دویم روز سوگ خداوند دین

دویم روز سوگ خداوند دین
که شد ماتمش تا به خلد برین
 
چو زین طشت پیروزه، خورشد عیان
چو بر خون سر شاه دین برسنان
 
سپهدار کفر اندر آمد به دشت
به هرسوی آن سوی پهنه، یکسر بگشت
 
ز یاران خود هر کجا کشته دید
یکایک به یکسوی میدان کشید
 
بشوییدشان زآب و پوشاند برد
نه برخاک بردست آتش سپرد
 
ولیکن تن شاه و یاران اوی
بماندند برخاک بی شستشوی
 
بدی آب غسلش همان خون پاک
کفن نعل اسبان و کفور، خاک
 
پس آنگاه گفتا به بند ستم
ببستند بازوی اهل حرم
 
نمودند پس ساربانان قطار
شترهای بی پوشش و بی مهار
 
که سازند آن بیکسان را سوار
چو زینگونه دخت علی (علیه السلام) دیدکار
 
بفرمود با مردم کفر کیش
که یکسر بمانید بر جای خویش
 
به نزدیک ما کس نیارد گذار
که ما خود نماییم خود را سوار
 
وگرنه بگویم شما را تمام
نهنگ زمین اندر آرد به کام
 
چو من بردباری به یکسو، نهم
به گردون گردنده، فرمان دهم
 
ببارد شما را به سر، سنگها
گریزد روانتان به فرسنگها
 
نماند کس از لشگر بد نژاد
نه پر کلاهی بجنبد ز باد
 
سپه زین سخن سست نیرو شدند
به یکسوی از بیم بانو شدند
 
به دست خود آن بانوی داغدار
نمود آن ستم دیدگان را سوار
 
چو خود ماند، تنها به زاری گریست
به هر سوی لختی به غم بنگریست
 
همانا به یاد آمدش آن زمان
که از یثرب آمد به کوفه روان
 
برادر نهش در چپ و راست بود
زآل علی (علیه السلام) هر که می خواست بود
 
دوان در برش جمله چون خیل تاش
به گردون رسانده غو دور باش
 
کنون مانده تنها و بی غمگسار
گرفتار آن مردم دیو سار
 
شگفت آیدم از شکیبش بسی
ندارد چنین بردباری کسی
 
وزان پس خود و خواهرش اشکبار
به بی پرده محمل نشستند زار
 
امام زمان، سید الساجدین (علیه السلام)
به گردون نهاده غل آهنین
 
برهنه سر آن شاخ عرشی درخت
به زیر شتر، هر دو پابسته سخت
 
حرم مانده در چنگ دشمن ذلیل
که از کوس برخاست بانگ رحیل
 
به عمدا ببردند آن دم سپاه
مر آن بیدلان را سوی قتلگاه
 
چو دیدند آن کشته گان را نگون
فکندند خود را ز پشت هیون
 
دویدند هر یک سوی کشته ای
به خاک و به خون اندر آغشته ای
 
کشیدند هر یک به قسمی نوا
که شد همچونی، پر نوا نینوا
 
ز شیون چنان خاک شد پر ز شور
که از یاد شد نام شور و نشور
 
جهان بین زینب (سلام الله علیها) به ناگه بدید
تنی چاک چاک و دلش بر تپید
 
غریوان به نزدیک آن کشته تاخت
چو نیکو نگه کرد شه را شناخت
 
که بر روی افتاده اندر کوی
به تن نیستش کهنه ای بیا نوی
 
به زاری بگفت: این حسین (علیه السلام) من است
که او را به خون خفته زاینسان تن است
 
نه او نیست ور هست پس کو سرش؟
چه آمد به پیغمبری افسرش؟
 
بگفت این و بنشست برروی خاک
به بر درکشید آن تن چاک چاک
 
سپس کرد رو سوی یثرب به درد
چنین با نیا شکوه آغاز کرد
 
که هان ای شهنشاه آخر زمان
که بر تو درود آید از عرشیان
 
حسنیت (علیه السلام) بود این تن باژگون
دو صد پاره آغشته با خاک و خون
 
که ببرید از پشت دشمن سرش
ردا برد و دستار از پیکرش
 
ز پوشش تهی، پیکر پر زخاک
وزد باد، پوشد به وی گرد و خاک
 
بریده ببین ای رسول امین
گلویی که بوسیدی از تیغ کین
 
تنی را که آغوش تو مهد بود
ز لعل لبت شیر پر شهد بود
 
چو پرویزن از تیر دشمن نگر
بدین خاک گرمش نشیمن نگر
 
شها، دین پناها، رسولا مها
بزرگا، سرا، راد شاهنشها
 
همه دودمان تو عریان برند
به زنجیر بسته برهنه سرند
 
پناهی ندارند و فریادرس
نیارند از بیم، برزد نفس
 
وزان پس به مادر چنین راند زار
که ای پاک دخت رسول حجاز
 
بر آور سر از تربت عنبرین
یکی ناز پرورد خود را ببین
 
که جایی نمانده درست ازتنش
زبس زخم کاری که بوسه منش
 
به بند ستم دخترانش اسیر
همه خردسالان او دستگیر
 
ز تربت یکی مادرا در نگر
که ما را ز امت چه آمد به سر؟
 
بپوشیم از دیده ی آن و این
زبی معجری چهره با آستین
 
پیمبر شهنشاه ممتاز کو؟
علی (علیه السلام) کو؟ عقیل سرافراز کو؟
 
عبیده چه شد؟ پاک جعفر کجاست؟
همان حمزه شیر پیمبر کجاست؟
 
حسن (علیه السلام) کو؟ ابو طالب(علیه السلام) راد کو؟
همان دوده ی هاشمی زاد کو؟
 
که در خون ببینند صد پاره تن
پناه همه دوده ی خویشتن
 
سپارند این شاه را بر تراب
برهنه نمانند در آفتاب
 
رهانند ما را ز چنگ بلا
به یثرب رسانند از کربلا
 
پس آنگاه آن پرده گی آفتاب
به جسم برادر نمود این خطاب
 
که بادا فدای تو ای بی کفن
روان من و مادر و باب من
 
که در ناف هفته شدی بی سپاه
به خرگاه تو زد شرر کینه خواه
 
تنت باژگون خفت در خون و خاک
چوباران چکد خونت از روی پاک
 
فدای تو ای کشته ی دل دژم
که تا جان سپردی نرستی ز غم
 
فدای تو ای سبط خیرالانام
که تا وقت رفتن بدی تشنه کام
 
برادر نه زینگونه کردی سفر
که در راه تو چشم دارم به در
 
نه زانسان تنت خسته از تیغ و تیر
که باشد دگر باره مرهم پذیر
 
پناها، امیدا، سرا، سرورا
به خون خفته شاها بریده سرا
 
تو تا بودی ای مفخر انس و جان
مرا کی چنین روز بودی گمان؟
 
توتا زنده بودی به من مهر و ماه
به خیره نیارست کردن نگاه
 
کنون مو پریشان به بازو رسن
بر چشم دشمن برهنه بدن
 
زخرگه به میدان فراز آمدم
به بالین تو مویه ساز آمدم
 
چنین روز اگر دیدمی من به خواب
روانم سوی مرگ جستی شتاب
 
ندانم چه شد تا کنون زنده ام؟
تو را بیند اینگونه بیننده ام
 
از این بیشتر گر غمی داشتم
چو تو غم زدا همدمی داشتم
 
تو رفتی از این پس اگر بر دلم
رسد غم که آسان کند مشکلم
 
برادر یکی حال خواهر ببین
دمی سوی غمدیده دختر ببین
 
شکیب از غم و اشک و آهش بده
نگاهی زنی زاد راهش بده
 
سکینه همی خواهد ای غم گسل
ببوسد تنت سر کند درد دل
 
کند شمر دورش زجسم پدر
پیاپی زند تازیانه به بر
 
مرا رفت امروز از سر نیا
بشد کشته امروز شیر خدا
 
دراین روز زهرا (سلام الله علیها) برفت از جهان
حسن (علیه السلام) کشته آمد به زهر نهان
 
غمت سوگ آن رفتگان تازه کرد
دریغ از چنین روز پر داغ و درد
 
وزان پس ابا کینه خواهان بگفت
بدانسان که نزدیک و دورش شنفت
 
که ای پیروان رسول خدا
نه ماییم آل شه انبیا
 
چرا چون اسیران روم و فرنگ
ببستید بر دست ما پالهنگ
 
برهنه سر و بر شترها سوار
زشهری به شهری برید از چه خوار
 
گرفتم نه ما آل پیغمبرم
به رغم شما خونی و کافریم
 
به کافر نکردند هرگز چنین
عرب را نه این بوده آیین و دین
 
سپاه سیه دل چو ابر بهار
روان گشت از چشمشان بر تراب
103
0
موضوععصر عاشورا، شام غریبان و اسارت کاروان | مناجات ها و مصیبتهای حضرت زینب بعد از عاشورا | مناجات ها و مصیبتهای حضرت زینب بعد از عاشورا امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان | امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان | حضرت زینب (سلام الله علیها)
گریز
شاعرمیرزا احمد الهامی کرمانشاهی
قالبمثنوی
سبک پیشنهادیروضه
زبانفارسی
اشعار مرتبط با این شعر و مناسبت