به روی زجر چو افتاد چشم آن افکار

به روی زجر چو افتاد چشم آن افکار 
روان چو برگ گلی شد میان بوته خار
 
ولی به هر نگهی کو به سوی او می‌دید 
به خود ز خوف سراپا چو بید می‌لرزید
 
ز فرط واهمه آن طفل جان نه بر تن داشت 
نه پای رفتن و نه جرات نشستن داشت
 
دمی نشست ز خون چشم خویش دریا کرد 
چو تنگ حوصله رو به سوی صحرا کرد
 
دگر نه در دل او جای صبر و حوصله بود 
نه پای رفتن از بس به پاش آبله بود
 
دوان ز خوف چو قدری در آن بیابان شد 
ز پا درآمد و بر سر فتاد و گریان شد
 
رسید زجر و بگفتا چرا در افغانی 
نهاده سر به بیابان چرا گریزانی
 
جواب داد که خواهم روم به رنج و تعب 
به هر کجا که روان گشته عمه‌ام زینب
 
بگفت کیستی ای دختر نکو منظر 
جواب گفت منم خواهر علی اکبر
 
بگفت چیست تو را خواهش دل بی‌تاب 
بگفت سوختم از تشنگی مرا دریاب
 
پس از مشقت ره با هزار رنج و تعب 
رسید چون که به نزدیک محمل زینب
 
گرفت بازوی آن طفل زجر سنگین دل 
بلند کرد و بی افکند جانب محمل
 
چنان فکند سوی محملش ز راه عناد 
که او ز جانب دیگر به روی خاک افتاد
 
فغان کشید که جان رفته عمه ز اعضایم 
به هم شکست روی سنگ استخوان‌هایم
 
جز آنکه جان سپارم نیست حاجت دگرم 
به غیر آنکه فتد دیده بر سر پدرم
 
چو دید زینب از آن طفل ناله گشت بلند 
ز پشت ناقه سر خویش را به زیر افکند
 
به برکشید چو جان آن علیل بی جان را 
فغان کشید ز دل چاک زد گریبان را
 
ز مهر بر گل رویش گلاب اشک افشاند 
به هر طریق که بود او به محملش بنشاند
 
بسوز جودی از این غم که در خرابه شام 
شدی به آل علی زندگی دهر حرام
8
0
موضوععصر عاشورا، شام غریبان و اسارت کاروان امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان
گریزورود كاروان اسرا به شام و مجلس یزید امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان
شاعرعبدالجواد جودی خراسانی
قالبمثنوی
سبک پیشنهادینوحه
زبانفارسی
اشعار مرتبط با این شعر و مناسبت