- صفحه اصلی
- شنیدستم که شاه عشقبازان
شنیدستم که شاه عشقبازان
شنیدستم که شاه عشقبازان
سپهسالار خیل سرفرازان
حسین آن شهسوار ملک ایمان
فروغ شمس ذات حىّ سبحان
چو یارانش به جانان جان سپردند
مى از جام وصال دوست خوردند
ز دامان گَرد امکانى برافشاند
سوى واجب سمند تیز تک راند
به دست عشق آمد در تک و تاز
شده حیران به روى یار طنّاز
شده از جام وصل دوست سرمست
گرفته تیغ هستى سوز در دست
همه نیشش به تن نوش روان بود
که از هر سو دلارامش عیان بود
گهى در پرده با معشوق همراز
گهى در جلوه با صد عشوه و ناز
نه از سر دادنش بر دل غمى بود
نه اندر خاطرش بیش و کمى بود
به نور جلوهى ذاتى فروزان
همه او گشته جان، جان گشته جانان
به پیش ممکنات ار صف کشیدى
به غیر از جلوهى جانان ندیدى
به کاخ وصل با معشوق دمساز
که شد بر رویش از محنت درى باز
که ناگاه از حرم بر شد فغانى
فغانى، دلربایى، جانستانى
در آن افغان یکى آمد خروشش
خروشى کآشنا آمد به گوشش
یقین دانست شه کز عشقبازان
بود مشتاقى از حسرتگدازان
عنان بر تافت با حالى پریشان
به سوى خیمهگه آمد شتابان
مگر آن تشنه را بخشد زلالى
نماند در رهش دیگر خیالى
برآورد از دل پر درد آهى
که کرد آشفته از مه تا به ماهى
بفرمود اى مرا هر یک به از جان
نه آخر با شما این بود پیمان
که تا جانم به تن پیوسته باشد
روانم از تعلّق خسته باشد
به من بس ناگوار و ناپسند است
که بینم از حرم افغان بلند است
مرا دل دردمند و ریش باشد
چنین دل را چه جاى نیش باشد
خم از مرگ برادر گشته قامت
ندارم طاقت بار ملامت
جگر از قتل قاسم داغدار است
مرا یک دل ولى دردم هزار است
نداند کس دلم را حال چون است
که دل از داغ اکبر غرق خون است
چو لیلا را ز غم بینم خروشان
شوم چون طرّهى اکبر پریشان
به پاسخ زینبش سر بر قدم بود
کهاى عالم زجودت گشته موجود
تو آگاهى ز پنهان و پدیدار
که ما را نیست تقصیرى در این کار
چو مىکردى طلب یارى ز یاران
همه بودیم از غم اشک باران
که ناگه از درون گاهواره
على اصغرت آن شیرخواره
ز ناى حق به گوشش آمد آواز
چو مرغ از آشیان بنمود پرواز
پى سر باختن خود را بیاراست
به پاى مردى از گهواره برخاست
به خویشش خواند شاه و روبرو شد
حبابى باز در دریا فرو شد
بدید از جام عشقش مست و مدهوش
گرفتش بهتر از جان اندر آغوش
به صورت آب را کرد او بهانه
سوى کوى شهادت شد روانه
همى مىکرد با معبود خود راز
کهاى آگه ز انجام و ز آغاز
مرا باقى جز این یکتا گهر نیست
که جز سوداى تو هیچش به سر نیست
ز تو هر گونه آید جلوه و ناز
مرا باشد نیاز و عجز دمساز
وفا را تا به منزل ره سپارم
مگر باشد که کام جان برآرم
به چشمم جز فروغت جلوهگر نیست
ز هستى یک سر مویم خبر نیست
ز اسماء و صفات و محو و اثبات
شدم وارسته چون شد جلوهى ذات
ترکت الخلق طرّاً فى هوا کا
و اتیمت العیال لکى ارکا
چو وارد اندر آن دشت بلا شد
همه محو جمال کبریا شد
برآورد از بغل آن شیرخواره
به عرش حق عیان شد گوشواره
به دوش شاه اصغر شد نمایان
عطارد شد عیان با مهر تابان
به پاسخ حرمله آن شوم بدبخت
کشیدش بر سر زانو کمان سخت
خدنگى زان سپاه شوم سر زد
که آتش شاه دین را بر جگر زد
سرش افتاد سر را بر سر دوش
که پیکانش برید از گوش تا گوش
فلک با اهل حق بیداد تا چند
روان مصطفى ناشاد تا چند
دل آل نبی را کرده خون
ترا این کج مداری تا کی و چون
موافق بس کن این افغان و ماتم
سخن کوناه کن و اللهُ اعلم
کزاینسان گفته گر لب برندوزی
جهانی را از این ماتم بسوزی