عمه بیا که نوبت افغان و شیون است

عمه بیا که نوبت افغان و شیون است 
غافل مشو که نوبت جان دادن من است
 
از شدت گرسنگی و سوز تشنگی 
آهم ز حد گذشت و سرشکم به دامن است
 
زان سنگ‌ها که خورده به فرقم به راه شاه 
چون شام تیره در نظرم روز روشن است
 
زان خارها که رفته به پایم به راه شاه 
در دیده‌ام هنوز جهان چشم سوزن است
 
زان تازیانه‌ها که به کتفم زده است شمر 
بالله به عاریت بود این جان که در تن است
 
من بودم و عزیزی و دامان باب خویش 
چون شد که روی خاک سیاهم همنشین است
 
عمه کدام طفل سه ساله به روزگار 
بازو به ریسمان و طنابش بگردن است
 
مردم به شهر غربت و جز آه شعله بار 
در شام غم که شمع سر تربت من است
 
از هم گسسته رشته عمر و دلم هنوز 
در ناله از جراحت زنجیر گردن است
 
زاندم که چوب بر لب بابم یزید زد
جانم به لب رسیده ز غم دل بشیون است
 
جودی سخن سرود بر احوال خاص و عام 
زان نزدخاص و عام بیانش مبرهن است
15
0
موضوعورود كاروان اسرا به شام و مجلس یزید امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان
گریز
شاعرعبدالجواد جودی خراسانی
قالبغزل
سبک پیشنهادینوحه
زبانفارسی
اشعار مرتبط با این شعر و مناسبت