به کوفه چو آل نبی روز چند

به کوفه چو آل نبی روز چند
بماندند در بند کین مستمند
 
یکی نامه آمد به ابن زیاد
ز نزد یزید آن سر هر فساد
 
که سرهای آل علی (علیه السلام) را تمام
ابا اهل بیتش سوی شهر شام
 
روان ساز با مردمی هوشمند
که در ره نیاید برایشان گزند
 
به امر یزید آن بد اندیش دین
یکی لشگر آراست از اهل کین
 
سپرد آن سران و زنان اسیر
به ضجر بن قیس و به شمر شریر
 
دگر محسن شوم ناپاک زاد
که بد تغلبه باب آن بد نژاد
 
به نیزه برافراختند آن سپاه
سر پاک شه را و یاران شاه
 
زنان حریم رسول خدای
برهنه سر و بر شتر بسته پای
 
زکوفه سپردند یک لخت راه
به نزدیک رود فرات آن سپاه
 
گزیدند منزل به ویرانه ای
نه ویرانه ای بلکه غمخانه ای
 
سر شاه و یاران آن شاه را
که بودند پرتو فکن، ماه را
 
به دیوار ویرانه آویختند
فلک را به سر خاک غم بیختند
 
وزآن پس به می برگشودند دست
چو از باده ی ناب گشتند مست
 
بدیدند آن مردمان پلید
شد از غیب ناگاه دستی پدید
 
به کلکی ز فولا د با خون نوشت
به دیوار، کای مردم بد سرشت
 
به دشت بلا تشنه با تیغ کین
بکشتید سبط رسول امین
 
همانا شما راست، زان شهریار
امید شفاعت به روز شمار؟
 
به پا خاستند آن گروه شریر
که شاید بگیرند دست دبیر
 
ز بیننده ی آن سپاه پلید
مرآن دست فرخنده شد ناپدید
 
دگر ره چو زان کار لختی گذشت
همان دست غیبی پدیدار گشت
 
نوشت آن کسانی که کشتند زار
لب تشنه، شه را لب رودبار
 
نگردند روز جزا کامیاب
خداشان به دوزخ نماید عذاب
 
دگر ره سوی دست بردند دست
نهان گشت زان قوم شیطان پرست
 
از آن کار، پر بیم گشت آن سپاه
همان دم از آنجا گرفتند راه
 
به نزدیک تکریت چون آمدند
پذیرنده مردم برون آمدند
 
درآنجا گروهی زترسا بدند
که درکیش و دین مسیحا بدند
 
زنی چند دیدند اشتر سوار
سری چند بر نیزه ها استوار
 
پژوهش نمودند کاین قوم زار
اسیران رومند یا زنگبار؟
 
بگفتند: خود آل پیغمبرند
که اشتر سوار و برهنه سرند
 
چو بر حال ایشان شناسا شدند
همان دم به سوی کلیسا شدند
 
تعجب کنان دست بر سر زدند
همی زار ناقوس غم بر زدند
 
که فرزند پیغمبر خویش را
بکشتند و شادند زین ماجرا
 
کنون آل او را برهنه، سوار
نمودند بر ناقه ها سوگوار
 
شمارند خود را مسلمان همی
بدانند از اهل ایمان همی
 
تفو باد بر رسم و آیینشان
کند داور پاک، نفرینشان
 
خدایا تو ما را بدیشان مگیر
که هستیم از کار این قوم سیر
 
ز تکریت چون آن گروه لئام
برفتند با آل خیرالانام
 
به صحرای نخله خروش و فغان
شنیدند از لشگر جنیان
 
که بودند در ماتم شهریار
خروشان و گریان چو ابر بهار
 
رسیدند چون آن بد اختر سپاه
شتابان به مرشاد از گرد راه
 
زن و مرد آنجا ز پیر و جوان
چو دیدند سرها و آن بانوان
 
بدادند با گریه و مویه سر
درود فراوان به خیرالبشر
 
به بدخواه دین امیر عرب
پیاپی به نفرین گشودند لب
 
به حران درون چون سپاه آمدند
تن آسوده از رنج راه آمدند
 
به تلی یکی مرد موسی پرست
بدش خانه و جایگاه نشست
 
ز حق آن سرافراز فرخ نهاد
بدش نام یحیی و نیکو نژاد
 
چو دید آن سپه را و چندین اسیر
برای تماشا بیامد به زیر
 
سر شاه را دید کاندر سنان
دمادم همی جنبد او را لبان
 
چو نیکو نیوشید آن سرفراز
همی خواند قرآن به لحن حجاز
 
زلشگر بپرسید: کاین سر زکیست؟
دگر باب و مام ورا نام چیست؟
 
چو گفتند و بشناخت او شاه را
پدرش آن شه عرش خرگاه را
 
ز دینی که خود داشت پیچید سر
درآمد به آیین خیرالبشر
 
زسر، پاک دستار خود راد مرد
بیفکند آن را، سپس پاره کرد
 
به هر زن یکی پاره چون زان بداد
یکی جامه ی خز بدش پاکزاد
 
بیاورد آن را به نزد امام
بگفتا: که ای پور خیرالانام
 
مر این جامه ی نغز و دینار چند
مرا هست، بپذیر از این مستمند
 
چو دیدند کردار آن نیکبخت
سپه نعره ها برکشیدند سخت
 
که ای مرد زین جا برو برکنار
تو را چیست با دشمن شاه کار؟
 
چو این دید یحیی کشید از میان
سبک تیغ و زد بر صف کوفیان
 
بسی کشت و شد کشته در راه دین
به جانش درود از جهان آفرین
 
به حران مر او را یکی بارگاه
بود تاکنون همچو در چرخ، ماه
 
پناه خلایق بود در گهش
به رتبت، بر، ازچرخ، خاک رهش
 
از آن جایگه چون سپردند راه
به سوی نصیبین کوفه سپاه
 
به نزدیک منصور الیاس بر
فرستاده ای رفت و دادش خبر
 
که بد آدمی شوم و ناپاکدین
امیر از یزید، اندر آن سرزمین
 
به فرمان وی مردم آن دیار
ببستند آیین به هر رهگذر
 
سپه چون به شهر اندر آمد ز راه
برآمد به ناگاه ابری سیاه
 
بغرید و برقی از آن شد پدید
توگفتی جهنم نفس در کشید
 
از آن برق پس آتشی برفروخت
ز مردم یکی نیم با شهر سوخت
 
ز مرد و زن شهر نیم دگر
هراسنده گشتند و آسیمه سر
 
که برما ببارید خشم خدای
ز بیداد این مردم تیره رای
 
از آن حال، آن قوم ناپاکدین
هراسنده گشتند و اندوهگین
 
به زودی از آن شهر بیرون شدند
ابا آن اسیران به هامون شدند
 
چو لختی برفتند زانجا فراز
یکی قلعه و مرز دیدند باز
 
یکی مرد شوم از نژاد حرام
که او بد سلیمان یوسف به نام
 
در آن جایگه بود فرمانگزار
برادر یکی بودش آن نابکار
 
که با وی در آن قلعه انباز بود
به دل با علی (علیه السلام) کینه پرداز بود
 
همی خواست هر یک از آن دو شریر
که آن لشگر و کاروان اسیر
 
ز دروازه ی وی در آید به شهر
که او را شود اجر آن کار بهر
 
از آن گفتگو آن دو ناپاکدین
کشیدند بر روی هم تیغ کین
 
به تیغ برادر به پایان کار
سلیمان بشد کشته درکارزار
 
یکی سخت پیکار آمد پدید
چو زانگونه شعر بداختر بدید
 
بپیچید از آنجا سر کاروان
شتابان به سوی حلب شد روان
116
0
موضوعورود كاروان اسرا به شام و مجلس یزید امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان
گریز
شاعرمیرزا احمد الهامی کرمانشاهی
قالبمثنوی
سبک پیشنهادیمدح و مرثیه
زبانفارسی
اشعار مرتبط با این شعر و مناسبت