شبی هند بانوی کاخ یزید

شبی هند بانوی کاخ یزید
که برشوی او باد نفرین مزید
 
چنین دید روشن روانش به خواب
که درهای این خیمه ی بی طناب
 
گشودند و آمد ملایک ز اوج
به سوی زمین با فغان فوج فوج
 
به پر خون سرسبط خیرالانام
نمودند یک یک درود و سلام
 
وزان پس یکی ابرآمد پدید
سوی خاک از اوج گردون چمید
 
پدید آمد از ابر پس چند مرد
خروشان و جوشان و رخساره زرد
 
از آنان یکی مجرد با اشک و آه
نهفته تن اندر پرند سیاه
 
دوید و سر شاه را برگرفت
ببوسیدش و مویه اندر گرفت
 
همی گفت زار ای مر انور عین
به خون غرقه در راه یزدان حسین (علیه السلام)
 
تو را امت زشت نشناختند
به جان تو تیغ ستم آختند
 
بریدند لب تشنه سر از تنت
زخون رنگ کردند پیراهنت
 
منم جد تو شاه یثرب دیار
ابا باب تو شیر پروردگار
 
به همراه ما مجتبی (علیه السلام) و عقیل
دگر حمزه و جعفر بی عدیل
 
ز گردون گردان فرود آمدیم
به پیش تو بهر درود آمدیم
 
چو بیدار شد ز آن غم انگیز خواب
روان شد سوی شوی خود با شتاب
 
در آرامگاهش ندید او به جای
بگردید هرسو زن پارسای
 
به انجام در خانه ی بی چراغ
بدیدش نشسته پر از درد و داغ
 
نهاده به دیوار روی سیاه
پیاپی کشد از دل تیره آه
 
همی دم به دم گوید آن نابکار
مرا با حسین علی (علیه السلام) بد چه کار
 
چو هندش بدانسان پشیمان بدید
بدو سر بسر گفت خوابی که دید
 
چو بشنید گفتار زن بد نژاد
خدا و پیمبرش نفرین کناد
 
که او کشت آن شاه را بیگناه
مرا کرد نزد نبی رو سیاه
 
کنون درگذشتم ز بیداد من
پشیمانم از کرده ی خویشتن
 
نمایید اگر منزل خود به شام
نیندیشد از من بجز نام کام
 
وگر سوی یثرب شما راست رای
فرستم به دلخواهتان باز جای
 
بگفتند آل شه تاجدار
که ما را به، زشام یثرب دیار
 
که اندر جوار رسول امین
نشینیم تا عمر باشد غمین
 
چو گفتند این کرد با شاه روی
که گر خواهشت هست بامن بگوی
 
که باشد روا نزد من بی سخن
همه آرزوی تو ای موتمن
 
به پاسخ چنین گفت با وی امام
که ما را به نزد تو باشد سه کام
 
نخست آنکه سازی مرا کامیاب
دگر ره زدیدار فرخنده باب
 
دوم آنچه از ما ببرده است کس
ستانی و ما را دهی باز پس
 
سیم آنکه گر خواهی ام بیگناه
به شمشیر بیداد کردن تباه
 
سپار این زنان را به مردی امین
کز اینجا رساند به یثرب زمین
 
بگفتش بد اختر کزین در گذر
که بینی دگر باره روی پدر
 
مرا با سر باب تو کارهاست
زکینش به دوش دلم بارهاست
 
دگر آنکه پرسیدی از قتل خویش
به دل داشتم این از امروز پیش
 
هم ایدون کشیدم زخون تو دست
میاور از این ره به خاطر شکست
 
زنان را تو باید بری باز جا
به غیر تو این کار نبود روا
 
ز مال شما آنچه دشمن ربود
دهم هم بهایش دو چندان که بود
 
ازآن بگذر ار بیش و گر اندکیست
که هر پاره ی آن به دست یکی است
 
شهنشه به پاسخ چنین گفت باز
که ما را به مال تو نبود نیاز
 
غنی کرده ما را خداوند پاک
نیرزد جهان پیش ما مشت خاک
 
کلید در گنج پروردگار
بود درکف ما به هر روزگار
 
در آن مال کاین لشگر از ما ربود
یکی چادر و جامه ی پاک بود
 
که رشته است زهرا ایشان (سلام الله علیها) پود و تار
به کاخ علی (علیه السلام) شیر پروردگار
 
یکی عقد گوهر هم از آنجناب
در آنمال بود و نباشد صواب
 
که ساید برآن دست بیگانگان
نزیبد قلاده ی اسد برسگان
 
دگر آنکه گفتی نبینی دگر
سر باب خود آن شه دادگر
 
گمانت که دورم من از شاه خویش
اگر کوهها پرده گردد به پیش
 
بگفت این و سوی سر شهریار
بیاورد روی و بنالید زار
 
بگفتا سلام و درود فزون
ز من بر تو ای داور رهنمون
 
زمخزن برون آمد آن پاک سر
باستاد در پیش روی پسر
 
بفرمود با وی به بانگ بلند
که ای پور فرخنده ی ارجمند
 
تو را باد از من سلام و درود
که شاهی کنون برفراز و فرود
 
من از تو همی ای خلیفه ی خدای
به هر جا که هستم نباشم جدای
 
سپردم ترا ای پسر هوش خویش
وزان پس گرفتم ره خلد پیش
 
پسر چونکه بشنید راز پدر
شد از هوش و آمد چو هوشش به سر
 
سر شاه را از میان هوا
گرفت و ببوسید با صد نوا
 
به زاری بگفت ای جهانبان پدر
که از روی تو حق بود جلوه گر
 
کجا اینچنین گرم رو تاختی
مرا درکف دشمن انداختی
 
هرانکو مرا دیده بی نور کرد
چنینم ز نزدیک تو دور کرد
 
به نفرین دادار جان آفرین
گرفتار باد آن بد اندیش دین
 
من ایدون روانم به یثرب زمین
سوی خانگاه رسول امین
 
بیا تا ببوسم به بدرود تو
دو پرخون لب گوهر آمود تو
 
بگفت این و بر روی شه سود روی
ببوسیدش آن لعلگون روی و موی
 
برآمد خروش از سر شهریار
دل شاه بیمار شد بیقرار
 
به روی اندرافتاد و از هوش رفت
تو گفتی ز فرخ تنش توش رفت
 
سرشاه دین رو به رویش نهاد
همی روی فرزند را بوسه داد
 
چو لختی برآمد سر شهریار
بشد باز جای از بر پور زار
 
چو او رفت بیمار آمد به هوش
ندید ان سرو برزد از دل خروش
 
نگویی که بیهوشی شهریار
چو ما بود و گشت ازخرد برکنار
 
که این بیهشی عین هشیاری است
چو خواب نبی عین بیداری است
 
جمال خدا چون تجلی نمود
تن شاه را طور موسی نمود
 
چو دیدار یار دل آرا بدید
بشد محو دلدار و از خود برید
 
خودی را چو او آستین برفشاند
به غیر خدا چیز دیگر نماند
 
سراپا همه محو دیدار شد
خوشا آنکه زینگونه هشیار شد
 
چو دید این شگفتی یزید پلید
بترسید و لرزید و دم درکشید
 
بگفت آنچه زایشان به یغما برفت
ز لشگر بگیرید و آرید تفت
 
پژوهان به هر سوی بشتافتند
هر آنچه ز اموال شه یافتند
 
به بر دید نزدیک شاه زمن
همان عقد و آن چادر و پیرهن
 
دگر آنچه برجای بد بیش و کم
گرفتند و بردند نزد حرم
 
سر شاه و یارانش را نیز داد
به دست شهنشاه نیکو نژاد
 
سپس گفت با شاه آن بد گهر
که بستان زمن خونبهای پدر
 
من ای شه به پیغمبر و مرتضی
نبودم بدین کار هرگز رضا
 
خدا پور مرجانه را رو سیاه
کند دردو گیتی ز چونین گناه
117
0
موضوعورود كاروان اسرا به شام و مجلس یزید | مصیبت کربلا امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان | امام سجاد (علیه السلام)
گریز
شاعرمیرزا احمد الهامی کرمانشاهی
قالبمثنوی
سبک پیشنهادیمدح و مرثیه
زبانفارسی
اشعار مرتبط با این شعر و مناسبت