یکی داستان دیده ام جانگزا

یکی داستان دیده ام جانگزا
ز گفت مهین دخت شیر خدا
 
بپیوندمش من به گفتار خویش
که آتش زنم بر دل شیعه، بیش
 
چنین گفته آن بانوی راستان
که بودم من استاده بر آستان
 
بر خیمه ی سید الساجدین
ز تیمار بیمار خود دل غمین
 
به ناگه بیامد یکی زشت مرد
که بودش دو چشم ازرق و موی زرد
 
به تاراج آن خیمه بگشاد دست
کم و بیش را جمله درهم ببست
 
یکی پوست در زیر بیمار بود
که بی ارزش و کهنه و خوار بود
 
بنگذشت زان پاره ی پوست نیز
نترسد از پرسش رستخیز
 
گرفتش کنار و برافشاند سخت
به روی اندر آمد شه نیکبخت
 
دگر چون درآن خیمه چیزی ندید
به تاراج شد رخت و بر من رسید
 
ربود از سر من کهن معجرم
دگر آنچه بد پوشش اندر برم
 
دو آویز درگوش بودم ز زر
برآوردش از گوشم آن بد سیر
 
شگفتا که آن بد گهر می گریست
بگفتم: که این گریه ات بهر چیست؟
 
بگفتا:که گریم بدان کز ستم
چه بد رفت با آل شاه امم
 
ز گفتار او شد دلم خشمگین
بدو گفتم: ای پیرو مشرکین
 
به تو بی خرد باد خشم خدا
ز پیکر کند دست و پایت جدا
 
بسوزد تو را آتش این جهان
از آن پیش کاری به دوزخ مکان
 
نوشتند اهل سیر در کتاب
که نفرین بانو بشد مستجاب
 
بدان بد گهر خولی اصبحی
چو مختار بر شد به تخت شهی
 
به بندش در افتاد آن زشت مرد
بپرسد از او تا که از بد چه کرد؟
 
ستم های خود را سراسر بگفت
نیارست زان جمله چیزی نهفت
 
همی تا بدانجا که بانوی دین
چه فرمود با وی که شد خشمگین
 
چو بشنید گفتار او نیکرای
بفرمود کز وی دو دست و دوپای
 
بریدند و پس آتش افروختند
تن تیره اش را در آن سوختند
 
حمید بن مسلم ز کوفی سپاه
بگفتا: که رفتم سوی خیمه گاه
 
بینم که آن مردم پر زکین
چه سازند با آل حبل المتین
 
به ناگه پدیدار شد شمر دون
به گردش گروهی به بد رهنمون
 
رسیدند آنجا که بیمار بود
همان شاه با درد و تیمار بود
 
بگفتند با شمر کاین ناتوان
به جا مانده از هاشمی زاده گان
 
همان به که با خنجر آبدار
رهانیمش از پیچش روزگار
 
چو دیدم که آن مردم بد سرشت
شدند استوار اندر آن کار زشت
 
بگفتم بدیشان به بانگی درشت
که ای قوم! بیمار را کس نکشت
 
چه کرده است این کودک بی پناه
به یزدان پناهید از این گناه
 
از اینگونه کردم بس اندرزها
که برهانمش از دم اژدها
 
عمر نیز ناگاه آنجا رسید
مر آن پیچش و گفتگو را شنید
 
به شمر تبهکار بر زد خروش
که درقتل این خسته چندین مکوش
 
همین یک پرستار بهر زنان
به جا مانده زو باز گردان عنان
 
چو آمد عمر نزد آن بانوان
کشیدند از دل سراسر فغان
 
چنان شیون و ناله کردند سر
که بگریست برحال ایشان عمر
 
به لشگر خروشید دنیا پرست
کز این بیکسان باز دارید دست
 
نکوشد دگر کس به آزارشان
بس است اینهمه رنج و تیمارشان
 
شد از گردشان چون سپه برکنار
به پیش عمر لابه کردند زار
 
که ما عترت پاک پیغمبرم
روا نیست کاینسان برهنه سریم
 
بگو تا ز چیزی که ناید به کار
نمایند چندان به ما واگذار
 
که پو شیم با آن سر خویش را
زخود شاد کن داور خویش را
 
عمر گفت: یاران از این سود، دست
بدارید و باز آورید آنچه هست
 
به هرکس دهید آنچه دارد نیاز
که اندام خود را بپو شند باز
 
بسی گفت و با وی ندادند گوش
شد او خسته و خواستاران خموش
 
چو بیچاره شد روی از ایشان بکاشت
تنی را برایشان نگهبان گماشت
 
بگفتا: سراسر ز خرد و بزرگ
به یک خیمه همچون اسیران ترک
 
بیاریدشان گرد و دارید پاس
مبادا گریزد تنی از هراس
 
دریغا بدی در زمانه نماند
که آل علی (علیه السلام) دفترش را نخواند
 
شگفتا که از شومی آن ستم
نپاشید پیوند گیتی ز هم
 
چنین بوده تا بوده آیین چرخ
که شایسته کس را نداده است برخ
 
ستمکار را بهره عیش است و گنج
نکوکار پیوسته با درد و رنج
 
جهان همچو دریای پهناور است
که لولوش در زیر خس برسر است
126
0
موضوععاشورا | عصر عاشورا، شام غریبان و اسارت کاروان امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان | امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان
گریز
شاعرمیرزا احمد الهامی کرمانشاهی
قالبمثنوی
سبک پیشنهادیروضه
زبانفارسی
اشعار مرتبط با این شعر و مناسبت