کنون رزم عبدالله بن حسن

کنون رزم عبدالله بن حسن
بباید شنودن ز گفتار من
 
که درچهره انباز بد ماه را
برادر پسر بد شهنشاه را
 
یکی تازه شاخ از نهال رسول (صل الله علیه و آله)
یکی نغز میوه ز باغ بتول
 
دلاور چو فرخ نیاکان خویش
سرافراز مانند پاکان خویش
 
از آن پس که خویشان خود کشته دید
یکی آه سرد از جگر بر کشید
 
بر شاه دین با دلی دردناک
چمان گشت و بنهاد رخ رابه خاک
 
زبوسه زمین را گهر ریز کرد
زمو خاک را عنبر آمیز کرد
 
به شه گفت کای داور تاجدار
ز پیغمبر و مرتضی یادگار
 
به مایی تو همچون پدر مهربان
پرستار و غمخوار روز و شبان
 
به سرخاک پای تو دیهیم ماست
یکی بنگر ای داور دادراست
 
که از جمله خویشان و آزاده گان
نماندند جز حیدری زاده گان
 
نخستین مرا برخی خویش ساز
ازین نامور دوده ی سرفراز
 
بفرمای تا من شوم پیش جنگ
جهان را کنم بر بد اندیش تنگ
 
به کار آورم دست وتیغ یلی
به یاد آورم کارزار علی (علیه السلام)
 
از آن پس که سازم فدای تو سر
کنم شاد از خود روان پدر
 
چو آن شد نباشد دراین کارزار
که گردد برادرش را پشت ویار
 
به جای پدر ما سکالیم جنگ
نماییم از خود برو یال رنگ
 
همان بهتر ای پادشاه زمن
که ما چند تن زاده گان حسن (علیه السلام)
 
ز اعمام و عم زاده گان پیشتر
ببازیم در یاری شاه سر
 
چو گفتار او را شه دین شنید
چو جانش به آغوش اندر کشید
 
ز فرخ برادرش آورد یاد
به رخ از مژه اشک خونین گشاد
 
زمانی بمویید و برزد خروش
همایون تنش گشت بی تاب وتوش
 
بدو گفت کای نوبهار مهی
به باغ دلم راد سرو سهی
 
بلند اختر آسمان جلال
شکفته گل گلستان جلال
 
شما از پدر یادگار من اید
شکیب دل بی قرار من اید
 
مرا دیده بینا ز روی شماست
کمند دلم تار موی شماست
 
چو من بر به رخسارتان بنگرم
زروی برادر به یاد آورم
 
چسان زاده گان گرامیش را
جوانان آزاد نامیش را
 
فرستم که گردند آماج تیر
ز خونشان شود دشت چون آبگیر
 
مخواه ازمن این کار و بر جای باش
به زخم دل من نمک برمپاش
 
بدوگفت شهزاده کای دین پناه
مرا بیش ازین سخره ی غم مخواه
 
همه یاوران زین سرای سپنج
برفتند و رستند ز آسیب و رنج
 
غم مرگشان برده از من قرار
بدین سخت انده نیم پایدار
 
چو ما را جز این راه درپیش نیست
اگر زودتر درد و غم بیش نیست
 
یکی بخش بر چشم گریان من
بدین جان ازدرد بریان من
 
یتیمم دلم مشکن ای داد راست
شکستن دل بی پدر کی رواست
 
شهنشه چو دید آنهمه زاری اش
زبان چربی وخوب گفتاری اش
 
درآغوش بگرفت وبنواختش
چو جان از بر خود روان ساختش
 
جوان تاخت یکران به دشت ستیز
به هیکل فکنده یکی تیغ نیز
 
یکی نیزه بر کف چو بالای خویش
سلاح دگر ز آنچه بایست بیش
 
برآراسته تن به رخت نبرد
بدانسان که شاید زمردان مرد
 
عنان بر چپ و راست لختی بتافت
زمین از پی باره گی برشکافت
 
پرند دلیری کشید از نیام
برون شد هژبر یلی ازکنام
 
سواری به رزم سپه اسب راند
که چشم سپهر از رخش خیره ماند
 
ز رویش عیان کبریای حسن (علیه السلام)
ز مویش شمیم رسول (صل الله علیه و آله) زمن
 
چو از راه دور آن برو جوشنا
بدیدند مردان شیراوژنا
 
به تنشان زره گشت سندان همه
بفرمودشان چنگ و دندان همه
 
خروشید شهزاده ی نامدار
که ای مرد زشت وبد روزگار
 
نداند مرا هر که نام ونژاد
همان پرورد دوده ی پاکزاد
 
بگویم که بشناسدم دشمنم
پسر زاده ی شیر یزدان منم
 
گزین مادرم دخت پیغمبر است
حسن باب من شاه نام آورست
 
پدرم از کران تا کران جهان
خداوند بودی به فرماندهان
 
جهانجوی عمم شه کربلاست
که ایدون گرفتار رنج وبلاست
 
همین شه که با او نبرد آورید
دل نازکش را به درد آورید
 
همین بنده باشد ز جان آفرین
به صورت به معنی جهان آفرین
 
سپهر و زمین زیر فرمان است
همه آفرینش ثنا خوان اوست
 
من ای قوم فرخنده عبداللهم
یکی بنده زین راد شاهنشهم
 
کسی را چو من دست و شمشیر نیست
چو من جنگ یازم به خون شیر کیست
 
بود دست شیر خدا دست من
یکی تیر مرگ است درشست من
 
اگر هست مردی زجان گشته سیر
بیاید ببیند دل و جنگ شیر
 
سپه را چو آوای فرزند شاه
به گوش آمد از پهنه ی رزمگاه
 
بلرزید تنشان چو لرزنده برگ
تو گفتی شنیدند آوای مرگ
 
بدانست انکس که بد مرد جنگ
کزان نامور رخ بتابد پلنگ
 
کسی پای مردی بننهاد پیش
ببودند ترسنده برجای خویش
 
هژبر دژ آگاه نیزار دین
جگر بند سبط رسول امین
 
بجنباند نیزه بزد بر سپاه
هیاهو در افکند در رزمگاه
 
ندیده دم تیغ آن تیغ زن
روان دلیران بجستی ز تن
 
به نوک سنان وبه شمشیر تیز
بر آورد زان گمرهان رستخیز
 
چو لختی دلیرانه ناورد ساخت
به سوی سپهدار لشگر بتاخت
 
سوار و پیاده ی سپه بر درید
به نزدیک بن سعد جادو رسید
 
همی خواست خونش بریزد زتن
سراسیمه شد جان زشت اهرمن
 
از آن دست وشمشیر برگاشت روی
نهان در سپه گشت ناپاک خوی
 
به دستان چو زد اهرمن بازگشت
جهانجو به مرکز سبک تاز گشت
 
بیامد دمان پیش روی سپاه
وزان ناکسان شد هماورد خواه
 
چو سالار لشگر بدید آنکه مرد
ستاده خروشان به دشت نبرد
 
ز سویی که پنهان بد آمد برون
سبک راند در قلب لشگر هیون
 
همی برگمارید مردان به جنگ
که تازند بر پور شه بی درنگ
 
زشامی سواران در آن داوری
یکی مرد بد نام او تبحری
 
به بن سعد بد خوی ناپاک زاد
نکوهش گری را زبان برگشاد
 
که تا کی به قلب سپه آرمی
سواران به کشتن فرستی همی
 
بزرگان سپهداری اینسان کنند
که از کودکی دل هراسان کنند
 
بدانگه که دیدی سرترک اوی
چرا در نهفتی به بیغوله روی
 
نیامد ز کند آوران عراق
ترا شرمی اندر رخ ای مرد عاق
 
مرآن هاشمی کودکی بیش نیست
کسی را از و جای تشویش نیست
 
چو بدخواه بیغاره ی او شنفت
زدستان به رویش بخندید و گفت
 
که این هاشمی شبل شیر خداست
زپیگار او گر گریزم رواست
 
به شیر خدا گو که بازیده جنگ
به رزمش که را بوده پای درنگ
 
کجا روبه پیر بیند چو شیر
بساید بر پنجه ی او دلیر
 
کسی خویش را دردم اژدها
کشاند چو داند نیابد رها
 
من این کار کردم پی جان خویش
توکز جان نترسی بنه پای پیش
 
گمانم دم تیغ او مرگ تست
به جای کفن بر زره برگ تست
 
وگر مانی از وی بتابی عنان
به نزد تو آیم کواژه زنان
 
چو زو تبحری این نکوهش شنید
دژم گشت و لب رابه دندان گزید
 
بیفکند سوی جوان راهوار
به همراه خود برد پانصد سوار
 
برآن آفتاب سپه شکوه
فکندند توسن همه همگروه
 
نیاورد شهزاده در دل هراس
بفرمود کای قوم حق ناشناس
 
چنین همگروه از چه ره تاختید
نبرد هژبر دمان ساختید
 
ندانید مانا که من در نبرد
سرصد سپاه اندر آرم به گرد
 
بگفت این ویکران در ایشان فکند
سواران بسی پست کرد از سمند
 
چو پور برادرش رادید شاه
که افتاد تنها میان سپاه
 
دمان از پی یاری اوسه مرد
ز یاران روان سوی پیکار کرد
 
محمد یکی بود پور انس
ندیده به مردی چو او چشم کس
 
دگر زاده ی (بودجانه ) که بود
و اسد نام آن شیر با کبر و خود
 
دگر پارسی بنده یی از حسن
که آوردجو بود و لشگر شکن
 
مرآن بنده ی نامور پیش تاخت
ابر بدگهر تبحری تیغ آخت
 
دو ناوردجو رزمساز آمدند
درآن پهنه دو ترکتاز آمدند
 
بترسید شهزاده ی نامدار
به فرخ غلامش از آن نابکار
 
سبک با سنان در سواران فتاد
زمردان همی داد جان ها به باد
 
زسویی اسد گشت همدست اوی
ز سویی محمد یل نامجوی
 
به یکره مرآن چارتن هم عنان
نهادند شمشیر در دشمنان
 
چو آن شیر مردان گشادند دست
به پانصد سوار اندر آمد شکست
 
شبث بدگهر مرد ناپاکرای
چو این دید زان چار رزم آزمای
 
گزین کرد پانصد سوار ازسپاه
دمان تاخت در دشت آوردگاه
 
بغرید وبر تبحری زد خروش
که ای ناسزا مرد تاریک هوش
 
توبا این سواران شمشیر زن
گریزان چرا گشتی از چار تن
 
بپیچان عنان با سپه بازگرد
که من یار باشم ترا درنبرد
 
دو تیره روان با سواری هزار
فکندند اسب از پی کارزار
 
برآن چار تن حمله کردند سخت
چو این دید شهزاده ی نیکبخت
 
برآورد یک نعره ی حیدری
برآهیخت شمشیر نام آوری
 
بزد بر سپاه شبث خویش را
همی خواست کشتن بد اندیش را
 
ز سویی غلام سرافراز شاه
دلیرانه بر تبحری بست راه
 
دو مرد دگر نیز با تیغ کین
پی یاری پور دارای دین
 
برفتند مردانه در پیش کار
شد از تیغشان بدخواه زار
 
زمین شد پر از کشته ی اسب و مرد
هوا گشت گردان زمینی زگرد
 
به شمشیر ونیزه غلام حسن (علیه السلام)
بکشت از سواران سه پنجاه تن
 
بدان شیر نیزار جنگ آوری
بزد نیزه عثمان بن تبحری
 
ز اسبش درافکند و شیر سیاه
پیاده در آمد به جنگ سپاه
 
سپر برسر آورد و تیغ آخته
بشد جنگ بدخواه را ساخته
 
اسد چون پیاده ز دورش بدید
بزد اسب و نزد دلاور رسید
 
بگفتش که بر باره ی خود نشین
پیاده روا نیست گشتن به کین
 
چو او خواست برباره گردد سوار
مرآن بدگهر لشکر نابکار
 
رسیدند و برهر دو تیغ آختند
جداشان ز یکدیگر انداختند
 
چو برخی اسد زان سواران بکشت
دمان تبحری نیزه ی کین به مشت
 
رسید و سنان زد به پهلوی اوی
بدانسان که بگذشت زانسوی اوی
 
یکی بدگهر پیش بنهاد گام
که بد زاده ی هاشم، ارزق به نام
 
سبک تیغ، یک زخم زد بر سرش
که از پا در افتاد جنگی برش
 
به خاک اندر آمد سرشیر مرد
تهی گشت ازو نیستان نبرد
 
وز آنسوی عبدالله نامدار
همی کرد با دشمنان کارزار
 
بسی زخم تیغ وسنان بر تنش
خلیده بسی تیر در جوشنش
 
زبس جست پیگار و افکند مرد
سپاه شبث را پراکنده کرد
 
بیامد دمان سوی یاران خویش
که بیند نبرد سواران خویش
 
اسد را بدید از جهان شسته دست
غلامش به زخم سنان گشته پست
 
به ارزق در آویخت آن نامدار
زدش تیغی اندر سرترک دار
 
که ترک وسر او بهم بردرید
دم تیغ بر زین توسن رسید
 
چو او کشته شد زان سر سروران
تن تبحری یافت زخمی گران
 
گریزان شد از پهنه با لشکرش
تفو برسر وترک شوم اخترش
 
دمان زان سپس سبط خیرالانام
بیامد به بالین فرخ غلام
 
تن پاک او از زمین برگرفت
ابر پیش زین تکاور گرفت
 
چو لختی بدین گونه پیمود راه
که او را برد نیمه جان نزد شاه
 
چمان چرمه ی او زره باز ماند
چنان کش نیارست شهزاده راند
 
از آن رو که بس تشنه بدگامزن
صد و بیست تیرش نشسته به تن
 
از آن باره ناچار آمد به زیر
هم آمد فرود آن غلام دلیر
 
چو فرزند شیر خدا عون راد
به پور برادر نگاهش افتاد
 
که مانده پیاده خود و خسته اسب
دمان تاخت مانند آذر گشسب
 
عنان یکی باره ی راهوار
به دست اندر آمد سوی کارزار
 
به شهزاده فرمود تک برنشین
مراین باره ی بادپا رابه زین
 
نگون بنده ی خویش را برنشان
به لشگرگه شهریارش رسان
 
چو از عم نامی جوان این شنود
بسی نیک کردار او را ستود
 
نخستین بیامد به نزد غلام
که بنشاندش از بر تیز گام
 
بدیدش سپرده به جانان روان
رها گشته ازدامگاه جهان
 
بدو هر دو شهزاده گریان شدند
سپس هردوبر زین به یکران شدند
 
سرافراز عون جوان سوی شاه
شد و تاخت شهزاده بر رزمگاه
 
هماورد جست از سپاه گران
نیامد به رزمش کس از کافران
 
به لشگر سپهدار دشنام داد
بسی بر به بیغارشان کردیاد
 
نپذرفت ازو کس که آید به جنگ
نهفتند مر نام را زیر ننگ
 
یکی بد کنش پیش بنهاد گام
که بد پور احجار و یوسف به نام
 
بگفت ای سپهدار بی مغز و پی
تو راداده فرمانده ی کوفه ری
 
کنون بر سر تست چتر مهی
چه بیهوده مردان به کشتن دهی
 
دمی با تن خویش شو پیشکار
هنرمندی خودنما آشکار
 
بدو گفت بن سعد خاموش باش
برامر سالارخود گوش باش
 
کسی کم براین کار بگماشته است
بدین گونه منشور بنگاشته است
 
که با دانش و عزم وتدبیر ورای
همه کار این رزم آرم به پای
 
نه چون یک سواران درآیم به کار
کشم چند تن تا شوم کشته زار
 
مرا گفته پاداش از نیک و زشت
کنم با نکوکار و هم بد کنشت
 
کنون گر بتابی سراز گفت من
ببرم سرت را زتاریک تن
 
بپیما ره پهنه و سر مخار
نخواهم که جز تو رود پیش کار
 
چویوسف چنین دید ناچار ماند
اگر خواه و ناخواه توسن براند
 
چو شهزاده دیدش سنان برفراخت
براو باره ی کوه پیکر بتاخت
 
به حلق اندرش نیزه ی آبگون
چنان زد که رفت از پس سربرون
 
ز زین سمندش نگونسار کرد
بشست از پلیدیش دشت نبرد
 
یکی پور یوسف بدش نامدار
خدنگ افکن وتیغ بند وسوار
 
پلیدی که او طارقش نام برد
ستمکار و بد کیش و خود کام بود
 
چو باب بد اندیش را کشته دید
زخونش همه دشت آغشته دید
 
برآشفت و دندان به هم برفشرد
سپهدار خود را به زشتی شمرد
 
وزان پس روان شد به میدان جنگ
یکی تیغ زهر آبداده به چنگ
 
مرآن اهرمن گوهر دین تباه
بسی ناسزا گفت بر پور شاه
 
گران مایه شهزاده ی نامدار
هان نیزه افکند بر نابکار
 
بزد تیغ بد خواه ناهوشمند
به دو نیم کرد آن سنان بلند
 
همی خواست تا تیغ دیگر زند
جوان را ز زین بر زمین فکند
 
گزین زاده ی شاه فرمانروای
به هم دست و تیغش گرفت از هوای
 
بیفشرد و پیچید و درهم شکست
به در کرد هندی پرندش زدست
 
پس آنگه به سر پنجه ا زپشت زین
ربود و زدش خشمگین بر زمین
 
بد انسان که شد خرد استخوان اوی
تهی گشت گیتی ز ناپاکخوی
 
پسر عم یکی داشت طارق چو دد
که بد نام او مدرک بی خرد
 
پلیدی بد اندیش و پرخاشگر
بد اختر سهیلش کجا بد پدر
 
برون تاخت اسب از میان سپاه
ییامد دمان سوی آوردگاه
 
به شیر خداوند آن بد نژاد
همی ناسزا گفت و دشنام داد
 
چو آن زاده شیر پروردگار
بنوشید از و گفت نا استوار
 
بزد باره و راه بروی ببست
بخواباند بر کتف او تیغ ودست
 
جداکرد با آن پرند آورش
سرو دست یک نیمه ز پیکرش
 
دگر نیم او را ز پشت سمند
بیفکند شهزاده ی ارجمند
 
فرود آمد از باره ی خویشتن
نشست ازبر اسب آن تیره تن
 
خروشید و از لشگر نابکار
همی جست مرد از پی کارزار
 
ز بیم دم تیغ آن سرفزار
نیامد سواری به رزمش طراز
 
به چشم آمدش نیزه ی سی ارش
به دشت اندر افتاده آمد برش
 
بگشت از بر زین تازی سمند
ربود از زمین آن سنان بلند
 
بغرید آن شیر آهن تنه
بزد خویش را برصف میمنه
 
درآن حمله با آن سنان بلند
ده ودو مبارز زتوسن فکند
 
پراکنده بنمود چون میمنه
سوی میسره تاخت پس یکتنه
 
فزون با همان نیزه رزم آزمود
بسی زین تهی از سواران نمود
 
سپس روی و مو پر زگرد سپاه
درآن پهنه آمد به نزدیک شاه
 
زهر رخنه ی جوشنش خون روان
سراپاش چون شاخه ی ارغوان
 
فرود آمد از کوهه ای رهسپر
به پوزش برشه فرو برد سر
 
بگفت ای خداوند بالا وپست
ز لب تشنگی شد شکیبم زدست
 
زبس تشنگی رفته دستم ز کار
ببسته است برمن درکارزار
 
اگر بخشی ام شربتی آب سرد
نمانم ازین لشگر گشن فرد
 
نبود آب وآن زاده ی بوتراب
زشرم برادر پسر گشت آب
 
بگفت ای فروغ جهان بین من
شرارم به دل برزدی زین سخن
 
گرم شربتی آب می بود غش
نمی کرد نوباوه ام از عطش
 
هم ایدون علی شاه فرخ سرشت
تو را آب بخشد زجوی بهشت
 
ازین مژده شهزاده ی سرافراز
بیفکند در دشت کین ترکتاز
 
دگر باره پیچان سنان کرد راست
از آن سگالان هماورد خواست
 
هزاری چهار از سواران به تیغ
فکندند یکران بدو ایدریغ
 
به جانسوزی دشمن نابکار
بر آهیخت آن تیغ دشمن شکار
 
همی راند اسب و همی کشت مرد
همی گشت پر گرد دشت نبرد
 
سواران به گرد اندرش همعنان
زدندش به زوبین و تیغ وسنان
 
برآمد به گردون خروش تبیر
زهر سوی بروی فکندند تیر
 
جهان چون نیستانی از تیرشد
هوا تیره از گرد چون قیر شد
 
زدندش زهر سوی با تیر وتیغ
همه پیکرش چاک شد ایدریغ
 
تو گفتی سراپای مرد جوان
بد از تشنگی باز کرده دهان
 
به تن جوشنش گشته خفتان لعل
زخون سرش باره گی سرخ نعل
 
زبی آبی و زخم تیر وسنان
برفت از تن زورمندش توان
 
فرو ماند از کر و فر باره گی
بر او چیره گشتند یکباره گی
 
چو این دید خورشید چرخ یلی
ابوالفضل دریای خشم علی(علیه السلام)
 
علم رابه دست علی پور شاه
سپرد وبرون تاخت زی رزمگاه
 
به همره برادرش عون و علی
دو شیر دژ آگاه غاب یلی
 
به لشگر زدوده پرند آختند
بسی سرز پیگر جدا ساختند
 
به پور برادر رسیدند چون
بدیدندش ازمرکب خود نگون
 
پراکنده کردند ازو دشمنان
به یکسو کشیدندش از آن میان
 
چو شهزاده را زخم بسیار بود
نیارست دیگر نبرد آزمود
 
به ناگاه بد گوهری زشتخو
که فیهان بدش نام شد سوی او
 
به یک زخم او را فکند از هیون
بخفت آسمان دلیری به خون
 
روان از تنش عرش پرواز گشت
به فرخنده باب خود انباز گشت
 
چو عباس نام آورد اورا بدید
یکی آه سرد از جگر برکشید
 
به فیهان بر افکند اسب ستیز
سرش را بیفکند با تیغ تیز
 
برترکش ابوالفضل تیغی راند
که نام و نشانش به گیتی نماند
 
پس آنگاه فرخ سپهدار دین
تن کشته بگرفت در پیش زین
 
بیاورد از دشت آوردگاه
به افسوس بنهاد در نزد شاه
 
شهنشه چو دید آن تن چاک چاک
رخ و موی آغشته با خون و خاک
 
خروشید و جوشید وبگریست زار
پس آنگاه با دیده ی اشگبار
 
تن چاک شهزاده ی پاکرای
بیاورد در پیش پرده سرای
 
بخواباند چرخ یلی رابه خاک
ز زخم تنش خون همی کرد پاک
 
همی گفت زارای جوان حسن (علیه السلام)
که بشکست از مرگ تو پشت من
 
که زد تیر ضرغام کوشنده را؟
که خوشاند دریای جوشنده را؟
 
که یال دلیریت در خون کشید؟
که بر من سیه کرد روز سپید؟
 
همی بود شه مویه ساز و دژم
که ناگه برآمد خروش از حرم
 
دویدند از پرده ها بانوان
چو بر گرد کوشنده شیر آهوان
 
به مژگان یکی تیرش از تن کشید
یکی بر لبش لب نهاد و مکید
 
برآمد یکی شیون از نینوا
که شد اهل گیتی ازو پر نوا
 
جوانمرد افسرده دل مادرش
همی گفت مویان به بالین درش
 
که ای تار مویت کمند دلم
مسلسل دو زلف تو بند دلم
 
که برنوجوانیت رحمی نکرد
که جان مرا کرد پر داغ و درد
 
تنی را که پرورده ام همچو جان
که درخون کشیدش به زخم گران؟
 
چو رفتی ازیدر سوی باب خویش
گرفتی ره گلشن خلد پیش
 
نگفتی که من مادری داشتم
زخویشش چرا دور بگذاشتم
 
همانا ندانستی ای نوجوان
که بی تو نماند تنم راتوان
 
همی گفت و زینگونه زاری نمود
به مرگ پسر سوگواری نمود
 
چه بندیم دل درسرای غرور
که بس مام بنشاند درسوک پور
 
پس از سوک عبدالله بن حسن
من از سوک قاسم سرایم سخن
93
0
موضوعشهادت حضرت عبدالله ابن الحسن (علیه السلام)
گریز
شاعرمیرزا احمد الهامی کرمانشاهی
قالبمثنوی
سبک پیشنهادیرجز خوانی,مدح و مرثیه
زبانفارسی
اشعار مرتبط با این شعر و مناسبت