اشعار ولادت حضرت محمد مصطفی (صلی الله علیه و اله و سلم)
لطافت موج می‌زد در صدایت
که دل برد از خدا هم ربنایت
خدا خلقت نمود و عاشقانه
دمی زل زد به برق چشمهایت
دو دستت تا به سمت عرش می‌رفت
ملک می‌ریخت روی دستهایت
از آن روزی که بالت را گشودی
کرامت می‌چکید از بالهایت
مبادا تا شود آزرده از خاک
فرشته فرش می‌شد زیر پایت
شب معراج دیدی با دوچشمت
که اوج عرش بوده ابتدایت
اگرچه ذره‌ام یا کمتر از آن
تو را می‌خواهم آقا بی‌نهایت
خودت فرموده‌ای بابای مایی
تمام هستی‌ام بابا فدایت
 
تو را با عشق یکجا آفریدند
برای خاطر ما آفریدند
خدا را آینه هستی , زلالی
تو را همرنگ دریا آفریدند
برای اینکه برعالم بتابی
دراوج آسمانها آفریدند
هزاران سال قبل از خلق آدم
و قبل از خلق حوا آفریدند
تو اول بودی و آخر رسیدی
تو را منجی دنیا آفریدند
خدا را شکر در راه تو هستیم
تو را پیغمبر ما آفریدند
خدا می‌خواست زهرایی بیاید
تو را بابای زهرا آفریدند
 
نفسهایت خدایی بود آقا
کلامت دلربایی بود آقا
شبیه انبیا و اولیایش
خدا هم مصطفایی بود آقا
دل تو سبزه زار مهربانی است
تو کارت دلربایی بود آقا
برای این شد اصلاً گنبدت سبز
و گرنه که طلایی بود آقا
تو می‌بخشیدی و فرقی نمی‌کرد
گدای تو کجایی بود آقا
نشیند گیوه‌هایت تا برویش
زمین , کارش گدایی بود آقا
حسین , از لعل لبهایت مکیده
اگر که کربلایی بود آقا
 
الهی من مرید مصطفایم
که چون با مصطفایم با خدایم
اول صبح دوم، آخر دوران شب است
هله عید آمد و روزی خوش و وقتی عجب است
 
هر که را می نگری سرخوش صهبای سرور
هر کجا می گذری بزم نشاط و طرب است
 
آید از هر شجری صوت انا الله در گوش
چشم دل بازنما گاه تجلی رب است
 
همه سکّان سماوات هم آواز شده
زهق الباطل و جاء الحقشان ورد لب است
 
گشت مولود چنین روز مهین فرزندی
که وجودش سبب خلقت هر أمّ و أب است
 
قائل کُنتُ نبیاً که مبارک ذاتش
خلقت آدم و ذریه ی او را سبب است
 
سید خیل رسل ختم نبیین احمد
شه لولاک محمد که امینش لقب است
 
حجة الله علی الخلق نبی الرحمه
مصطفی کز همه ی کون و مکان منتخب است
 
شیبة الحمد بُدش جدّ و پدر عبدالله
مادرش آمنه و آمنه بنت وهب است
 
هفدهم روز مبارک ز ربیع الاول
مولدش مکه در آنجای که نامش شعب است
 
تافت هنگام ولادت ز جبینش نوری
که فروغ مه و خورشید از آن مُکتسب است
 
از حرم یک سره با پای خود اصنام شدند
گه میلادش، این واقعه بس بوالعجب است
 
هجرتش سیزدهم سال ز بعثت بشمار
بعثتش هفتم عشرین ز ماه رجب است
 
معجز ثابته ی باقیه ی او، قرآن
آن کلام الله مُنزل، به لسان عرب است
 
زو عجب نبود، شق القمر و ردّ الشمس
کآسمان هاش چوگویی، به کف از لطف رب است
 
شب معراجش سابع عشر شهر صیام
بلکه همواره به هر سال و مه و روز و شب است
 
دین او ناسخ ادیان تمامی رسل
ذات او از همه برتر به عُلو و حسب است
 
منظر تابع او روضه ی فردوس برین
منزل عاصی او ناراً ذات لهب است
 
نتوان گفت قدیمش که قدیم ازلی
ذات بی چون خداوند بری از نسب است
 
حادثش هم نتوان خواند که حادث خواندن
ایزدی ذات ورا دور ز رسم ادب است
 
فیض پاینده ی حق باشد و حادث خواندن
فیض پاینده ی حق را نه طریق ادب است
 
صِهر و ابن عم و اول وصی او است علی
کز نهیبش به تن و جان عدو تاب و تب است
 
به نبی و علی و آل تولا کردن
مایه ی أمن و امان دافع رنج و تعب است
 
شرف از مدحتشان یافته تا نظم «محیط»
قدسیان را زپی کسب شرف ورد لب است
 
باد بر آن نبی رحمت و آلش صلوات
تا بود نخل ثمرآور و بارش رطب است
ای مفتخر خدای ز خلق جمال تو
دیده خدا کمال خودش در کمال تو
تو لایق صفات خدایی بدون شک
ازاین صفات هرچه که داری حلال تو
تو اشرف تمامی خلق دوعالمی
ای بهترین خلیفه حق خوش به حال تو
آنقدر شأن و مرتبه ات افضل است که
زهرا, علی, حسن و حسین اند آل تو
حالا که مهر و عشق تو گشته ست مال من
جان و دل و تمامی هستیم مال تو
ما بعد خانواده تو اهل دل شدیم
با” اشهد” اذان فصیح بلال تو
اینسان طواف سنگ حجر می شود قبول
وقتی طواف می کند او دور خال تو
باغ جنان اگر چه چنین سبز و خرم است
شادابی و نشاط گرفت از قبال تو
 
من مرغ روی گنبد خضرایی تو ام
من بنده بزرگی و آقایی توام
 
از جلوه ی رخت جلوات آفریده شد
از بذل و بخشش ات برکات آفریده شد
لعل لب تو مثل شکر بود یا رسول
با خنده ی تو شاخه نبات آفریده شد
نام تو را نوشت خدا توی دفترش
نامت دلیل شد صلوات آفریده شد
وقتی دمیده شد دم تو مرده زنده شد
اینگونه بود آب حیات آفریده شد
تو مقتدا شدی و پس از اقتدا به تو
ذکر و دعا و صوم و صلاة آفریده شد
دنیا اسیر ظلمت و جهل و عناد بود
تو آمدی و راه نجات آفریده شد
از خلق و خوی تو که نشان از خدای داشت
زیباترین کمال و صفات آفریده شد
ایمن شد از عذاب جهنم مرید تو
از برکت تو برگ برات آفریده شد
 
لطف تو بود محضر قرآن نشسته ایم
ما هم کنار بوذر و سلمان نشسته ایم
 
تو آفریده گشتی و انسان درست شد
حور و پری فرشته و غلمان درست شد
عرش خدا ز نور رخت خلق گشت و بعد
با قطره های اشک تو باران درست شد
یاحضرت رسول خدا عاشق تو بود
چون که به عشق روی تو قرآن درست شد
تو از خدایی و همه ی ما زخاک تو
چون از گل شما گل سلمان درست شد
با اخم تو جهنم و آتش عذاب و قهر
با یک دم تو جنّت و رضوان درست شد
چون نور حیدر از تو و نور تو ازخداست
با حب مرتضاست که ایمان درست شد
یک عده دور سفره حیدر نشسته و
اینگونه شد که سفره احسان درست شد
 
ما عاشق توایم که مجنون حیدریم
این عشق را به جان تو مدیون مادریم
 
هر آنچه خلق کرده خدا نوکر توأند
نوح و خلیل و خضر گدای در تو أند
خلق خدا که عبد و مسلمان تو شدند
مدیون بخشش وکرم همسر توأند
آدم به بعد هر که به پیغمبری رسید
فردای حشر پشت سر حیدر توأند
حتی شفیع ها همگی روز رستخیز
چشم انتظار آمدن دختر توأند
آنجا برای اینکه شفاعت شوند همه
مدیون دست ساقی آب آور تو اند
صدها هزارحوری و غلمان نشسته اند
مبهوت و مات روی علی اکبر توأند
نام رقیه تو گره باز می کند
عالم همه گدای علی اصغر توأند
علامه ها مراجع تقلید از ازل
شاگردهای مدرسه جعفر توأند
 
شکر خدا که این دل ما حیدری شده
شکر خدا که مذهب ما جعفری شده
تاکه دنیا آمدی دنیا سر و سامان گرفت
نه فقط دنیا که مافیها سر و سامان گرفت
 
آمدی و مدعی های دروغین جا زدند
قصه پیغمبری یکجا سر و سامان گرفت
 
هم نبی و هم امام و هم رسول مرسلی
از شما آدم الی عیسی سر و سامان گرفت
 
آمدی افسانه ها رنگ تحقق یافتند
عشق مجنون , جذبه لیلا سر و سامان گرفت
 
آمدی حرف از شهود و عالم معنا زدی
وحدت پیدا و ناپیدا سر و سامان گرفت
 
درزمان جاهلیت صحبت از معراج شد
« قابَ قَوسَین اَو اَدنی » سر و سامان گرفت
 
ای مدال افتخارت « لَعَلی خُلُقٍ عَظیم »
آمدی آیات « کَرَّمنا » سر و سامان گرفت
 
« انَّ اَکرَمَکُم عِندَاللهِ اَتقکُم » به لب
اختلاف خادم و مولا سر و سامان گرفت
 
جای الّا من و الّا تو , الّا الله شد
در قواعد , حرف استثنا سر و سامان گرفت
 
آن مدینه فاضله که آرزوی انبیاست
با شما آقا چه رعدآسا سر و سامان گرفت
 
نه نه رعدآسا که خون دل به پایش ریختی
تا نهال نورس و نوپا سر و سامان گرفت
 
سوختی , تا که بسازی امت اسلام را
« باخِعٌ لِنَفسِکَ » اما سر و سامان گرفت
 
یک « حسینٌ مِنّی » ات آنطور جریان ساز شد
نهضت خونین عاشورا سر و سامان گرفت
 
« یا اَبَالقاسِم تَوَجَّهنا تَوَسَّلنا بِکَ »
آنقدر گفتیم کار ما سر و سامان گرفت
تو آمدی و زمین در هوای تو افتاد
و عرش در هوس خنده های تو افتاد
برای درک تنفس در این جهان سیاه
هوای تازه ای از ابتدای تو افتاد
جهان شرک به خود آمد از بزرگی تو
به گوش کعبه و بت ها صدای تو افتاد
شکست طاق بلندی که عرش کسری بود
همینکه روی زمین رد پای تو افتاد
و بعد اینکه خدایان به لرزه افتادند
به ذهن مردم خسته خدای تو افتاد
پس از نگاه سیاه و سفید اربابان
نژاد عشق بشر در لوای تو افتاد
زمان شکست زمانی که آمدی احمد
تویی که یک شبه دنیا به پای تو افتاد
 
تو احمدی و به نور جمال تو صلوات
به هر یک از برکات و کمال تو صلوات
 
به احترام محمد زمین تبسم کرد
تو آمدی و جهان دست و پای خود گم کرد
ترک نشست به چشمان آبی ساوه
همینکه چشم تو بر آسمان ترنم کرد
فروخت گوشه جنت به شوق خال لبت
که آدمی به هوایت هوای گندم کرد
هنوز دخترکان زنده زنده میمردند
خدا به خلق تو بر خلق خود ترحم کرد
تو آمدی, به زمین احترام بر گردد
تو رحمتی که خدایت نصیب مردم کرد
خدا به خلق رسول گرامی خاتم
گذاشت سنگ تمام و سپس تبسم کرد
 
تو احمدی و به نور جمال تو صلوات
به هر یک از برکات و کمال تو صلوات
 
تو احمدی که خدا را به عرش فهمیدی
شبی که غیر خودت تا خدا نمیدیدی
کنار چشم تمام فرشته های خدا
فراتر از پر جبریل عشق بالیدی
تو در ضیافت عرشی لیلةالاسری
به طاق عرش خدا عکسی از علی دیدی
صدای مرتضوی علیست آن بالا
که از زبان خدا عاشقانه بشنیدی
تو در کنار علی و فروغ شمشیرش
بساط کفر زمان را ز خاک بر چیدی
برای خلق بهشت این بهانه کافی بود
به لحظه ای که به زهرای خویش خندیدی
بیا و کفر مجسم ز کعبه بیرون کن
تویی که پایه گذار جدید توحیدی
 
تو احمدی و به نور جمال تو صلوات
به هر یک از برکات و کمال تو صلوات
صدای معجزه می‌آید از پشت دری دیگر
خدا گل می‌کند در ربنای حنجری دیگر
 
خبر آورده: دارد سنگ‌باران می‌شود, ظلمت
ابابیلی که پر واکرده از پلک‌ تری دیگر
 
کسی با هفت پشت از نسل اسماعیل می‌آید
شبی از دامن آیینه‌گون‌ هاجری دیگر
 
خدا با نقره حکاکی خاتم, شبی زیبا
می‌آراید به انگشت زمین, انگشتری دیگر
 
به نخ کردند ماه و مهر را در نیمه‌های شب
که تسبیحی شود در پنجه پیغمبری دیگر
 
صدف شد قلب آرام حرا, آهسته آهسته
برای سجده‌های سوزناک گوهری دیگر
 
چهل سال است می‌خواهد زمین, روشن کند شب را
به نور چلچراغ وحی پیغام‌آوری دیگر
 
کنار هم هزاران برگ باران‌خورده مصحف شد
برای آیه «یا ایها المدثر …» دیگر
 
بخوان با صوت گیرایت: «الم نشرح لک صدرک»
برای سینه تنگ و دل ناباوری دیگر!
 
ابوجهلی‌ترین پیمان آتشناک کافرها
به دست موریانه می‌شود خاکستری دیگر
 
بیا تاریخ هجرت را به غار ثور برگردان!
که تار عنکبوتی کهنه می‌شد سنگری دیگر
 
بیا از خشت خشت سینه‌های دردآلوده
بنا کن مسجد و محراب و مهر و منبری دیگر!
 
کشانده از شب بیت‌المقدس با چنان شوری
دلت, قبله‌نماها را به سمت خاوری دیگر
 
گشوده می‌شود با تیغ‌های تشنه از هر سو
برای شرح حال پیروانت, دفتری دیگر
 
کمی پررنگ‌تر کن آیه‌های سرخ قرآن را!
که خون حمزه از این لحظه باشد جوهری دیگر
 
برای نقطه‌های بای «بسم‌الله»‌ها, دارد
به روی ریگ‌های داغ می‌افتد, سری دیگر
 
حدیث بدر و فریاد احد را می‌کند تکرار
صدای لا اله … ات در غروب خیبری دیگر
 
خبر آمد: که جایی شیشه عطری ترک خورده
چه غم! هر قطره‌اش گل می‌دهد در قمصری دیگر
سالها بی تو درختان زمین بار نداشت
باغ با پنجره ای وعده ی دیدار نداشت
رود می رفت و فقط حسرت دریا می خورد
باد می آمد و رنگ رخ گلزار نداشت
آسمان در قُرق دسته ی کرکس ها بود
روح آزاده ی پرواز هوادار نداشت
شهر در سلطه ی زیبایی زنگی ها بود
سال تا سال به آئینه کسی کار نداشت
کورها در همه سو راه نشان می دادند
بود اگر قافله ای قافله سالار نداشت
شحنه از سفره ی پر رونق دزدان می خورد
مزدی آزادگی مرد به جز دار نداشت
تو نبودی که ببینی رمه سرگردان بود
گرگ این قصّه ی پر غصّه خودِ چوپان بود
 
بادی از بادیه آرام به خاور می رفت
آتش حوصله ی فارسیان سر می رفت
کاخ, دیوار به دیوار ترک بر می داشت
آب, دریاچه به دریاچه فروتر می رفت
بلبلی مأذنه در مأذنه می داد اذان
میخکی آرام آرام به منبر می رفت
عطر یاقوت حجازی به یمن می بارید
رنگ گل از سفر مکه به قمصر می رفت
رنگ, در باغ رها می شد و گل می رقصید
عطر, از پنجره می آمد و از در می رفت
عشق می گفت بخوان و تو غزل می خواندی
روح, در قالب کلمات معطّر می رفت
 
«عشق باریده ست باریده ست گل باریده ست
از در قونیه تا طرقبه مُل باریده ست»
 
می روی درک کنی شور پرستوها را
تا فراموش کنی غربت این سو ها را
ماه خوابید به جای تو در این بستر تا
نقش بر آب کند حیله ی راسو ها را
راهی شهر بهارانی و با هر گامی
بیشتر می شنوی رایحه ها, بوها را
گرم, هر نخل به تو دست تکان داد و ببین
آخرین بدرقه ی نازک آهوها را
شهر, برخاسته با شور خوشامدگویی
چه ستبرند ببین شوکت باروها را
می سپاری به نسیم و همه دل می سپرند
بیرق «باد به هم ریخته» ی موها را
 
مردم شهر از امروز بهاری دارند
خوش به حال همه شان دل به چه یاری دادند!
سحر گهی که خدا در حرم هویدا بود
ز مکه عطر دلاویز عشق, افشا بود
ز سیل رحمت حق, عالمی مصفّا بود
حریم امنِ حرم, رشکِ عرشِ اعلا بود
 
ز بطن آمنه, دریای نور جاری بود
هوای کعبه و عرش خدا بهاری  بود
 
تو آمدی که زمین رخت دلبری پوشد
ز ذره ذره ی این خاک, دلبری جوشد
هرآنکه هوش بود, پند عقل  بنیوشد
به  قدرِ وُسع,به غوغا و عاشقی کوشد
 
که کاینات به رقص و سماع آمده اند
و عقل و عشق, به جنگ و نزاع آمده اند
 
میان قافیه هایم ردیف , نام خداست
کنار نام خدا  نام مصطفی زیباست
نگار ما که نگاهش قیامت کبراست
چو شمع پیش رخش, شمسِ آسمان رسواست
 
نقاب تیره جهان می زند به یکسو صبح
و مست گردد و گردد فدائی او, صبح
 
گره زنم به نگاهت نگاه حیران را
به میم نام محمد فدا کنم جان را
چو برملا کنم از شور, راز پنهان را
بنام عشق نویسم حدیث ایمان را
 
سلام حق به نگاهت حبیب حضرت دوست
که عشق توست مرا یا رسول در رگ و پوست
 
تو دلنوشته ی رحمان به لوح معنائی
تمام, آینه ی ذات پاک یکتائی
تو انبیای خدا را امام و مولائی
نجابت و شرف و دلبری, سراپائی
 
تو همنشین خدائی  به کوی  او ادنی
میان میکده ی قُرب,  ساقی رعنا
 
کنی به گوشه ی چشمی دل جهان تاراج
مسیر سیر تو تا بینهایت معراج
به فیض عام تو ای ماه ,ماسِوا, محتاج
“توئی که بر سر خوبان عالمی چون تاج”
 
ببار ابرکرم بر سر جهان امروز
که چرخ پیر ز فیضت شود جوان امروز
 
حریم کعبه به لطف حضور تو ایمن
بسیط روضه ی مینو ز روی تو گلشن
چو آفرید تو را ذات حضرت ذو المن
هزار بار به خود گفت آفرین, احسن
 
اگر نبود محمد نبود لوح و قلم
نبود تاج کرامت به تارک آدم
 
ز آستان حرم رحمت خدا جاریست
سرشک شوق ز چشمان اولیا جاریست
در آسمان و زمین عطر ربّنا جاریست
ز مکه نور خدا سوی کبریا جاریست
 
شمیم ذکر محمد صفای جان و جهان
فدای نام محمد همه زمین و زمان
 
خدا به خُلق عظیم تو مرحبا گوید
که آشنا سخن آشنا به ما گوید
سزد هر آنکه به لب ذکر ربّنا گوید
کنار نام خدا نام مصطفا گوید
 
قسم به نور که شمس و قمر غلام تواند
وبی فروغ, قیامت به احترام تو اند
 
حجاب چهره ی جان است هرچه جز رویت
فدای روضه ی رضوان و باغ مینویت
فقط  نه اهل جهانند عاشق کویت
که رخت بسته و آیند عرشیان سویت
 
مدینه کوی بهشت است اهل معنا را
کشد به چشم, ملک , خاک پاک آنجا را
 
توئی که طفل دبستان توست روح امین
خدا نموده تو را در کتاب خود تحسین
ز سعی توست مُشیّد بنای دین مبین
فدای خاک رهت اهل آسمان و زمین
 
تو اصل و پایه و معنا و شرح قرآنی
تو صدر دفتر ایمان و علم و عرفانی
ای آفتاب چهره ی تو رشکِ آفتاب
داری به رخ ز نور الهی همی نقاب
 
ای ماورای عقل بشر قدر و شأن تو
ای در مقام و مرتبه,”لولاک” را خطاب
 
نور تجلّیات خدایی به ساق عرش؛
ای آمده ز چشمه ی افلاک, درّ ناب
 
حقّا وساطت تو شده وحی را دلیل
تنها وجود تو شده مظروفِ این کتاب
 
ای وسعت وجود تو آیینه ی جمال
هرچه به جز جلال الهیت چون سراب
 
شأن تو در “دَنیٰ فَتَدَلّیٰ فَقٰابَ قَوْس”
از چشم عارفان دو عالم ربوده خواب
 
تو آمدی و کاخ شهان گشت زیر و رو
افتاد,ولوله به دل و جان شیخ و شاب
 
قبل ازتو بوی خوش نشنیدی کسی به دهر
آوردی از جنان به جهان,عطر مشک ناب
 
فردا که ز آفتاب جزا نیست مأمنی
لطف تو می شود به سر امّتت سحاب
 
همچون علی که گفته “عَبیدِ محمّدم”*
ما از دو عالم عشق تو کردیم انتخاب
 
با هرنبی اگر چه نهان بود مرتضی
بهر تو کرد جلوه خدا, با ابوتراب
 
بیست وسه سال از لب تو امّتت شنید
راه علیست راه مَعَ الحَقّ, ره ثواب
 
***
 
پ.ن
روایت شده؛ بعد از رحلت رسول خدا, شخص نامسلمان و تازه واردی در مدینه, بعد از ملاقات و پرسش هایی از امیرالمومنین علی علیه السلام, وقتی پاسخ سخت ترین سوال هایش را گرفت از حضرت پرسید: آیا تو محمدی؟
مولا این سخن را محترمانه ندانست و فرمود:
وای بر تو ! “من بنده ای از بنده های محمدم”
انا عبدٌ من عبیدِ محمّد؛
لاجرعه ریخت می به گِل آفریدنت
پیچید عطری از نفحات وزیدنت
 
نوبت رسیده بود به انسان کاملش
آیینه ای گذاشت خدا در مقابلش
 
الله اکبر از تو و انفاس خوشبویت
گیراترین دو چشم و دوتا طاق ابرویت
 
چشمی که شرحه شرحه صفات حمیده بود
نهج الفصاحه ای که خدا آفریده بود
 
پلکی زدی و نظم جهان برقرار شد
خندیدی و نسیم وزید و بهار شد
 
پاشو! نفس بکش تب اعجازشعر را
عطر ربیع الاول ِ آغاز شعر را
 
روح القدس به پیکرپاکت دمیده شد
یکباره خنده کردی و صبح و سپیده شد
 
” یا ایّها المدثرُ ” یکباره پا شدی
از آن به بعد سنگ صبور خدا شدی
 
کم کم شعاع مهر تو در آسمان شکفت
لبخند چشم روشنی عاشقان شکفت
 
پیچید عطر و بوی گلاب محمّدی
نام مقدست که دهان در دهان شکفت
 
سبحان ربّی الاعلای فرشتگان
درسجده های شکرخدا برزبان شکفت
 
“فَاصبِرلِحُکم ربِّک “یا ایها الرّسول!
در گوشت آیه آیه ی باری گران شکفت
 
می آمدند خیل ملائک ز دورها
دف می زدند دایره داران ِ حورها
 
آغاز شعر بود و غزل بود خنده ات
تعبیرناب” خیرالعمل “بود خنده ات
 
صبح پرنده بود و سپیدار و آفتاب
بت های جاهلی همه در هفت پرده خواب
 
ایوان کاخ ِ ظلم ترک خورد ناگهان
خنده دوید بر لب معصوم دختران
 
باد از شلال موی تو رد شد, دچار شد
دریا شنید بوی تو بی اختیار شد
 
کشتی نامراد جهالت به گِل نشست
عشق تو با نسیم رسید و به دل نشست
 
نام تو نوبرانه به باد سحر رسید
پیچید در تخیّل گل, پیرهن درید
 
ای جای پای محکم تو راه عاشقی!
خورشید ِسربلند سحرگاه عاشقی!
 
هر کس که هفت خط ِمدام تو سرکشید
تا اوج بی کرانگی عشق پر کشید
 
تو خاتم تمام بهاران عالمی
اعجاز خلقتی- به خدا- جان عالمی
 
هر صبح از نهایت جان می رسم به تو
در ٲشهدی میان اذان می رسم به تو
 
هر جا که نور سر بزند آستان توست
خورشید ریزه خوار تو و خاندان توست
 
هر جا حماسه ای ست نشان از نشان توست
قرآن, چراغ روشن و گنج نهان توست
 
در معنی تو نام خداوند سرمد است
اکسیر بوی خوش همه از نام احمد است
عاقبت زلف تو را باد بهم می ریزد
دل از این لطف خداداد بهم می ریزد
حرف شیرین شده, فرهاد بهم می ریزد
 
اینکه می آیی و رخساره بر افروخته ای
نکند باز دل غمزده ای سوخته ای
 
زلف آشفته کن ای یار, نوازش با من
تو فقط قبله ی من باش, نیایش با من
رحمت الواسعه بودن ز تو, خواهش با من
 
من همان طفل یتیمم که تو بابای منی
ماهی کوچک تو هستم و دریای منی
 
خالق اینبار چه ها ساخته با صورت تو
چارده مرتبه دل باخته با صورت تو
پرده از خویش بر انداخته با صورت تو
 
آمده مست و غزلخوان و صراحی در دست
جلوه ای کرد که از آن کمر کفر شکست
 
گفت ای بنده ی من, مست نشو, مهر بورز
به خم میکده پابست نشو, مهر بورز
کمتر از ذرّه نه ای, پست نشو, مهر بورز
 
“تا به خلوتگه خورشید” همین نزدیکی است
“اولین قبله ی توحید” همین نزدیکی است
 
چیست این, مستی بر آمده از تاک منست
نور من, طلعت تابنده ی افلاک منست
بنده ام, شاه همه, خواجه ی لولاک منست
 
او همان است که من مست شدم از جامش
می شود احمد و محمود و محمد نامش
 
آنکه با آمدنش قامت شیطان تا شد
باز در کاخ ستم زلزله ای برپا شد
زیر باران حجر, ابرهه ناپیدا شد
 
حضرت ختم رسل, احمدناالمختار است
رحمتُ الله و اشدّاءَ علی الکفّار است
 
او که بر دوش خودش مهر نبوت دارد
روی پیشانی خود نور رسالت دارد
روز محشر سند اذن شفاعت دارد
 
زَهَقَ الباطِل و جاءالحَق و توحید صفات
عالم آرا شده با صوم و صلات و صلوات
 
من کی ام, تازه مسلمان لب این آقا
سائل دلشده ی روز و شب این آقا
بنده ی خلق نکو و ادب این آقا
 
آنکه شاهان به کف پاش جبین می سایند
فقرا در نظرش محترم و آقایند
 
کاش می شد که به روی چمنش جان بدهیم
روی پاهای اویس قرنش جان بدهیم
یک شب از شوق حسین و حسنش جان بدهیم
 
آنکه شقّ القمرش سوره ی قرآن منست
بارها گفته علی, ماه نجف, جان منست
 
او به دختر چقدر عزّ و شرف بخشیده
به زن و خلقتش انگار هدف بخشیده
به دل سوخته ی شیعه شعف بخشیده
 
پیکر فاطمه را پای به سر می بوسید
دست زهرای خودش را چقدر می بوسید
 
گفت ای قوم, علی بعد پیمبر مولاست
حرمت عترت من, حرمت قرآن خداست
من رسولم, بخدا اجر رسالت زهراست
 
… وای وقتی که شود یاس پیمبر نیلی
کوچه ای تنگ و دلی سنگ و صدای سیلی
 
امتت بعد تو آقا, به جگر آتش زد
دل زهرای شما را چقدر آتش زد
سرّ مستودع او را پس در آتش زد
 
یار و اغیار گواهند علی مظلوم است
در و دیوار گواهند علی مظلوم است
خبرت هست که آن طاق معلیٰ اُفتاد
ناگهان کُنگره‌یِ سنگیِ کسریٰ اُفتاد
خبرت هست ستون‌های یَهودا اُفتاد
خبرت هست هُبَل خورد شد عُزیٰ اُفتاد
 
خبر این است زمین پُر شده از آب حیات
آی بر احمد و بر آلِ محمد صلوات
 
یک نفر آمده تا بارِ جهان بردارد
پرده از منظره‌ی باغ جنان بردارد
تاکه از گُردیِ ما یوقِ گران بردارد
از کران تا به کران بانگِ اذان بردارد
 
آخر از سمتِ خدا آنکه نیامد آمد
چهارده تَن همه با نامِ محمد آمد
 
شب شکست و به زمین بارشِ مهتاب آمد
عشق برقی زد و بر هر دلِ بی تاب آمد
جبروت و ملکوتیست که در قاب آمد
فالِ حافظ زدم و این غزل ناب آمد
 
“گلعُزاری زِ گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایه‌ی آن سَروِ روان ما را بس”
 
حق بده دیدنِ این معجزه حیرت دارد
فقط این ابر به باریدنش عادت دارد
نفسش گرم خدایا چه حرارت دارد
سایه‌اش نیست و در سایه قیامت دارد
 
انبیا را بنویسید پیمبر این است
قبله‌ی روز و شبِ حضرت حیدر این است
 
کیستی ای نفَسَت پاک‌تر از پاکی ها
غرقِ تسبیحِ بزرگیِ تو افلاکی ها
اَشهَدُ اَنَّ که حیرانِ تو بی باکی ها
نوری و نورِ پراکنده بر این خاکی ها
 
ای نَفَس‌های علی ای همه هستِ زهرا
عالمی دستِ تو بوسید و تو دستِ زهرا
 
تو درخشیدی و انوارِ حیات آوردی
سیزده رشته قنات از عرفات آوردی
سیزده چشمه‌ی جوشان نجات آوردی
سیزده مرتبه بانگِ صلوات آوردی
 
آخرین باده‌ات از این همه خُم می‌آید
با دُعایت عَلَم چهاردهم می‌آید
 
ششمین آینه‌ات آمد و پروانه شدیم
سر زلفیم که با مرحمتش شانه شدیم
مَردِ این راه نبودیم که مردانه شدیم
شیعه‌یِ جعفریِ خادم این خانه شدیم
 
آسمان را کلماتش سخنش پر کرده
و خداوند بر این جلوه تفاخر کرده
 
گرچه از عطر تو این دشت شقایق دارد
چقدر دور و برت شهر منافق دارد
چه غریبی که فقط چند تن عاشق دارد
دلِ زهراییِ تو صحبت صادق دارد
 
تو بشیری و به شور ازلی می‌آیی
سرِ هر صبح به دیدارِ علی می‌آیی
 
باز پیچیده در این شهر پیامت آقا
پشتِ یک خانه تو هستی و قیامت آقا
عادت صبح تو شد عرض سلامت آقا
و سلام است فقط تکه کلامت آقا
 
از تو داریم سلامی پُر عطر و برکات
باز بر احمد و بر آل محمد صلوات
گُلِ لبخندِ رویت میزند طعنه به هر سُمبل
به نام نامیِ تو میشود آقا شکوفا گل
و ای بالا نشین مدح شما را میکند بلبل
 
فدای ایل و اجدادت تمام ایل و اجدادم
من آن صیدم که خوش دارم شما باشید صیّادم
 
کرم هم در کنار تو, به قربانت کم آورده
به همراهت خدا زهرا و حیدر را هم آورده
برای خیر مقدم هستی اش را آدم آورده
 
به یُمن مقدمت خورشید نورانی شده امشب
ببین عرش خدا را که چراغانی شده امشب
 
ندیدم با مسماتر من از نامت رسول الله 
دل من کفتر جلدیست بر بامت رسول الله 
به من هم میدهی یک جرعه از جامت رسول الله؟؟؟ 
 
که دائم بر زبان آرم علی عالی علی اعلا
قسیم النار و الجنه جز او کی میشود فردا
 
خوشا بر حال آن کس که گرفتار شما گشته
و با جان و دلش آقا خریدار شما گشته
منم کلب علی آنکه علمدار شما گشته
 
تو را جان امیر المومنین آقا نگاهم کن
بیا و با نجف بردن دوباره رو به راهم کن
 
دَمی هم بی وضو نام علی را تو نمی بُردی
چقد از لٰات و عُزی و هُبل آقا تو آزوردی
تو از زهر جفا نه بلکه از داغ علی مُردی
 
چرا که خوب میدانی امیرالمومنین مَرد است
و میدانی غم ناموس هم بالاترین درد است
در زمانی که جهان از جهل , غرق ظلمت است
آمد آن خورشید, که نورش دلیل خلقت است
 
آمده حُسن ختام و سَروَر پیغمبران
آنکه توصیفِ جمالش کار این جمعیت است
 
خُرد شد ایوان کسریٰ ریخت سقفش بر زمین
بسکه این مولود , دارای وقار و هیبت است
 
در دیار فارس‌ها آتشکده خاموش شد
اتفاقاتی که افتاده دلیل حیرت است
 
آمد و ابلیس , راهش بسته شد بر آسمان
آسمان هم با وجود او پر از امنیت است
 
تخت شاهان سرنگون شد سحر ساحرها عقیم
تازه این‌ها گوشه‌ای از جلوه‌ی آن حضرت است
 
آمده آنکس که خاک ردّ پایش از طلاست
همقدم با او زمین می‌گردد و در حرکت است
 
خاک , حاصلخیز شد از گرد و خاک مقدمش
با وجود او کویر خشک , غرق برکت است
 
لحظه‌ای خندید , روشن شد زمین و آسمان
در میان عرش , هم از نور رویش صحبت است
 
ارتباط عرش را با فرش , ممکن کرد او
اصلا این مولود , ذاتا در وجودش وحدت است
از هر چه آفریده فرا آفریده اند
خلقی ز خُلقِ خَلق, جدا آفریده اند
 
صبح و تبسم و سحر و سبحه و سلام
سنگ صبور, صلح و صفا آفریده اند
 
چون چشم غرق شور که شب چشمه می شود
چون شطِّ با نشاط رها آفریده اند
 
نام معطر تو وزیدن گرفت و بعد
ریحان و روح و رایحه را آفریده اند
 
سرریز روشنی است تن تو گمان کنم
خورشید در میان عبا آفریده اند
 
پشت سر تو قریه به قریه بهار رفت
از بس تو را خوش آب و هوا آفریده اند
 
فصل ربیع بود که از فضل چشم تو
باران ربنا و دعا آفریده اند
 
گل را, بهار را, غزل و عشق را, شبی-
تلفیق کرده اند و تو را آفریده اند
 
تا که خدا به خویش تماشا کند تو را
آیینه ای برای خدا آفریده اند
 
تا با تو گل بگوید و گل بشنود خدا
تا گل نفس شوید, حرا آفریده اند
 
ای ناز از شکوفه گیلاس جان تو
دل نازک از دل تو کجا آفریده اند؟
چشم تا وا می‌کنی چشم و چراغش می‌شوی
مثل گل می‌خندی و شب بوی باغش می‌شوی
شکل «عبدالله»ی و تسکین داغش می‌شوی
می‌رسی از راه و پایان فراقش می‌شوی
 
غصه‌اش را محو در چشم سیاهت می‌کند
خوش بحال «آمنه» وقتی نگاهت می‌کند
 
با «حلیمه» می‌روی تا کوه تعظیمت کند
وسعتش را ـ با سلامی ـ دشت تسلیمت کند
هر چه گل دارد زمین یکباره تقدیمت کند
آسمان در ماه و در خورشید ترسیمت کند
 
خانه را با عطر زلفت تا معطر می‌کنی
دایه ها را هم ز مادر مهربان تر می‌کنی
 
وسعتِ توحیدش از نور تو, بی حد می‌شود
آسمان خانه‌اش پر رفت و آمد می‌شود
جد تو, از دین ابراهیم هم رد می‌شود
با تو «عبدالمطلب» عبدالمحمد می‌شود
 
گشت ساغر تا به دستان بنی‌هاشم رسید
وقت تقسیم محبت شد, «ابوالقاسم» رسید
 
یا محمد! عطر نامت مشرق و مغرب گرفت
وقت نقاشی قلم را عشق از راهب گرفت
ناز لبخندت قرار از سینه‌ی یثرب گرفت
خواب را خال تو از چشم «ابوطالب» گرفت
 
بی‌قرارت شد «خدیجه» قلب او بی‌طاقت است
تاجری خوش ذوق بود و دید: عشقت ثروت است
 
نیم سیب از آن او و نیم دیگر مال تو
از گلستان خدا یاس معطر مال تو
داغ حسرت سهم ابتر, ناز کوثر مال تو
ای یتیم مکه! از امروز مادر مال تو
 
روی این دوشت حسین و روی آن دوشت حسن
«قاب قوسین»ی چنین می‌خواست «او ادنی» شدن
 
خوشتر از داوود می‌خوانی, زبور آورده‌ای؟
یا کتاب عشق را از کوه نور آورده‌ای؟
جای آتش, باده از وادی طور آورده‌ای
کعبه و بطحا و بتها را به شور آورده‌ای
 
گوشه چشمی تا منات و لات و عزا بشکنند
اخم کن تا برج‌های کاخ کسرا بشکنند
 
ای فدای قد و بالای تو اسماعیل‌ها
بال تو بالاتر از پرهای جبرائیل‌ها
«ما عرفناک»ت زده آتش در این تمثیل‌ها
بُرده‌ای یاسین! دل از تورات‌ها, انجیل‌ها
 
بی عصا مانده‌ست, طاها ! دست موسی را بگیر
از کلیسای صلیبی حق عیسی را بگیر
 
باز عطر تازه‌ات تا این حوالی می‌رسد
منجی دلهای پر, دستان خالی می‌رسد
گفته بودی «میم» و «حاء» و «میم» و «دال»ی می‌رسد
نیستی اینجا ببینی با چه حالی می‌رسد
 
خال تو, سیمای حیدر, نور زهرا دارد او
جای تو خالی! حسین است و تماشا دارد او
ازاین مولود فرُّخ پی هزارو چارصد سال است
زمین دور خودش می گردد و بسیار خوشحال است
 
فقط این جمله در تایید میلاد نبی کافی ست
که شیطان از نزولش تا همیشه ناخوش احوال است
 
زمین و آسمان مکه طوری نور بارانند
که دیدار دوتاشان هم تماشا هست هم فال است
 
پریشان کرده ایران رابه وقت آمدن این طفل
که خاموشی و خشکیدن دراین اجلال,اقبال است
 
محمد یا امین یا مصطفی یا احمد و محمود
من اَر گنگم جهان هم در بیان او کر و لال است
 
به پایش ریختند از نورها آن قدر از بالا
که سینه ریز خورشید این وسط ناچیز مثقال است
 
نگهبان دارد اسمش از پس و از پیش حتی او
برایش حضرت از پیش است و صَلّوا هم به دنبال است
 
جهان را می زند برهم چنین اسمی که پایانش
به علم جَفْر, دست میم روی شانه ی دال است
 
به رخ در جاذبه لب دارد و در دافعه لَن را
که پایین لبش نقطه ست و بالای لبش خال است
 
اگرچه نیستم مثل قَرَن گرم اویس اما
دلم از عشق تو مثل فلسطین است اشغال است
 
اگر امروز آغاز است بر دین خدا با تو
غدیر خم ولیکن روز اتمام است و اکمال است
 
تَرَک برداشت ایوان مدائن پیش تو یعنی
که ایوان نجف بر مشکلات شیعه حلّال است
 
هم اکنون مستم و این شعر تا روز جزا مست است
ملاک سنجش افراد, قطعا سنجش حال است
 
به پایان آمد این ابیات اما خوب می دانم
هنوز این شعر در وصف محمد میوه ی کال است
به نام قبله شاه نجف, به نام نبی
منم غلام علی و منم غلام نبی
علی و فاطمه, داماد و دخترش هستند
چه بیش ازین بنویسیم از مقام نبی
نوشته اند سخن گفته در شب معراج
خدا به لهجه ی حیدر , به احترام نبی
به آنکه تهمت هَذیان به او زده لعنت
همیشه وحی گره خورده با کلام نبی
بگو به دشمن حیدر , خدا خدا نکند
علی علی است مناجات صبح و شام نبی
 
بگو که اشهد انَّ علی ولی الله
بگیر هر چه که میخواهی از رسول الله
 
سلام حضرت ِاز درک ما , فراترها
سلام سایه بالاسر ابوذرها
به جز تو نیست کسی در جهان علی پرور
به جز تو نیست کسی سید پیمبرها
تو با علی و خدیجه قیامتی کردید
که نیست تا ابدالدهر , کار لشکرها
جماعتی که همه دشمنان هم بودند
شدند با هنرت خواهر و برادر ها
هنوز هم که هنوز است نام فاطمه ات
نشانده لرزه به جان تمام ابترها
 
بزرگ و کوچک نسلت همیشه سلطانند
غلام خانه ی این قوم , تاجدارانند
 
تو نور عالم امکان , تو ماه تابانی
تو قبله ای , تو مرادی , تو جان جانانی
تو با وفا , تو خدای مکارم اخلاق
تو قبله گاهِ تمام مهربانانی
به آشنا , به غریبه , به کافر و مومن
رسیده بخشش و لطفت , تو مثل بارانی
تو آن شهنشهِ خاکیِ روزگاری که
نه حاجبی به سرایت بُوَد نه دربانی
بزرگواری و کارَت عطای بی منت
غم دل همگان را نگفته می دانی
 
به یُمنِ مَقدم تو بتکده , مصلا شد
زمین ز خواب زمستانی ِخودش پا شد
 
جهان برای همیشه است , آرزومندت
شده هوایی ِ شصت و سه سال لبخندت
چه ساده عاشق خود کرده ای دو عالم را
یگانه ای و زمانه , ندیده مانندت
قسم به جان ِ که از اهل آسمان و زمین
به جز تو خورده به قرآن خود , خداوندت ؟
خدا ز دامن تو دست من جدا نکند
خدا رهام نگرداند هرگز از بندت
هزار شکر که مدیون صادقت هستم
ره نجات به من یاد داده فرزندت
 
همان که خواسته ای شد , مسیر عاشقی ام
هزار شکر خدا را امام صادقی ام
 
همیشه بر سر این سفره میهمان هستم
همیشه شامل این لطف بی کران هستم
نه دلبریست مرا جز نوادگان شما
نه جیره خوار و فدائی این و آن هستم
بگو چه بهتر ازین خواهم از تو من دیگر
به زیر سایه ی زهرای مهربان هستم
شنیده ام که تویی عاشق حسینی ها
منم همان که رفیق حسینتان هستم
به جان فاطمه آقا بیا و کاری کن
شوم شهید ِحسین ِتو تا جوان هستم
 
درین زمانه که دلسوز و تکیه گاهی نیست
“به جز حسین مرا ملجا و پناهی نیست”
آمد و با نسیم آمدنش
خاک تیره ستاره کاری شد
و هوای گرفته ی مکه
از نفس های او بهاری شد
 
نوری از سمت آسمان حجاز
تا فراسوی خاک می بارید
هرگز از یادها نخواهد رفت
آن شبی را که سنگ هم خندید
 
از حضورش جهان به خود امد
دل دریای ساوه خالی شد
پشت ایوان محکم کسری
پی تعظیم او هلالی شد
 
روشن از چشم های او خورشید
بنده ی پاک بی بدل امد
کعبه حس کرد روز میلادش
لرزه بر پیکر هبل امد
 
افتخار قریش قبل از او
به بلندای قامت بت بود
داخل کعبه هم به جای خدا
صحبت از قدر و قیمت بت بود
 
جهل,نان شب خلایق بود
از زمین شرک کهنه می جوشید
آفتاب حیات تنها بر
پسران قبیله می تابید
 
تا چهل سال بعد باید که
چشم بر راه یک سحر باشد
آخرین انتخاب معلوم است
وحی امد پیامبر باشد
 
عشق ناگاه جان تازه گرفت
تا محمد رسول دنیا شد
دین به دنیای ادمی برگشت
شأن انسان دوباره احیا شد
می بنوش از پیاله‌ی توحید
سجده‌ای کن حواله‌ی توحید
می‌رسد از سلاله‌ی توحید
 
آنکه در عرش احمدش خوانند
در زمین هم محمدش خوانند
 
آمنه ماهتاب آورده
گوهری ناب‌ِناب آورده
طفل نه, آفتاب آورده
 
هدیه‌ای از خداست این کودک
خاتم‌الانبیاست این کودک
 
معنی لفظ آبرو آمد
صاحب تاج تُنفِقوا آمد
طاق کسری بلرز او آمد
 
تیری از او به چشم شیطان رفت
ابرهه زیر سنگ باران رفت
 
او امین خدا‌ و مخلوق است
از وجودش وجود مرزوق است
تشنه کام زلالش عیّوق است
 
غضب او حمیم می‌سازد
یک‌نگاهش کلیم می‌سازد
 
کعبه حرمت گرفت با احمد
دین اصالت گرفت با احمد
وحی قوت گرفت با احمد
 
پیکر شرع را نبی جان است
کلماتش تمام قرآن است
 
مجلس‌آراست همچو گل اخلاق
بین خلق و خداست پل اخلاق
مصطفای مکارم‌الاخلاق
 
علّت بعثتش همین بوده‌است
صادق‌الوعده و امین بوده‌است
 
مکتب مصطفی, ابوذر‌ساز
حُبّ زهراش, حوض‌کوثرساز
بی‌تعارف, نبی‌ست حیدرساز
 
بی محمد اگر وجود نبود
بی علی هم نبی نبود نبود
 
احمد و حیدرند یک ریشه
ذوب وحدانیت خدا‌پیشه
جرعه نوش‌اند از یک اندیشه
 
عبد حقّند و مست فاطمه‌اند
هر‌دو ممنون دست فاطمه‌اند
 
دست زهرا کمال پروده
چشمه‌ساری زلال پرورده
یازده بی‌مثال پرورده
 
کار زهراست عزتی گر هست
دین و قرآن و عترتی گر هست
گرفته نورِ وجودِ تو آسمانها را
اِحاطه کرده زمین را و هم زمانها را
 
شُکوه داده ظُهورت به عالمِ هستی
وقار داده حُضورِ تو کهکشانها را
 
به بوی عطرِ تنت, یاس گیج شد, اُفتاد
خراب و مَست نِمودی تو باغبانها را
 
تویی که روح گرفته, صَلات از نَفَسَت
عُروج می دهی هردَم نمازخوانها را
 
تو خواستی که توجُّه به قامتت نشود
کنارِ خویش نشاندی اگر جوانها را
 
به خُلق و خو و خوش اخلاقیِ تو جَذب شدند
کشیده ای پیِ خود خِیلِ کاروانها را
 
میانِ مُشتِ تو سنگی خُداخُدا می گفت
نخوانده درس, تو از بَر شدی زبانها را
 
مرا که نیست زَبانی, بیان کنم مَدحَت
که گفته حق به کتابش یکایک آنها را
 
علی عِدالتِ مَحض و, تو رَحمتِ مَحضی
به این صفات گرفتید, روح و جانها را
 
چه ارتباطِ عجیبی ست در میانِ شما
که مات کرده تمامیِ نکته دانها را
 
علی کنارِ تو, یعنی: تو در کنار خدا
کشانده اید به دیوانگی روانها را
 
قیامت است به دستانِ دخترت زهرا
شفیعه ای که پناه است بی اَمانها را
 
همان که خَلق شد از نورِ او همه عالم
همان که داده خُدا دستِ او کرانها را
 
همان که بر حَسَنش سَجده می کند یوسف
که وا گذاشته حُسنَش همه دهانها را
 
همان که خونِ حُسینش بقای دینِ تو شد
که قَبضه کرده به نامَش همه زمانها را
 
همان که زینبِ او داده با عَمَل تعلیم
شجاعتی که خودش داشت, خطبه خوانها را
 
مرا دوباره به آیینِ خویش دعوت کن
بگیر دستِ ضعیفان و ناتوانها را
 
نفس بزن, که مُسلمان شَویم بارِ دگر
نگاه کن, که بهاران کنی خَزانها را
خرمن غصه ها شرار گرفت
سوز را حملهء بهار گرفت
سینهء سبزه ها قرار گرفت
بلبل از پای غنچه خوار گرفت
 
شجر وحی برگ و بار گرفت
 
همهء سنگها قمر شده اند
زیر پایش تمام زر شده اند
باد و باران رفیق تر شده اند
بی پسرهایمان پدر شده اند
 
تا توسل به زلف یار گرفت
 
در سماوات بوی گل پیچید
غنچه ای باز شد نسیم وزید
شک ندارم که باغبان خندید
او که خندید آسمان خندید
 
آسمان عطر نوبهار گرفت
 
حق بنا داشت سینه خلق کند
بهر خلقت زمینه خلق کند
بعد از آن هم مدینه خلق کند
تا که یک بی قرینه خلق کند
 
قدرتش را خدا به کار گرفت
 
غمزهء دل فریب میگیرد
چشم مستش حبیب میگیرید
عطر و بویش عجیب میگیرد
از خدا نصفه سیب میگیرد
 
دخترش از خدا انار گرفت
 
جانشین خداست روی زمین
دخترانش تمام پرده نشین
ثقلینش جواز خُلد برین
حب اولاد اوست حصن حصین
 
دور شیعه نبی حصار گرفت
 
ما که نه هود و نوح و یحییٰ هم
یوسف و سام و شیث و موسی هم
همه هستند مخلصش باهم
شک ندارم دم مسیحا هم
 
از نفس هاش حکم کار گرفت
 
احمد و خاتم و رسول امین
مصطفی و مُزَمِّل و یاسین
سیدالکائنات و هادی دین
اُمّی و أبطحی و شمس مبین
 
چقدر نام مستعار گرفت
 
مصطفی کیست؟ گوهر نایاب
مصطفی کیست؟ بهترین ارباب
مصطفی کیست؟ شوکت محراب
در اُحُد قند در دلش شد آب
 
تا علی تیغ ذوالفقار گرفت
 
مصطفی کیست؟ حق پرست خدا
مصطفی کیست؟ مستِ مست خدا
بهترین است.. ناز شصت خدا
عید مبعث که شد ز دست خدا
 
بیرقش را طلایه دار گرفت
 
شب معراج مست صهبا رفت
ذکر حیدر شنید هر جا رفت
در غدیر از دلش محن ها رفت
و یدالله تا که بالا رفت
 
دین جاوید اعتبار گرفت
اُف بر زمین بگوید اگر اُف به آمنه
چشم زمان زمان توقف به آمنه
تسبیحی از ستاره به دستش گرفته است
حق می دهد مجال تصرف به آمنه
از سادگی صفا شده مهمان خانه اش
اصلا نیامده ست تکلف به آمنه
من فکر میکنم که خداوند در ازل
بخت بلند کرده تعارف به آمنه
عالم دخیل دامن راحیل دیگری ست
پیداست از توسل یوسف به آمنه
از برکت محمدش او هم به عرش رفت
حق داده است اذن تشرف به آمنه
شوق صله مجال تلفظ به من نداد
شعرم از احتیاج دلم گفت به آمنه
 
این دل که با امید در ابواء دخیل بست
از طیف شاعران مدینه نرفته است
 
شخصیتی ستوده و برجسته مصطفی
معنا دهد به واژه ی وارسته مصطفی
او تا سپیده دم همه شب سر به سجده داشت
الگوی ناب ؛ بنده ی شایسته مصطفی
بالذات عقل کامل و بالفطره عالم است
کاری نکرده است ندانسته مصطفی
تا حسن عاقبت به همه ارمغان دهد
با جان و مال خویش کمر بسته مصطفی
مرد جهاد بود که طائف به چشم دید
با ابروی شکسته نشد خسته مصطفی
نفرین نکرد امت خود را رسول مهر
سرشار از محبت پیوسته مصطفی
شور و شکوه و روح اذان است و می دهد
پس حیثیت به گنبد و گلدسته مصطفی
بیش از علی که عاشق زهرای اطهر است
باشد به عشق فاطمه وابسته مصطفی
هست علی ست بسته به هستی فاطمه
هستی فاطمه همه از هست مصطفی
بالا گرفت بین تمامی دست ها
دست امام فاطمه را دست مصطفی
وقتی دهد برات مدینه خدا کند
باشم میان جمله ی فهرست مصطفی
 
هستیم بر ارادت خود  پایبند تر
هدیه به محضرش صلواتی بلندتر
 
در زمره ی بشر نه همانا پدیده است
او را خدا برای خودش برگزیده است
خورشید هم به یاد ندارد طلوع وی
چرخ و فلک شبیه محمد ندیده است
او را نخست قبل ظهور ستاره ها
با دست خویش حضرت حق افریده است
پایان شام زنده به گوری دختران
در ظل افتاب هدایت دمیده است
دل های ما به هم شده نزدیک شام عید
با دست او نسیم محبت وزیده است
دستش میان سفره ی ما نان گذاشته
همواره بانی نعمات عدیده است
از اسمان به سمت زمین میکند شتاب
باران برای بوسه به پایش رسیده است
بی مرتضی تمامی ابیات ابتر اند
ذکر علی به داد قصیده رسیده است
 
با این که هست جشن رسول خدا ولی
خشنودی پیمبر و زهرا بگو علی
 
بانی فیض فیض مجدد فقط علی ست
مستم دلیل مستی بی حد فقط علی ست
انگشتری دهد به گدا در رکوع خود
بر عجز مستمند مقید فقط علی ست
میراث مرتضاست کرامات مجتبی
عمری ابالکریم زبانزد فقط علی ست
میل سفر نمیکنم الا سوی نجف
مقصود من ولایت و مقصد فقط علی ست
بی خود که محو گنبد و گلدسته نیستم
نقش و نگار پرچم گنبد فقط علی ست
دزد است ان که تکیه زده جای مصطفی
اهل سقیفه صاحب مسند فقط علی ست
هر شیر پاک خورده قسم یاد میکند
نفس و دم و وصی محمد فقط علی ست
ان کس که میبرد عتباتم فقط رضاست
ان که دهد حواله ی مشهد فقط علی ست
در بند حیدرم نه که در بند قافیه
ارباب تا قیام قیامت فقط علی ست
 
اول سری به خاک نهاده ادب کنم
دوم از او برات مدینه طلب کنم
در گرگ و میش صبح پر از ظلمتی که باز
افکند پرده روی سر مردم حجاز
نور حقیقت از طرف عرش سر زد و
لرزید روی فرش تن هر چه که مجاز
شیطان دوباره رانده تر از قبل خویش شد
بت ها به سجده آمده با نیت نماز
آری محمد؛ آنکه رسولان قبل از او
محض نیاز آمده تا او رسد به ناز
او می رسد که بیرق عشقی عمیق را
بر بام روزگار درآرد به اهتزاز
 
او می رسد که باز خدا منجلی شود
او آمده منادی عشق علی شود
 
ای آخرین طلوع نبی ها پیام ها
وی اولین شروع وصی ها امام ها
دریا رسیده ای به مصاف سراب ها
دریا رسیده ای به لب تشنه کام ها
افتاده پای معجزه ی آسمانیت
تیغ بیان صاحب علم و کلام ها
باید فقط ز وصف تو و اهل بیت گفت
تا آن زمان که هست زبانی به کام ها
سلمان محمدی شده چون عاشق علی ست
مولاست کیل سنجش تو در مقام ها
 
نابرده رنج، گنج، میسر نمی شود
هر ثروتی محبت حیدر نمی شود
 
آوردی از بهشت، به دنیا نسیم را
با خود نسیم مهر خدای رحیم را
آورده ای برای همه سائلان دهر
پشت سر خود ایل و تباری کریم را
آه ای یتیم مکه! تو بابای امتی
زیر پرت امان بده مشتی یتیم را
پر می کشد به گنبد سبزت دلی سیاه
در حائرت مکان بده این یاکریم را
برگرد در غدیر و بگو که صراط کیست
گم می کنیم گاه ره مستقیم را
 
زخم مرا رهین مداوای خویش کن
من را گدای خانه ی زهرای خویش کن
 
آرام از کنار پیمبر قدم بزن
شاعر! برو بقیع و در آنجا قلم بزن
حالا برای حضرت صادق غزل بگو
اما کمی به شادی خود رنگ غم بزن
آن قبرهای خاکی غمبار را ببین
این وضع را درون خیالت به هم بزن
بر روی هر مزار، ضریحی درست کن
بر آن ضریح های خیالی حرم بزن
خود را کنار پنجره فولاد فرض کن
و سرنوشت عاشقی ات را رقم بزن
 
قدری ببار و گریه کن و سلسبیل شو
بر آن مزارهای خیالی دخیل شو
 
شاعر! دوباره مست شو از فیض ساغری
به به چه ساغری چه شرابی چه کوثری
مردی که شیعیان ز عنایات مکتبش
معروف می شوند پس از این به جعفری
جان ای امام عشق! که می روید از لبت
گل های تازه با نفحات پیمبری
صدها چون ابن حیان یا چون زراره را
باید که پای مکتب علمت بپروری
یا قال باقر است و یا قال صادق است
هر عالمی که خوانده حدیثی به منبری
 
سرسختی مرا به نگاهی ملیح کن
من را در عشق ایل و تبارت فقیه کن
 
حالا منم که با دل بی تاب و عاشقم
سرمست بزم عشق تو و این دقایقم
مشتاق حرف های توام آیه ای بخوان
محتاج حرف های تو و قال صادقم
بین حدیث های تو تا حرف کربلاست
من جزو بیقرارترین خلایقم
حرف از حسین می زنی و گریه می کنم
کافی ست که نگاه کنی به سوابقم
این بنده را روانه کن امشب به کربلا
در حائری که زائر آنجاست خالقم
 
ما را بیا و مثل خودت روضه دار کن
در کشتی سعادت جدت سوار کن
بسم رب‌ّالقلم از عرش، غزل نازل شد
مدحِ شیرین‌سخنان بود، عسل نازل شد
 
شعرمان رفت به جایی که مَلک راه نداشت
روزِ آن منتِ خورشید و شبش ماه نداشت
 
نور، تا روبروی خویش گرفت آینه را
دید در جلوه‌ی نورش پسرِ آمنه را
 
آفرین گفت به خود؛ لب به تغزّل وا کرد
خالقِ شعر نشست و غزلی انشا کرد
 
وحی فرمود، به آوای سَلیس ای کاتب
از قلم هر چه شنیدی بنویس ای کاتب !
 
لهجه‌ی شعرِ خداوندِ زبان؛ مَکّی شد
آخرین سوره‌ی پیغامبران مَکّی شد
 
نام این نورِ به عرش آمده «احمد» باشد
و میان صُحُفِ فرش، «محمّد» باشد
 
قابِ قوسِین، هم از گنبدِ نامش پیداست
باید این نامِ خداگونه مشدّد باشد
 
قصه این است، که با نامِ خدای صلوات
شده نامِ نبوی خلق، برای صلوات
 
هر چه در باغ بهشتم گل و ریحان دارم
می‌دهم با صلواتم؛ در ازای صلوات
 
به نماز و به قنوت و به اجابت سوگند
مستجاب است، هرآیینه دعای صلوات
 
از دَمِ ماذنه‌های لبِ خوشبو دهنان
می‌رسد تا اُذُن‌ُالله، صدای صلوات
 
تَکَم و در دلِ این آینه در تکثیرم
سیزده آینه را روبرویش می‌گیرم
 
چارده آیه‌ی این سوره‌ی مَکّی نورند
چارده نور، که از ظلمتِ عالم دورند
 
چارده عرش، که همسایه‌ی من در خاک‌اند
علتِ خلقِ زمین و سَندِ لولاک‌اند
 
حرف لولاک زدم؛ عرش، پر از زمزمه شد
صحبت از سِرّ وجودِ علی و فاطمه شد
 
علی و فاطمه بیت‌الغزل لولاک‌اند
ساکن بامِ فلک؛ آن طرفِ ادراک‌اند
 
نام این سوره‌ی مَکّی، مَدَنی شد آخر
رازِ پیدایش زهرا علنی شد آخر
عرش را با ریسه های نور آذین بسته اند
گوشه هر کهکشان یک ماهِ زرّین بسته اند
سردرِ شهر مدینه ذکر آمین بسته اند
دورِ کعبه آیه آیه حمد و یاسین بسته اند
 
میزبانیِ ملائک کاملا سنجیده است
مکه مهمان دارد و کلّی تدارک دیده است
 
انبیا با اولیا…داوود و عیسی آمدند
نوح و ابراهیم با اسحاق یکجا آمدند
یوسف و یعقوب و آدم قبلِ حوّا آمدند
حضرت الیاس و اسماعیل و موسی آمدند
 
با ارادت با ادب، تعظیم کرده با یقین
محض بیعت با رسول الله ؛ ختم المرسلین
 
آمد آنکه عطرِ او جاریست در بویِ گلاب
محض ویران کردن بتخانه ها شد انتخاب
آتش ِ آتشکده خاموش شد، شد غرق خواب
طاق کسری، کلّ ایوان مداین شد خراب
 
دور گهواره چه غوغایی شده، محشر شده
گل بریز و کِل بکش چون آمنه مادر شده
 
رحمةٌ للعالمین است و محمد آمده
حُسن خلق آورده با خود، حُسنِ بی حد آمده
پیش از پنجاه و هشتاد و نود، صد آمده
«لم یلِد» می خوانَد و تفسیر «یولَد» آمده
 
لاإلهَ جز خدا… تا گفت ذات حق یکیست
محضرِ توحید او لات و هُبل شد سربه نیست
 
مثل اقیانوس در لطف و کرم بی انتهاست
دستهایش مستجابُ الدعوه؛ اهلِ ربّناست
سیرتش قران پسند و صورتش چون سوره هاست
دشمنانش را بخوان «أبتر» که این امر خداست
 
شد أباالکوثر! به کوریِ همان چشمانِ شور
جاهلیت شد به جایِ دختران زنده به گور
 
قاب عالم را پر از زیباترین تصویر کرد
دست در دستش سپرد و عشق را درگیر کرد
در غدیرِ خم اذان را، قبله را تفسیر کرد
بعثتش را با ولایت خالص و تطهیر کرد
 
خواند «أکملتُ لکُم» را، گفت با صوتِ جلی:
تا قیامت «لا أمیرالمؤمنین إلّا علی»
 
نسل در نسلش همه از نور، از عصیان به دور
یک به یک قرانِ ناطق، اصلِ انجیل و زبور
میشود بی حُبّ آنها راهِ حق صعب العبور
موسم دلدادگی شد، کلّ عالم در سرور
 
در مدینه جشن دارد فاطمه امشب شبی
هم پیمبر آمده هم صادقِ آلِ نبی
 
در نگاهش جنّتُ الاعلی تماشایی شده
پای درس او شلوغ است و چه غوغایی
بسکه لحنش مهریان و گرم و زهرایی شده
حال من خوب و دلم مست چه آقایی شده
 
«قل هوالله احد» شد دینم و ذکر لبم
شد امام ِ جعفرِ صادق رئیس ِ مذهبم
 
هست یابن الباقر و در علم، بی مثل و بدل
زهد از گفتار او پیدا؛ نمایان در عمل
راستگویی و کرَم خورده به نامش از ازل
پس به عشقش خوانده ام «حیّ علی خیرالعمل»
 
با نمازِ اول وقتم خریدم مغفرت
از شفاعت بهره مندم میکند در آخرت!
سکوت محض تاریخی پر از درد
صدای ناله و آه از دل سرد
 
به خاک افتاده جسم اخترانی
میان گور مانده دخترانی
 
شقایق ها همه پژمرده بودند
هر آن چه باغِ گل افسرده بودند
 
تو گویی قرن ها باران نبارید
به تن ها شبنمی از جان نبارید
 
به زیر خاک ، مدفون لاله لاله
نهان در عمق جان ها ناله ناله
 
جهان تاریک اما در پی نور
خموش اما به دل سوسویی از دور
 
که ناگه نوری از الله آمد
به دنیا طفل عبدالله آمد
 
همان طفلی که از حق آینه بود
به دامانِ گلی چون آمنه بود
 
دمید و ظلمت شب را سحر شد
فروغ دیده ی اهل نظر شد
 
چو رعد و صاعقه اش در هم آمیخت
به ناگه کنگره ی ظالمان ریخت
 
هر آن چه بت به عالم بود افتاد
ز عمق جان کشید ابلیس فریاد
 
رسید آن که به حمد ربِّ اَمین است
هم او که رحمةُ لِلعالمین است
 
نگین عرش رحمان شد پدیدار
خدا آیا کند جلوه به دیدار ؟
 
جمال یار از پرده برون شد
دلِ عالم پر از عشق و جنون شد
 
به دل ها دلبر و دلدار آمد
ز پرده احمد مختار آمد
 
فلک را تیر عشقش سقف بشکافت
مَلَک مِهرش میان ذره ها یافت
 
جمالش آینه دار خدا بود
خدا نه ، لیک ، از او کِی جدا بود
 
همیشه همنشین حضرت دوست
کسی که بوده با حق از ازل اوست
 
کسی تاب تماشایش ندارد
به خاکش آسمان ها سر می گذارد
 
فروغ ذات حَیِّ لا یزال است
شب معراج نورش بی مثال است
 
چنان که هر ملک که در قعود است
خدا پندارد او را ، در سجود است
 
ز نورش کهکشان ها مات مانده
خدا او را چنین مرآت خوانده
 
همه جز رب بر او کرده توسل
یکی از جلوه های کوچکش گل
 
خدا بیش از خلایق عاشق اوست
یکی از جلوه هایش صادق اوست
 
گلی که باغ گل از او شکفته
تجلی خدا در او نهفته
 
محمد جلوه کرده در وجودش
جهان دارد از او بود و نبودش
 
از او یاد پیمبر زنده می شد
از او هفت آسمان پاینده می شد
 
امامی که صفابخش همه بود
گل زیبای آل فاطمه بود
تو آمدی همه بتخانه ها خراب کنی
و قلبِ سنگِ زمین را طلای ناب کنی
اسیرِ پنجه ی شب بود روزگار امّا
تو آمدی به جهان کارِ آفتاب کنی
تو آمدی به تنِ لخت و عورِ فهمِ عوام
زِ تار و پودِ حیا و ادب، حجاب کنی
که جای خشم به دلها محبت آموزی
که کارِ نیزه و شمشیر، با کتاب کنی
نشسته بود زمین بین جهل و واجب بود
برای پا شدنش، یاعلی خطاب کنی
میانِ معرکه، وقتِ فرارِ ناکس ها
به روی غیرت حیدر فقط حساب کنی
 
من از قبیله ی سلمانم و مسلمانم
فدای دختر و دامادتان شود جانم
 
تو آمدی جهت اعتلای باورها
تو آمدی که شوی سرورِ پیمبرها
تو آمدی که بگویی چهارده نوراست
چراغِ راه هدایت، شمارِ رهبرها
تو آمدی که به گودالِ جهل و نادانی
دوباره دفن نگردد وجودِ دخترها
دلیلِ خلقتِ عالم نگاهِ دختر توست
دلیل خلقتِ خورشید و ماه و اخترها
وَ عشق،عاشق و شیدای خندهءنوه ات
حسینِ فاطمه آقا و میرِ نوکرها
اگر تو امر کنی مرده میکند زنده
حرارتِ دمِ سلمان، دمِ ابوذرها
غلامِ حیدر و زهرا، جنابِ جبریل است
از آن سبب شده ام من غلامِ قنبرها!
 
و بیت آخرم این است ای رسولِ امین
به نورِ چاردهم انتظار مانده زمین
سوگند می خوریم به قالو بلای عشق
سوگند می خوریم به بدرالدجای عشق
ما زنده ایم زنده به حال و هوای عشق
خانه به دوش و در به در کوچه های عشق
 
تابید نور رحمت حق نور سرمدی
مستیم باز از جلوات محمدی
 
یک جلوه کرد و بت کده را تارومار کرد
یک یاعلی که گفت هزاران شکار کرد
با غمزه ای زمین و زمان را دچار کرد
لب تا گشود میکده ها را خمار کرد
 
هستیم در لوای تو ای بت شکن ترین
خاکیم زیر پای تو ای بت شکن ترین
 
آورده اند تو را با تمام عشق
باید که سجده کرد به قدر و مقام عشق
پا‌ شد هزار مرتبه بر احترام عشق
تازه گرفته رنگ خودش را قوام عشق
 
تو آمدی که رحمت بی حد ببارد و
نام علی به آل محمد ببارد و
 
در چارده مسیر تویی مقتداترین
تکیه به کوه قامت تو زد ستون دین
ای منتهای قدرت حق زیر آستین
بر لحظه های خلق تو پیوسته آفرین
 
دستی بکش که باز دلم مبتلا شود
یک دم بزن که خاک دلم کیمیا شود
 
دستی بکش بروی سر ما ندارها
عالیجناب این همه شب زنده دارها
برهم زدی بساط دل بی قرارها
جمعند دور روی تو امشب نگارها
 
خورشید و ماه معتکف بر جمال تو
ریزه خوریم بر سر خوان بلال تو
 
شیعه که جام مستیتان را به لب گرفت
حالا بساط نوکریش روز و شب گرفت
شایسته بود شیعه از اینجا لقب گرفت
تو آمدی و مذهب ما یک نسب گرفت
 
تا زنده ایم عاشق آل محمدیم
ما بندگان صادق آل محمدیم
 
آقام شد که نوکریم رنگ و بو گرفت
نوکر شدم که زندگیم آبرو گرفت
من هرچه داشتم همه چشمان او گرفت
شکر خدا که دعای دلم مو به مو گرفت
 
می خواستم گدای تو باشم فقط همین
ای کاش من برای تو باشم فقط همین
ما تشنه ایم و راهی دریا شدن خوش است
سلمانمان کنید که منا شدن خوش است
یا حضرت رسول فدای ملاحتت
با نام دلربای تو شیدا شدن خوش است
از برکت تو سفرۀ ما برکتی گرفت
پس ریزه خوار سفرۀ آقاشدن خوش است
ما گم شدیم در دل دنیای بی کسی
پشت در حرای تو پیدا شدن خوش است
خوب است پیش دشمن تو قد علم کنیم
اما مقابل قد تو تا شدن خوش است
خاک در تو از دُر و زر قیمتی تر است
پس خاک پای حضرت زهرا شدن خوش است
 
ای اعتبار عالم و آدم خوش آمدی
تو مصطفایی احمدی آقا محمدی
 
با خلقت وجود تو خلقت شروع شد
با جلوۀ جمال تو عصمت شروع شد
سجاده پهن شد که تو باشی و ذات حق
از آن به بعد بود رفاقت شروع شد
عالم برای بوسه به دست تو آمدند
یک واژه ای بنام ارادت شروع شد
دست تو را که داد به دستان سعدیه
در آن قبیله بارش رحمت شروع شد
با بودنت حلیمۀ سعدیه دید که
لحظه به لحظه برکت و نعمت شروع شد
دستی نبود تا که نگیرد دعای آن
با مقدم تو سیل اجابت شروع شد
 
پیغمبرانه بود حضوری که داشتی
آقا نمک به سفرۀ آنها گذاشتی
 
آقای من تو واسطۀ نشر دین شدی
در بدترین زمانه شما بهترین شدی
بر روی مسند نبوی بین انبیا
دیر آمدی و از همه بالا نشین شدی
چشمان مکه شاهد آقایی تو بود
اینکه تو در تمامی عالم امین شدی
از لحظۀ ولادت خود حضرت رسول
تو رحمت خدایی و للعالمین شدی
عالم فدای نام ابالقاسم شما
زیرا شما قسیم بهشت برین شدی
نقش نگین خاتم تو گشت یاعلی
بانام حیدر است که صاحب نگین شدی
 
هرجا قدم زدی پُرِ یاس و عنبر است
قطعاً گل محمدی از تو معطر است
 
باید فقط تو راهی غار حرا شوی
باید فقط تو همنفس با خدا شوی
با این مقام و منزلت و شأن و عزتت
باید هم آبروی همه انبیا شوی
تنها به عشق نام تو گلدسته ساختند
تا اشهد اذان همه ماسوا شوی
اصلاًبعید نیست که حیدر نبی شود
اصلاً بعید نیست که تو مرتضی شوی
حق با علیست غیر علی ناحقند وبس
یک لحظه هم نشد که تو از حق جدا شوی
 
بعد تو هرکسی به علی اقتدا نمود
راه خود از مسیر شیاطین جدا نمود
 
مولای ما کسی ست که شیر دلاور است
مولای ما کسی ست که با حق برابر است
مولای ما کسی ست که جان و دل تو بود
مولای ما کسی ست که با تو برادر است
مولای ما کسی ست که لایق تر از همه ست
شیر خدا و همسر زهرای اطهر است
مولای ما کسی ست که مثل خدا یکی ست
نامش ولی ، علی، اسد الله، حیدر است
مولای ما کسی ست که بابای امت است
مولای ما کسی ست که مولای قنبر است
مولای ما کسی ست که شاگرد مکتبش
در فقه و در علوم الهیه جعفر است
 
آنکس که پای مکتب او جان گرفته ایم
درس خداشناسی و ایمان گرفته ایم
 
جعفر اگر نبود زمین محوری نداشت
کشتی علم ذات خدا لنگری نداشت
جعفر اگر نبود حسینیۀ زمین
تعطیل بود چونکه دگر منبری نداشت
جعفر اگر نبود علوم کتاب حق
سوگند بر خدا که روایتگری نداشت
بیچاره می شدیم به دین خدا قسم
پسوند نام مذهب ما جعفری نداشت
او روضه خوان مادر پهلو شکسته بود
می خواند کاش خانۀ حیدر دری نداشت
او هم شبیه حیدر کرار شد غریب
او هم میان آن همه کس لشگری نداشت
 
ماشیعیان عاشق این خانواده ایم
باجان و دل به یاریشان ایستاده ایم
همه جا ظلمت و تاریکی بود
دل انسان سیه و تیره و دود
 
هیچکس یاد خداوند نبود
همه در بندگی بت به سجود
 
اهل مکه همه سرگرم به دنیا بودند
بی خبر زعالم بالا بودند
 
سر به تعظیم هُبل بندهء عُزّی بودند
همه در قید تن و دور ز فردا بودند
 
کعبه گردیده بُد از قالب الله به دور
همه دنیا طلب و در کف دنیا به سرور
 
بردگان نوکر ارباب به شلّاق و به زور
رسم این بود که دختر بشود زنده به گور
 
چیره بر سینه سیاهی و همه تشنهء نور
ناگهان در شبی از خاطره ها نور رسید
 
میِ پاک ازلی بر دل غمدیده چکید
شد جهان غرق امید
 
روح بر سینه دمید
تیرگی تا که صدای قدم نور شنید
 
از سر صحنه پرید لب عالم خندید
پشت هر ظلم خمید اشک شوق از وسط مردم دیده غلطید
 
نور بر خلق جهان داد نوید
گشته آغاز دگر صبح سپید
 
چه ظهوری چه حضوری چه طلوعی که رهِ چاره به هر ظلمت بست
رشته های غم و اندوه گسست در جهان معجزه هایی پیوست
 
پادشاهان جهان لال در آنروز چه پست
آب دریاچه ء ساوه به دل خاک نشست
 
سرد و خاموش شد آتشکدهء فارس خدا شاهد هست
طاق کسری و همه کنگره هایش بشکست
 
چه قیامی چه پیامی چه کلامی وعده ء حق شد و وقت زهق الباطل شد
آرزوهای همه حاصل شد
 
کشتی گمشدگان وارد در ساحل شد
حلقه ء بزم اوالعزم دگر کامل شد
 
هاتفی گفت که ای عالمیان
پیرو جوان خُرد و کلان
 
دیده بگشود به عالم دُرِ سرمد آمد
مهر امجد آمد فیض ممتد آمد
 
ماه مفرد آمد عشق بی حد آمد
دم به دم بر دل و جان عشق مشدّد آمد
 
روح مجرّد آمد
آنکه از جانب حق گشت مؤید آمد
 
احمد و حامد و محمود
محمّد آمد
 
آمد آن شاه که آخر نبیّ ممتحن است
ماه هر انجمن است
 
خصم هر اهرمن است
دل هر دلشده را راهزن است
 
گل نه خلّآق هزاران گل و باغ و چمن است
وسط باغ جنان قبله ء هر نسترن است
 
روح تازه به تن است
شه شیرین سخن است
 
جاری از کنج لبش آب بقا از دهن است
پدر فاطمه و جدّ حسین و حسن است
 
او که فخر همهء عالم و هر مرد و زن است
فخرش این است که یارش یل طوفان فکن است
 
دوش او جای قدوم علیّ بت شکن است
بخدا احمد مختار ندارد به جهان یار پس از خالق دادار
 
بجز حیدر کرار
همان سیّد ابرار همان سرور و سردار
 
همان ساقی و سالار
همان واقف اسرار
 
همان دلبر و دلدار
همانکس که زحق صاحب دریای فضائل شده بسیار
 
همانکس که بهشت است ولایش
و بغضش سند نار
 
همان مرکز انوار
بُود آئینه ء روی خداوند به رخسار
 
به حق حجت حق است و زهر چیز خبردار
به تیغ دو سرش در همه جا قاتل کفّار
 
سخنش درّ گهر بار
نگهش خالق گلزار
 
همان رهگذر کوچه و بازار
که یوسف ز فراقش شده بیمار
 
همانکس که خدا داده به او ماه شب تار
پناه دل هر زار
 
امید هر گرفتار کلید قفل هر کار
ابالفضل علمدار
 
به ابالفضل به آن کعبه نشین عرفات
به حسین تشنه لب آب فرات
 
عشق پیغمبر و کشتی نجات
به حسن آن علوی زادهء نیکو حسنات
 
مظهر صلح و ثبات
به رخ فاطمه آن روح حیات
 
بحر خیر و برکات
به علی مظهر پاکی دل و صوم و صلواة
 
ماه تابان به سر شیعه به هنگام ممات
و به پیغمبر اکرم
 
شه الله سکنات
مه زیبا وجنات
 
ز دل و جان و وجود همه عالم
صلوات
 
اللهم صلی علی محمّد و آل محمّد
دل آمـده باز ، قصـد قـربت کرده
خـاک ِ قـدم تـو را ، زیـارت کرده
 
«لَولاٰکَ لَمٰا خَلَقتُ الَافلاکیُ»وحق
ما را به طُفیـلی ِتو خلـقـت کرده
 
هـر فیـض که از عالـم مـعنا برسد
با دست پر از مهر تو قسمت کرده
 
از ظهـر قیامت نهراسـد هر کـس
در سایه ی لطف تو اقامت کرده
 
ملک و ملکوت تحت فرمان تواند
جبریـل به درگـاه تو خدمت کرده
 
صـد بـار ، دل یـوسـف کـنعانی را
ترکیـب مـلاحت تـو غـارت کـرده
 
خورشیـد همین که بشنود نامت را
کُـرنش نکنـد اگـر ، جـسارت کـرده
 
جبریل کـه تا مـقام توحید رسـید
در مسجـد چـشم تو عبـادت کرده
 
عمریست که طوبی به ثناخوانی تو
در بـاغچـه ی خـانه ات عـادت کرده
 
از عـاطفـه ات ، وضـو گـرفته بـاران
آب از نم ِ صـورتـت طـهارت کـرده
 
بـاران ، بـه هـوای سحـر ِ چشمـانت
شبنـم شـده احسـاس طـراوت کرده
 
خوشبـو شـده یاس رازقی از وقتی
در مـحضـرتان ، عـرض ارادت کرده
 
حتـی ، عسـل از بردن نام ِ عسلت
در ذائقـه ، احـساس حـلاوت کرده
 
هر کس که زیاد میفرستد «صلوات»
در حــّق ِ خـداونــد ، مـحبـت کرده
 
حـق داشت ، محمـدی شود سلمـانت
عـمری ، سـر کویتـان ، اقـامـت کرده
 
سلمـان تـو در عشق ، سلیمان را هم
بـر سـفـره ی عـاشقـی ضیـافت کرده
 
_ بر شأنِ رفیعُ و شوکتت یـا مولا _
_ای لال شود ، هر که جسارت کرده_
 
فـردا ، به شـفاعت ِ جـهان ، بر خـیزد
شعری که دو بیت از تو حکایت کرده
بی جنب و جوش، خالی و خاموش، جان نبود
در هستی از علائم هستی نشان نبود
 
مفهومی از گذشته و آینده ای نداشت
جز حی لایموت دگر زنده ای نداشت
 
گنج نهان چگونه خودش را عیان کند؟
اسرار سینه با چه زبانی بیان کند؟
 
دلتنگ خویش بود خدا در سرای خویش
می خواست همدمی بگزیند برای خویش
 
اینگونه شد که یک نفس از روح خود دمید
و از نور لایزال خودش نوری آفرید
 
لبریز کرد عاطفه را در سلاله اش
خلقی عظیم ریخت درون پیاله اش
 
آنگونه خلق شد که نیاید مثال او
روشن شد آسمان و زمین از جمال او
 
همتا نداشت مثل خدا بی بدیل بود
این نور خلق عالمیان را دلیل بود
 
لبخند زد مراتب نعمت شروع شد
زنجیره وار قصه خلقت شروع شد
 
دریا و دشت، جنگل و کوه آفریده شد
حور و ملک، اجنه و روح آفریده شد
 
انسان حیات یافت و پا بر زمین گذاشت
از خاک آن گرفت هرآنچه نیاز داشت
 
انسان قرار بود که خوش زندگی کند
تنها به پیشگاه خدا بندگی کند
 
اما امان از آتش جهل و کشاکشش
واحیرتا از آدم و آن نفس سرکشش
 
هرگز دل از غرور و حسد شستشو نکرد
ظلمی به خویش کرد که شیطان به او نکرد
 
آنروز که بشر به ته خط رسیده بود
از خاک زیر پاش خدا آفریده بود
 
خالق، خودش به حکم تدبر زبان گشود
نوری که آفریده خود بود را ستود
 
ای فخر آسمان و زمین بی رقیب من
ای جلوه قداست من ای حبیب من
 
ناگفته حرف ها که تو داری شنیدنی ست
وصف من از زبان تو آری شنیدنی ست
در گوش این جهان خبر از آن جهان بده
در آسمان به اهل زمین آشیان بده
 
از رنج گور دخترکان را خلاص کن
شان و مقام را به زنان ارمغان بده
 
آری، به خاک بینی ابلیس را بمال
آنروی سکه را به خلایق نشان بده
 
انسان خودش که فکر خودش نیست، غافل است
روح به خواب رفته او را تکان بده
 
سمتش برو اگرچه نیاید به سمت تو
آغوش مهر وا کن و او را امان بده
 
وقتش رسیده ماه منیر ات کند حلول
اینک خودی نشان بده یا ایها الرسول
 
ای نور، من چگونه بشر را رها کنم؟
باید برای تو بدنی دست و پا کنم
 
دل را به کار داد کمی گِل درست کرد
با ذوق و با سلیقه خود دل درست کرد
 
بر استخوان و گوشت او کالبد گذاشت
بی منت از جمال خودش هر چه شد گذاشت
 
او را صدا کن آمنه نامش مبارک است
ذاتش ز هرچه پستی و زشتی ست منفک است
 
امروز کودکی که در آغوش ات آمده است
حسن ختام عهد نبوت محمد است
 
او خاتم است و خاتمه عصر جاهلی
زیبا شمایل است و چه والا فضایلی
 
بین دو کتف اوست همینک نشانی اش
رفته به مهربانی من مهربانی اش
 
خاک حجاز مبداء و افلاک مقصدش
یک روز می رسد که جهان می شناسدش
 
دلواپس اش مباش که دارایی اش منم
شصت و سه سال همدم تنهایی اش منم
 
فرزند تو نشانه شان رفیع توست
خرسند و شاد باش که فردا شفیع توست
سحرِ مکه صفایِ دگری پیدا کرد
ناله سوخته دلها ، اثری پیدا کرد
کعبه می خواست که دل را زِ بُتان پاک کند
دید فرزند خلیل و جگری پیدا کرد
به تمنای لبانِ پسر اسماعیل
زمزم از شوق عجب چشمِ تری پیدا کرد
نور توحید پس از غیبت طولانی خویش
در حرم فرصت هر جلوه گری پیدا کرد
سالیانی خبر از حضرت جِبْریل نبود
مصطفی آمد و او بال و پری پیدا کرد
از قدوم پسر آمنه و عبدالله
اُمّتِ پاک سرشتان پدری پیدا کرد
خاتم از راه رسید و شجر هر چه رُسُل
تازه بر ، بار نشست و ثمری پیدا کرد
 
ما هدایت شدة نور رسولُ اللهیم
ریزه خوار کرم زاده عبداللهیم
 
بی وجود تو بشر بی سر و سامان می شد
همه جا نور خدا مخفی و پنهان می شد
بی وجود تو کجا در همة امت ها
نام این قوم مُزَیّن به مسلمان می شد
تا که از قوم دگر حرف میان می آید
تکیه بازوی تو شانه سلمان می شد
تو دعا کردی و ما شیعه مولا گشتیم
از همان روز ، دلت گرم به ایران می شد
رخصتی می دهی ای سرورِ زیبا رویان
گویم از چه رخِ تو قاتل هر جان می شد
با تبسم به لب غنچه تو گل می کرد
گیسویِ حور ، به یکباره پریشان می شد
علت این بود که در روی ملیحانه تو
قدری دندان ثنایات نمایان می شد
 
ذکر تسبیح تو آهنگ بیان مَلَکَ است
شکل ترکیب رخ تو نمک اندر نمک است
 
بی دَمِ قُدسی تو مُرده ای احیا نشود
پسر مریم قِدّیسه مسیحا نشود
پُشتِ موسی به تو و حضرت مولا گرم است
ورنه بی اِذْنِ شما وارد دریا نشود
گر زلیخا رُخِ زیبایِ تو بیند در خواب
پایِ دلداگی یوسفی رسوا نشود
همه از رحمت تو حرف میان آوردند
از چه رو علت هر خشم تو افشا نشود
غضبت رمز اَشِدّاءْ عَلَی الکُفّار است
لشگر کفر حریف تو به هَیْجا نشود
با دعایِ تو علی صاحب تیغ دو سر است
بی رضایت گره از ابروی او وا نشود
جز به پیش غضبِ چشم تو در وقت نبرد
کمر تیغ علمدار احدتا نشود
 
تو ز نور احدی ، اشرف مخلوقاتی
پدر فاطمه ای تاج سرِ ساداتی
 
تو کریمی و کریمان همه از نسل تواند
سائلان؛ بینِ گُذر یارِ بِلا فصلِ تواند
هر که ابتر به تو گفته رَحِمَشْ ناپاک است
همة خلق خدا ریزه خور نسل تواند
آن کسانی که ندارند به دل حُبِّ علی
در عمل امت ملعون شده و رَذْلِ تواند
زدن فاطمه بر اهل یقین ثابت کرد
این اراذل پِیِ آتش زدن اصل ِ تواند
چون تَمَسُّک به علی شرطِ شفاعت باشد
شیعیان در صف محشر همگی وصلِ تواند
چه کسی گفته اباالفضل ز اولاد تو نیست
ثُلْثِ سادات ز اولاد اباالفضلِ تواند
 
بعدِ محسن که دل فاطمه حساس شده
پسر سوم زهرای تو عبّاس شده
 
مکتب قدسی تو نور حقایق دارد
چارده مصحف تا بنده و ناطق دارد
دشمن کور دِلِ تو ز کجا می دانست
راه پاینده تو حضرت صادق دارد
ظاهراً خاکِ حریمش شده با خاکْ یکی
باطناً او حرمی در دلِ عاشق دارد
روزی بندگی ما همه دستِ آقاست
در عمل او صفت کامِلِ رازق دارد
سالها می گذرد سرخی خاک یثرب
اثر خون تنِ زخمِ شقایق دارد
گر که گوش دل ما باز شود این ایام
صحبت از توطئة چند منافق دارد
 
زود شهر نبی از مادر ما خسته شده
باورم نیست که دستان علی بسته شده
به بهار گفتم ثمرت مبارک
به بهشت گفتم شجرت مبارک
به سپهر گفتم قمرت مبارک
به وصال گفتم سحرت مبارک
به وجود گفتم گهرت مبارک
به شکیب گفتم ظفرت مبارک
 
به کلیم گفتم شب احمد آمد
به مسیح گفتم که محمّد آمد
 
چه خوش است امشب شب عیش و نوشم
چو ملک ز گردون گذرد سروشم
چو شراب کوثر ز درون بجوشم
به وصال ساقی ز شعف بکوشم
من و های وهوی و دولب خموشم
 
که هماره جانم دهد و ستاند
ز نبـی بگویـد، ز علی بخواند
 
ز خدا بوَد پر همه‌جای مکه
شده غرق، عالم به فضای مکه
زده پر وجودم به هوای مکه
به زمین مکه، به سمای مکه
به مقام کعبه، به صفای مکه
به رسول اکرم، به خدای مکه
 
به شکوه کعبـه، به جلال احمد
که خداست پیدا به جمال احمد
 
شب شام روشن ز فروغ رویش
رهِ «ایمن» ایمن، به پناه کویش
یم بی‌نهایت نمی از سبویش
قد خضر سروی به کنار جویش
دل خلق بسته به کمند مویش
به بهار خلقش، به بهشت خویش
 
به کـدام دم، دم زنـم از ثنایش
به کدام سر، سر فکنم به پایش
 
نفسش روایت، سخنش درایت
هدفش نبوت، کنفش ولایت
جلوات رویش، همه را هدایت
اثرات دستش، همه‌جا عنایت
منم و عطایش، دو خجسته آیت
نه در آن حدود و نه بر این نهایت
 
به خدا به قرآن، به رسول و آلش
که بـس اسـت فردا نگه بلالش
 
به خداست عبد و به دلش خدایی
به ثناس بسته دهن سنایی
همه خسروان را به درش گدایی
همه دلبران در قدمش فدایی
قد و قامتش را همه کبرایی
دمد از وجودم دم نارسایی
 
نـه توان ثنایش به زبان بیارم
نه توان قلم را به زمین گذارم
 
به تمام قرآن، به رسول داور
به جلال زهرا، به مقام حیدر
به صفا، به مروه، به منابه مشعر
به دو دخت زهرا به شبیر و شبر
به مقام سلمان، به قیام بوذر
به کمال میثم، به خلوص قنبر
 
که خدا ندارد بشری چو احمد
که بشر ندارد پدری چو احمد
 
هله‌ ای دو عالم همه دم به کامت
ز فلک گذشته اثر کلامت
تو بگو که گویم سخن مقامت
تو بخوان که عالم شنود پیامت
ز بشر درودت ز خدا سلامت
همه جا قیامت شده با قیامت
 
چه شود بخوانی به نوای دیگر
چه شود برآیـی ز حرای دیگر
 
تو پیمبر استی به همه زمان‌ها
تو خدایگانی به خدایگان‌ها
کمی از زمینت همه آسمان‌ها
به کفت زمامِ همه‌کهکشان‌ها
قدمت فرازِ قلل جهان‌ها
کلمات نورت، همه نقش جان‌ها
 
تو زعیم بودی، همه انبیا را
تو پیمبر استی همه اولیا را
 
تو رسول بودی که نبود عالم
تو امام بودی و نبود آدم
به همه مؤخر ز همه مقدم
تو نبی اعظم تو رسول‌اکرم
تو دلیل بودی به کلیم در یم
تو مسیح بودی به مسیح در دم
 
تو خـدا جلالـی، تـو خـداپرستی
توهمیشه بودی، تو هماره هستی
 
تو رسول حق تا صف محشر استی
تو پیمبران را همه رهبر استی
تو مطهر استی، تو مطهر استی
تو فروتن استی، تو فراتر استی
تو امام حیدر، تو پیمبر استی
تو ز انبیا هم، همگی سر استی
 
نگهـی بـه «میثم» که ره تو پوید
همه از تو خواند، همه از تو گوید
مکه را امشب شکوهى دیگر است
مروه امشب با صفا پا تا سر است
نور باران باختر تا خاور است
دامن بانوى شب پر اختر است
 
آسمان گشته زمین بوس زمین
دفتر شوق است قاموس زمین
 
سبز در سبز است صحراى حجاز
وه چه رؤیایى است غوغاى حجاز
بوسه زد خورشید بر پاى حجاز
یا محمد گشته آواى حجاز
 
وسعت ام القرى لبریز راز
مى فروشد بر بهشت و عرش ناز
 
آمنه خاتون مهر و آفتاب
روح پاکش پاکتر از روح آب
درد او را میکشد در پیچ و تاب
شعله ور پا تا سرش در التهاب
 
درد را اما تحمل میکند
در دلش یاد خدا گل میکند
 
آمنه امشب پسر مى آورد
آفرین قرص قمر مى آورد
مژده صبح سحر مى آورد
مرد ایمان و ظفر مى آورد
 
از تبار بت شکن نسل خلیل
گمرهان وادى شب را دلیل
 
این پسر درّ یتیم انّماست
بین خوبان دو عالم مصطفاست
سینه ی او ساحت صدق و صفاست
قلب او آئینه ی وحى خداست
 
دین حق از فیض او تکمیل شد
معجز میلادش عام الفیل شد
 
او بود حسن ختام انبیا
اول و آخر کلام انبیا
آخرین جرعه ز جام انبیا
سید خلقت امام انبیا
 
در صف نوبت اگر چه خاتم است
لیک در رتبه رسول اکرم است
 
با شمایم آى بت ها بشکنید
اى هبل اى لات و عزى بشکنید
تخت خسرو ، طاق کسرى بشکنید
دستهاى فتنه آرا بشکنید
 
جان هستى ، عشق سرمد مى رسد
جلوه ی حسن محمد مى رسد
قلم به دست گرفتم دوباره بنویسم
نهاد عشق شدم تا گزاره بنویسم
حروف شمسی خود با ستاره بنویسم
توان گرفته‌ام از یک عصاره بنویسم
 
عصاره‌ای که رسید و زمین به آب رسید
عصاره‌ای که چکید و شراب ناب رسید
 
در آن زمان که بشر محو بت‌پرستی بود
تمام فرصت‌شان صرف عیش و مستی بود
بقای نسل به‌تدریج رو به پستی بود
بنای بتکده‌ها حُکم چیره‌دستی بود
 
تمام نور رسید و جهان چراغان شد
رسید و یک‌شبه یک طایفه مسلمان شد
 
به‌گوش باش خداوندگار گمراهی
رسیده‌است سحر در پسِ شبِ واهی
وزیده است نسیم خوش سحرگاهی
به سوی چاه عدم تا ابد بشو راهی
 
خبر رسیده که موسی به نیل آمده است
خبر رسیده دوباره خلیل آمده است
 
خدا به خلقت زیبای خود نمک پاشید
به خلق جاذبۀ روی عشق می‌نازید
خجالت از نَفَس سرد ماه می‌بارید
به پشت ابر تکامل روانه شد خورشید
 
خدا به چهرۀ او دین راستین می‌گفت
به آفرینش خود، باز آفرین می‌گفت
 
به سردی نَفَس آدمی حرارت داد
زمین خشکِ هوس‌باز را طراوت داد
به ذات گمشدۀ عاشقی کرامت داد
به مادّیّت این خاک، معنویّت داد
 
برای کسب شرابش زمین سبو می‌شد
جهان به یُمن قدم‌هاش، زیر و رو می‌شد
 
دو قطره اشک محمد، دو سال باران است
رسول می‌شود از بس به فکر انسان است
شکست خوردۀ این روزگار، شیطان است
و جبرئیل زِ عرش خدا رجزخوان است:
 
دوباره بر همه حجت، تمام خواهد شد
چرا که حضرت احمد، امام خواهد شد
لب واژه‌های عالم به ثنای مصطفی گرم
نفس فرشته‌ها در جریان این ثنا گرم
به کتاب مهربانی غزلی نوشت خالق
که قصیده در قصیده دل عاشقانه‌ها گرم
سرِ آستان هستی سرِ شاه‌بیت مستی
به غبار بام شوق و به هزار مرحبا گرم
عطش خداپرستی به ضمیر طاق افتاد
تن برج پادشاهان به رهایی از قبا گرم
نخی از عبای سبزش به جهان بهار بخشد
خنکای هر درختی کند آفتاب را گرم
صلوات می‌فرستم به امین کبریایی
چه جمال دلربایی به‌خدا دم خدا گرم
 
“به جهان قدم نهاده گل بوستان توحید
و شمیم مهربانی به مشام عقل پیچید “
 
شب تار نارسایی که عدم دم از عدم زد
دم دلپذیر پاکش به سرای دل قدم زد
بشر از طفیلی او به شکوه قصه خیره
که وجود در تحیّر به امید جلوه دم زد
سخن از هوای نامش نتوان مگر به قرآن
که خدا کمال او را همه نقش محترم زد
نغمات مهر جاری به شکوه دفتر خاک
بنگر که حق چگونه به سرودنش قلم زد
بنشین به تازه دیدن جریان آسمان را
که دو دست پر قنوتش به تبسم صنم زد
خبر از فنا نگیرد گل روشن توسل
که سرود خوان چشمش غم و درد را به هم زد
 
“غم و غصه ریشه‌کن شد که وزیده بوی احمد
بنویس روی قلبت صلوات بر محمد”
 
همه عالِمان عالَم به نیاز بر سَرایش
چه قیامت عظیمی شده جاری از ولایش
شده روی دوش هستی عَلَم ترانه برپا
که تمام جان برقصد به نظاره‌ی لوایش
بگذار پنجه بر دف شب پایکوبی ای دل
که سر افکنی ز شادی به هوای خاک پایش
بنواز عاشقانه سر شیشه‌ی طرب را
نکند شوی جدا از می مانده در هوایش
به سماع هر حکایت که رسیده در روایت
رمقی نمانده باقی که سراید از صفایش
چه کنم که لال لالم ولی اشتیاق دارم
که دو رکعت آسمانی بشوم به مدح‌هایش
 
“برسان مدد خدایا که از او سخن بگویم
شب شعر ماه برپا شده در رگ گلویم “
چهره انگار… نه، انگار ندارد، ماه است
این چه نوریست که در چهره ی عبدالله است؟
 
این چه نوریست که تاریکی شب را برده
دل مرد و زن اقوام عرب را برده
 
این چه نوریست که پر کرده همه دنیا را
راهی مکه نموده ست یهودیها را
 
جریان چیست؟ فقط اهل کتاب آگاهند
همه انگشت به لب خیره به عبداللهند
 
همه حیرت زده، نوری که معما شده است
چند وقتی ست که در آمنه پیدا شده است
 
شور تا در دل انس و ملک و جن افتاد
چارده کنگره از کاخ مدائن افتاد
 
غیر از این هر خبری بود فراموش شد و
ناگهان آتش آتشکده خاموش شد و
 
طالع نیک امیران جهان بد افتاد
ته جام همه شان عکس محمد افتاد!
 
طفل همراه خودش بوی خوش گل آورد
مثنوی رام شد و رو به تغزل آورد
 
چهره آرام، زبان نرم، قدم ها محکم
قامتی راست، تنی معتدل، ابرویی خم
 
گفتم ابرو، نه! دو تا قوی سیاه عاشق
که لب ساحل امنند ولی دور از هم
 
لب بالایی او آب بقاء کوثر
لب پایینی او آب حیات زمزم
 
دست، تفسیرگر خیرالامور اوسطها
آنچه کرده ست کرامت نه زیاد است نه کم
 
چون «لما» زینت «لولاک خلقتُ الافلاک»
هم نگین است به انگشت فلک هم خاتم
 
دخترش از سه زن برتر عالم برتر
همسرش هم رده با آسیه است و مریم
 
قدر او را ولی افسوس که «من لم یعرف»
علم او را ولی افسوس که «من لم یعلم»
 
هرچه گفتیم کم و منزلتش بیشتر است
پیش او خوارترین معجزه شق القمر است
 
هرکه با نیتی از عشق محمد دم زد
«دست غیب آمد و بر سینه ی نامحرم زد»
 
محرم راز، علی باشد و باشد کافیست
جمع دست علی و دست محمد کافیست
 
و علی معنی « اکملت لکم دینکم» است
شاهد گفته ی من خطبه ی قرای خم است
 
منکران شاهد عینی غدیرند! دریغ
سند بیعت خود را بپذیرند؟! دریغ
 
باز از خصلت او با دگران میگوید
آنچه در باطن او دیده عیان میگوید
 
پیش پیری که به جنگاوری اش می بالد
از جوانمردی سردار جوان میگوید
 
«سود در حب علی است و زیان در بغضش»
با عرب باز هم از سود و زیان میگوید
 
حرف این است: «فهذا علیٌ مولاکم»
یک کلام است که با چند بیان میگوید
 
خواست چیزی بنویسد دم آخر… افسوس
یک نفر گفت محمد هذیان میگوید
ای صدای تو آشنای همه
ای نگاهت گره گشای همه
مهر تابنده ، رهنمای همه
خیر بی انتها برای همه
 
تا نبودی بشر حیات نداشت
به حیات خود التفات نداشت
 
آمدی نور شب شکن باشی
علت روح در بدن باشی
مرهم زخم مرد و زن باشی
آمدی پیشوای من باشی
 
که به دل های مرده جان بدهی
سرّ لولاک را نشان بدهی
 
جلوه ی تو دلیل دیدن ها
رفتن و دیدن و رسیدن ها
منم و شوق دل بریدن ها
شوق از تو سخن شنیدن ها
 
جان من از تو خواهشی دارد
با صدایت نوازشی دارد
 
آمدی با نوید اسلامت
وعده ی بهترین سرانجامت
تو بخوان باصدای آرامت
آیه آیه بنوشم از جامت
 
تو بخوان تا که کفر خسته شود
لات ،عزا، هبل شکسته شود
 
به زمین رنگ آسمان دادی
تا خدا راه را نشان دادی
تن بی روح را تکان دادی
و خودت سخت امتحان دادی
 
گفتی انسان بیا به آسانی
اشهدت را بگو مسلمانی
 
خشکسالی گذشت و … باران شد
روزی بنده ها فراوان شد
عاشقی سخت بود و آسان شد
آنکه آسان گرفت سلمان شد
 
به علی کاش امت ایمان داشت
کمی از رنگ و بوی سلمان داشت
 
علی آن ره شناس و راهنماست
سرشناسی در عالم بالاست
آینه آینه صفات خداست
خوب بنگر خدا در او پیداست
 
کیست حیدر حقیقت ازلی
چیست قرآن به غیر وصف علی
روزی از روزهای ماه ربیع
تن سرد زمین بهاری شد
بین هر سوره، پای هر “جنت”
آیه در آیه “نهر” جاری شد
 
یک بیابان خشک و لم یزرع
با حصیر ستاره ها فرش است
خانه ای تا ابد پذیرای
کاروان ملائک عرش است
 
ماه با موج برکه می رقصد
کهکشان ها ترانه می خوانند
دامن آینه پر از نور است
عرشیان عاشقانه می خوانند
 
کوک عشق است ساز قافیه ها
عاشقان در مدار معشوقند
واژه در واژه شاعران هر بیت
بر در استعاره می کوبند
 
تب مستی گرفته دنیا را
سر ساقی ما سلامت باد
افق می، به وقت میخانه ست
حضرت باده، هر چه بادا باد
 
السلام علیک یا محبوب
ای همه مهر، ای حبیب خدا
مظهر مهربانی و خوبی
علت خلق آدم و حوا
 
روز مبعث نه، بلکه در میلاد
بین گهواره ات “علق” خواندی
تن بت ها و طاق کسری را
پلک بر هم زدی و لرزاندی
 
از ازل جبرییل، وحی به لب
بر درت رفت و آمدی دارد
تا ابد کوچه باغ عرش خدا
عطر و بوی محمدی دارد…
زمین، به زمزمه می‌آید، همان شبی که تو می‌آیی
همان شب، آمنه می‌بیند، درون چشم تو دنیایی
 
ستاره‌ای بدرخشید و رسید و ماهِ دل ما شد
چه سرنوشت دل‌انگیزی، چه عاشقانه‌ی زیبایی
 
همین که آمده‌ای از راه، حجاز، محو تو شد، ای ماه!
یتیم کوچک عبدالله! ببین نیامده، آقایی!
 
سلام ماه بنی‌هاشم! سلام بر تو ابوالقاسم!
دل از نگاه تو شد مُحرم، چه حج محشر و گیرایی
 
چنان کنار ابوطالب، ستوده حُسن تو را یثرب
که شد یقین به دل راهب: همان ستوده‌ی عیسایی
 
به هیچ آینه، جز حیدر، نه پادشاه و نه پیغمبر
شکوه و حُسن تو را دیگر، خدا نداده به تنهایی
 
به دختران نهان در گِل، بیا محمدِ نازک دل!
ببار تا که شود نازل، به قلب پاک تو، زهرایی
 
به آرزوی نگین تو، درآمده‌ست به دین تو
مسیح من! به کمین تو، نشسته است یهودایی
 
قسم به لیل و به گیسویت، به ذکر یاحق و یاهو یت
به آیه‌، آیه‌ی ابرویت، به آن دو چشم تماشایی
 
در این هزاره‌ی ظلمانی، میان این همه حیرانی
برای این شب طوفانی، بخوان از آن دل دریایی!
 
از او که خال تو را دارد، که نام و حال تو را دارد
به شانه‌، شال تو را دارد، میاید او و تو می‌آیی
 
بخوان که در عرفاتم من، کنار آب حیاتم من
طنین یک صلواتم من، به شوق این همه زیبایی
اگر از چهره بردارد نگارِ ما نقابش را
زلیخا هم ‌ببُرد بندِ انگشتِ جنابش را
 
سپر اُفتاد از دستِ امیران و جهانداران
نسیم آورد تا اخبارِ صبحِ انقلابش را
 
خدا ابری فرستاده ست سایه افکنش باشد
و در گرما و سرما می کِشد نازِ سحابش را
 
جمالش آفتابِ هر نظر بوده است و دنیایی
شود کُن فَیکون یک دمِ نبیند آفتابش را
 
سراپا شوقِ رویاندن سراسر حسِ سرسبزی
نگیرد باد صحرا نیز دامان شتابش را
 
نسیم آواره در پیچ و خمِ گیسوی مشکینش
کِشد بر دیده جبریلِ امین گَردِ رکابش را
 
چنان بر محمل دلها نشسته نازِ لبخندش
که آنی دل ندارد طاقتِ اَخم و عتابش را
 
تمام انبیا را حق به خط کرده ست تا روزی
فقط جاری کند از لفظ او فصل الخطابش را
 
به بالین یهودی می رود خاکستر آلوده
که در اوج غضب درمان کند حالِ خرابش را
 
همیشه جلوه دنیا به پایش عشوه ها می ریخت
نخورد اما فریب لُعبت و رنگ و لعابش را
 
ز دلتنگی مگو چون اُستون حنانه می نالد
که منبر هم ندارد بعد او تابِ غیابش را
 
مبادا گردنه آنی به دستِ ناکسان افتد
که رُستم را اُحد دید و نبی افراسیابش را
 
سراپا زخم می آید علی از ورطه ی فتنه
نبی حتی ندارد طاقتِ روی خضابش را
 
ز پایش تیر بیرون می کشد هنگامه ی طاعت
خداهم با علی کم می نماید اضطرابش را
 
جگرداران عالم از علی تندیس می سازند
نبی وقتی به حیدر می سپارد جای خوابش را
 
پیمبر چشم می دوزد به سیمای علی هرگاه
نثار نسل زهرا می کند کوه ثوابش را
 
مدار کهکشان ها را به دستش گر که بسپارند
به صد عالم نخواهد داد مویِ بوترابش را
 
ز محشر هیچ کس با دستِ خالی بر نمی گردد
خدا دست پیمبر داده چون یوم الحسابش را
اشعار ولادت حضرت محمد مصطفی (صلی الله علیه و اله و سلم)
ای مفتخر خدای ز خلق جمال تو
حاج مهدی اکبری
تو آمدی و زمین در هوای تو افتاد
حاج مهدی اکبری
خبرت هست که آن طاق معلیٰ اُفتاد
حاج محمود کریمی
خبرت هست که آن طاق معلیٰ اُفتاد
حاج محمدرضا بذری
به نام قبله شاه نجف, به نام نبی
حاج حسین سازور
به نام قبله شاه نجف, به نام نبی
حاج حسین طاهری
به نام قبله شاه نجف, به نام نبی
حاج محمد کریمی
به نام قبله شاه نجف, به نام نبی
حاج محمد فصولی کربلایی
در گرگ و میش صبح پر از ظلمتی که باز
حاج محمد حسین حدادیان
ما تشنه ایم و راهی دریا شدن خوش است
حاج سید مهدی میردامادی
سحرِ مکه صفای دگری پیدا کرد
حاج منصور ارضی
به بهار گفتم ثمرت مبارک
حاج سید مهدی میردامادی
به بهار گفتم ثمرت مبارک
حاج مجید بنی فاطمه
به بهار گفتم ثمرت مبارک
حاج مجید بنی فاطمه
چهره انگار… نه، انگار ندارد، ماه است
حاج حنیف طاهری
کار کسادِ من به دعای تو پا گرفت
حاج حسین سازور
کار کسادِ من به دعای تو پا گرفت
حاج سید رضا نریمانی
امشب وجود را شرف دیگر آمده
حاج مهدی سلحشور
امشب وجود را شرف دیگر آمده
حاج محمود کریمی
امشب وجود را شرف دیگر آمده
حاج احمد واعظی
زمین به لرزه درآمد,شکست کنگره ها
حاج سید مهدی میردامادی
معادلات نگاه مرا به هم‌زده ای
حاج منصور ارضی
معادلات نگاه مرا به هم‌زده ای
حاج سید رضا نریمانی
بگو کیست محمد هوالاحمد و محمود
حاج منصور ارضی
امروز نوشتند کبوتر شدنم را
حاج محمدرضا بذری
امروز نوشتند کبوتر شدنم را
حاج منصور ارضی
آیه آیه همه جا عطر جنان می آید
حاج سید مهدی میردامادی
آیه آیه همه جا عطر جنان می آید
حاج مهدی رسولی
سحر مکه صفای دگری پیدا کرد
نا مشخص
سحر مکه صفای دگری پیدا کرد
حاج منصور ارضی
باران نور می باردو چشمه ی رحمت جوشیده
حاج میثم مؤمنی نژاد
ای آمنه ، بر دامنت شد جلوه گر خورشید لولاک
حاج میثم مؤمنی نژاد
ساقی امشب باده در دف می کند
حاج محمدرضا آغاسی
لب نگار که باشد رطب حرام بود
حاج جواد مقدم
چشمه ی رحمت بجوشد نور چشم عالم آمد
حاج میثم مؤمنی نژاد
شده مکه باغ رضوان /همه عالم گشته چراغان
حاج میثم مؤمنی نژاد

انتقادات و پیشنهادات