چو کار بریر اندر آمد به بن

چو کار بریر اندر آمد به بن
ز رزم وهب باز رانم سخن
 
کدامین وهب پر دلی نامدار
ز تازی بزرگان آن روزگار
 
مسیحی دمی احمدی مذهبی
سهی قد سمن چهره نوشین لبی
 
گذشته ز تثلیث اقنوم و خاج
به تارک ز توحید بنهاده تاج
 
به کابینش یک زن چو سرو بلند
گذشته زدامادی اش روز چند
 
یکی مام پیرش قمر نام برد
که زهرا (علیها السلام) بدو شاد و پدرام بود
 
چو آن زن در آن روز پرخاش و جنگ
زخون پهنه را دید بیجاده رنگ
 
بدو گفت کای سر وبستان من
بسی شیر خوردی به دامان من
 
چو خواهی کت آن شیر گردد حلال
نماند مرا از تو در دل ملال
 
ابر چکمه برکن یکی تنگ را
به تن برفکن جوشن جنگ را
 
بیافزا ز بازو بجنبان سنان
ز رزم سواران مپیچان عنان
 
همانا دراین دشت مرد تو نیست
کسی کو بجوید نبرد تو نیست
 
سواری برای چه آموختی
برای چه این مردی اندوختی
 
اگر چند کام دل خویشتن
ندیدستی از روزگار کهن
 
وگر چند بر مرگ تو نو عروس
بسی خورد خواهد دریغ و فسوس
 
وگر چند پیرانه سر مادرت
به زاری شود مویه گر برسرت
 
ولیکن چه چاره که دارای دین
غریب است و تنها به میدان کین
 
دراین گیتی ازمهر زن رو گسل
درآن گیتی ازخود ببین کام دل
 
ببخشا به شه زندگانیت را
سرآور زمان جوانیت را
 
چو پیران دراین دشت جان باختند
به مینو درون شادمان تاختند
 
جوانان چرا پیش پیکان و تیغ
نمایند از جانفشانی دریغ
 
دمی کار مادر به کام آوری
که پیگار جویی ونام آوری
 
دمی ازتو شادان شوم ای پسر
که درخون شود پیکرت غوطه ور
 
تو خواهی که خویشان ویاران شاه
همه کشته گردند در رزمگاه
 
وزآن پس درآیی به میدان جنگ
که برشه شود یک تنه کار تنگ
 
مرا پیش بانوی روز شمار
مکن شرمسار ای نبرده سوار
 
زمادر چو بشنید این نوجوان
بدو گفت کای مادر مهربان
 
مراهر چه فرمان دهی آن کنم
کنون برخی شه سر وجان کنم
 
چو با شاه دین رهنورد آمدم
دراین دشت بهر نبرد آمدم
 
ببینی تو امروز رزمی زمن
که گردد هراسنده زان اهرمن
 
من از رزم دشمن نیم بیمناک
هم از جان شیرین مرا نیست باک
 
ولیکن بدین کام نادیده زن
دلم سوزد ای مهربان مام من
 
زنی بی پرستار و آواره است
دژم دل سیه روز و بیچاره است
 
بهل تا روم یک زان سوی او
ببینم دم واپسین روی او
 
دمی سیر بینیم دیدار هم
نیوشیم یک لحظه گفتار هم
 
وهب را چنین گفت مام نوان
که ای با هنر جفت پور جوان
 
به بدرود او پوی و هشیار باش
ازو خویشتن را نگهدار باش
 
که شیرین زبان اند یکسر زنان
نتابند مردان از ایشان عنان
 
مخور زو فریب ای پسر زینهار
تو را برنگرداند از کارزار
 
پسر گفت کای مادر آسوده باش
مکن بیش ازین ناله ی جانخراش
 
مرابرده عشق حسینی زدست
نگردم به مهر زنان پای بست
 
زبدرود اویم نباشد زیان
به سوی تو آیم کمر بر میان
 
بگفت این و زی پرده ی نو عروس
روان گشت داماد با صد فسوس
 
چو چشم زن افتاد بر روی شوی
همان پیکر و کاکل مشکبوی
 
چو یک باغ نسرین گرفتش به بر
زدش بوسه برگونه وچشم تر
 
بدو گفت کای رویت آرام دل
مرا پرشکن موی تو کام دل
 
بهشت روانم بهار دلم
چراغ جهان بین مه محفلم
 
مرا این دم ای سرو رعنا خرام
زتو بوی هجر آیدم برمشام
 
پی کشتنم دشنه زابرو برآر
به تیغ فراقم میانداز کار
 
ز مژگانت یک زخم کاری مرا
ازآن به که درغم گذاری مرا
 
به من بازگو تا چه داری خبر
ز پیشم مگر کرد خواهی سفر
 
بدو گفت داماد با صد فسوس
که ای حجله ی ناز را نوعروس
 
به دیدار تو نه از نیاز آمدم
به بدرود سوی تو باز آمدم
 
حلالم کن ار دیدی ازمن بدی
که بادت جزا بخشش ایزدی
 
من اینک به میدان کین می روم
پی یاری شاه دین می روم
 
دم دیگرم روی کافورگون
ببیند دو چشم تو رنگین به خون
 
دم دیگرم آیی به بالین من
به بردرکشی جسم خونین من
 
به مرگم غریبانه مویی همی
دو رخ ز آب دیده بشویی همی
 
ترا گر بود یار فرهنگ وهوش
به اندرز شوهر فرادار گوش
 
مرا زین سپنجی سرا رفته گیر
به خاکم چو دیگر کسان خفته گیر
 
جوانان بدین تیره خاک اندرند
که از من به روی و به مو بهترند
 
چو آیی ز پرده به بالین برم
ببینی ز خون لاله گون پیکرم
 
مبادا برآری به مرگم خروش
که افغانت آید سپه را به گوش
 
که ازغیرت آن گه بلرزد تنم
کشد سربرون موی ازجوشنم
 
دراین پهنه برمن چو مویی تو زار
شود خصم شادان و شه سوگوار
 
پس از کشتنم گر به دهر ایستی
تویی بامن ازمن جدا نیستی
 
اگر زنده ماندی مرا یاد کن
سیه جامه در مرگ داماد کن
 
چو همخوابه گفت جوان را شنید
یکی آه سرد از جگر برکشید
 
خروشی برآورد کای یار من
به گیتی زهر بد پرستار من
 
خوشا روزگار و خوشا حال تو
که از بخت فرخنده شد مال تو
 
که شه خواندت از خیل یاران خویش
شمردت ز خدمتگزاران خویش
 
اگر جنگ جستی زنی درجهان
به شه دادمی منهم امروز جان
 
به هم نگسلم رشته ی عزم تو
ترا برنگردانم ازرزم تو
 
برو لیک بامن به درگاه شاه
یکی سخت پیمان کن ای رزمخواه
 
که بی من به فردوس ننهی تو گام
نگردی ز فردوسیان شادکام
 
چو راز عروس آن دلاور شنید
تبسم کنان همچو گل بشکفید
 
به دست اندرش دست شد سوی شاه
بزد شاه رابوسه برخاک راه
 
عروس وهب گفت کای شهریار
خبر داده پیغمبر (صل الله علیه و آله) تاجدار
 
که گردد شهیدی نگون چون ززین
ز مینو چمد سوی او حور و عین
 
بگیرد چو جان دربر خود تنش
کشاند سوی ایزدی گلشنش
 
دراین رزمگاه ای پناه زمن
شودکشته چون دررهت شوی من
 
شود راست فرموده ی احمدی
زحق یابد آن دولت سرمدی
 
هنوزش به مینو نرفته روان
ندیده رخ جنتی بانوان
 
بگو با من امروز پیمان کند
که چون جای درباغ رضوان کند
 
نگردد دمی بی من آنجا صبور
رخ من بجوید نه دیدار حور
 
ودیگر دراین مرز من بیکسم
که درباغ محنت گلی نورسم
 
ندارم به غیر از حریمت پناه
توهم بی پناهم ازین پس مخواه
 
چو شد شوی من کشته درکارزار
مرا دست بردست زینب سپار
 
کم اندر بر خود کنیزی دهد
مرا در دو دنیا عزیزی دهد
 
وهب گفت پذرفتم این آرزوی
نتابم به هر دو سرا روی ازوی
 
امیدش برآوردم ای دین پناه
توباش اندرین سخت پیمان گواه
 
شهنشه بدان شوی و زن بنگریست
به گفتار وکردار ایشان گریست
 
خروشی برآمد ز یاران شاه
که شد پر نوا پرده ی مهر وماه
 
چو این کار پردخته شد نامدار
زشه خواست دستوری کارزار
 
شد ازبهر رزم آن پسندیده کیش
زره پوش چون از گهر تیغ خویش
 
تن خود سراپا درآهن نهفت
برآمد به رخش جهانپوی و گفت
 
که ای رهسپر چرمه ی تیز هوش
به سوی سوارت فرادار گوش
 
یکی گرم جولان شو اندر نبرد
ز هامون به گردون برانگیز کرد
 
ممان تا سواران نا هوشمند
بتازند در پهنه زی من سمند
 
برآور چو مرغان دراین دشت پر
مرا زین جهان سوی فردوس بر
 
کنون گرچه در زیر زینی مرا
ابر زین ازین پس نبینی مرا
 
مرا چون ز زین افکند بدسگال
زخونم کنی سرخ رخسار ویال
 
مرا کشته بگذار وزین رزمگاه
برو سر بنه برسم اسب شاه
 
بدان دادگر داور مهربان
رسان مژده ی مرگ من بی زبان
 
بگو گر سوار من افتاد پست
تراباد بر زین یکران نشست
 
وزان پس به همخوابه و مام من
رسان از بر شاه پیغام من
 
بگو شد وهب کشته درکارزار
بگریید درسوگ او زار زار
 
بگفت این و زی پهنه توسن براند
به تازی زبان این رجز باز خواند
 
امیری حسین ونعم الامیر
له لمعه کالسراج المنیر
 
چراغ هدایت امیر من است
که در دین حق دستگیر من است
 
اگر پرتو افکن شود روی شاه
نه خورشید پاید نه تابنده ماه
 
نداند زما هر که نام ونسب
بگویم منم شیر جنگی وهب
 
منم شیر و شیر اوژن و شیرزاد
سگ شیر حق مرد کلبی نژاد
 
به مردی ظفر همعنان من است
اجل درزبان سنان من است
 
بجنبد چو پر کلاهم زباد
بداندیش من آرد ازمرگ یاد
 
به دست من ار بنگرد گاوسار
فتد برسر شیر گردون دوار
 
هم ایدون ببینید جنگ مرا
همان بند و فتراک و چنگ مرا
 
چه پیل دم آهنج نزدم چه مور
چه شیر دژ آهنگ پیشم چه گور
 
به نخجیر بد خواه ناهوشمند
مرا دانه و دام تیغ و کمند
 
به سر چون نهم ترک درکارزار
نماند سری درجهان ترک دار
 
چو گفت این زدشمن هماورد خواست
به چرخ ازسم باره اش گرد خاست
 
هر آنکس که گشتی بدو روبروی
شدی سوی دوزخ به شمشیر اوی
 
چو بسیاری از نامداران فکند
میان سپه راند تازی سمند
 
به خشم آستین برزد آهنگ را
برآورد دست یلی جنگ را
 
یکی آتش از تیغ کین برفروخت
کزو کوفیان را چو خاشاک سوخت
 
فغان در چپ افکند و شیون به راست
براو آفرین ازدو لشگر بخاست
 
دلاور نبرد آزمودن گرفت
شهنشه مراو را ستودن گرفت
 
همی خواست با میمنه و میسره
کند کار یکرویه ویکسره
 
ورا ناگه ازمادر و نوعروس
به یاد آمد و خورد لختی فسوس
 
سوی خیمه از پهنه آن سرفراز
عنان تکاور بگرداند باز
 
بیامد به نزدیک مادر بگفت
که ای با خرد گشته جان تو جفت
 
دلت گشت خوشنود ازین کارزار
بدو گفت مادرش کای نامدار
 
دمی از تو خوشنود ازین کارزار
بدو گفت مادرش کای نامدار
 
دمی از تو خوشنود گردم که سر
ببازی به راه شه تاجور
 
ز نزدیک مادر به درد و محن
به نزدیک همخوابه شد تیغ زن
 
دگر باره بدرود او کرد و رفت
به میدان و زد برصف خصم تفت
 
گهی با سنان گاه با تیغ تیز
در افکند در کوفیان رستخیز
 
سواری ز لشگر بر او بربتاخت
دلاور به یک نیزه کارش بساخت
 
زبس رزم کرد آن یل حق پرست
به هم نیزه و تیغ او درشکست
 
سپه کاین بدیدند ازو همگروه
گرفتند گرد یل پرشکوه
 
بدان مرد فرزانه ی نیکبخت
یکی تیر باران نمودند سخت
 
ز پیکان پران تن بی همال
به کردار مرغان برآورد بال
 
تنش بر لب تیغ می داد بوس
بدانسان که داماد برنو عروس
 
به ناگه دو مرد بد اختر بدوی
فکندند اسب ستیز از دو سوی
 
دو دستش به تیغ از یمین ویسار
فکندند در پهنه ی کارزار
 
جوان گشت چون نا امید ازدو دست
ززین بر زمین اندر افتاد پست
 
سواری ز پشت سمند اوفتاد
که انباز او چرخ نارد به یاد
 
یکی تازه داماد کز سوک آن
سیه پوش شد حجله ی آسمان
 
عمر چو بدیدش فتاده به خاک
ز تیغ و ز خنجر تنش چاک چاک
 
بگفتا که از نازنین پیکرش
بریدند آن پهلوانی سرش
 
فکندند درلشکر شهریار
بر شیرزن مادر داغدار
 
پسر کشته زن چون سر پور دید
ز شادی رخانش چو گل بشکفید
 
زمانی به شکرانه لب برگشود
فراوان خدا را ستایش نمود
 
همی گفت کای داور دستگیر
سری کت بداد این جوان در پذیر
 
پس آنگه سر نوجوان برگرفت
بدو زار بگریستن در گرفت
 
ببوسید و لب برلب او نهاد
همی گفت کای زاده ی پاکزاد
 
مرا این زمان شادمان ساختی
که بر یاری شاه سرباختی
 
کنون ای بهار و گلستان من
حلالت بود شیر ودامان من
 
بچم در بهشت برین سرخ روی
برپاک پیغمبر (صل الله علیه و آله) و آل اوی
 
بنه تاج پیروز بختی به سر
عروس بهشتی برآور به بر
 
بگریم براین روی گلگون تو
بنالم براین ترک پرخون تو
 
پس آن شیر زن کردکاری شگفت
سر پاک فرزند را برگرفت
 
فکندش سوی پهنه ی رزمگاه
بدان سر تنی کشت از آن سپاه
 
بگفت این به سربازی ازمن نکوست
نگیریم سری را که دادم به دوست
 
ستون سراپرده را برکشید
به خون پسر سوی میدان دوید
 
خروشید و مردانه زد بر سپاه
دو تن را بکشت اندر آوردگاه
 
زدورش چو چشم شهنشاه دید
سوی خویشتن خواند و دادش نوید
 
که ای مادر داغدار وهب
زهر مرد مردانه تر در عرب
 
نفرموده یزدان زنان را نبرد
سوی خیمه ی خویشتن باز گرد
 
شد آن پرده گی چون سوی پرده باز
زن آمد ببالین شوهر فراز
 
تن چاک چاکش به بر بر کشید
به زاری فغان از جگر برکشید
 
همی خون ز گلگون تنش برگرفت
بمالید برموی روی این شگفت
 
همی گفت کای مهربان شوی من
که خون تو شد غازه ی روی من
 
به جز من عروسی که دیده بگوی
که بر رخ نهد غازه از خون شوی
 
بدین غازه ی چهره روز شمار
بنازم همی پیش پروردگار
 
بر پاک پیغمبر (صل الله علیه و آله) راستین
فشانم به حوران خلد آستین
 
به مینو چنان ترکتاز آورم
بر پاک زهرا نماز آورم
 
بگویم که ای پاک بانوی من
به قربان پور تو شد شوی من
 
پس آنگه کشید آن تن چاک پیش
گرفتش چو جان اندر آغوش خویش
 
همی گفت سروا بهارا گلا
من و از غمت ناله چون بلبلا
 
پس از تو مرا زندگانی مباد
به گیتی درون کامرانی مباد
 
نباشی تو باشد مرا زندگی؟
زهی سخت جانی و شرمندگی
 
بدش بنده ای شوم شمر پلید
بدو نعره ای از جگر بر کشید
 
که رو کار این مویه گر ساز طی
فرستش به جایی که شد شوی وی
 
ستمگر بیامد بزد برسرش
عمودی که پیوست با شوهرش
 
چرا ماندی ای بیوفا آسمان
پس از مرگ چونان شهیدان ممان
 
ممان خرم ای گلشن پرورگار
تو ای ابر بارنده جز خون مبار
 
مزن نغمه مرغا تو درگلستان
میافراز سرو قد از بوستان
 
سبک سرشکی کز جهان کام جست
دراین خاکدان جای آرام جست
93
0
موضوعدیگر اصحاب اصحاب امام حسین (علیه السلام)
گریز
شاعرمیرزا احمد الهامی کرمانشاهی
قالبمثنوی
سبک پیشنهادیرجز خوانی,نامشخص
زبانفارسی
اشعار مرتبط با این شعر و مناسبت