ذوالجناح آمد ولی با خود سوارش را نداشت

ذوالجناح آمد ولی با خود سوارش را نداشت
بی قرار بی قرار آمد، قرارش را نداشت
 
سال‌ها پا در رکاب حضرت خورشید بود
بر رکاب اما سوار کهنه‌کارش را نداشت
 
بر رکاب خود نگینِ سرخِ خاتم را ندید
بر رکاب خود نگین شاهوارش را نداشت
 
خوب یادش بود وقتی رهسپار جنگ شد
دشت تاب گام‌های استوارش را نداشت
 
لحظه‌هایی را که بی او از سفر برگشته بود
لحظه‌هایی را که اصلاً انتظارش را نداشت
 
یال‌هایش گیسوانی غوطه‌ور در خاک و خون
چشم‌هایش چشمه‌ای که اختیارش را نداشت
 
اسب بی صاحب، شبیه کشتی بی ناخداست
صاحبش را، هستی‌اش را، اعتبارش را نداشت
 
پیکر خود را به خونِ آسمان آغشته کرد
طاقت دل کندن از دار و ندارش را نداشت
 
اسب‌ها در قتله‌گاه، آسیمه سر می‌تاختند
کاش شرم دیدن ایل و تبارش را نداشت
 
پیکری صدپاره از آوردگاه آورده بود
که حساب زخم‌های بی شمارش را نداشت
 
کاش دُلدُل بود و دِل دِل کردنش را می‌شنید 
لحظه‌ای که حیدر بی ذوالفقارش را نداشت
 
بال‌هایش را همان جا باز کرد و جان سپرد
آرزویی غیر مردن در کنارش را نداشت
15
0
موضوععصر عاشورا، شام غریبان و اسارت کاروان امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان
گریز
شاعراحمد علوی
قالبغزل
سبک پیشنهادیروضه
زبانفارسی

حاج میثم مطیعی
حاج محمود کریمی
اشعار مرتبط با این شعر و مناسبت