
 
شمع آه بنشانید یاد سرو آزادم
نوجوان دامادم
 
آن خط دلارا نو خطان بیاد آرید
چون بخاک بسپارید
 
این جوان زیبا را کاشکی نمی زادم
نوجوان دامادم
 
نو خط رشید من ناگهان ز دستم رفت
یک جهان ز دستم رفت
 
مایۀ امید من رفت و کند بنیادم
نوجوان دامادم
 
داغ لالۀ رویش کرده شمع سوزانم
تا ابد فروزانم
 
تاب طرۀ مویش داده آه بر بادم
نوجوان دامادم
 
گلشن عذار او بهر چیست افسرده
مادرش مگر مرده
 
من که در کنار او جوی اشک بگشادم
نوجوان دامادم
 
در اشک شورانگیز شد نثار ناکامم
قاسم دل آرامم
 
دود آه آتش بیز عود رود ناشادم
نوجوان دامادم
 
بعد از این چه خواهد رفت بر من پسر کشته
یا که بخت برگشته
 
تا ابد نخواهد رفت نامرادم از یادم
نوجوان دامادم
چون یافت نو خط شاه فرمان جان نثاری
یا دستخط یاری
 
از بانوان خرگاه برخواست آه و زاری
فریاد بی قراری
 
نوباوۀ نبوت از بوستان هاشم
یا شاهزاده قاسم
 
سر حلقۀ فتوت در عزم و پایداری
در رزم و سرسپاری
 
ماه رخش درخشان از رخش همت و رای
چون مهر عالم آرای
 
لعل لبش دُر افشان گاه سخن گذاری
چون ابر نو بهاری
 
سرو قدش خرامان در گلشن امامت
در باغ استقامت
 
وز دوش تا بدامان مویش بمشگباری
چون نافۀ تتاری
 
تیغش بسر فشانی مانند باد صرصر
افکندی از سران سر
 
رمحش بجانستانی همچون قضای باری
در جان خصم کاری
 
افسوس کان دلآرام شد صبح عمر او شام
از دستبرد ایام
 
ناشاد رفت و ناکام هنگام کامکاری
شد سور سوگواری
 
شاخ صنوبر او از بیخ و بن در افتاد
نخل شکر بر افتاد
 
پر غنچه شد بر او از زخمهای کاری
مانند لاله زاری
 
شد لالۀ عذارش در عین نوجوانی
داغ آنچنانکه دانی
 
سر زد ز هر کناری از هر خدنگ خاری
زخمی زهر کناری
 
تا جعد مشگسارا در خون خضاب کرده
دلها کباب کرده
 
تا بسته دست و پا را از خون سر نگاری
سیل سرشک جاری
 
تا آن جوان ناشاد پامال اسبها شد
از قید تن رها شد
 
سرو قدش شد آزاد از هر بری و باری
از هر تعلق آری
 
تا نور عقل کلی پا بر سر بدن زد
بر خاکدان تن زد
 
ز آئینۀ تجلی برخواست هر غباری
هر تیرگی و تاری
 
آخر بحجلۀ گور بر خاک تیره خفته
در خاک و خون نهفته
 
گردون ندیده در سور آئین خاکساری
در هیچ روزگاری
 
دردا که ماه گردون در چاه غم نگون شد
آفاق تیره گون شد
 
گرگ اجل بدوران هرگز ندیده آری
زین خوبتر شکاری
 
ساز غمش چنان زد در حلقۀ جوانان
از سوز جان جانان
 
کاتش بآتش و جان زد هر شور او شراری
هر نغمه مرغزاری
 
دردا که سوز سازش در بانوان شرر زد
شور نشور سر زد
 
بر گرد سرو نازش هر بانوئی هزاری
هر دیده جویباری
شد قاسم داماد در حجلۀ گور
بر وی مبارک باد این عشرت و سور
 
در حلقۀ دشمن با ساز غم رفت
چشم فلک روشن زین سور پر شور
 
در عرصۀ میدان چون غنچه خندان
وز عشوۀ جانان سرمست و مخمور
 
ماهی درخشان شد از رخش همت
نوری نمایان شد از قلۀ طور
 
آن قد و آن بالا شمع دل افروز
وان غرۀ والا نور علی نور
 
بر تن کفن پوشید در رزم کوشید
تا شربتی نوشید از عین کافور
 
آن چهرۀ گلگون یا ماه گردون
آغشته شد در خون چون سرّ مستور
 
یاقوت خونش کرد چون شاخ مرجان
سمّ هیونش کرد چون درّ منثور
 
از خون سر رنگین شد دست داماد
کفّ الخضیب است این یا پنچۀ حور
 
چون ماه انور شد در برج عقرب
وز نیش خنجر شد چون جای زنبور
 
زد مرغ روحش پر از شاخۀ تن
شه آمدش بر سر با قلب مکسور
 
دُرّ یتیمی دید آلوده در خون
خون از دلش جوشید چون بحر مسجور
 
گفتا که ای ناکام از زندگانی
وز عشرت ایام محروم و مهجور
 
گیتی پر از غم شد از شادی تو
سور تو ماتم شد تا نفخۀ صور
 
آن قامت رعنا شمع عزا شد
وان صورت معنی آئینۀ گور
 
آن نونهال تر خشکیده یکسر
وان شاخ طوبی بر، از برگ و بر عور
 
از گنج شایانم دُردانه ای رفت
یا گوهر جانم شد از صدف دور
 
رفتی و از تن رفت جان دو گیتی
از چشم روشن رفت یک آسمان نور
 
داغ تو جانا برد از بانوان دل
وز من همانا برد از بازوان زور
 
نشنیده کس داماد همخوابۀ خاک
این قصه ای ناشاد شد از تو مشهور
 
ای کاش می افتاد این سقف مرفوع
بعد از تو ویران باد آن بیت معمور
 
دست مرا از کار دست قضا بست
سرگشته چون پرگار مجبور و مقهور
 
یاری ز بی یاری جستی عزیزم
افغان ز ناچاری ای نازنین پور
 
خواندی مرا ای رود سودی ندیدی
قسمت ترا این بود سعی تو مشکور
اشعار شهادت حضرت قاسم ابن الحسن (علیه السلام)
چشم‌هایش همه را یاد مسیحا انداخت
حاج عبدالرضا هلالی
چشم‌هایش همه را یاد مسیحا انداخت
نا مشخص
بی‌زره رفت به میدان که بگوید حسن است
حاج ابوذر بیوکافی
بی‌زره رفت به میدان که بگوید حسن است
حاج محمدرضا طاهری
بی‌زره رفت به میدان که بگوید حسن است
حاج سید مهدی میردامادی
تو خواستی کمی ز کار عشق سر درآوری
حاج سید مهدی میردامادی
تو خواستی کمی ز کار عشق سر درآوری
حاج مجید بنی فاطمه
باز یل آمده است
حاج محمود کریمی
باز یل آمده است
حاج مجید بنی فاطمه
ای گدایان! رو کنید امشب که آقا قاسم است
حاج محمدرضا طاهری
ای گدایان! رو کنید امشب که آقا قاسم است
حاج جواد مقدم
ای گدایان! رو کنید امشب که آقا قاسم است
حاج منصور ارضی
بس که میدان رفتن تو ، بر عمویت مشکل است
مرحوم استاد سلیم موذن زاده
همین که کردی ادا رسم دست بوسی را
حاج محمود کریمی
لاله خشکی و از خون خودت تر شده ای
حاج محمود کریمی
لاله خشکی و از خون خودت تر شده ای
حاج ابالفضل بختیاری
برای پرزدنت حجم آسمان کم بود
حاج محمود کریمی
ساحل بحر کرم پُر موج است
حاج محمد کمیل
ساحل بحر کرم پُر موج است
حاج محمد صمیمی
آنقدر رشیدی که تنت افتاده
حاج حسین سیب سرخی
چشمی که بسته ای به رخم وا نمی شود
حاج حمید علیمی
زره اندازه نشد پس کفنش را دادند
حاج محمود کریمی
از بس که شکستند تو را برگ و بری نیست
حاج محمود کریمی
آمد از خیمه همچو قرص قمر
حاج روح الله بهمنی
آمد از خیمه همچو قرص قمر
حاج محمود کریمی
آشنا بود آن صدایِ آشنایی که زدی
حاج منصور ارضی
من برایت پدرم پس تو برایم پسری
حاج عبدالرضا هلالی
من برایت پدرم پس تو برایم پسری
حاج مهدی سلحشور
من برایت پدرم پس تو برایم پسری
حاج حسین سیب سرخی
من برایت پدرم پس تو برایم پسری
حاج مهدی سلحشور
من برایت پدرم پس تو برایم پسری
حاج مجید بنی فاطمه
من برایت پدرم پس تو برایم پسری
حاج حسین سیب سرخی
گُلِ پژمرده پژمردن ندارد
حاج حسن خلج
از کنج لبش عسل زمین می ریزد
حاج عبدالرضا هلالی
شور و شوقم را ببین، یاور نمی‌خواهی عمو؟
حاج ابراهیم رحیمی
شور و شوقم را ببین، یاور نمی‌خواهی عمو؟
حاج حسین طاهری
شور و شوقم را ببین، یاور نمی‌خواهی عمو؟
حاج محمدرضا طاهری
بر تن دشت ردپا مانده
حاج حسین سیب سرخی
داغ یتیمی ام برشانه ی دل است گیسوی من ببین در چنگ قاتل است
حاج میثم مؤمنی نژاد
داغ یتیمی ام برشانه ی دل است گیسوی من ببین در چنگ قاتل است
حاج میثم مؤمنی نژاد
با من بگریید ای آل هاشم آغوش من شد تابوت قاسم
حاج میثم مؤمنی نژاد
جای تو خالیست جان برادر
حاج میثم مؤمنی نژاد
جای تو خالیست جان برادر
حاج میثم مؤمنی نژاد
در بین خاک و خون بشنو فریادم
حاج میثم مؤمنی نژاد
ای ماه کنعان حسن ای لاله ی خونین بدن
حاج میثم مؤمنی نژاد
یوسف ما ز کنعان رود سوی بیابان
حاج میثم مؤمنی نژاد
ارث شجاعت از علی دارم من
حاج میثم مؤمنی نژاد
آیینه ای شکسته در بر من تازه شده داغ برادر من
حاج میثم مؤمنی نژاد
شده سوره ی هل اتی سینه زن
حاج میثم مؤمنی نژاد
بر سر عمامه و بر تنت یک کفن
حاج میثم مؤمنی نژاد
یوسفی آمد به میدان که مه انجمن است
حاج میثم مؤمنی نژاد
من گل یاسمنم قاسم بن الحسنم
حاج میثم مؤمنی نژاد
من گل یاسمنم قاسم بن الحسنم
حاج میثم مؤمنی نژاد
عمو زود بیا که مرا نمانده طاقت
حاج میثم مؤمنی نژاد
لاله گون گشته تنت پیرهن شد کفنت
حاج میثم مؤمنی نژاد
مزن پرپر ای گل من که دل من بی قرار است
حاج میثم مؤمنی نژاد
دارم روی خاکا، تورو می‌کشونم
حاج میثم مطیعی

انتقادات و پیشنهادات