اشعار تدفين پيكرهاي مقدس شهيدان كربلا امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان
نکته بر قول زنان نتوان گرفتن ای امیر 
خاصه این زن کو غم دوران مکرر دیده است
 
می‌کشی زن را و می‌خوانی مسلمان خویش را 
این چنین ظلمی که در دوران ز کافر دیده است
 
بسته‌ای بازوی او همچون اسیر زنگبار 
زینبی کو خود عزیزی از پیامبر دیده است
 
زینب کز سایه مژگان نمی‌رفتی به خواب 
لشکری با چشم خود با تیر و خنجر دیده است
 
مگذر از انصاف برگو چیست حال مادری 
کو به چشم خود دو طفل خویش بی سر دیده است
 
با چنان بی‌حرمتی حرمت چسان داری طمع 
از زنی کو داغ مرگ شش برادر دیده است
 
بس بود این داغ و غم او را که از بیداد تو 
ز اکبر خود کشته از کین تا به اصغر دیده است
 
می‌کشد این درد او را کز جفایت تشنه کام 
پاره پاره نوجوانی همچو اکبر دیده است
 
جودیا در این عزا مرثیه گو بسیار و لیک 
چشم گردون چون تویی درد دهر کمتر دیده است
زینب به کوفه جا چو به دارالاماره کرد
بی صبر شد چنان که به تن جامه پاره کرد
 
لب پر ز خنده دید به هر کس که بنگریست
کف پر خضاب دید به هر سو نظاره کرد
 
پوشید رخ ز موی پریشان و ز اشک و آه
گردون سیاه و خرمن مه پر ستاره کرد
 
ابن زیاد روی به زینب نمود و گفت
حرفی که رخنه ها بدل سنگ خاره کرد
 
دیری نماند تا ز غم کشتن حسین
منت خدای را که غمم زود چاره کرد
 
دیدی که تیغ شحنه ی قدرم چو شد بلند
نه رحم بر جوان و نه بر شیر خواره کرد
 
دیدی که دل شکسته تو را پای تخت من
حاضر زمانه با دف و چنگ و نقاره کرد
 
زینب چو رعد ناله ز دل برکشید و گفت
کای بی خبر ز حق تو ز باید کناره کرد
 
کشتی ز راه ظلم کسی را که از غمش
خیر النساء به خلد برین جامه پاره کرد
 
کشتی ز تیغ کینه کسی را که ذوالجلال
وصفش به آیه، آیه ی قرآن شماره کرد
 
پس آن لعین به خشم شد و از ره غضب
بر ظالمی به کشتن زینب اشاره کرد
 
یکباره چاک زد به گریبان سکینه گفت
آه و فغان که چرخ یتیمم دوباره کرد
 
«جودی» خموش باش که این آه آتشین
خرگاه مهر پر شرر از یک اشاره کرد
از روی دلسوزی دهاتی‌های اطراف
تاصبح دور پیکر تو گریه کردند
همراه حیواناتِ صحرا دور گودال
 
با گریه‌های مادر تو گریه کردند
 
از تکه‌های چادری بر خاک پیداست
با زور خواهر را جدا کردند از تو
تا وقت بوده پیکرت را جمع کرده
 
بر جای دست خواهر تو گریه کردند
 
پیرِ قبیله گفت کی؟ سر را بریده
در مکتب ما ذبح کردن حکم دارد
چون گیسوی آشفته گشته وضع رگ‌ها
 
بر حال و روز حنجر تو گریه کردند
 
دربین پیکرها دوتایش فرق دارد
یک پیکری پامال قدری قد کشیده
آن دیگری پیچیده بین یک عبا بود
 
بر ارباً اربا اکبر تو گریه کردند
 
نزدیک نخلستان صدا آمد بیایید
یک پیکر بی دست اینجا بر زمین است
پای فرات و باصدای موج دریا
 
بر ساقی آب‌آور تو گریه کردند
 
بر پشت خیمه مشتی از زن‌ها نشستند
بالای قبر کوچکی که زیر و رو شد
ناخواسته جای ربابِ دست بسته
 
بهر علیِ اصغر تو گریه کردند
 
از راه زین العابدین آمد صدا زد
من صاحب اسرار این گودال هستم
بوسه به بوسه پیکرت را شرح می‌داد
 
آن‌ها همه دور و بر تو گریه کردند
 
فرمود مردم تکه بوریا بیارید
باید کنار هم بچینم این بدن را
دیدند پیدا کرد یک انگشتِ خونین
 
بر دست بی انگشترِ تو گریه کردند
مقام قرب خدا یا بهشت اهل ولاست
بهشت اهل ولا یا زمین کرب و بلاست
 
ورق ورق شده هفتاد و دو کتاب خدا
به هر ورق که زدم تیغ، آیه‌ها پیداست
 
بنی اسد متحیر ستاده‌اند همه
سکوت کرده ولی در سکوتشان غوغاست
 
نه سر بُوَد به تن کشتگان، نه تنْ سالم
نه ازغلام، نه مولا، نشان در آن صحراست
 
زکوفه اشک فشان یک سوار می‌آید
به نینوای وجودش نوای یا ابتاست
 
گشوده لب که: اَلا ای موالیان حسین! 
مرا شناخت بر این لاله‌های باغ خداست
 
کنار هم بدن قطعه قطعه‌ی انصار
حبیب و مسلم و جون و بریر و عابس ماست
 
کنار علقمه افتاده پیکری بی دست
که چشم تشنه‌لبان از خجالتش دریاست
 
به اشک دیده بشویید زخم‌هایش را
که حافظ حرم و میر لشگر و سقاست
 
به قلب معرکه خون می‌دمد ز گودالی
که در میانه‌ی آن جسم یوسف زهراست
 
به زیر خنجر و شمشیر و تیر و نیزه و سنگ
برهنه پیکر صد چاک سید الشهداست
 
میان این شهدا گشته قطعه قطعه تنی
که یاس سرخ حسین است و لاله‌ی لیلاست
صبری کنید این کشته‌ها را می‌شناسم
جاماندگان نینوا را می‌شناسم
 
من زاده‌ی زهرا علی بن الحسینم
هم زخم‌ها را، هم شفا را می‌شناسم
 
گرچه شناسایی کمی سخت است اما
من دو یتیم مجتبی را می‌شناسم
 
این پیکر مُثله که مانده روی خاک و
رفته سرش بر نیزه‌ها را می‌شناسم
 
از عمه‌جانم مانده اینجا یادگاری
طفلان اویند این دو تا را می‌شناسم
 
از علقمه بوی عمو جانم می‌آید
ای قوم! بوی آشنا را می‌شناسم
 
من تک‌تک این تکه‌تکه جسم‌های
از هم جدا، از سر جدا را می‌شناسم
 
یک پیرهن حتی نماند از یوسف اما
من یوسف کرببلا را می‌شناسم
 
دفنش بدون بوریا امکان ندارد
من پیکر خون خدا را می‌شناسم
 
بر جسم بابای غریبم یک نشانی است
بر سینه‌ی او جای پا را می‌شناسم
میزبان رفته‌ست از اینجا و مهمان مانده‌ است
یک گلستان گل در این بَرِّ بیابان مانده است
 
گرچه آل الله را بردند از این سرزمین
جسمشان رفته‌ست از اینجا ولی جان مانده است
 
قومی از راه آمدند و روی خاک کربلا
ماه را دیدند که صدچاک و بی‌جان مانده است
 
یک طرف در خیمه‌هایی سوخته دیدند که
در عبایی پیکری اما پریشان مانده است
 
در کنارش نوجوانی بود چون قرص قمر
بر تنش رد هلال سم اسبان مانده است
 
پیکری بی دست را دیدند بین علقمه
آسمانی بر زمین از تیرباران مانده است
 
از حضور مشک پاره نزد او دریافتند
ساقی‌اش حتی کنار آب، عطشان مانده است
 
ناگهان از راه مردی آمد و با گریه گفت
چشمتان از چه بر این اجساد حیران مانده است
 
این عمو عباس، این هم اکبر و این قاسم است
این تنی هم که در این گودال، عریان مانده است...
 
...پاره های پیکر بابای مظلوم من است
که جدا از هم، چنان آیات قرآن مانده است
 
پیکرش را با حصیری می‌برم در قبر و آه
آه که انگشتی از دست سلیمان مانده است
اینجا نگـارخانـۀ گل‌هــای پـرپـر است
اینجا بهشت سرخ بدن‌های بی‌سر است
 
حیـران ستـاده‌اید چــرا ای بنـی‌اســد
امـروز روز دفــن عزیــز پیمبــر است
 
من می‌شنـاسم ایـن شهـدا را یکی‌یکی
سرهایشان اگرچـه بریـده ز پیکـر است
 
این پیکـر حبیـب بُوَد، این تـن زهیر
این مسلم‌بن‌عوسجه، این عون و جعفر است
 
این پیکـری کـه مانده به گودال قتلگاه
قـرآن آیــه‌آیــۀ زهــرای اطهـر اسـت
 
این زخم‌ها که مانده بر این نازنین بدن
آثار تیر و نیزه و شمشیر و خنجر است
 
دارد دو زخم بـر کمـر و بر جگـر نهان
زخمی که هر دو باعث قتل مکرر است
 
داغ بــرادر آمــده یـک زخـم بـر کمر
زخمی که مانده بر جگرش داغ اکبر است
 
نتـوان شمـرد زخم تنش را به دید چشم
از بس که جای زخمْ رویِ زخمِ دیگر است
 
این پیکـر گسیخته از هـم از آنِ کیست؟
این است آن علـی که شبیـه پیمبر است
 
چیـزی نمانــده از بـدن پــاره‌پــاره‌اش
زخـم تنش ز پیکـر بـابـا فـزون‌تـر است
 
یک کشته دفن گشته همین پشت خیمه‌ها
نامش علی‌ست ذبح عظیم است و اصغر است
 
بـا هـم کنیـد رو بـه سـوی نهـر علقمـه
آنجـا تـن شـریف علمــدار لشگر است
 
دست و سـرش جداست ولی مثـل آفتاب
در موج خون بـه دشت بلا نورگستر است
 
«میثم!» مزار این شهدا در دل است و بس
زیـرا کـه دل، مقـام خداونـد اکبــر است
بنی اسد! متحیّر ستاده‌اید همه
چرا به بحر تفکر فتاده‌اید همه؟ 
برای دفن شهیدان کربلا، زن و مرد
ز خانه سر به بیابان نهاده‌اید همه
 
کسی نبود که رو سوی این دیار نهد
خـدا تمـام شما را جـزای خیر دهد
 
بنی اسد! نگرید این خجسته تنها را
ستارگان زمین، ماه انجمن‌ها را
نصیبتان شده قدر و سعادتی امروز
شما به خاک سپارید این بدن‌ها را
 
به هـر بدن که رسیدید احترام کنید
به زخم‌ نیزه و شمشیرها سلام کنید
 
بنی اسد تن انصار رو به‌ روی شماست
که دفن پیکرشان، جمله آرزوی شماست
کمک کنید در این سرزمین پیمبر را
نگاه مادر ما فاطمه به سوی شماست
 
اگـر شمـا، نشناسید این بدن‌ها را
معرّفی کنم، این پاره پاره تن‌ها را
 
بنی اسد همه رو سوی قتلگاه کنید
به پیکری که بُوَد غرقِ خون، نگاه کنید
به مصحفی که شده آیه‌آیه گریه کنید
ز آه خود، رخ خورشید را سیاه کنید
 
تنی کـه ریخته از هم چگونه بردارید؟! 
کمک کنید، که یک قطعه بوریا آرید
 
بنی اسد! تن پاک برادرم اینجاست
که عضوعضو وجودش ز هم جداست، جداست
هر آنکه دید ورا گفت این رسول خداست
کمک کنید که این جانِ سیدالشهداست
 
دل حسین نـه تنها گسسته از داغش
پس از پدر کمر من شکسته از داغش
 
بنی اسد نگهم بر دو شاخۀ یاس است
بر آن نشانه‌‌ی لب‌های سیّدالناس است
به احترام بگیرید هر دو را سردست
ادب‌ کنید که این دست‌های عباس است
 
نه دست مانده به جسم مطهرش، نه سری
خــدا بـه مـادرش ام البنین کند نظری
 
بنی اسد! گل صدپاره‌ای در این چمن است
شهید بی زرهی، پاره‌پاره پیرهن است
ادب کنید که این ماهِ سیزده ساله
پسرعموی عزیزم، سلالۀ حسن است
 
به تیر و نیزه تن پاره‌پاره‌اش سپر است
ز حلقه‌های زره، زخم‌هاش بیشتر است
 
بنی اسد! بدنی پشت خیمه مدفون است
دل رباب و دل فاطمه بر او خون است
مزار اوست همان روی سینۀ پدرش
ز خون او گل روی حسین گلگون است
 
هنوز هست به سوی حسین، دیدۀ او
سـلامِ «میثم» بــر حنجـر بریـدۀ او
از سموم ظلم اعوان یزید
چون خزان بر گلشن یاسین رسید
 
سبز خطان را ز پیکان هلاک
شد بدن چون پرده گل چاک چاک
 
کربلا گردید چون خاک تتار
از خط مشگین خوبان مشکبار
 
هر کف خاکش به سان مادری
در بغل بگرفته جسم بی‌سری
 
خاک و خون جسم شهیدان تن به تن
کرده مستغنی ز کافور و کفن
 
سوی کوفه با سپاه تیره‌بخت
عترت میر حرم بستند رخت
 
کرد مدفون ابن سعد بی‌حیا
جسم مقتولان اولاد زنا
 
مانده عریان تا سه روز اندر زمین
جسم پاک سبط خیرالمرسلین
 
جز طیور و وحشیان در آن دیار
بر سر وی کسی نمی‌کردی گذار
 
چند تن از اعراب در آن بادیه
بود ساکن در زمین ماریه
 
تا سپارند آن بدنها را به خاک
داشتند از لشگر کفار باک
 
چند زن از آن قبیله با خروش
بیل بگرفتند چون مردان به دوش
 
طعنه زن بر مردهای خویشتن
کی به روز مردمی کمتر ز زن
 
گر شما را نیست شرم از مصطفی
هست ما را خجلت از خیرالنسا
 
آن شما و در پی تیمار جان
ما گذشتیم از سر جان و جهان
 
چون شما بستید چشم از ننگ و نام
الفت ما با شما باشد حرام
 
غیرت آن چند زن آمد سبب
از پی تحریک مردان عرب
 
بهر دفن کشتگان با اشک و آه
آمدند اندر کنار قتلگاه
 
لیک از آنجا کان جسدها را به تن
دست و سر بر جا نبود اندر بدن
 
نی پدر را بود فرقی از پسر
نی ز سر دار و نه از لشگر خبر
 
بهر کشف حال از بالا و پست
جانب یزدان برآوردند دست
 
ناگهان مانند خورشید از افق
بست نوری اندر آن صحرا تتق
 
از میان لمعه نور آشکار
گشت رخشان گوهر گلگون سوار
 
ظاهر از خورشید رویش در نقاب
معنی (حتی تورات بالحجاب)
 
آمد و در نزد ایشان ایستاد
غنچه معجز نما را برگشاد
 
کی به گرداب تحیر ماندگان
پشت پا بر ماسوی افشاندگان
 
گر شما را زین شهیدان هست شک
می‌شناسم جمله را با من یک به یک
 
پس به امر آن شه گردون خدم
طوف کردند اندر آن رشک حرم
 
نعش انصار شه دین را تمام
دفن بنمودند اندر یک مقام
 
چون ز انصار حسین پرداختند
بار دیگر در بیابان تاختند
 
گوهری پا تا به سر غلطان به خون
از نجوم آسمان زخمش فزون
 
آن سوار آن ماه پیکر را چو دید
از دل پردرد آهی بر کشید
 
گفت باشد این جوان غم نصیب
مایه امید لیلای غریب
 
این بود آن نوجوان مه جبین
کوفتاده چون ز زین اندر زمین
 
صبر و تاب عمه را گم کرده است
قد رعنای حسین خم کرده است
 
این شبیه جد خود پیغمبر است
هیجده ساله علی اکبر است
 
حالیا نبود مجال دفن او
دیگران را کرد باید جستجو
 
گردشی کردند آوردند باز
پر پیکان بر تنی چون شاهباز
 
پیکری صد پاره همچون آفتاب
دست و پایش هر دو اندر خون خضاب
 
آن جوان از سوز دل آهی کشید
جامه بی‌طاقتی بر تن درید
 
گفت باشد این جوان ممتحن
قاسم داماد فرزند حسن
 
بعد دفن قاسم نسرین عذار
گردشی کردند در آن کارزار
 
همچو خضر اندر لب عین الحیات
پیکری جستند در جنب فرات
 
داده بی‌دستی بار کانش شکست
اوفتاده در کنارش هر دو دست
 
خانه زنبور گشته پیکرش
قطعه‌قطعه گشته از پا تا سرش
 
آمدند اندر بر آن مقتدا
کای تمام گمرهان را رهنما
 
یک شهیدی دورتر جان داده است
در لب شط فرات افتاده است
 
گشته از بیداد قوم بنی‌تمیز
قطعه قطعه پاره پاره ریز ریز
 
نیست ممکن از زمین برداشتن
هم نشاید آنچنان بگذاشتن
 
شد روان آن خسرو گردون وقار
سوی شط گریان چو ابر نوبهار
 
کرد آن صد پاره تن را چون نظر
اوفتاده از پا و دستی زد بسر
 
گفت این مظلوم مقطوع الیدین
هست سقا و علمدار حسین
 
این بود آن کس که بنهاده به راه
چشم اطفال حسین در خیمه‌گاه
 
هست عباس آن که شاه خون جگر
دست بگرفت از فرقش بر کمر
 
پس به صد افغان و قلب دردناک
در مکان خود سپردش به خاک
 
تا دو نوبت آن سوار نیکخو
گفت بنمائید از نو جستجو
 
هر چه کردند اندر آن خونخوار دشت
همچو صید کوهساری سیر و گشت
 
کس نشانی اندر آن صحرا ندید
از شهیدان پیکری بر جا ندید
 
آخر اندر قتلگه شد جلوه‌گر
تلی از زوبین و خنجر در نظر
 
خون و خاکی پس به هم آمیخته
سنگ بسیاری در آنجا ریخته
 
پاره جسمی همچو قرآن مبین
نقش بگرفته است بر لوح زمین
 
چشم حق بین آن سوار از هم گشود
دستها بر سینه گردن کج نمود
 
عرض کرد ای شاه بی‌سرالسلام
زیب آغوش پیمبر السلام
 
السلام ای مرهم داغ بتول
السلام ای قره العین رسول
 
پس به یاران گفت کاین صد پاره تن
کفن و دفن وی بوده مخصوص من
 
با دو دست خویش آن جسم لطیف
جمع کرد از روی آن خاک شریف
 
تیرهای ظلم کز شصت عدو
بر تن وی بود تا پر مو به مو
 
جمله را بیرون نمود از پیکرش
در ردا پیچید جسم اطهرش
 
در بغل بگرفت جان پاک را
دا د زینت از قدومش خاک را
 
اکبرش را هم به تسکین دلش
داد در پایین پایش منزلش
 
خواست برگردد سوار از آن مکان
عرض کردند ای امیر لامکان
 
گرچه ما را نیست چشم حقشناس
تا شناسد شاه را در هر لباس
 
در نقاب ای آفتاب از چیستی؟
بازگو ای مظهر حق کیستی؟
 
برگرفت آن ماهرو از رخ نقاب
گشت مهری ظاهر از زیر حجاب
 
یافتند آن شیعیان شاه دین
کان جگر خون هست زین العابدین
 
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
کرد رحلت سوی جنت چو رسول قرشی
تنگ شد وسعت یثرب به بلال حبشی
 
کافری را بسر مسند دین والی دید
ز نبی مسجد و محراب نبی خالی دید
 
طاقتش طاق شد از گردش دور ایام
کرد هجرت ز مدینه به سوی کشور شام
 
بود در شام شبی خفته دل از غصه کباب
گفت با وی نبی امی مکی در خواب
 
کای وفاپیشه بدینسان ز چه مهجور شدی
که جفا کرده که از مرقد من دور شدی
 
کرد از شام به فرمان رسول مختار
باز رو سوی مدینه دل بی‌صبر و قرار
 
گفت روزی به علی فاطمه با درد و ملال
که فتاده بسر من هوس صوت بلال
 
غم هجران نبی ساخته پرخون جگرم
خواهم از او شنوم نام نکوی پدرم
 
ز علی کرد بلال از پی تسکین بتول
آخر از کثرت اصرار به ناچار قبول
 
شد چه آواز بلال از پی تکبیر بلند
بانک تکبیر دل فاطمه از جای بکند
 
صوت تهلیل چو برداشت به توحید اله
روز شد در نظر فاطمه چون شام سیاه
 
بعد توحید خدا چون پی تکمیل اذان
برد با گریه بلال اسم محمد به زبان
 
یاد ایام پدر کرد و برآورد خروش
رفت طاقت ز دل فاطمه وشد مدهوش
 
گشت دامان وی از خون جگر مالامال
از اذان گفتن خود شد ز محن لال بلال
 
ای دریغا که مرا شد جگر از غصه کباب
یادم آمد ز سکینه بره شام خراب
 
که بد آن غمزه را هر قدمی مد نظر
بسر نیزه خولی سر پر خون پدر
 
فرصت گریه نمی‌داد بر آن طفل صغیر
سیلی شمر ستم پیشه مردود شریر
 
بلکه می‌برد اگر نام حسین را به زبان
آمدی بر سر او از همه سو کعب سنان
 
زد شرر بر جگر او یکی از بی‌ادبی
خارجی گفت به اولاد رسول عربی
 
گشت در شام چو آرامگه آل رسول
در گذرگاه یهودان بنمودند نزول
 
یکی از لشگر بی‌دین یزید مردود
اینچنین کرد ندا سوی زن و مرد یهود
 
کاین اسیران که چون شیرند به قید زنجیر
همه هستند ز نسل علی خیبر گیر
 
آنکه بنمودند زن و مرد شما را به جهان
قتل و غارت همگی را به طریق عدوان
 
ز پی کینه دیرینه این بد عملی
حالیا وقت تلافی شده از آل علی
 
جمع گشتند یهودان سیه‌دل به تمام
پی آزار حریم نبوی از سر بام
 
آن یکی سنگ زد آن سوختگان را بر سر
دیگری خاک بیفشاند و دگر خاکستر
 
آن یکی آتش بیداد نبی برمی‌زد
بسر عترت مظلوم پیمبر می‌زد
 
داد از آن لحظه که با روی بسان خورشید
کرد جا زینب دلخون شده در بزم یزید
 
هر طرف کرد نظر حوصله شد بر او تنک
ز تماشایی انبوه نصارای فرنک
 
برد بی‌طاقتی وی ز کفش صبر و عنان
به میان اسراء کرد رخ از شرم نهان
 
آن زمان دل ببر دختر زهرا بطپید
که آشنا شد به لب لعل حسین چوب یزید
 
شد سراسیمه و مانند سپند از جاجست
باز از خوف نظرکردن حضار نشست
 
(صامتا) حشر از اشعار تو کرده است قیام
بهتر آنست که یک بار کنی ختم کلام
بود اندر ملک آذربایجان
حاکمی از جانب نوشیروان
 
در حکومت ظالم و جبار بود
طاغی و یاغی و بدکردار بود
 
بر عموم خلق از برنا و پیر
ظلم می‌کرد از صغیر و از کبیر
 
پیر زالی بود در ملکش مقیم
سرپرست چند اطفال یتیم
 
داشت ملکی آن زن افسرده حال
از پی قوت معاش ماه و سال
 
ظلم حاکم قلب وی پرخون نمود
ملک را از دست وی بیرون نمود
 
شد مسافر آن زمان بی‌خانمان
از تظلم در بر نوشیروان
 
مدتی می‌بود اندر انتظار
تا بدیدش روز اندر رهگذر
 
عرض حال خویش را تقریر کرد
پای شاه از شکوه در زنجیر کرد
 
شاه را بر حالت وی دل بسوخت
آتش قهر و غضب را برفروخت
 
آن امیر جور را حاضر به پیش
کرد شاه اندر سریر عدل خویش
 
اول اندر پیش چشم خاص و عام
کرد در تحقیق مطلب اهتمام
 
چون معین شد خطایی آن امیر
حکم بر جلاد داد آن بی‌نظیر
 
در بر چشم سپاه و لشگرش
زنده زنده پوست کندند از سرش
 
دستگاه عدل خود آباد کرد
و آن زن مظلومه را دلشاد کرد
 
باز برگرداند آن بیچاره زن
با امینی موتمن سوی وطن
 
پس چرا داد دل زینب نداد
در سریر سلطنت ابن زیاد
 
آن زمان کان عصمت پروردگار
کرد جا در مجلس آن نابکار
 
از هجوم کثرت نامحرمان
ساخت اندر گوشه خود را نهان
 
گفت عبیدالله کاین افسرده کیست
این سیه بر سر برادر مرده کیست
 
یک کنیزی گفت با آن بی‌حیا
هذه بنت علی مرتضی
 
کف بلب آورد مانند شتر
از غضب رگهای گردن کرد پر
 
گفت دیدی آخر ای دخت علی
حق ز باطل گشت اکنون منجلی
 
دور گیتی همرهی با ما نمود
کاذبان را خائن و رسوا نمود
 
قلب زینب زین سخن شد پر ز درد
برکشید از آتش دل آه سرد
 
گفت ای شمع کلامت بی‌فروغ
شرم کن ظالم از این قول دروغ
 
روز محشر در بر ختمی مآب
آخر ای کافر چه می‌گویی جواب
 
سید سجاد محزون علیل
با عبیدالله بی‌شرم محبل
 
گفت خاموش ای پلید بی‌ادب
هست این زن دختر شاه عرب
 
بیش از این ظالم دلش را خون مکن
هتک عرض زینب محزون مکن
 
کرد از قهر آن پلید نشاتین
حکم بر قتل علی بن الحسین
 
دید زینب عابد بیمار را
بر سروی قاتل خون خوار را
 
زد بسر آویخت اندر دامنش
دست خود را کرد طوق گردنش
 
گفت با ابن زیاد سنگدل
کای جهان از نار ظلمت مشتعل
 
بگذر از قتل برادرزاده‌ام
من به جای وی به قتل آماده‌ام
 
کشتن وی گر کند قلب تو خوش
پس مرا ای سنگدل اول بکش
 
زیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
آه چشم خامه ام خونبار شد
کار محنت نامه ام دشوار شد
 
دور و ارون سپهر نیل فام
داد خاصان را مکان در بزم عام
 
پور مرجانه در آن بیت الصنم
بر سریر کامرانی محتشم
 
سبط بیمار شه خیبر فکن
چون اسیر زنج بر گردن رسن
 
بانوانش از یسار و از یمین
بسته صف چون رستۀ در ثمین
 
شه ستاده بندگانش بر سریر
سرنگون بادت سریر ای چرخ پیر
 
پیش تخت زر سر شاه جلیل
همچو در بتخانۀ آذر خلیل
 
زادۀ مرجانه از مستی قضیب
میزدش بر حقۀ لعل رطیب
 
پور ارقم را از آن کردار زشت
دل برآشفت و شکیب از دست هشت
 
لب گزان گفت ای لعین چوب جفا
بازگیر از بوسه گاه مصطفی
 
عین نادانی بود بر روبهان
شیر نر را دست بردن بر دهان
 
این لبی کش میزنی چوب ای غبی
سوده بر وی بارها لعل نبی
 
لؤلؤ بحرین گوهر ز است این
کز نژاد حیدر و زهراست این
 
سالها این درّ لاهوتی صدف
قدسیان پرورده در بحر شرف
 
آری آری نی شگفت از بدگهر
کاین گهر را نزد او نبود خطر
 
چون گدائی را فتد درّی بچنگ
از جهالت بکشند او را بسنگ
 
با سیه دل پند او سودی نداد
شد از آن جمع برون آن پیر راد
 
ناگهان دید آن سیه بخت جهول
در میان بانوان دخت بتول
 
من چگویم که زبان را بار نیست
داستانم در خور گفتار نیست
 
که چه با بیغاره آن ناپاک دین
گفت با دخت امیرالمؤمنین
 
اینقدر دانم که با وی هر چه گفت
شد سیه رو آن چه در پاسخ شنفت
 
خواست کشتن سید سجاد را
قطب کون و علت ایجاد را
 
گفت زینب مهلاً ای پور لئام
بس ز خون عترت خیر الانام
 
من نخواهم داشت دست از دامنش
با منش کش گر بخواهی کشتنش
 
سبط حیدر آمد از غیرت بجوش
با تلطف گفت کای عمه خموش
 
زان سپس لب بر تکلّم بر گشاد
گفت با وی مهلاً ای پور زیاد
 
ما نداریم از قضای حق گله
عار ناید شیر را از سلسله
 
من زجان خواهم شدن در خون غریق
کی سمندر باز ترس از حریق
 
کشته گشتن عادت دیرین ماست
وین کرامت دیدن و آئین ماست
 
عهد معهودیست ما را این نمط
هان مترسان بچۀ بط را ز شط
 
با مدادان کاین معلق کوی زر
بر عمود سیمگون شد جلوه گر
 
آن سریر خون که شستی جبرئیل
تار گیسویش بآب سلسبیل
 
کرد آن کافر دلان خیره رو
نیزه گردانش بکوفه کوبکو
 
بر فراز نیزه آن رأس کریم
ترزبان از آیۀ کهف و رقیم
 
پور ارقم کاین صدا زائر شنید
نالۀ از سینه چون نی بر کشید
 
گفت بالله ای شه پیمان درست
اعجب از کهف این سریر خون تست
 
بر فراز نی سر پرخون که دید
لب تر از صوت خداوند مجید
 
سر چه باشد کردگار ذوالمنن
با زبان خود همی گفتی سخن
 
نار موسی که انا الله میسرود
هم سخنگو زین لسان الله بود
 
شیخ اگر زین قصه آید در خروش
نص معراج بنی خوانش بگوش
 
آنکه با احمد شب اسری نهفت
از لب او گفت ایزد آنچه گفت
 
ترجمان آن سخن گو این سر است
کاشتقاقش زان همایون مصدر است
 
زین حکایت بس شگفتانه بایست
عاشقان را زندگی در مردگی است
کنون ازمن ای شاه پوزش پذیر
کرم کن به کار گذشته مگیر
 
بدو گفت شاه جهان ای پلید
چو تو بیحیا چشم گیتی ندید
 
همانا ندانی که را کشته ای
به خون که تیغ خود آغشته ای
 
گمانت که کشتی تنی از عرب
و یا، بنده ای پست نام و نسب
 
چنان دان که کشتی جهانرا همه
ز قتل جگر گوشه ی فاطمه (سلام الله علیها)
 
بکشتی نبی و علی (علیه السلام) با حسن (علیه السلام)
همان فاطمه (علیها السلام) بانوی ممتحن
 
به صورت اگر بد شه کربلا
به معنی بدی خونش خون خدا
 
بریزی زکین خون پروردگار
بخواهی دهی خونبها شرم دار
 
رهایی از این داوری کی توان
مگر کشتگان را ببخشی روان
 
ز گفتار شهزاده شد شرمسار
مر آن دشمن پاک پروردگار
 
فرو ماند و پاسخ نگفت آن شریر
سرافکند از شرمساری به زیر
 
سپس گفت تا اشتران بی شمار
بیارند با هودج زرنگار
 
که تا کاروان اسیران غم
ببندند احرام سوی حرم
 
چو زینب (سلام الله علیها) از این کارشد با خبر
فرستاد پیغام زی بد گهر
 
که با هودج و محمل زرنگار
اسیران و غمدیده گان را چه کار
 
کسی را که شد کشته سالار ای دریغ
که برمن بود بدتر از زخم تیغ
 
چو بشنید این گفت پوشش سیاه
به محمل فکندند آن دین تباه
 
وزان پس سیه روی مرد شریر
به بر خواند نعمان پور بشیر
 
که بود آن خردمند پاکیزه دین
ز یاران خاص رسول امین
 
بدو گفت بادختران بتول (سلام الله علیها)
از ایدر برو تا به قبر رسول (صل الله علیه و آله)
 
ببر نیز همراه با خویشتن
گروهی سواران شمشیر زن
 
تو و آن سواران همه بنده وار
بدیشان بباشید خدمتگزار
 
روان گشت نعمان به فرمان و زود
همه کار رفتن فراهم نمود
 
هیونان چو گشتند یکسر قطار
سرکاروان خواهر شهریار
 
به کوی آمد از پرده با اشک و آه
چو دود دلش رخت و برگش سیاه
 
به دنبال وی کاروان ستم
بمحمل نشستند با درد و غم
 
به پیش سپه رفت نعمان براه
درفشی بکف پرچم آن سیاه
 
ز دنبال او مویه گر کاروان
حدی خوان به بانک عزا ساربان
 
جرس بانک ماتم چو بنیاد کرد
چو غمدیده گان چرخ فریاد کرد
 
پر از ناله شد هفت کاخ سپهر
سیه گشت از گرد غم روی مهر
 
شدند اهل آن بارگاه اشکبار
که غم را دران هیچگه نیست بار
 
سپردند زنیسان چو یکچند راه
به نعمان چنین گفت فرخنده شاه
 
ببرکاروان را بدان سر زمین
که شد کشته آنجا شهنشاه دین
 
که بوسیم آن تربت پاک را
گل آریم از اشک آن خاک را
 
بگویم به شه درد دیرینه را
ز اندوه سازم تهی سینه را
 
به فرمان سلطان دین پیر راد
سوی وادی کربلا رو نهاد
 
همی رفت با کاروان حرم
سر و روی پرگرد زار و دژم
 
وزان سو ز انصار پیری گزین
که بد نام او جابر پاکدین
 
پی طوف آن مرقد مشکبار
سوی کربلا شد ز یثرب دیار
 
به روزیکه بد اربعین امام
رسید اندران دشت آن نیکنام
 
نخستین به آیین حجاج مرد
به آب فرات اندرون غسل کرد
 
سپس بست احرام و برداشت گام
سوی تربت سبط خیرالانام
 
به همراه وی قومی از بستگان
که بودند او را ز پیوستگان
 
فرستاد برشه سلام و درود
برآن خاک، سیلی ز مژگان گشود
 
بیفکند خود را برآن قبر پاک
بمالید روی و جبین را به خاک
 
همی راز دل گفت و بگریست زار
به گرد اندرش بستگان سوگوار
 
به ناگاه برخاست بانک درای
رسیدند آل رسول خدای
 
چو دیدند آن تربت تابناک
فکندند خود را ز محمل به خاک
 
چو شد با خبر جابر پاک دین
بیامد بر سیدالساجدین
 
ببوسید او را هلال رکاب
فرو ریخت از دیدگان خون ناب
 
ز درد درون ناله بنیاد کرد
زشاه شهیدان همی یاد کرد
 
شهنشاه بیمار بنواختش
فرود آمد و پیش بشناختش
 
بفرمود تا از بر آن مزار
رود مرد بیگانه بریک کنار
 
چو شد جا ز بیگانه پرداخته
لوای عزا گشت افراخته
 
چگویم که از غم درآن پهندشت
به آل نبی آن زمان چون گذشت
 
خروشان و جوشان پریشیده موی
سوی تربت شه نهادند روی
 
ز ماتم به سر بر فشاندند خاک
به جیب صبوری فکندند چاک
 
چنان خاست زان بیکسان غلغله
که افتاد در آسمان و لوله
 
ز افغان آن قوم اندوهگین
گرستند جنبندگان زمین
 
ز ماهی به دریا ز مرغ از هوا
برآمد دران دشت چون نی نوا
 
ز دود عزا شد زمانه سیاه
هوا تنگ گردید ز انبوه آه
 
همی هر کسی ناله میکرد زار
ز بهر شهیدی چو نالان هزار
 
زانده دل زینب (سلام الله علیها) آمد به جوش
کشید از جگر همچو دریا خروش
 
نقاب از رخ روز آسا گشود
برآن موی شبگون پریشان نمود
 
دو رخ بر خراشید و پاشید خون
برآن تربت پاک و شد لعلگون
 
به زاری همی گفت ای شاه من
غمت تا دم مرگ همراه من
 
برآور سر از تربت لعلفام
که آوردمت ارمغانی ز شام
 
بیاوردم ای داور رهنمون
دلی خسته و پیکری نیلگون
 
نپرسی پس از تو به ما چون گذشت
که دانی دراز است این سرگذشت
 
بگویم گر از کوفه و شهر شام
نگردد همی تا به محشر تمام
 
مرا این همه رنج و محنت که بود
ستم ها که رفت از سپهر کبود
 
نبود آنچنان سخت کز پیکرت
جدا کرد دشمن غمین خواهرت
 
نهشتش بماند به پیشت دمی
نهد زخم های تو را مرهمی
 
دریغ ای برادر درین تیره خاک
چسان خفته ای با تن چاک چاک
 
تنی را که از شهپر جبرییل
بدی پیرهن، غسلش را سلسبیل
 
چه آمد برو اندر آن آفتاب
که برنای خشکیده اش ریخت آب؟
 
که شست و کفن کرد در خاک کرد
که در ماتمش پیرهن چاک کرد؟
 
نه مادر به سر بودت ای شهریار
نه خواهر که جسمت کنند استوار
 
چه گویم من ای شه کجا بد سرت
که چشمت ببندد مگر مادرت
 
سرت بود با خواهرت همسفر
که بینی مر او را چه آید به سر
 
چو بودی تو ای شاه و دیدی مرا
همان به که کوته کنم ماجرا
 
بسی گفت ازینگونه تا شد زهوش
چو آن بانوی نوحه گر شد خموش
 
دگر بانوان مویه کردند سر
یکی بر پدر آن دگر بر پسر
 
چو ازکار ماتم بپرداختند
سوی یثرب آهنگ ره ساختند
 
مدار جهان سیدالساجدین
به پیوست با تن، سر شاه دین
 
وزان پس به تن ها سر یاوران
به پیوست و شد سوی یثرب روان
 
دل اندر بر شاه و دیده به راه
برفتند با بارها اشک و آه
 
به هر جا شترها نهادند پای
شد از آب چشم زنان چشمه زای
کنون بشنو از من که پور زیاد
چه بد کرد با آل خیرالعباد
 
سپیده دمان سر برهنه چو مهر
خرامید در بارگاه سپهر
 
نشست از بر تخت آن زشت کیش
سران را زهر دوده بنشاند پیش
 
ز هر دسته ای نیز قومی فزون
ستاده به پا از درون و برون
 
سرشاه را دریکی طشت زر
نهادند در پیش آن بد گهر
 
چو آن انجمن گشت زانگونه راست
اسیران آل علی (علیه السلام) را بخواست
 
ببستند شان در یکی پالهنگ
ببردند چون بردگان فرنگ
 
چو دید آنچنان بانوی راستین
بپوشید رخساره با آستین
 
میان کنیزان به کنجی نشست
بدیدش ولی مرد شیطان پرست
 
بگفتا: که این پر منش زن که بود؟
که بر ما نیاورد رای درود
 
چو نامش بگفتند و او را شناخت
پی سرزنش، زشت آوا فراخت
 
بگفتا: بدان پاک یزدان درود
که از کارتان پرده برداشت، زود
 
همه هیچ شد ریو و رنگ شما
برستند مردم ز ننگ شما
 
دل بانو از گفتش آمد به جوش
ز جای اندر آمد بگفتا: خموش
 
ستایش بدان پاک داور رواست
که بر پاکی ما، کلامش گواست
 
نیای مرا داد پیغمبری
ز بد داشت اولاد او را بری
 
گنهکار رسوا شود در جهان
دروغ است سرمایه ی گمرهان
 
تویی آن، نه ماییم ای بد گهر
که از خشم یزدان نداری خبر
 
دگر باره گفتش بد اندیش مرد
که دیدی خدا با شما خود چه کرد؟
 
برادرت و یاران او را به سر
چه آمد زپاداش از دادگر؟
 
بفرمود بانو که ازکردگار
ندیدم به جز نیکویی هیچ کار
 
خدا از نخست اینچنین داشت خواست
که ما کشته گردیم بر راه راست
 
حسین (علیه السلام) را نیا داده بود آگهی
کز این کشتن او را رسد فرهی
 
برادرم دانسته بهر بلا
بیامد بزد خیمه درکربلا
 
سر و مال و فرزند و خویش و تبار
فدا کرده در راه پروردگار
 
تو را نیز این راه باشد و به پیش
به زودی روی سوی بنگاه خویش
 
چو یزدان به پیش آورد داوری
بیندیش، تا خود چه عذر آوری
 
برآشفت چون گفت بانو شنفت
شدش خشم، باکین دیرینه جفت
 
به دژخیم گفتا: که با تیغ تیز
نشان برسر نطع و خونش بریز
 
چو دیدند این، خردسالان شاه
هم آوا کشیدند، افغان و آه
 
گرفتند با مویه پیرامنش
زهر سوی چسبیده بر دامنش
 
ازایشان چو عمر و حریث این بدید
دل سنگش از غم ز جا بر دمید
 
بگفتا: کسی بر زنان ای امیر
نگیرد به ویژه زنان اسیر
 
تو دانی که این را چه آمد به سر
ز مرگ برادر ز داغ پسر
 
بپذیرفت ازو گمره پر ستیز
به دژخیم گفتا که خونش مریز
 
دگر باره بی شرمی آغاز کرد
به آزار بانو سخن، ساز کرد
 
بگفتا: خداوند یزدان پاک
چو بنمود پور علی (علیه السلام) را هلاک
 
چنان دان که شد کام هایم روا
همه درد دیرینه ام شد دوا
 
رها گشتم از بیم آشوب او
که شاهی طلب بود و آشوب جو
 
دگرباره آن بانوی سرفراز
به پاسخ بدو گفت: کمتر بناز
 
که کشتی شهی را که پیغمبرش
چو جان داشتی روز و شب دربرش
 
دراین کارت ار بود داروی درد
بدا روزگار تو ناپاک مرد
 
یکی درد از این کار اندوختی
کز آن خویش را تا ابد سوختی
 
بد اختر بپیچید از گفت اوی
ز بانو پر از خشم برتافت روی
 
نگه کرد بر پور شاه انام
بگفتا: که این ناتوان را چه نام؟
 
بگفتند: پور شه کربلاست
علی(علیه السلام) نامش و پایمال بلاست
 
بگفتا: که در کربلا آن پسر
شنیدم که شد کشته پیش پدر
 
بگفتند: او خود علی اکبر است
که درروی و خو همچو پیغمبر است
 
برآورد سر، گفت شاه زمن
که آری بدان شاه مهتر زمن
 
به یزدان که فردا ز بدخواه او
خداوند دین است پیکار جو
 
چو بشنید گفتار زین العباد
دلش پر ز خشم آمد ابن زیاد
 
بگفتا: که باشد هنوزت به تن
توانی که گویی بدینسان سخن
 
هنوز این سخن ها نشد باورت
هوای برگی است خود در سرت
 
به دژخیم پس گفت آن بدگهر
که بردار از این جسم بیمار، سر
 
چو گفتار او بانوی دین شنید
تن ناتوانش به بر در کشید
 
بگفتا: مگر نیست سیری تو را
ز خونریزی آل پیغمبرا
 
بسی ناروا خون آل رسول
روان کردی و نیست جانت ملول
 
بخواهی اگر ریختن خون او
نبخشی براین جان محزون او
 
زنان را بکش پیش از این ناتوان
که محرم نداریم جز این جوان
 
بشد نرم از زاری اش سنگدل
گذشت ازسر خون آن تنگدل
 
یکی چوب بودش به دست آن پلید
جز این چاره ی خشم خود را ندید
 
که برزد به دندان و لب شاه را
بیازرد دل های آگاه را
 
چه دندان و لب؟ آنکه خیرالبشر
بدان بوسه می داد شام و سحر
 
چه لب ها؟ که بوسید روح الامین
ز روی نیازش به عرش برین
 
یکی پیر بود اندر آن انجمن
ز یاران پیغمبر موتمن
 
که او بود زید ابن ارقم به نام
بسی برده سر، با رسول انام
 
چو دید از بد اندیش آن کار زشت
بشد خشمگین، بیمش ازدل بهشت
 
خروشید و گفتا به بیدادگر
که آخر بکن شرمی از دادگر
 
مزن چوب بر لب، چنین شاه را
زماهی مکن تیره تا ماه را
 
که من خود بدیدم ز حد بیشتر
همی زد بدان بوسه، خیرالبشر
 
لبی کان زبان نبی را مکید
کجا می توان زیر چوب تو دید
 
بگفت این و بگریست پس زار زار
غو گریه برخاست از هر کنار
 
بداختر بدو گفت: ای بی خرد
چرا می زنی بهر ما فال بد؟
 
چو درشادی ما نباشی توشاد
تو را چشم، بی گریه هرگز مباد
 
چو پیری رسد راست قد، خم شود
خرد مرد آگاه را کم شود
 
همان سستی رای و موی سپید
زشمشیر خشم منت بر خرید
 
وگرنه بفرمودی تا سرت
بگیرند از این بی خرد پیکرت
 
بدو پیر گفتا: که ای نابکار
بداندیش پیغمبر و کردگار
 
تو را گر بد آمد زگفتار من
به جانت زنم آتش از این سخن
 
بدیدم همی شاه لولاک را
حسن (علیه السلام) را و این کشته ی پاک را
 
به زانو نشاند از یمین و یسار
بگفتا: که ای پاک پروردگار
 
من این هر دو نوباوه ی خویش را
که هستند مرهم دل ریش را
 
سپردم به تو از بد بدکنشت
همی تا در آیند اندر بهشت
 
همی خواهشم هست اسلامیان
کز این دو بدارند دست زبان
 
کس آزارد ار زاده گان مرا
چنان دادن که آزرده جان مرا
 
تو اکنون چنان دان که با چوب کین
زنی بر لب سیدالمرسلین (صل الله علیه و آله)
 
بگفت این و برخاست مردکهن
برون رفت گریان از آن انجمن
 
همی گفت: کای کوفیان پلید
چه بد برشما از پیمبر رسید؟
 
که کشتید فرزانه فرزند او
همه دوده و خویش و پیوند او
 
به جایش گزیدید بیگانه را
همان پور ناپاک مرجانه را
 
که گیرد روان از روان شما
شویدش چو بنده بدان شما
 
پس از رفتن زید، پور زیاد
سر شاه را برگرفت از عناد
 
زمانی بدان روی و مو، خیره شد
یکی هول از آن بردلش چیره شد
 
نماند ایچ نیرو در آن بد نهاد
سر پاک شه را به زانو نهاد
 
چکید از سر شه یکی قطره خون
به رانش، وزآنسوی آمد برون
 
فرو رفت برخاک آن خون پاک
همی تاکه بد زنده، بد درد ناک
 
وز آن بوی بد آمدی بر مشام
نهادی برآن مشک هر صبح و شام
 
ولی بوی گندش همی شد فزون
چو گندی که آمد ز زخم هیون
 
بد اختر بشد تیره زان، دستبرد
به دست اندرش بود یک تیغ خرد
 
نگویم بدان تیغ با شه چه کرد؟
دل مصطفی (صل الله علیه و اله) را نیارم به درد
 
حرم را سپس گفت آن بد گمان
برد، جا به زندان دهد روزبان
 
به نزدیک مسجد یکی خانه بود
بسی سال بود آن که ویرانه بود
 
درآن خانه آل علی (علیه السلام) را مقام
بدادند چون شد جهان، نیلفام
 
به کاشانه ی چرخ برگرد ماه
گرفتند چو اختران جایگاه
 
گزیدند برگرد دخت بتول (سلام الله علیها)
به ویرانه، جا کودکان رسول
 
هم آغوششان یاد جان های پاک
خورش، خون دل بود و بستر، زخاک
 
سرشک روان بود برجای آب
نه درجسم، تاب و نه درچشم، خواب
 
دلا خویش را خوش به گیتی مساز
که او بد نواز است و نیکوگذار
 
گمان بهی، بر زمانه مبر
که او بد نواز است و نیکو گداز
 
گمان بهی، بر زمانه مبر
که این باغ را نیست جز رنج، بر
 
شنیدی که با آل حیدر چه کرد
مراین چرخ پر فتنه ی گرد گرد
 
به ویرانه جا داد آن را کز اوی
شد اینگونه گردنده و تیز پوی
 
چو با داور خود چنین کرد، کار
تو امید آسایش از وی مدار
 
یکی گوش بگشا بر این داستان
که گیتی چه ها کرد با راستان
اشعار تدفين پيكرهاي مقدس شهيدان كربلا امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان
از روی دلسوزی دهاتی‌های اطراف
حاج محمد حسین پویانفر
از روی دلسوزی دهاتی‌های اطراف
حاج حسین طاهری

انتقادات و پیشنهادات