درآن تیره شب سروباغ رسول

درآن تیره شب سروباغ رسول
روان شد به بدرود قبر بتول
 
بدان تربت ازدیده بگشاد رود
به مادر فرستاد لختی درود
 
که ای مام نیک اختر مهربان
مرا پرورانده به روز و شبان
 
منم ناز پروده ی نوش تو
که پیوسته بودم درآغوش تو
 
منم آنکه چون پاک زاده ی مرا
به دامان خود شیر دادی مرا
 
بدان ای سر بانوان بهشت
که آواره گی شد مرا سرنوشت
 
من اینک برفتم تو بدرود باش
دژم ازغم نازنین رود باش
 
به پایان رسانید چون شه پیام
بدو آمد از قبر زهرا سلام
 
از آن پاک تربت صدایی شنفت
همانا بدو بانوی خلد گفت
 
که ای بر شکفته گل باغ من
فزودی زنو داغ برداغ من
 
به مینو که غم را درآن نیست بار
نمودی روان مرا سوگوار
 
دریغا نیم زنده در روزگار
که با کاروانت شوم رهسپار
 
بنالم جرس وار در قافله
هیون را بپویم ز پی مرحله
 
به هر منزل از دیده ی اشکبار
بشویم ز مشکینه مویت غبار
 
زبد پاس درهر مکانت کنم
پرستاری کودکانت کنم
 
نمانم که دراین ره هولناک
فتند ازشتر کودکانت به خاک
 
درین ره تو را ای پسندیده پور
یکی مویه پرداز باشد ضرور
 
که چون کشته گردی به آوردگاه
زشمشیر بیداد کوفی سپاه
 
بنالد به مرگت همی زار زار
بگرید به سوگت چو ابر بهار
 
ببندد دو روشن جهان بین تو
کشد ناوک ازجسم خونین تو
 
کفن درتن چاک چاکت کند
چو جان جای درجسم خاکت کند
 
ازآن پس که بدرود مادر نمود
شه آهنگ قبر برادر نمود
 
بسی مویه ها کرد و پوزش نمود
چنان چون سزاوار آن شاه بود
 
چو ازکشور شب سوی مرز روز
بسیج سفر کرد گیتی فروز
 
به کاخ ولایت امام زمان
شد ازقبر فرخ برادر چمان
 
غلامان و یاران خود را سرود
که زی بار بستن گرایید زود
 
بسی اشتر راهور آورید
بسی هودج زرنگار آورید
 
که ناگه زدرگاه شه مویه خاست
نوانگشت از آن کوی برچرخ راست
 
که ناگه رسیدند زار و نوان
برشاه دین هاشمی بانوان
 
همه مویه ساز و همه موی کن
همه دست غم برسر و سینه زن
 
شه آن بانوان را چو آنگونه دید
همان آه و فغان ایشان شنید
 
بفرمود کای داغدیده زنان
مباشید اینگونه برسر زنان
 
شکیب اندرین کار پیش آورید
همه رو به مشکوی خویش آورید
 
به زنهار یزدان بمانید و بس
که زنهار او به نه زنهار کس
 
چولختی تسلی زغم دادشان
سوی پرده ی خود فرستاد شان
 
رسول خدا را زاهل حرم
زنی بود در پرده بس محترم
 
به دوده گزین و به دانش تمام
کزو بود خوشنود خیرالانام
 
کجا ام سلمه ورا نام بود
ازو شاه دین شاد و پدرام بود
 
چو بشنید شه دارد آهنگ راه
سوی او خرامید با اشک و آه
 
به شه گفت:کای پاک فرزند من
امید دل آرزمند من
 
تو از مادر و جد خود یادگار
به نزد منی اندرین روزگار
 
به گیتی دراز پنج آل عبا (ع)
تو ماندستی ازخسرو دین به جا
 
مسوزان دل من به نار فراق
زیثرب مکن عزم مرز عراق
 
شنیدم ز پیغمبر دادگر
درآندم که می داد ما را خبر
 
که نوشد حسین آب تیغ بلا
زبد خواه دین تشنه درکربلا
 
درین روزم آن ساعت آمد به یاد
که آن ساعت اندر جهان خود مباد
 
یکی بشنو ازمادرپیر پند
ز یثرب زمین بار هجرت مبند
 
زقتل خود ای شاه آخر زمان
به گردون مبر دود ازاین دودمان
 
شهش گفت: کای مادر محترم
رسول خدا را گزین تر حرم
 
همی دانم آن مرز را کاندر آن
شوم کشته ازکین بد گوهران
 
به یزدان که چرخ و زمین آفرید
شهی چون رسول امین آفرید
 
که دانم ز مردان دین چند تن
شود بی سر ازتیغ کین بهر من
 
وگر خواهی اینک نمایم تو را
حجاب از نظر برگشایم تو را
 
پس آنگه به انگشت معجز نمای
اشارت نمود آن شه پاک رای
 
فراز زمین ها همه گشت پست
به فرمان آن داور حقپرست
 
سپس وادی کربلا شد بلند
بدیدش عیان بانوی مستمند
 
زمینی به چشم آمدش پر بلا
به خاک اندرش خون اهل ولا
 
زهر دشت دشتش غم انگیزتر
زهر خاک خاکش بلا خیز تر
 
زجعد چمن چهرگان مشکبوی
زخون صنوبر قدان سرخ روی
 
بسی گلرخان خفته درخاک اوی
که هریک به ازجان تن پاک اوی
 
زمینی زخون چون گلستان شده
زبانگ عزا بلبستان شده
 
نمود آن شهنشاه فرخنده نام
بدو تربت خویش و یاران تمام
 
همان جای خرگاه عز و جلال
همان جایگاه عزیزان و آل
 
برآمد سپس دست شه زآستین
کفی خاک برداشت ازآن زمین
 
زهی قدرت شاه فرمانروا
به یثرب خود و دست درنینوا
 
شهنشه به بانو چو آن خاک داد
به خاک از مژه اشک خونین گشاد
 
بگفتش چو آن تربت ای شهریار
زجد تو دارم کفی یادگار
 
به رازی بدو گفت دارای دین
که ای بانوی بانوان گزین
 
نگه دار درشیشه این خاک را
ببو دایم این تربت پاک را
 
روان از همایون تن من برون
چو آید هم این خاک گردد چو خون
 
نگهداشت بانو مرآن خاک را
کز آن آبرو بود افلاک را
 
چه خاکی به از پاک جان ملک
ستایشگرش ازشما تا سمک 

 

141
0
موضوعخروج از مدینه به سوی مکه امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان
گریزمدح حضرت زهرا (سلام الله علیها)
شاعرمیرزا احمد الهامی کرمانشاهی
قالبمثنوی
سبک پیشنهادیمدح و مرثیه
زبانفارسی
اشعار مرتبط با این شعر و مناسبت