ای سری کز سر این نیزه شعاع رخ تو

ای سری کز سر این نیزه شعاع رخ تو 
کرده بی‌رونق و بی‌نور مه تابان را
 
خوش به ره می‌روی و راه وفا نیست حسین 
که در این راه دمی ننگری این گریان را
 
ای سر از دیده من شمع رخت باز مگیر
تا چو پروانه به پای تو سپارم جان را
 
گر شتاب تو در این راه از این ره باشد 
تا بدین حال نبینی من سرگردان را
 
نی نی این گونه شتابان مرو این قوم شریر 
جلوی اسب دوانند من نالان را
 
شده پایم همه از خار مغیلان مجروح 
نیست پایان چه کنم این ره بی‌پایان را
 
ای پدر تا تو شدی کشته به غارت بردند 
معجر زینب سرگشته بی سامان را
 
اندر این قوم ستمگر مگر این آیین است 
که زنند از ره کین سنگ به سر مهمان را
 
سوختم از عطش و کس ندهد قطره آب 
از ترحم من دل سوخته عطشان را
 
جودیا سیل سرشک تو گر از غم این است 
نوح را گوی که آماده شود طوفان را
9
0
موضوععصر عاشورا، شام غریبان و اسارت کاروان امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان
گریز
شاعرعبدالجواد جودی خراسانی
قالبغزل
سبک پیشنهادیزبانحال
زبانفارسی
اشعار مرتبط با این شعر و مناسبت