کنون سوی کوفه فرادار گوش

کنون سوی کوفه فرادار گوش
نگر کز چه شد سوی گردون خروش
 
همانا که فرزند آن شهریار
که بد سالیان شاه درآن دیار
 
دگر باره آهنگ آنجا کند
که بر تختگاه نیا، جا کند
 
به همراه وی بانوان حرم
که بودند درکوفه بس محترم
 
همه کوفیانش پذیره شوند
ابا نای و سنج و تبیره شوند
 
پی دیدن روی سالار نو
ز هر برزن و کوی بر پاست غو
 
زن و مرد کوفه به شادی درند
تماشای شه را به بام و درند
 
دریغا که این نوجوان شهریار
علیل است و بیمار و غمگین و زار
 
ز اسباب شاهی بود بی نوا
نه خرگاه دارد نه تاج و لوا
 
نه طوق و نه یاره نه چتر وکلاه
جهان گشته از دود آهش سیاه
 
حریمش برهنه سر و سوگوار
ز دنبال او بر شترها سوار
 
فرادار گوش ار تو راهست تاب
که درکوفه آمد چه سان آن جناب
 
سحرگه چو بنشست عریان بدن
به نیلی عماری عروس ختن
 
سر شاه را خولی خیره سر
بیاورد زی لشگر بد گهر
 
ز آل علی (علیه السلام) هیجده سر چو ماه
به نیزه زدند آن بد اختر سپاه
 
حرم را سپس بر شترها سوار
نمودند بی پوشش و بی مهار
 
به زنجیربسته شهنشاه دین
به گردن نهاده غل و آهنین
 
همه کودکان شه تاجور
به یک رشته بسته چو عقد گهر
 
بر هودج زینب(سلام الله علیها) داغدار
به نیزه سر حجت کردگار
 
بر چشم لیلی سر نوجوان
چو خورشید بد جلوه گر بر سنان
 
بر محمل ام کلثوم زار
به نیزه سر ساقی نامدار
 
به جلوه برمحمل نو عروس
سرتازه داماد شه ای فسوس
 
بردیده ی دختر شهریار
به نیزه سر کودک شیرخوار
 
بدینسان بر هر یک از بانوان
سری جلوه گر بود اندر سنان
 
برهنه سر بانوان از حجاب
ز شرم آستین کرده بر رخ نقاب
 
به پیش اندر، آن فوج خنیاگران
پس و پشت آنها سپاه گران
 
زهر سوی ره، با نی و رود و دف
کشیده زنان سیه کار صف
 
جهان پرشد از بانگ شیپور و نای
شگفتا چه سان ماند گردون به پای
 
بدین ساز و سان آن بد اختر سپاه
سوی کوفه شادان سپردند راه
 
وزان سوی، این گفته ابن زیاد
که تا مردم کوفه ی پر فساد
 
یکایک به راهش گذارند روی
ببندند آیین به بازار و کوی
 
زن و مرد از خانه بیرون شوند
پذیره شدن را به هامون شوند
 
به پیمان که کس برنگیرد سلیح
که ترسم به کین باز گردد مریح
 
هم از بیم یاران دارای دین
ده و دو هزار از دلیران کین
 
فرستاد تا راه بازار و کوی
بگیرند برمردم فتنه جوی
 
زکوفه چنان بانگ و غوغابخاست
که گفتی مگر شور محشر به پاست
 
همه بام و در پرشد از مرد و زن
یکی پای کوب و یکی دست زن
 
زهر جا سرودی به پا خاستی
تو گفتی مگر عید ترساستی
 
به ناگه برآمد غو برق و کوس
بشد گرد تا گنبد آبنوس
 
پدیدار شد از ره کربلا
یکی کاروان بسته بار از، بلا
 
سرآهنگ آن کاروان بر سنان
سری نام یزدانش، ورد زبان
 
قلاووز سر بر افراشته
بر آن کاروان دیده بگماشته
 
ز دنبال او بر سنان چند سر
که از رویشان خیره گشتی نظر
 
چه سرها؟ که گر، دست می یافت مهر
به پای یکایک، همی سود چهر
 
شترها بسی بی مهار و جهاز
برآنها حریم رسول حجاز
 
برهنه بسی دختر مه جبین
ز آرزم هشته به رخ آستین
 
زبانگ دف و چنگ رامشگران
تو گفتی شود گوش گردون گران
 
زحال غم انگیز آن کاروان
برآمد غو ماتم از کوفیان
 
دل سنگ ایشان برآمد ز جای
گرستند برآن ستم، های های
 
چنان شد که از آن سپاه ستم
برآمد پس شادی آوای غم
 
بر محمل دخت شیر خدای
یکی شیون ازکوفیان شد به پای
 
چو ناموس پروردگار این بدید
شد آثار خشم از جبینش پدید
 
سر از برج محمل چو مهر از سپهر
برون کرد و گفتا پر از خشم چهر
 
که هان ای گروه تبه روزگار
که پیوسته تان بر کژی رفته کار
 
چه دارید افغان و زاری؟ خموش
ببندید دم باز دارید گوش
 
ز فرمان بانو، سپاه ستم
بماندند برجای خود بسته دم
 
گره کوس را نعره شد درگلوی
دهان بست، شیپور ازهای و هوی
 
زبان جرس لال شد در دمش
علم، خشک شد در هوا پرچمش
 
گلوگاه ها بسته شد بر نفس
فتاد از هوا بانگ پر مگس
 
توگفتی که آفاق، ویرانه گشت
روان ها زتن، پاک، بیگانه گشت
 
سپس بانوی دین سخن ساز کرد
به نام خدا خطبه آغاز کرد
 
تو گفتی مگر باب او حیدر است
که برپاک یزدان ستایشگر است
 
خداوند و باب و نیا را ستود
بدانسان که از وی سزاوار بود
 
سپس گفت: ای کوفیان دو رنگ
که کردار تان جمله ریو است و رنگ
 
برآرید از آل احمد (صل الله علیه و آله) دمار
پس آنگه برایشان بگریید زار
 
مبادا تهی چشمهاتان زاشک
که برچشم بی گریه آرید رشک
 
همه کارتان رنج و اندوه باد
به گیتی نمانید یک روز شاد
 
شما را چو آن زن بود داستان
که سازد همی پنبه را ریسمان
 
چه بدها که نفس و هوای شما
نهاده است در پیش پای شما
 
روا برشما گشته خشم خدای
به دوزخ شما راست پیوسته جای
 
مرا این ناله و گریه از بهر کیست؟
شما را به خود زار باید گریست
 
بخندید اندک بگریید بیش
از این ننگ کامد شما را به پیش
 
گر ازگریه سازید خود را هلاک
نگردید از رنگ این ننگ، پاک
 
سر نامتان اندر آمد به خواب
نشوید چنین ننگ را هیچ آب
 
که برسبط احمد کشیدند تیغ
نخوردید بر رهبر خود دریغ
 
که شد کشته با تیر و زوبین و خشت
سر نوجوانان خرم بهشت
 
دلیری نمودید با شاه خویش
پناه و نماینده ی راه خویش
 
به جاه بلند پیمبر، شکست
فکندید و شد نام اسلام پست
 
سرا پرده اش را زکین سوختید
وزآن بهر خود آتش افروختید
 
بدا روزگار شما، زین گناه
که شد رنجتان در ره دین تباه
 
همه سودتان با زیان بر، یکی است
شما را به خود زار باید گریست
 
برید از خدا، دست های شما
بشد خشم یزدان سزای شما
 
هلا کوفیان خاک غمتان به سر
که هستید ازکار خود بی خبر
 
یکی نیک بینید درکار خویش
چه کردند با شاه و سالار خویش
 
ببینید تا خود ز خیرالابشر
بریدید ازکین، کدامین جگر؟
 
چه کردند با پرده گی های او؟
ببردید از خود چه سان آبرو؟
 
چه خون ها که از وی فرو ریختند؟
چه آشوب در دین برانگیختند؟
 
از این کرده ی زشت نادل پسند
چه لب ها که مردم به دندان گزند
 
شگفتی نباشد که از این ستم
شکافد زمین، کوه، پاشد زهم
 
و یا آسمان خون ببارد به خاک
ز اندوه این ماتم دردناک
 
ولیکن بود کیفر آن جهان
بسی سخت تر، نیست بر ما نهان
 
که فردا ندارید فریاد رس
رسد خشم یزدان چو از پیش و پس
 
نباشید خوشدل بدین روز چند
که بینید کامی ز چرخ بلند
 
که پیش خدا از دمی کمتر است
کسی از بر داد یزدان نرست
 
خدا درکمین ستمکارهاست
ورا با بد اندیش دین کارهاست
 
چو گفتار بانو درآمد به بن
ازآن نغز گفتار و محکم سخن
 
هر آنکس که بشنید شد درشگفت
سرانگشت حیرت به دندان گرفت
 
یکی مرد پیر از میان گروه
بگریید چون ابر نیسان به کوه
 
به زاری بگفتا: که ای دخت شاه
سخن راست گفتی و هستم گواه
 
فدای شما باب و مامم که هست
مقام شما برتر از هر چه هست
 
جوانتان زهر نوجوان بهتر است
به هر پیر پیرانتان مهتر است
 
از این کار ما را یکی ننگ خاست
که آن داستان تا قیامت به جاست
 
بدا حال ما کوفیان، زین گناه
که شد روی ما در دو گیتی سیاه
133
0
موضوعورود اهل بیت (علیهم السلام) به کوفه | مناجات ها و مصیبتهای حضرت زینب بعد از عاشورا | مناجات ها و مصیبتهای حضرت زینب بعد از عاشورا امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان | امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان | حضرت زینب (سلام الله علیها)
گریزمدح حضرت زینب (سلام الله علیها)
شاعرمیرزا احمد الهامی کرمانشاهی
قالبمثنوی
سبک پیشنهادیمدح و مرثیه,روضه
زبانفارسی
اشعار مرتبط با این شعر و مناسبت