اشعار تاسوعا (شهادت) حضرت اباالفضل العباس (علیه السلام)
در شب قتل چو بیتابی طفلان را دید
زینب غمزده را شاه شهیدان طلبید
 
گفت: ای خواهر غمدیده ی بی یاور من
یک زمانی بنشین در برم ای خواهر من
 
خالی از اشک کن این دیده ی چون دریا را
تا بگویم به تو من واقعه ی فردا را
 
مگرت نیست به خاطر که چو حی ذوالمن
زد ندا گفت زنان را که فدا؟ گفتی من
 
عهد با حق چو ببستیم تو با ما بودی
خود زروز ازل اندر سر سودا بودی
 
تو مهین دختر زهرائی و اولاد رسول
پرورش یافته جسم تو در آغوش بتول
 
فلک عصمت و عفت را یکتا قمری
صدف بحر شرافت را یکتا گهری
 
باغ جنت گلی از گلشن کوی تو بود
پرتو مهر فلک پرتو روی تو بود
 
اندر این دشت چو از کینه ی این قوم شریر
من شوم کشته تو را نیز نمایند اسیر
 
این مپندار سویت کس به شقاوت نگرد
که تواند به تو با چشم حقارت نگرد
 
سوی خورشید اگر دیده صد مسکین است
او بلند از نظر مردم کوته بین است
 
حال باید که تو اندر سر پیمان باشی
در غم و رنج رضا از دل و از جان باشی
 
باش آگه که اجل دست و گریبان من است
این شب آخر عمر من و یاران من است
 
آخر عمر من و اول بی یاری توست
شب قتل من و ایام گرفتاری توست
 
این مبادا که تو فردا ز هیاهوی خسان
دست بر سینه زنی برکشی از دل افغان
 
غرق خون گر نگری اکبر مه سیما را
باید از گریه تو خاموش کنی لیلا را
 
حلق اصغر شود از تیر جفا چون سیراب
مگذاری که برآید ز جگر بانگ رباب
 
جسم داماد چو فردا شود آغشته به خون
نگذاری که عروسش رود از حجله برون
 
دست عباس جوانم چو بیفتد از تن
خواهرش را نگذاری که نماید شیون
 
سر اطفال تو از تن چو نمایند جدا
در اشک تو مبادا شود از دیده رها
 
اندر آن دم که مرا بنگری آغشته به خون
نخراشی رخ و از خیمه نیائی بیرون
 
غرض ای غمزده فردا چو در این دشت بلا
به سنان شد سر هفتاد و دو خورشید لقا
 
جمع در دور خود اطفال پریشانم کن
گریه بر حال خود ای خواهر نالانم کن
 
چون پس از من به غم و رنج گرفتار شوی
وارد شام تو با عابد بیمار شوی
 
«جودی» ار شرح دهی باقی این ماتم را
سوزد از آتش غم جان همه عالم را
روز تاسوعا چو شاهنشاه دین 
دید زینب را بود زار و غمین
 
بهر تسکین دل آن دل کباب 
سر به زانویش نهاد و شد بخواب
 
ناگهان گرد حرم شد از عدو 
بر فلک آواز طبل و های‌ و هو
 
تیرها پران چو برگردون شهاب 
تیغ‌ها عریان چو بر چرخ آفتاب
 
بس هیاهو ز آن صف اشرار شد 
شه ز خواب آخرین بیدار شد
 
پس به زینب کرد رو با چشم تر 
کاین زمان بودم بر جد و پدر
 
گفت جدم کای فروغ جان ما 
توبه فردا شب شوی مهمان ما
 
ای شفیع محشر ای شاه شهید 
ای قتیل خنجر شمر پلید
 
آن شبی کز مهر خیر المرسلین 
میهمانت خواند در خلد برین
 
رفتی اندر خانه‌ی خولی چرا 
تا دهد در مطبخ خود جا تو را
 
آن شب ای شه گر نرفتی سوی او 
او خود آمد در سراغت کو به کو
 
اول آمد با هزاران اشک و آه 
از برای دیدنت در قتلگاه
 
خواست بیند چهره‌ی سیمین تو 
ساربان را دید در بالین تو
 
چون در آن‌جا دید بی‌سر پیکرت 
شد روان در کوفه تا بیند سرت
 
رأس خونین تو را ای نور عین 
پر ز خاکستر بدید اندر تنور
 
آه از آن ساعت که زهرا با فغان 
بهر دیدار تو آمد از جنان
 
دید آن مظلومه دل‌باخته 
چارده جای سرت بشکافته
 
جودی افکندی تو آتش در جهان 
لب فرو بند آخر از این داستان 
چون شب جان‌سوز عاشورا رسید
عاشقان را «لیله‌الاسرا» رسید 
 
سربه‌سر، سرمست از صهبای عشق
جملگی مستغرق دریای عشق
 
از پی شهد شهادت، تن‌به‌تن
سربه‌سر در ذوق، چون طفل از لبن
 
دسته‌دسته چون گل اندر آن چمن
داشتند اصحاب با خود، انجمن
 
هر یکی بر لوح معراج خیال
بهر خود، نقش خوشی می‌زد به فال
 
آن یکی می‌گفت: من پیش از همه
سر دهم بهر عزیز فاطمه
 
آن یکی می‌گفت: ترک سر کنم
جان، فدای اکبر و اصغر کنم
 
آن یکی می‌گفت با صد شور و شین:
جان دهم بهر علم‌دار حسین
 
آن یکی می‌گفت: رخ، گل‌گون کنم
جان، فدای قاسم محزون کنم
 
جانب دیگر جوانان حسین
میوه‌های گلشن جان حسین
 
بهر ایثار شه گلگون کفن 
داشت سنگینی سر ایشان به تن
 
جمله شه را طالب فیض حضور
نی به فکر جنّت و حور و قصور
 
جسم و جانشان بر خدنگ تیز پر 
ز آهن و آهن‌ربا مشتاق‌تر
 
بهر استقبال شمشیر و سنان
از بدن بودی روان‌هاشان، روان
 
در کناری خسرو مُلک حجاز
بود با معبود در راز و نیاز
 
کای خدای من بر سر عهد آمدم 
با هزاران جد و با جهد آمدم 
 
غیر تو اندر وجودم هیچ نیست 
جز تو از بود و نبودم هیچ نیست
 
آنچه دارم نیست از من، ای خدا!
تا بگویم آن تو را بادا فدا
 
آنچه خود دادی مرا، ای چاره‌ساز!
من همان آورده‌ام بهر نیاز
 
این من و این وعده و این وعده گاه 
این منو این خیمه و این قتلگاه
 
این من و این زخم‌های بی‌حساب
وین تن عریان، میان آفتاب
 
این تن صد چاک و این سمّ ستور
این سر بُبریده، این کنج تنور
بخون غلطان چرائی ای علمدار سپاه من
نظر بگشا و بنگر یک زمان بر سوز آه من
 
زپشت زین چو افتادی شگست از بار غم پشتم
زجا برخیز ای که در هر غم بدی پشت و پناه من
 
به بالین تو گر دیر آمدم اینک مرنج از من
که سویت کوفیان از چهار سو بستند راه من
 
به چشمم روز روشن گشت چون شب تیره ازداغت
گشا ای نور چشمان دیده بین روز سیاه من
 
شبم روز از جمالت بود و جانم خرم از رویت 
که از قامت تو بودی سرو و از رخسار ماه من
 
بهر عضوت که آرم دست زان عضوت جدا باشد
کدامین سنگدل کشتت چنین ای بی پناه من
 
تو ای صد پاره تن از قتلگه برخیز و مأوا کن 
که بخشی زین قد و قامت صفا بر خیمه‌گاه من
 
زبهر جرعه آبی سکینه بر در خیمه
ستاده منتظر آن طفل زار بی گناه من
 
خوشم از آنکه یکشب زندگی بعد توام نبود
اگر نه روز شب میشد زآه صبحگاه من
 
من آن طاقت ندارم کز جمالت دیده بردارم
بزیر تیغ خواهد بود بر رویت نگاه من
 
نیندیشم ز هول محشر و روز جزا جودی 
که باشد مهر اولاد پیمبر عذرخواه من
علم افتاد چو از دست علمدار حسین
ناله شد همدم و گردید الم یار حسین
 
تیر بیداد چو بر دیده عباس نشست
شد روان خون دل از دیده خونبار حسین
 
دید بی‌دست چو افتاده تن میر سپاه 
روح گردید برون از تن افکار حسین 
 
قطعه قطعه چون نظر کرد تن اطهر او 
پاره‌پاره ز الم گشت دل زار حسین 
 
آه از آن دم که روی کشته عباس افتاد 
آتش اندر فلک از آه شرربار حسین 
 
گفت ای جان برادر تو شدی کشته و گشت 
به سوی شام روان خواهر افکار حسین 
 
ای دریغا که ز بی دستی تو نزد یزید 
دست‌بسته برود عابد بیمار حسین 
 
آه از آن قامت چون سرو و از آن دست بلند 
که به خون غرقه شد ای قافله سالار حسین 
 
بار دیگر به مددکاری من خیز که نیست 
دیگری جز تو در این دشت مددکار حسین 
 
دوش جودی به گلستان حسین سیر نمود 
گل عباسی آورد ز گلزار حسین
ای که از مهر رخت نور خدا کرده ظهور
به فلک می‌رود از طلعت زیبای تو نور
 
چهره پر خاک و لبت خشک و رخت همچو قمر
قل هو الله احد چشم بد از روی تو دور
 
نه همین ز آدمی و جن و ملک مثل تو نیست
بلکه در جنت و فردوس نباشد چو تو حور
 
چهره بنمای که دارم سخنی با تو ولیک
نتوانم که حکایت کنم الا به حضور
 
تا نمایی شب ما روز ز مهر رخ خویش
پا نه از خیمه برون همچو صباح دیجور 
 
مطلبم این‌که کنم حجت خود با تو تمام 
که بود با تو مرا حق قرابت منظور 
 
حیف از این قامت رعنا که درآید از پای 
آه از این رأس منور که شود از تن دور 
 
رحم برخود کن و ده دست ارادت به یزید 
تا تو را خانه آمال درآید معمور 
 
ور نه کاری کنم امروز که تا یوم نشور 
مردگان باز نشینند ز داغت به قبور 
 
جودیا کلک تو تا این رقم پر غم زد 
روح صاحب سخن اندر لحد آمد مسرور
عکس امشب که خوش‌ احوال تو را می‌بینم
عصر فردا ته گودال تو را می‌بینم
 
آمدم تا که دلی سیر کنارت باشم
شانه بر مو بزنی، آینه دارت باشم
 
چقدَر پیر شدی!؟ از حسنم پیرتری!
از من خسته به والله! زمین‌گیرتری!
 
مادرم بود که آگاه ز تقدیرم کرد
من اگر پیر شدم، پیری تو پیرم کرد
 
عصر فردا به دل مضطر من رحمی کن
ته گودال به چشم تر من رحمی کن
 
من ببینم که تو بی پیرهَنی می‌میرم
تکیه بر نیزه‌ی غربت بزنی، می‌میرم
 
سر گودال من از هول و ولا خواهم مرد
زودتر از تو در این کرب و بلا خواهم مرد
 
پنجه‌ی کینه به مویت برسد، من چه کنم!؟
نیزه‌ای زیر گلویت برسد، من چه کنم!
 
مُردم از غم، بروم فکر اسیری باشم
قبل از آن، فکر مهیّای حصیری باشم
یک لحظه خلوت کرده‌ای مشغول قرآنی
یک لحظه مشغول سخن در جمع یارانی
گاهی بفکر کندن خار بیابانی
گاهی هم از دلشوره‌ی زینب پریشانی
 
امشب شب سختی‌ست؛ امشب در دلت غوغاست
 
گاهی می‌آید نغمه‌ی لبیک یارانت
گاهی می‌آید گریه‌ی زن‌ها و طفلانت
گاهی صدای اصغرت کرده پریشانت
امشب غم عالم نشسته در دل و جانت
 
امشب شب سختی‌ست آری امشب عاشوراست
 
بر شانه‌ی بابا رقیه می‌گذارد سر
خوابد علی اصغر در آغوش علی اکبر
خوابیده‌اند آرام اهل بیت پیغمبر
زیرا که بیدارست چشم ساقی لشگر
 
تا کی چنین آرامشی در کربلا برپاست؟ 
 
فردا به پا خواهد شد اینجا محشر کبرا
فردا شود صحرا زخون عاشقان دریا
فردا حسین است و خودش، تنهاترین تنها
بی لشگر و بی اکبر و بی یار و بی سقا
 
فردا صدای العطش تا عالم بالاست
 
یک دم به‌روی خاک افتد دست سقایش
یک دم حسین است و جوان ارباً اربایش
فکر حرم لرزه می‌اندازد به اعضایش
ای کاش برخیزد فقط عباس از جایش
 
آری حسین است این عزیز حضرت زهراست 
 
نازل شده گویا دوباره سوره‌ی زلزال
برگشته دیگر ذوالجناح از دشت خونین یال
افتاده جسم چاک چاکی در دل گودال
سر می‌بُرند و یک زن اینجا می‌رود از حال
 
از سینه‌اش برخیز ملعون! مادرش اینجاست
 
بالای تل از هوش رفته، خواهر افتاده
آتش به مو و معجر یک دختر افتاده
دیدند یک انگشت بی انگشتر افتاده
زیر سم اسبان دشمن پیکر افتاده
 
یک پیرزن می‌گفت سر هم در تنور ماست
 
پایان نیابد ظهر فردا ماجرا باقی‌ست 
آتش به جان خیمه‌ی آل عبا باقی‌ست 
هم رفتن سرها به روی نیزه ها باقی‌ست 
هم کوچه و بازار... هم شام بلا باقی‌ست 
 
زین پس شروع کربلای زینب کبری‌ست... 
امشب سپاه حق و باطل صف کشیدند
یک دسته حق، یک دسته باطل برگزیدند
 
در انتظار صبح فردا می‌خروشند
یک دسته جان، یک دسته جانان می‌فروشند
 
یک دسته راه نار را در پیش دارند
یک دسته عشق یار را با خویش دارند
 
امشب حسینیون نمی‌گنجند در پوست
فردا بُوَد معراجشان از دوست تا دوست 
 
امشب بلا جویان عاشق در نمازند
فردا به نوک نیزه سرها سرفرازند
 
امشب دهد آل علی را پاس، عباس
فردا کنند اهل حرم عباس، عباس
 
امشب عدو دارد هراس از خشم عباس
فردا به میدان خون رود از چشم عباس
 
امشب شود از شرمِ سقا آب، دریا
فردا شود از اشک او سیراب، دریا
 
امشب شود وقف ولایت هستِ عباس
فردا جدا گردد ز پیکر دست عباس
 
امشب به جای آب، سقا اشک دارد
فردا نه دست و نه عَلَم نه مشک دارد
 
امشب شب است و نغمه‌ی قرآن اکبر
فردا عطش بازی کند با جان اکبر
 
امشب علی دور پدر گردد هماره
فردا بُوَد زخمش به پیکر بی شماره
 
امشب فلک بازی کند با جان لیلا 
فردا شود نقش زمین قرآن لیلا
 
 امشب علی اصغر کند شب زنده داری
فردا شود خونش ز حلق تشنه جاری
 
امشب سکینه چون کبوتر می‌زند بال
فردا زیارت‌نامه می‌خواند به گودال
 
امشب شب است و زینب و اشک شبانه
فردا بگیرد اجر خود از تازیانه
 
امشب چو گل زینب گریبان را دریده
فردا شود زوارِ رگ‌های بریده
 
امشب سرشک از چشم پیغمبر روان است
فردا سر فرزند زهرا بر سنان است
 
امشب حسین است و شب و چشم ترِ او
فردا زند فواره خون از حنجر او
 
ای کاش امشب آسمان از ره بماند
مه جای نور از دیده با ما خون فشاند
 
ای کاش خورشید از افق بیرون نیاید
تا جانب گودال، شمر دون نیاید
 
ای کاش عمر آسمان پایان پذیرد
تا خیمه‌های فاطمه آتش نگیرد
 
ای اسب‌ها! خون جای اشک از دیده بارید
فردا مبادا روی قرآن پا گذارید
 
ای سنگ دشمن! نشکنی آیینه‌اش را
ای نیزه! نشکافی به مقتل سینه‌اش را
 
ای اشک! امشب مونس چشم ترش باش
ای فاطمه! فردا تو بالای سرش باش
 
ای جان عالم! بال زن از تن برون شو
ای چشم "میثم"! گریه کن دریای خون شو
از خود صبح مهیای خروشیدن بود
علمش بر سر دوش و زرهش بر تن بود
 
یک به یک بال گشودند همه یاران و...
چشم سقای حرم، ابر پر از باران و...
 
جان به لب، داشت علمدار تمنا می‌کرد
عاقبت عشق دری هم سوی او وا می‌کرد
 
ناگهان خیمه به خیمه همه‌جا غوغا شد
گره از کار علمدار حرم هم وا شد
 
اذن داده‌ست امامش که رود ماه حرم
تا شود مرهم اشک و عطش و آه حرم
 
گفت: جانم به فدایت که چنین بی‌تابی
بهر لب‌های ترک‌خورده بیاور آبی
 
برو ای ماه! برو دست خدا همراهت!
ای یدالله! برو دست خدا همراهت!
 
می‌روی از حرم و... مشک و علم در دستت
مشک نه، نبض دل اهل حرم در دستت
 
می‌روی و همۀ دشت هوالحق گویان
دیدنی‌تر شده شمشیر دو دم در دستت
 
چشم امید تو و... دیدۀ بی‌تاب حرم...
کارِ عشق است گره خورده به هم در دستت
 
مشکِ سیراب که دیده لب عطشان تو را
به جوانمردی تو خورده قسم در دستت
 
تشنه‌لب، جان به لبِ آب فرات آوردی
دست در دستِ وفا آب حیات آوردی
 
چه شد اما که دل علقمه ناگاه گرفت
چه کسی بر تو علمدار حرم! راه گرفت
 
نابرابرتر از این جنگ ندیده‌ست کسی
فرصت رزم ز تو دشمن بدخواه گرفت
 
دست تو زودتر آهنگ رهایی سر داد
دست تو بال شد و سیر الی الله گرفت
 
تیر آنقدر شتابان به دل مشک نشست
از لب تشنۀ تو فرصت یک آه گرفت
 
آه از فرق تو و سجدۀ خونین عمود
آسمان ناله برآورد رخ ماه گرفت!
 
کیست تا علقمه از سمت حرم می‌آید
کیست از سمت حرم با قد خم می‌آید
 
خم شده سورۀ دستان تو را می‌بوسد
مصحف غیرت و ایمان تو را می‌بوسد
 
آمده مرهم این دیدۀ بی‌تاب شود
آمده با لب خشک، از غم تو آب شود
 
آمده سر بدهد روضۀ آب‌آور را
روضۀ غربت فرمانده بی‌لشکر را
 
چه کند بی‌تو لب خشک علی‌اصغر را؟ 
به که باید بسپارد گل نیلوفر را؟
 
بعد تو در حرم آل علی غوغایی‌ست
هر دلی شعله‌ور از آتش این تنهایی‌ست
 
هر دلی بعد تو از غصه تلاطم دارد
بی‌تو دشمن به حرم قصد تهاجم دارد
 
موسم بی‌کسی آل رسول است دگر
روضه‌خوان دختر زهرای بتول است دگر
 
بعد تو داغ به لب‌های فرات است ببین
اشک، گریانِ قتیل‌العبرات است ببین... 
ای علمدار نینوا عباس
شرف الشمس کربلا عباس
 
می‌روی از حرم به سوی فرات
دور باشی عزیزم از آفات
 
گفتی از غصه سینه‌ات تنگ است
حال، امروز موقع جنگ است
 
گفته‌ای سینه‌ات پر از درد است
رنگ اطفال تشنه‌ام زرد است
 
برو اما برای آب برو
محض آرامش رباب برو
 
نروی هستی من از دستم
جلوی خیمه منتظر هستم
 
مانده چشمم به راه برگردی
جلوی خیمه گاه برگردی
 
ای برادر! شکوه خیمه تویی
ای علمدار! کوه خیمه تویی
 
تو که باشی حرم امان دارد
جان من! دخترم امان دارد
 
تو که باشی پناه دارم من
با وجودت سپاه دارم من
 
تو که باشی امید خواهر هست
تو بمانی علیِ اصغر هست
 
تو که باشی رقیه‌ام شاد است
دلش از بند غصه آزاد است
 
تو نباشی دگر پناهی نیست
بی اباالفضل تکیه‌گاهی نیست
 
طفلِ محتاجِ آب، منتظرت 
گریه‌های رباب منتظرت
 
خیمه‌ها بی تو محشر کبراست
ای برادر برادرت تنهاست
 
اسدالله این حرم! برگرد
قوت قلب خواهرم! برگرد
 
دشمنان بی حیا و نامردند
دور این خیمه‌گاه می‌گردند
ای دل به عزا راست کن آهنگ فغان را
کامشب شب قتل است
 
ای دیده فرو ریز به رخ اشک روان را
کامشب شب قتل است
 
تار نفست بگسلد ای سینه خروشی
تا چند خموشی
 
قانون نوائی بده ای نطق زبان را
کامشب شب قتل است
 
ای دیده بخت ار چه ندیدم کم و بسیار
خود چشم تو بیدار
 
شرمی کن و از سر بنه این خواب گران است
کامشب شب قتل است
 
ای مرغ فغان بر چمن قدس گذر کن
وز مهر خبر کن
 
جبریل امین طایر قدسی طیران را
کامشب شب قتل است
 
فارغ نبود بخت جوان و خرد پیر
از ناله شبگیر
 
یعنی که عزا فرض بود پیر و جوان را
کامشب شب قتل است
 
از شرم رخ صاحب ششمیر دو پیکر
در قلب دو لشکر
 
جنگ است به خون ریزی خود تیغ و سنان را
کامشب شب قتل است
 
در مندل ترکش ز غم اصغر بی شیر
شد چله نشین تیر
 
هم پیچ و خم غصه چو زه کرد کمان را
کامشب شب قتل است
 
از نصرت اعدا و شکست غم دین هم
شد پشت فلک خم
 
دل تنگ تر از چشم زره کرده یلان را
کامشب شب قتل است
 
اجرام فلک را که به اعدا سر یاری است
بس ذلت و خواری است
 
بر ماه رسد پرده دری دست کتان را
کامشب شب قتل است
 
از سنبل حوران ارم بضعه خاتم
چون مجلس ماتم
 
پوشیده سیه ساحت فردوس جنان را
کامشب شب قتل است
 
تا عربده شوخی و مستی شودش کم
مشاطه ماتم
 
از نیل عزا سرمه دهد چشم بتان را
کامشب شب قتل است
 
چون نیست سنگین دلی چرخه دولاب
در چشم فلک آب
 
یا ساقی کوثر مددی تشنه لبان را
کامشب شب قتل است
 
یغما به دعا ختم کن این قصه دراز است
چون وقت نیاز است
 
توفیق دهد ختم عزا سینه زنان را
کامشب شب قتل است
شاه دین گفت به رحمت همه اصحاب صفا را
فارغ از بیعت خود می کنم این لحظه شما را
 
همه گفتند که دست از تو نداریم خدا را
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
 
***الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را
 
آنکه در راه ولای تو سر و جان نسپارد
جان به سختی ندهد دل به شهادت نگذارد
 
گوی دولت نبرد، جام سعادت نگمارد
قیمت عشق نداند، قدم صدق ندارد
 
***سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را
 
گردن طوع به سحر از در اعجاز نپیچم
روی دل از سر کوی تو سرافراز نپیچم
 
سر به خواری زجفا از در اغراز نپیچم
گر سرم می رود از عهد تو سر باز نپیچم
 
***تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را
 
کی دهم خاک سر کوی تو با افسر شاهی
چون دهد دل به تبرای تو از صدق گواهی
 
رای بر مهر تو دارم به همه روی سیاهی
گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
 
***دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
آسمان سا علم لشکر کفار دریغ
رایت خسرو اسلام نگون سار دریغ
 
پرچم آغشته به خون ماهچه آلوده به خاک
اختر نصرت عباس علمدار دریغ
 
هم علم دار علم وار نگونسار فسوس
هم خداوند علم بی کس و بی یار دریغ
 
بازوی چرخ قوی پنجه به یک تیغ افکند
پای ما از طلب و دست تو از کار دریغ
 
پاک جانی که بر او تار سنان پود خدنگ
رنجه از کشمکش خنجر خونخوار دریغ
 
روزگار آب تو کرد آتش و بر دیده و دل
حتم خوناب جگر آه شرربار دریغ
 
از کنون تا به قیامت به عزا و ز غزا
رنگ ما و رخ تو کاهی و گلنار دریغ
 
طاق از فتح و ظفر کوشش اخیار افسوس
جفت فیروزی و فر کاوش اشرار دریغ
 
یک دل از چار طرف شش جهت و هفت سپهر
بست بر آل محمد در زنهار دریغ
 
مرهم تشنگی آب است و فرو ریخت به خاک
سینه ها ماند به داغ عطش افگار دریغ
 
تو به خون غرقه و در حسرت آب اهل حرم
تشنه لب مانده به ره دیده خونبار دریغ
 
سود تا پشت تو بر خاک جدل دست اجل
جاودان ماند امل روی به دیوار دریغ
 
گشت بیدار همی شوکت ادبار ز خواب
رفت در خواب عدم دولت بیدار دریغ
 
رفتی و بر همه چه کوفه چه شام آمد راست
خواری کوچه و رسوائی بازار دریغ
 
کشته انصار و خدم خسرو بی خیل و حشم
بر سر جان قدم آماده پیکار دریغ
 
چکند گر نه خود آماده میدان گردد
شاه را چون نه سپه ماند و نه سالار دریغ
 
تبه از والی کوفه سیه از لشکر شام
روزگار سپه و روز سپهدار دریغ
 
چرخ بر کام دل دوده مروان نگذاشت
اثر از آل علی اندک و بسیار دریغ
 
شام شد روز حیات تو و ما را شبه سان
صبح ماتم ز افق گشت پدیدار دریغ
 
خاطر فاطمه غمگین طلبد هندوی چرخ
تا کند شاد دل هند جگر خوار دریغ
 
سوخت گردون دغا حاصل ازین تخم که کاشت
صبر وتاب همه تا خوشه ز خروار دریغ
 
روزی ای ماه بنی هاشم و ای شاه قریش
که خورد نیک وبد از خجلت کردار دریغ
 
حق مولای جوانانی بهشتی که مدار
نظر رحمت ازین پیر گنه کار دریغ
***آشوب بهم برزده ذرات جهان را
کامشب شب قتل است
 
هنگامه حشر است زمین را و زمان را
کامشب شب قتل است
 
با آنکه در این منظره کآن طارم علوی است
و از رنج نشان نیست
 
***آورده ببین دیده کیوان یرقان را
کامشب شب قتل است
 
برجیس که آمد ز ازل قاضی مطلق
زین فتوی ناحق
 
***بیم است که تبدیل کند نام و نشان را
کامشب شب قتل است
 
در پهنه میدان فلک فارس بهرام
چون ترک عدوکام
 
***بر فرق زند پنجه نیروی و توان را
کامشب شب قتل است
 
رسم است به هنگام سحر خنده خورشید
از شرم نخندید
 
***یا ظلمتش از قیر برآکنده دهان را
کامشب شب قتل است
 
ناهید که در بزم شهود آمده با چنگ
بربط زده بر سنگ
 
***و از پرده دل ره زده آهنگ فغان را
کامشب شب قتل است
 
تیر آنکه به طومار نهد دفتر کیهان
ز آن دست پریشان
 
***کز بهت تمیزی نکند سود و زیان را
کامشب شب قتل است
 
مه را که جهان گر همه پرماتم و شور است
او را شب سور است
 
***بر کرده به تن کسوت ماتم زدگان را
کامشب شب قتل است
 
زیر و زبر چرخ و زمین و آنچه در او هست
یکباره شد از دست
 
***امکان تمکن چه مکین را چه مکان را
کامشب شب قتل است
 
در سینه و چشم آتش آه اشک جگرگون
چه عالی و چه دون
 
***از ماهی و مه در گذرد پیر و جوان را
کامشب شب قتل است
 
ترسم که ز اشراق تو تا روز قیامت
خورشید امامت
 
***غارب شود ای صبح نگهدار عنان را
کامشب شب قتل است
 
گفتم به فلک منطقه برج دو پیکر
هست از پی زیور
 
***گفتا نه پی نظم عزا بسته میان را
کامشب شب قتل است
 
اجرام فلک را که به اعدا سر یاری است
بس ذلت وخواری است
 
***بر ماه رسد پرده دری دست کتان را
کامشب شب قتل است
 
شاید که نگردد شب امید فلک روز
ای آه فلک سوز
 
***بر خیز که آتش زنم این تخت روان را
کامشب شب قتل است
 
ای دیده بخت ار چه ندیدم کم و بسیار
خود چشم تو بیدار
 
***شرمی کن و از سر بنه این خواب گران است
کامشب شب قتل است
 
تن خانه اندوه چه ویران و چه آباد
چه بنده چه آزاد
 
***دل جایگه درد چه پیدا چه نهان را
کامشب شب قتل است
 
پوشیده و پیداست در این صبح سیه روز
بس شام غم افروز
 
***ای مرغ سحر خیز فروبند زبان را
کامشب شب قتل است
 
ای جسم گران جان من ای جان سبکبار
زی پهنه پیکار
 
***در تاز و مهیای فدا شو تن و جان را
کامشب شب قتل است
 
در معرکه راندن نتوانی به جدل خون
ز اشک جگرگون
 
***سیل سیه انگیز کران تا به کران را
کامشب شب قتل است
 
کار دو جهان بود اگر افزود و اگر کاست
از دولت و دین راست
 
***آوخ که خلل خاست هم این را و هم آن را
کامشب شب قتل است
 
سردار بست اسلحه بالای خمیده
وین آه کشیده
 
***مردانه به چالش بکش این تیغ و سنان را
کامشب شب قتل است
***درفش افتاد عباس جوان را
فلک داد ای فلک داد
 
علم شد رایت ماتم جهان را
فلک داد ای فلک داد
 
مرا با رنج این سوک روان کاست
نه تنها انس و جان خاست
 
***که دل مانوس غم گشت انس و جان را
فلک داد ای فلک داد
 
زمان تا بر زمین این فتنه انگیخت
مصیبت خاک غم بیخت
 
***بسر بر هم زمین را هم زمان را
فلک داد ای فلک داد
 
در این ماتم کش انده جاودانی
نشاط زندگانی
 
***تبه شد پادشه تا پاسبان را
فلک داد ای فلک داد
 
زمین را آسمان بر خاک بنشاند
به سر خاکستر افشاند
 
***زمین بر ساز ماتم آسمان را
فلک داد ای فلک داد
 
از این آباد و ویران بام تا در
خرابت خانه بر سر
 
***شرف بر صدر جستی آستان را
فلک داد ای فلک داد
 
به روباهان دهی سرپنجه شیر
سگان را دست نخجیر
 
***ز شاهین لقمه سازی ماکیان را
فلک داد ای فلک داد
 
به خاک و چرخ از این هنجار یغما
کنی تا کی مدارا
 
***رها کن اشک و رخصت ده فغان را
فلک داد ای فلک داد
چون نهفت از خجلت سلطان دین
چهره ی زرد آفتاب اندر زمین
 
بی تحاشا خسرو روز از سریر
خویشتن افکند در دریای قیر
 
خور چو نور دین احمد شد نهان
همچو کیش اهرمن شب شد عیان
 
بیضه اسپید بیضا رخ نهفت
شب چو زاغی بر سر آن بیضه خفت
 
آمد از پرده برون دیوانه وش
پای تا سر عور بانوی حبش
 
جامه نیلی کرد زال روزگار
مو گشود از غم عروس زنگبار
 
گرد آورد آن شهنشاه سترگ
جمله ی اصحاب از خورد و بزرگ
 
از برادر وز برادر زادگان
هم ز فرزندان و یاران جملگان
 
گفت با ایشان که ای آزادگان
ای همه از طینت ما زادگان
 
ای همه از خاک علیین پاک
ای همه در خاک مهر تابناک
 
بیعت خود از شما برداشتم
من شما را با شما بگذاشتم
 
این شب تار است و دشت بیکران
راهها پیدا به اطراف جهان
 
دشمنان در خواب ظلمت پرده دار
راههای روشن اندر هر کنار
 
هر یکی از گوشه ای بیرون روید
فارغ از توفان این عمان شوید
 
با من اینان را سر کار است و بس
چونکه من هستم نجویند هیچکس
 
بهر من این آسیا در گردش است
بهر من این سیل اندر جنبش است
 
زود بگریزید از این سیل مهول
تا نه بگرفته ست عالم عرض و طول
 
زود از این سرگشته صرصر وارهید
رخت از این خونخواریم بیرون کشید
 
چونکه جانبازان میدان وفا
این شنیدند از شه ملک صفا
 
جمله یکبار آمدند اندر خروش
لجه ی دریای عشق آمد بجوش
 
جمله گفتند ای خلیفه کردگار
ای جمال حق ز رویت آشکار
 
ای تورا رخ مظهر نور جمال
گردش چشم تو آثار جلال
 
ای پناه خلق یعسوب عرب
ای اسیر کرب کشف هر کرب
 
ما همه جسمیم و جان ما تویی
ما همه لفظیم و آن معنی تویی
 
جسم بیجان چیست مرداری عفن
زود زود از خانه اش بیرون فکن
 
جسم خوش باشد فدای جان شود
از برای جان خود قربان شود
 
جسم اگر قربان شود در راه جان
عیسی آسا می رود تا آسمان
 
نور او از نور مه افزون شود
مه چه باشد من ندانم چون شود
 
ورنه چون گردد جدا از نور جان
ماند اندر خاک ظلمانی نهان
 
جان اگر گفتم تورا معذور دار
عنکبوتی می کند بازش شکار
 
عنبکوتی گردد عنقا می تند
وز لعاب خویش دامی افکند
 
عنکبوتم تار و من این لفظها
ای تو آن سیمرغ قاف اجتبا
 
جان جانی و تو هم جانان تویی
بلکه جان جان و جان جان تویی
 
تا قیامت گر بگویم جان جان
راستی هستی تو بالاتر از آن
 
جسم و جان ما فدای جان تو
هرچه باشد جز یکی قربان تو
 
گفت آن یک گر جهان بودی مدام
بودمی من زنده تا روز قیام
 
کشته گشتن در رهت خوشتر بدی
زان حیات جاودان سرمدی
 
وان دگر گفتا اگر بودی هزار
کشتن و پس زنده گشتن زار زار
 
می خریدم در رهت ای شاه جان
نیست جز یک کشتن و باغ جنان
 
گفت آن دیگر ز جان محبوب تر
یا از این پوسیده پیکر خوبتر
 
گر مرا بودی همی کردم نثار
نزد سم اسب تو ای شهریار
 
چارمین گفتا که من گردم جدا
از تو و بنشینم اندر راهها
 
چشم اندر رهگذار کاروان
تا خبر گیرم ز تو از این و آن
 
بر سر من آن زمان صد خاک باد
گوش من کر سینه ی من چاک باد
 
زین نمط هریک سخن پرداختند
عرش و کرسی را به رقص انداختند
 
چون شنید این آن شه لاهوت خو
گفتشان فالان یا قوم انظروا
 
انظروا ما بین ذین الا صبعین
وابصروا ما لا رأی قلب و عین
 
من نمی دانم چه دیدند از میان
آنچه هرگز درنیاید در بیان
 
آنکه ایشان را ز خود بیخود نمود
آنکه باید آمد و خود را ربود
 
بار جسم و جان ز خود انداختند
رخش همت سوی گردون تاختند
 
جسم ناسوتی همه انوار شد
ماهی از هامون به دریا یار شد
 
بال افشاندند و از خود ریختند
قسط هر عنصر به آن آمیختند
 
دام دونان سوی دونان باز شد
پیش از انجامشان آغاز شد
 
پای کوبان آن یکی افشاند دست
دست افشان آن یکی از جای جست
 
تا ثریا این کله انداختی
قد به گردون آن یکی افراختی
 
چشمهاشان جمله بر راه سحر
تا برآرد کی ز خاور مهر سر
 
گوشهاشان جمله بر بانگ خروس
تا کی آید از پیش آوای کوس
 
تیغها بر کف کفنهاشان به دوش
سینه ها در جوش و دلها در خروش
 
چون دمیدن صبحدم آغاز کرد
روزگار آهنگ ماتم ساز کرد
 
لیلی شب بند پیراهن گسیخت
عقد زیور سربسر بر خاک ریخت
 
معجر کحلی فکند از سر بخاک
تا به دامن هم گریبان کرد چاک
گر از این واقعه اشکت ز بصر می گذرد
قدر این قطره ز دریای گهر می گذرد
 
می دهد آهت از این غم به شبستان لحد
نور شمعی که زخورشید و قمر می گذرد
 
آه از آن شب که حسین گفت به یاران فردا
هر که دارد سر تسلیم ز سر می گذرد
 
«چون صدف مُهر خموشی بگذارید به لب»
از شما ورنه در فیض خبر می گذرد
 
از دلیران ظفر پیشه در این دشت وصال
تیر باران بلا همچو مطر می گذرد
 
تاج زیبای شفاعت نهد ای قوم به سر
از شما هر که چو من از سر و زر می گذرد
 
این مکانیست که از حلق علی اصغر من
از کماندار قضا تیر قدر می گذرد
 
«جگر شیر نداری سفر عشق مکن»
«سبزه ی تیغ در این ره ز کمر می گذرد»
 
«دل دشمن به تهی برگی من می سوزد»
«برق از این مزرعه با دیده ی تر می گذرد»
 
زینب از حرف جگر سوز برادر می گفت
«چاردیوار مرا آب ز سر می گذرد»
 
اُف به دنیا که دل آزرده از او بادل خون
قرّة العین نبی تشنه جگر می گذرد
 
هر شهیدی دم تسلیم به آن شه می گفت
جان نثار تو چه با فتح و ظفر می گذرد
 
سرِ خود دید چو بر دامن آن شه حُرّ گفت
«رشته چون بی گره افتد زگهر می گذرد»
 
آخرین گفته ی نور دل لیلا این بود
«پای بر عرش نهد هر که زسر می گذرد»
 
مستمع باش «وفایی» که پی ذکر حسین
«سخن صائب پاکیزه گهر می گذرد»
شیران کارزار و امیران روزگار
عبّاس و عون و جعفر و عثمان نامدار
 
در باغ بوتراب خزان چون رسید، شد
بر سرو هر سه چار سموم اجل دچار
 
عبّاس خواند هر سه برادر، به نزد خویش
در بر کشید سرو یکی بود شد چهار
 
گفتا کنون که کار بود تنگ بر حسین
ننگ است ننگ زندگی ما به روزگار
 
خوابیده جمله سبز خطان لاله گون کفن
چون سرو ایستاده حسین بی معین ویار
 
باید روید هر سه به پیش دو چشم من
گردید کشته تا که شود قلب من فکار
 
داغ شما چو بر جگرم کارگر شود
از قهر برکشم مگر از قوم دون دمار
 
یک یک روانه کرد سوی جنگ هرسه را
از داغ مرگشان به دل خویش زد شرار
 
پس خود روانه گشت سوی شاه بی سپاه
زد بوسه بر زمین و عَلَم کرد استوار
 
یعنی عَلَم برای سپاه است و این سپه
یکسر به خون فتاده عَلَم را کنم چکار
 
رخصت گرفت زان شه بی یار و مستمند
شد بر سمند و تافت به میدان کارزار
 
ناگه شنید ناله و آوای العطش
آن العطش کشید عنانش ز گیر و دار
 
برگشت سوی خیمه و مشکی گرفت و رفت
سوی فرات با جگری تشنه و فکار
 
پُر کرد مشک و پس کفی از آب برگرفت
می خواست تا که نوشد از آن آب خوشگوار
 
آمد به یادش از جگر تشنه ی حسین
چون اشک خویش ریخت زکف آب و شد سوار
 
برخود خطاب کرد که ای نفس اندکی
آهسته تر، که مانده حسین تشنه در قفار
 
عبّاس بی وفا تو نبودی کنون چه شد
نوشی تو آب و مانده حسینت در انتظار
 
رسم وفا به جا تو نیاری بسی بجاست
خوانند بی وفات اگر اهل روزگار
 
رفتت مگر زیاد حقوق برادری
عبّاس رسم مهر و وفا را نگاهدار
 
شد با روان تشنه زآب روان، روان
دل پُر زجوش و مشک به دوش آن بزرگوار
 
چون شیر شرزه برون آمد از فرات
پس عزم شد نمود که او بود شاهوار
 
دیدند خیل دوزخیانش که می رود
مانند آب رحمت و آبش بود، به بار
 
پس همچو سیل خیل روان شد زهر طرف
طوفان تیر و سنگ عیان شد زهرکنار
 
کردند جمله حمله بر آن شبل مرتضی
یک شیر در میانه ی گرگان بی شمار
 
یک تن کسی ندیده و چندین هزار تیر
یک گل کسی ندیده و چندین هزار خار
 
سرگرم جنگ بود زخود، بود بی خبر
کابن طفیل زد، به یمین وی از یسار
 
پس مشک را، ز راست سوی دست چپ کشید
وز سوز سینه زد، به دل قدسیان شرار
 
می داشت پاس آب و همی تاخت از کمین
دست چپش فکند لعینی ستم شعار
 
پس مشک را گرفت به دندان که این گره
نگشود دست تا که به دندان رسید کار
 
هی بر سمند برزد و گفت ای خجسته پی
کارم ز دست رفته و از دستم اختیار
 
این آب را اگر برسانی به تشنگان
بر رفرف و بُراق ترا زیبد افتخار
 
از بهر تشنگان اگر این آب را بری
سبقت بری ز دلدل در عرصه ی شمار
 
می تاخت سوی خیمه که ناگاه از قضا
تیر قدر، رها شد و بر مشک شد دچار
 
زان تیرکین چو آب فرو ریخت بر زمین
شد روزگار در بر چشمش چو شام تار
 
مانند مشک اشک ملک هم به خاک ریخت
وز خاک شد به چهره ی افلاکیان غبار
 
چون آب ریخت خاک به سر بیخت بوتراب
در باغ خُلد فاطمه زد لطمه بر عذار
 
پس خود برای کشته شدن ایستاد و گفت
مردن هزار مرتبه بهتر که شرمسار
 
آنگه عمود و نیزه و شمشیر و تیر و سنگ
شامی بر او زدی زیمین کوفی از یسار
 
پس سرنگون ز خانه ی زین گشت بر زمین
فریاد یا اخا ز جگر بر کشید زار
 
فریاد یا اخا چو به گوش حسین رسید
گفتی مگر هژبر روان شد پی شکار
 
آمد چه دید، دید که بی دست پیکری
افتاده پاره پاره در آن دشت فتنه بار
 
آهی زدل کشید و بگفت ای برادرم
عبّاس ای که از پدرم مانده یادگار
 
امروز روز یاری و روز برادریست
از جای خیز و دست به همدستی ام برآر
 
برکش عنان خامه «وفایی» که اهلبیت
در خیمه ها نشسته پریشان و بی قرار
 
***باید حسین رود، به تسلّای اهلبیت
دیگر گذشته کار ز سقّای اهلبیت
فردا به زمین افتد از سر همه افسرها
افسر چه بود کز تن ریزد به زمین سرها
 
از جیب قضا دستی پیدا شده بگشاید
بر روی بنی احمد از فتنه بسی درها
 
مرغان حرم را چرخ گسترد چنان دامی
کاندر قفسش ریزند شاهین و هما پرها
 
از برج جفا نجمی امشب به نحوست رست
کز شومی آن فردا غارب شود اخترها
 
زین شام سیه کوکب یک جمره کین سرزد
کز حدتش اژدرسا سوزد همه آذرها
 
از دور فلک برخاست در بزم غم آن ساقی
کز خون گلو انباشت تا لب همه ساغرها
 
بی پرده و بی پروا بی پرسش و بی پرهیز
خون پسران ریزند در دامن مادرها
 
ز آن غایله خواهد خاست شوری که جهان آشوب
ز آن حادثه آید راست در ماریه محشرها
 
در خون خطا خسبند از پا همه نوخطان
بر خاک بلا غلطند از سر همه پیکرها
 
فردا شه مظلومان در حیرت و در ماتم
از وحشت فرزندان وز حسرت یاورها
 
مایل به خیامش دل بریاد زن و فرزند
در رفتن خود عاجل از داغ برادرها
 
گاهی به حریمش رای گه سوی حرامی روی
دل بسته موقوفین تن جانب لشکرها
 
تا سر ز قدم خندان از شادی جانبازی
تا لب ز درون پر خون از خواری خواهر ها
 
خاطر ز طرب خالی تن از تعبش مملو
دل مضطرب از تشویش درماندن دخترها
 
بربند صفایی لب، دم درکش و خامش زی
صد قرن نیاری راند این راز به دفترها
دلا نبود ثباتی پایه این چرخ کیهان را
چو خوش بگرفته سخت این بنای سست بنیان را
 
از این سودای بی‌سود جهان صرف نظر بنما
کز این سودا در آخر کس ندیده غیر خسران را
 
مده سرمایه نقد حیات خویش را از کف
مخور جانا فریب نفس و تسویلات شیطان را
 
بود سرمایه عمرت پی آمال روز و شب
کند سرقت ز تو هر دم متاع دین و ایمان را
 
مشو پایبند این قید تعلق‌های جسمانی
ازین آب و گل هستی بیفشان دست و دامان را
 
مجرد شو که تا اسزی مقام قرب حق حاصل
بزن این شاخ هجران و بکن این بیخ حرمان را
 
به زندان جهالت از ضلالت داده ماوا
تو آن عقلی کز او باید عبادت کرد رحمان را
 
کمال آدمی جو کز ملک دادت شرف یزدان
چو بر تشریف کرمنا مشرف کرد انسان را
 
به شکر اینکه اندر سفره داری لقمه نانی
به هنگام توانایی بجو حال ضعیفان را
 
ز (یوماً کان شرا مستطیرا) گرامان خواهی
پذیر از «یطعمون» ایتام و مسکین و اسیران را
 
نخواهی برد زین دنیای فانی جز عمل چیزی
اگر باشد تو را تخت جم و ملک سیلمان را
 
خوری مال حرام خلق را آخر نمی بینی
که گرگ مرگ کرده بهر جانت تیز دندان را
 
دمی از روی عبرت سوی قبرستان نظر بنما
ببین در خاک ذلت پیکر پاک عزیزان را
 
چسان کرده اجل پامال خاک حسرت و محنت
قد سرو جوانان ماه روی نوعروسان را
 
تو را بس دردها باشد چرا بنشسته غافل
برای چاره دردت مهیا ساز درمان را
 
بزن دست توسل بر ولای شبل شیر حق
که شست از دست دست و داد در راه خدا جان را
 
ابوالفضل که باشد در لقب ماه بنی‌هاشم
که نورش کرده روشن شمع بزم آل عمران را
 
بود ماه دو هفته خوشه چین خرمن حسنش
دهد فیض تجلی از جمالش مهر رخشان را
 
جهان فضل و بحر علم و حلم و معدن بخشش
که ز کمتر سخایش داده رونق ملک امکان را
 
سپهر معرفت را طلعت وی نیز اعظم
ز نور چهر خود تابان نموه ماه تابان را
 
ز فرط رتبه و جاه و جلال و عز و زیب و فر
به کمتر پایه قدرش خود بنشاند کیوان را
 
کند سطح زمین را تنگ از بس دست و سر ریزد
بره روز رزم گر گیرد یه کف شمشیر بران را
 
چنان در وعده روز الستش بود پابرجا
که سر داد از وفا و برد بر سر عهد و پیمان را
 
نمود از جان قبول یاری فرزند پیغمبر
علمداری و سقائی و سرداری طفلان را
 
چو دید از چار سو بر شاه دین بستند و بگشودند
ره آب و در کفر و نفاق و بغی و عدوان را
 
جهان چون چشم دشمن تنگ شد بر چشم حق‌بینش
چو بشنید از عطش فریاد و افغان یتیمان را
 
به کف بگرفت تیغ آبدار و مشک خشکیده
چو گردون خمش دوزد بوسه پای شاه خوبان را
 
که ای جان برادر زندگی دشوار شد بر من
نظر کن خاطر افسرده و حال پریشان را
 
دگر مپسند بر عباس درد و محنت دنیا
که نتوانم کشم بار غم هجران یاران را
 
بده ذانم که شاید گیرم از این قوم دون آبی
نشانم از عطش سوز دل اطفال عطشان را
 
گرفت اذن جهاد از اشه و روآورد در میدان
زبان پند بگشود و بگفت آن کفر کیشان را
 
که ای بی‌رحم مردم بر حریم مصطفی رحمی
نوازید از وفا در این دیار غم غریبان را
 
حدیث اکرم الضیف از نبی گر هست بر خاطر
چشد پس حق اکرام و کجا شد رسم احسان را
 
شما را دعوی اسلام و آل مصطفی مهمان
مسلمان بر لب دریا کشد کی تشبه مهمان را
 
بود لب تشنه سبط احمد مرسل شهنشاهی
که جوید خضر از جوی وصالش آب حیوان را
 
حسینی را که روی بال بردش جبرئیل از فرش
منور ساخت از قنداقه خود عرش یزدان را
 
بدل داغی نهادید از غم مرگ جوانانش
که سوزد آه دلسوزدش دل گبر و مسلمان را
 
دهید آبی که از سوز عطش غش کرده اطفالش
که تا تسکین دهد از تشنگی اطفال گریان را
 
چو دید از حرف حق نبود اثر بر قلب دور از حق
به آه دل بود حرف نصیحت مشت و سند آن را
 
زبان از پند بست و همچو شیران پور شیر حق
کشید از قهر تیغ آبدار شعله افشان را
 
ز بس افکند مرد و مرکب و بس ریخت دست و سر
که توسن کرد گم از فرط کشته راه جولان را
 
چو زور بازوش را دید خسم اندر صف هیجا
دو اسبه کردطی از ضرب تیغش راه نیران را
 
صفوف کفر را از هم درید و سوی شط آمد
نظر بر آب افکند و کشید از سینه افغان را
 
کفی پر آب کرد و خواست تر سازد لب خشکش
به یاد آورد کام تشنه شاه شهیدان را
 
نخورد آب ولی پر کرد مشک و شد ز شط بیرون
که بارید از عدو تیر بلا چو ابر باران را
 
برای حفظ مشک آب پیش حمله عدوان
خریداری به جان می‌کرد نوک تیر و پیکان را
 
تنش چو نبرک شد چاک چاک از ناوک دشمن
ز پیکر مرغ روحش کرد میل کوی جانان را
 
فکندند از یسار و از یمین آخر به تیغ کین
ز جسم نازنینش دست همچون شاخ مرجان را
 
تنش خالی ز خون گشت و ولی بدمشک پرآبش
به شکر آب می‌کردی سپاس حی سبحان را
 
که ناگه از کمانگاه قدرتیری ز کین آمد
قضا بر مشک بنشانید تا پر تیر پران را
 
چو آبش ریخت افتاد و ندا زد سوی شاهدین
که دریاب ای برادر این شهید زار و نالان را
 
در این هنگام رفتن بر سر این کشته راهت
بنه پایی که تا سازم نثار مقدمت جان را
 
مبر در خیمه‌ام تا جان بود برجسم بیتابم
که نتوانم ز شرم آب ببینم روی طفلان
 
گذشت از این جهان و از غم بی‌دستش (حاجب)
مجدد کرد در عالم ز سیل اشک طوفان را
گفتم ز عطش شد به روی صفحه رها دست
مضمون مرا سوز جگر کرد بنا دست
 
تا کلک خیالم به روی لوح روان شد
از طبع برآشفته نوا خواست چرا دست؟
 
دست و علم و مشک سزاوار ثنایند
در بین مراعات نظیر است روا دست
 
قانع نشود هیچ کس از فضل ابالفضل
حاشا که کشد از کرمش باز گدا دست
 
آزادگی و غیرت و ایثار، شهامت
دادند به وصفش همه با شور و نوا دست
 
از روز ازل مست می عشق حسین است
شوریده سری ام بنین بهر تو زادست
 
زنهار اگر خط امان غیر تو گیرد
از دامن پاکت نکشد او ز وفا دست
 
آوای خروشی به صف کرببلا بود
شش ماهه بی شیر به گهواره فتادست
 
می گفت به خود شبل علی با دل خونبار
باید که کنی دِینِ مرا خوب ادا دست
 
دشمن همه در واهمه از هیبت چشمش
تا داشت به تن ساقی با شرم و حیا دست
 
بگرفت به دندان ز وفا مشک پر از آب
دیگر چه نیاز است در این ورطه ورا دست
 
خجلت زده از تشنگی اهل حرم بود
او کرد فدا چشم گهربار و فدا دست
 
آن را که چنین رایت حق بود به دوشش
افسوس که افتاد دگر تحت لوا دست
 
بگسست ز هم رشته امید سکینه
افتاد ز پا ساقی و گردید جدا دست
 
پیچید در آن دشت شمیمی ز گل یاس
تا یافت به گلبرگ تنش باد صبا دست
 
وقتی که عدو داشت عمودی به کفش گفت
گر دست نداری به بدن هست مرا دست
 
سخت است اگر راکب بی دست بیفتد
وا کرد بر او با قد خم بدر دجا دست
 
جان از تن شه رفت همان لحظه که افتاد
بنگر که ز داغت به کمر دست نهادست
 
گیرد همه جا از تن صد پاره سراغی
یارب مگر این بار شود راهنما دست
 
مبهوت ز پرپر شدن برگ و برش بود
آمد به سوی قرص قمر شه ز فَرادست
 
گفتند مگر یافته او مصحف صدچاک
بوسید در آن معرکه مصباح هدا دست
 
جانم به فدایت الفم دال شد از غم
برهم زدم از بی کسیم جان اخا دست
 
از چشم ترت تیر کشم یا ز گلویت
هر جا که نهم دست؛ شود رنگ حنا دست
 
پوشید اگر چشم تو زان آب گوارا
پیغمبر خاتم به لبت آب نهادست
 
چون آب فرات از لب خشکیده حذر کرد
هیهات زند بعد تو بر آب بقا دست
 
آرند شهیدان همگی غبطه به جاهت
ای یافته بر فوق مقام شهدا دست
 
دو بال اگر یافت ز حق جعفر طیار
کردست به تو ذات خداوند عطا دست
 
آن پنجه که بر روی کتل هاست نمایان
با یاد علمدار مزین شده با دست
 
تا ام بنبن بانی این اشک روان است
دارد همه جا در نمک بزم عزا دست
 
وقتی که شود دخت نبی وارد محشر
آرد به کفش همره خود روز جزا دست
 
“کلهر” که بود نوکر دربار ابالفضل
هرگز نکشد از کرم آل عبا دست
ای کشته غلتان به خون ای علمدارم
بردی ز دل صبر و سکون ای علمدارم
 
***ای زاده حیدر چه شد زور و بازویت
از چه ز زین گشتی نگون ای علمدارم
 
جان برادر حال من بی‌تو درهم شد
از بی‌کسی شکست پشتم قامتم خم شد
 
***صبر از کفم بر باد رفت و طاقتم کم شد
داد از سپهر واژگون ای علمدارم
 
جان برادر بعد تو شد حسین بی‌یار
کردند دستت را قلم فرقه اشرار
 
***چون بازوی شیرافکنت اوفتاد از کار
شد کوکب بختم زبون ای علمدارم
 
چشم سکینه در حرم ماند اندر راه
از بعد تو دست من از چاره شد کوتاه
 
***غیر از خدا نبود کسی از دلم آگاه
بی‌تو روم در خیمه چون ای علمدارم
 
بعد از تو شد اندر جهان در بدر زینب
در دست دشمن دستگیر خون جگر زینب
 
***با شمر دون شد سوی شام همسفر زینب
در بود ایمن تاکنون ای علمدارم
 
بهر شبیخون روز و شب لشکر ماتم
شد سوی (صامت) رهنمون ای علمدارم
 
***تنها نه من گردیده‌ام با غمت همدم
زد تا قیامت ماتمت شعله در عالم
 
بهر شبیخون روز و شب لشکر ماتم
شد سوی (صامت) رهنمون ای علمدارم
چاردست ای شیعیان پاکزاد
در ره حق اوفتاد اندر جهاد
 
دست اول از معاد نیک قدر
اوفتاد از جسم وی در جنگ بدر
 
چون به جنگ بدر سرها گرم شد
دست و بازوی دلیران نرم شد
 
گشت با بوجهل دور از نام و ننگ
چون معاذ شیر دل چیره به جنگ
 
چون سگی کافتد به ناگه در رمه
از کمین وی درآمد عکرمه
 
زد به بازویش غضب انگیخته
دست وی با پوست شد آویخته
 
شد معاذ از روی غیرت در غضب
چون ز دست آویختن بد در غضب
 
دست را بنهاد اندر زیرپا
با رگ و پی کرد دست خود جدا
 
آن زمان اندر جدل مردانه شد
گرم در خونریزی به بیگانه شد
 
همچنان بی‌دست بود آن نوجوان
تا شد اندر عهد عثمان در جنان
 
بود دست دوم از این چار دست
جعفر طیار شاه حق‌پرست
 
چون به جنگ موته شد در راه دین
قطع دستش از یسار و از یمین
 
جانفشانی کرد چندان تا بلند
بر سر نی شد تن آن ارجمند
 
پس دعا فرمود ختم انبیا
تا دو بال سرخ شد به روی عطا
 
از سر نوک سنان شد پر زنان
جعفر طیار در باغ جنان
 
از زبان سید یاسین حسب
گشت جعفر ذوالجناحینش لقب
 
دست سوم بود ای اهل ولا
دست سقای زمین کربلا
 
آن که در حسن و وجاهت در عرب
آمدش ماه بنی‌هاشم لقب
 
همچو خضر آمد پی آب حیات
تشنه لب چون در لب شط فرات
 
خواست تا از خوردن آب روان
دور سازد آتشی از جسم و جان
 
یادش آمد از لب خشک حسین
آب را افشاند چون اشک از دو عین
 
مشک را پر کرد آن پر دل ز یم
تشنه لب بنمود آهنگ حرم
 
ناگهان بر پور سالار نجف
حمله‌ور شد جیبش کفر از هر طرف
 
از دو سو زان قوم بدتر از یهود
بر دو دستش تیغ کین آمد فرود
 
غیرت عباس چون دامان گرفت
زود مشک آب بر دندان گرفت
 
کرد پا را استوار اندر نبرد
تا ز بی‌آبی نگردند رنگ زرد
 
کز کمان کینه اهل ضلال
سوی مشکین ناو کی بگشود بال
 
آمد اندر مشک او تا پر نشست
بر جگر عباس را خنجر نشست
 
همچون بخت تیره بختان واژگون
از سر زین بر زمین شد سرنگون
 
دست چار کز بدن آمد جدا
بود دست خامس آل عبا
 
ماند چون از ترک و تاز اهل کین
بی‌کفن جسم حسین اندر زمین
 
ساربان آمد بوی احسان کند
ما سوی را از غمش گریان کند
 
کرد کاری آن لعین کافند شور
در میان خلق تا یوم النشور
 
سوخت قلب سید ختمی مآب
ساربان از قطع دست آن جناب
 
نیست یارانی نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
شام عاشورا چو آن موج بلا
موج زن شد در زمین کربلا
 
آل بوسفیان «کذاب اشر»
عازم جنگ «ملیک مقتدر»
 
عترت طه به صد شوق و شعف
بهر جانبازی گرفته جان به کف
 
کفر و ایمان گشت یک جا روبرو
حق و باطل هر دو با هم جنگجو
 
اندر آن شب چون روز رستخیز
یک زنی دیدند زار و اشکریز
 
وه چه زن غم داده بنیادش به باد
بلکه غم او را غلام خانه‌زاد
 
غصه‌اش افزون و صبرش کم شده
در جوانی همچو پیران خم شده
 
خود یکی اشکش ز بی‌تابی هزار
دیده‌اش چون ابر نیسان قطره بار
 
اندر آن شب همچو بخت خود ز آه
کرده روز هر دو عالم را سیاه
 
شعله افشانی به شمع آموخته
یک جهان جان را به آهی سوخته
 
تیر آهش در کمان قد بره
گریه‌اش اندر گلو بسته گره
 
تر نموده ز آب چشمان خاک را
رفتی از مژگان خس و خاشاک را
 
خاره و خاری که در آن بادیه
بود در خاک زمین ماریه
 
جملگی را آن زن ژولیده مو
می‌نمودی اندر آن شب رفت و رو
 
کرد از وی حق‌شناسی این سئوال
کیستی تو ای زن افسرده حال؟
 
اندر این شب آه و افغانت ز چیست؟
جسجویت اندر اینجا بهر چیست
 
گفت: من خاتون اقلیم غمم
مالک الملک دیار ماتمم
 
نام من زهراست اندر خافقین
مادرم بر خسرو بی‌کس حسین
 
چون که فردا اوفتد از صدر زین
جسم مجروح حسینم بر زمین
 
ترسم اندر خاک چون شد مسکنش
گردد افزونتر جراحات تنش
 
می‌کنم در این دیار هولناک
این زمین را از خس و خاشاک پاک
 
زین حکایت بازشدن خون در دلم
گشت مشکل‌تر عزیزان مشکلم
 
بد ز روز آن شب محنت اثر
گوئیا خاتون محشر باخبر
 
کز سر زین زینت عرش اله
کرد جا اندر زمین کربلا
 
روسیاهی پیرهن برد از تنش
آن دگر عمامه آن یک جوشنش
 
خواهرش زینب دوان با اشک و آه
بی‌تامل کرد رو در قتلگاه
 
کرد چندی اندر آن هول هراس
در بر شمر ستمگر التماس
 
چون ز شمر سنگدل شد ناامید
نزد بن سعد لعین دون دوید
 
چون کسی بر بی‌کسی آرد پناه
دست‌ها بر سر بدان حال تباه
 
گفت ای شیطان پرست بی‌ادب
غیرتت کو آخر ای ننگ عرب
 
کرده‌ای جا ظالم بزیر چتر زر
یک زمان کن بر حسین من نظر
 
می‌کنند از تن سر او را جدا
پیش چشم من بخواری از قفا
 
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
یا رب چون من به غربت کسی مبتلا نباشد
در پیش چشم دشمن بی‌اقربا نباشد
 
عباس من کجایی ای مهربان برادر
جای تو اندرین دشت پیاد چرا نباشد؟
 
ای مونس غریبان سقای غم نصیبان
جز تو مرا معینی در کربلا نباشد
 
در دست قوم کافر تنهایم ای برادر
یک دست را به پیکر هرگز صدا نباشد
 
برادر نزد دشمن دست بیاری من
جانا برو که از تن دستت جدا نباشد
 
رفتی تو از پی آب آب ای مه جهانتاب
گشته به دهر نایاب یا بهر ما نباشد؟
 
باید که دست خود را دیگر ز جان بشوید
شاهی که لشگرش را صاحب لوا نباشد
 
در وقت بی‌نوایی بی‌یار و آشنایی
از همرهان جدایی هرگز روا نباشد
 
ای صفدر وفادار در این دیار خونخوار
دوری ز آل اطهار رسم وفا نباشد
 
هر کس جدا نموده دست برادر من
یا رب ز قهر ذوالمن هرگز رها نباشد
 
باد صبا علی را رو در نجف خبر کن
گویا ز ما خبر دار شیر خدا نباشد
 
ای شهسوار بطحا از بهر آل طاها
فریادرس در این دشت غیر از خدا نباشد
 
(صامت) که روزگارش کرده به غم دچارش
در روزگار کارش غیر از عزا نباشد
برادرا دلم به رفتنت قرار ندارد
مرو که خواهر تو تاب انتظار ندارد
 
به درد بی‌کسی‌ام مبتلا مکن به فدایت
که خواهر تو کسی را در این دیدار ندارد
 
تو منع می‌کنی از گریه‌ام ولی نتوانم
دل شکسته‌ام از گریه اختیار ندارد
 
دلم ز وعده برگشتنت قرار نگیرد
چرا که گردش ایام اعتبار ندارد
 
به خیمه منتظر تو نشسته عابد بیمار
میان بستر تب غیر گریه کار ندارد
 
گرفتم آن که پس از تو رضا شود به اسیری
توان اینکه به اشتر شود سوار ندارد
 
سکینه را بنشان در کنار خویش زمانی
که تاب دوری باب بزرگوار ندارد
 
بده تسلی لیلی برای خاطر اکبر
که داغ دار و غریب است و غمگسار ندارد
 
مبر به جانب میدان علی اصغر خود را
که طفل طاقت پیکان آب دار ندارد
 
اگر به شام بود یا به کوفه یا مدینه
به هیچ وجه دل پر ز خون قرار ندارد
 
بکن سفارش طفلت رقیه بر پسر سعد
که تاب سیلی شمر ستم شعار ندارد
 
مرا اسیر یزید کردی و رفتی
مرو که  دادرسی زینب فکار ندارد
 
شها شفاعت (صامت) نما بروز قیامت
که جز تو چشم به ابناء روزگارندارد
ای که ناورد دلیران را ندیدی در نبرد
چهره‌ات از جمله شیران نگردیده زرد
 
خواهی ار بینی به دوران سپهر لاجورد
کیست هنگام جدل در واقعه ابطال مرد
 
***بین به جنگ قوم کوی مردی عباس را
 
بهر امداد برادر چون برون شد از خیم
آن یگانه مظهر قهر خدای ذوالنعم
 
سر نهاد از فرط استعجال بر جای قدم
گشت گردونی پی تعظیم نزد عرش خم
 
***تا ثنا بسرود شاه آسمان کرباس را
 
کی گرامی گوهر دریای تعظیم و شرف
ماهتاب بی‌خسوف و آفتاب بی‌کسف
 
این همه لشگر به قصد قتل تو بربسته صف
چند باید زد بهم از حفظ جان دست اسقف
 
***چند باید ناس دیدن طعنه نسناس را
 
رخصتی خواهم که در راه تو جانبازی کنم
شویم از جان جهان دست و سرافراز بکنم
 
همچو باران اندر میدان سبکبازی کنم
با دم شمشیر و پیکان بلا بازی کنم
 
***از شهابت تیغ سوزم لشگر خناس را
 
شاه گفت ای پر هنر شیر نیستان یلی
ای مراد در هر محن خیرالمعین نعم الوالی
 
من بر تبت چون پیمبر تو به رفعت چون علی
گر رود از دست من چون تو جوان پردلی
 
***فرق امیدم به سر ریزد تراب یاس را
 
گر توانی بی تانی کن سوی میدان شتاب
کن عدو الله را انذار از بئس العذاب
 
وز نصیحت نائمان جهل را برهان ز خواب
هم برای کودکان تشنه کن تحصیل آب
 
***هم برون کن از صدور اشقیا وسواس را
 
آن به سقایی سپاه تشنه کامان را کفیل
جانب نمرودیان رو کرد مانند خلیل
 
سد راه وی شدند از آب آن قوم محبل
بردرید آن زاده میراب حوض سلسبیل
 
***با غضب از هم صفوف قوم حق نشناس را
 
کرد از بس کشتزاران حق‌ناشناسان فوج فوج
معنی جذر اصم را ظاهر اندر فرد و زوج
 
هست مردانه وی سوی شط بگرفت اوج
شط ز شادی سوی شه بنمود رو برداشت موج
 
***همچون دریا در کنار خود چو دید الیاس را
 
مشک را آن باوفا پرکرد از آب فرات
خواست از خوردن آب آورد بر تن حیات
 
عقل هی زد کز وفا دور است ای نیکوصفات
از لب خشک حسین یاد آر کز بهر نجات
 
***پر کنی از سلسبیل مرگ جام و کاس را
 
دیده تر با لب خشک از فرات آمد برون
شد محیط نقطه توحید کفر از حد فزون
 
آن شرار ناز قهر قادر بی‌چند و چون
تا نماید بیرق شیطان پرستان سرنگون
 
***تیز کرد از بهر کشت عمر عدوان داس را
 
بسکه ببرید و درید و خست بربست و شکستِ
سرکشان را سینه و سر حنجر و در پا و دست
 
پردلان را از سرزین کرد بس با خاک ست
تیغ آن شهزاده آزاده یزدان پرست
 
***گشت از تندی و تیزی طعنه زن الماس را
 
او به فکر آب سوی خیمه توسن تاختن
خصم بدخو بهر قتلش گرم تیغ انداختن
 
چرخ اندر کجروی تا کار او را ساختن
شد چه نراد کواکب مایل کج باختن
 
***بشکند جوش ثعالب صولت هرماس را
 
پس همای اوج عزت گشت مقطوع الیدین
دید بند مشک بر دندان گرفتن فرض عین
 
ریخت آبش را قضا بر خاک چون با شورشین
بر زمین افتاد از زین ملتجی شد بر حسین
 
***خواند بر بالین خود شاه مسیح انفاس را
 
شاه دین آمد بسر وقت تن غم پرورش
بهر دلجویی گرفت اندر سر زانو سرش
 
حضرت عباس خون جاری شد از چشم ترش
با برادر یک سخن گفت و بدل زد اخگرش
 
***کای ز داغت شعله بر جان تاب در تن پاس را
 
تو نهادی بر سر زانو سر من از وفا
تا که بر دامن نهد راس تو ای بی‌اقربا
 
***(صامتا) بین گردش این واژگونه طاس را

از پشت نخلها به حسابت رسیده اند
گویا حساب دستی ما را ندیده اند

حرف تو هم بریده بریده است چون لبت
انگار بر دهان شریفت دویده اند

چشمت حفاظ گاه غزالان معبد است
خوابیده این حصار و غزالان رمیده اند

ای قطعه قطعه تو سند مادر منی
این ها تو را به دیده تفکیک دیده اند

کوبیده اند چهار ستون تن ترا
گویا ترا چو ملک خصوصی خریده اند

شد تنگ تر النگوی اطفال، خود به خود
این حلقه ها چون جان به دهانت رسیده اند

من بوسه را به دست تو با گریه کاشتم
یعنی که میوه های مرا زود چیده اند

کف میزنم کنار تو ای کعبه ی شریف
بعد از تو آیه های خدا هم شهیده اند

پردار گشت رنگ همه دختران من
این رنگها بخاطر زینب پریده اند

زینب بیا و آخر عمری مرا ببین
کار مرا ببین به کجا ها کشیده است

انگار آب رفته لباس تو زینبم
یا از تو چشمهای پرآبم بریده اند

فردا سر از خجالت مویت کجا برند
این کافران که بار امانت کشیده اند

چونکه نوبت بر بنی هاشم رسید
ساخت ساز جنگ عباس رشید
 
محرم سرّ و علمدار حسین
در وفاداری علم در نشأتین
 
در صباحت ثالث خورشید و ماه
روز خصم از بیم او چون شب سیاه
 
زاد حیدر آتش جان عدو
شیر را بچه همی ماند بدو
 
در شجاعت یادگار مرتضی
داده بر حکم قضا دست رضا
 
خواست در جنگ عدو رخصت ز شاه
گفت شاهش کای علمدار سپاه
 
چون علم گردد نگون در کارزار
کار لشگر باید از وی انفطار
 
گفت تنگست ای شه خوبان دلم
زندگی باشد از این پس مشگلم
 
زین قفس برهان من دلگیر را
تا بکی زنجیر باشد شیر را
 
خود تو دانی ای خدیو مستطاب
بهر امروزم همی پرورد باب
 
که کنم این جان فدای جان تو
در بلا باشم بلا گردان تو
 
هین مبین شاها روا در بندگی
که برم از روی او شرمندگی
 
گفت شه چون نیست ز بن کارت گزین
این ز پا افتادگان را دستگیر
 
جنگ و کین بگذار و آبی کن طلب
بهر این افسردگان خشک لب
 
تشنه کامان را بکن آبی سبیل
الله ایساقی کوثر را سلیل
 
عزم جان بازیت لختی دیر کن
در بیابان تشنگان را سیر کن
 
گفت سمعاً ای امیر انس و جان
گر چه باشد قطرۀ آبی بجان
 
گر خود این غرقاب پایابم برد
چون توئی دریا بهل آبم برد
 
گر در آتش بایدم رفتن خوشم
این شهنشه کز خلیل است آتشم
 
این بگفت و شاه را بدرود کرد
برنشست و آنچه شه فرمود کرد
 
شد بسوی آب تازان با شتاب
زد سمند باد پیما را در آب
 
بی محابا جرعۀ در کف گرفت
چون بخویش آمد دمی گفت ای شگفت
 
تشنه لب در خیمه سبط مصطفی
آب نوشم من زهی شرط وفا
 
عاشقان کز جام محنت سرخوشند
آب کی نوشند مرغ آتشند
 
دور دار ای آب دامن از کفم
تا نسوزد ماهیانت از تنم
 
دور دار ای آب لب را از لبم
ترسمت دریا بجوشد از تبم
 
زادۀ شیر خدا با مشگ آب
خشک لب از آب زد بیرون رکاب
 
گفت با خود ماهرویش هر که دید
دُرّ شب تابی شد از دریا پدید
 
شد بلند از کوفیان بانگ خروش
آمدند از کینه چون دریا بجوش
 
سوی آن شیر دلاور تاختند
تیغها را بهر منعش آختند
 
حیدرانه آن سلیل ذوالفقار
خویش را زد یکتنه بر صد هزار
 
تیغ آتشبار زاد بوتراب
کرد در صحرا روان خوش جای آب
 
کافران خیره رو از چارسو
حمله ور گردیده چون سیلی بر او
 
او چو قرص مه میان هالۀ
تیغ بر کف شعلۀ جوّالۀ
 
حمله ها میبرد بر آن قوم لد
همچو بابش مرتضی روز احد
 
ناگهان کافر نهادی از کمین
کرد با تیغش جدا دست از یمین
 
گفت هان ایدست رفتی شاد رو
خوش برستی از گرو آزاد رو
 
ساقی ار یار است می این می که هست
دست چه بود باید از سرشت دست
 
لیک از یکدست برتابد صدا
باش کاید دست دیگر از قفا
 
لاابالی نیست دست افشا نیم
جعفر طیار را من ثانیم
 
دست دادم تا شوم همدست او
پر برافشانیم در بستان هو
 
از ازل من طایر آن گلشنم
دست گو بردار دست از دامنم
 
چند باید بود بند پای من
تیر باید شهپر عنقای من
 
تا که در قاف تجرد پر زنم
عالمی را پشت پا بر سر زنم
 
تن نزد زان دست برد آن صف شکر
تیغ را بگرفت بر دست دگر
 
راند کشتیها در آن دریای خون
از سران لشگر اما سرنگون
 
خیره عقل از قوۀ بازوی او
علویان در حیرت از نیروی او
 
از کمین ناگه سیه دستی به تیغ
برفکندش دست دیگر بیدریغ
 
هر دو دست او چو گشت از تن جدا
مشک با دندان گرفت آن باوفا
 
ماه گفتی با ثریا شد قرین
یا که عیوق از فلک شد بر زمین
 
چون دو دست افتاده دید آن محتشم
گفت دستا رو که من بیتو خوشم
 
خصم اگر بردت زمن گو باز دار
مرغ دست آموز را با پر چه کار
 
شهپر طاوس اگر برکنده شد
نام زیبائیش زان پر زنده شد
 
اندران کوئی که آن محبوب دوست
عشق بیدست و پا دارند دوست
 
باز ده ای دست هین دستم بدست
تا بهم شوئیم و دست از هر چه هست
 
در بساط عشق دست افشان کنیم
جان نثار جلوۀ جانان کنیم
 
عاشقی باید ز من آموختن
شد علم پروانه از پر سوختن
 
اینت شاه آن شمع باز افروخته
من همان پروانۀ پر سوخته
 
بد چون شور عشق سر تا پای من
شد قیامت راست بر بالای من
 
تا مجرد کس نشد زین بال پست
سوی منزلگاه عنقا پر نه بست
 
خصم اگر ز بندست بر من دست یافت
نی شگفت از جام عشقم مست یافت
 
ورنه روبه کی حریف شیر بود
خاصه آن شیری که از خون سیر بود
 
ناگهان تیری فرود آمد بمشک
علویان از دیده باریدند اشک
 
شد چو نومید آن شه پر دل ز آب
خواست از مرکب تهی کردن رکاب
 
وه چگویم من چه آمد بر سرش
کز فراز زین نگون شد پیکرش
 
من نیارم شرح آن را باز گفت
از عمود آهنین باید شنفت
 
چون نگون از مرکب آمد بر زمین
زد بر در اسمان روح الامین
 
کای دریغ آن رو باغ مرتضی
شد ز پا از تیشۀ سوء القضا
 
ای دریغ آن هاشمی ماه منیر
کز فراز آسمان آمد بزیر
 
ای دریغ آن بازوان و دست او
رفته چون تیر خطا ازشست او
 
ای همایون رأیت دیبا طراز
چون شه آن دستی که پروردت نیاز
 
شد خداوندت مگر غلطان بخون
کاینچنین از پا فتادی سرنگون
 
گو گر زین پس نبالد بال تو
بازگشت آن قرعۀ اقبال تو
 
زاد حیدر با هزاران عجز و ذل
رو بخیمه کرد کای سلطان کل
 
دست من کرد از تو خصم دون جدا
هین تو دستم گیر ای دست خدا
 
شاه دین از خیمه آمد بر سرش
دید در خون گشته غلطان پیکرش
 
از مژه درها ز خون دیده سفت
روی برویش نهاد از مهر گفت
 
کای دریغا رفت پایابم ز دست
شد بریده چاره و پشتم شکست
 
ای همایون طایر از فرخ هما
شهپرت چون شد که افتادی ز پا
 
ای ز پا افتاده سرو سرفراز
چون شد آن بالیدنت در باغ ناز
 
خوش نحیب ای خصم زین پس بی هراس
خفت آن چشمی که از وی بود پاس
 
شیر یزدان چشم خونین باز کرد
با حبیب خویش شرح راز کرد
 
گفت کای بر عالم امکان امیر
خاک و خون از پیش چشمم باز گیر
 
بو که چشمی باز دارم سوی تو
وقت رفتن سیر بینم روی تو
 
عذرها دارم من ای دریای جود
که دو دستی بیش در دستم نبود
 
لطف کن ای یوسف آل رسول
این بضاعت کن زاخوانت قبول
 
گفت خوش باش ای سلیل مرتضی
دست دست تست در روز جزا
 
دل قوی دار ای مه پیمان درست
که ذخیرۀ محشر من دست تست
 
چون بمحشر دوزخ آید در زفیر
این دو دست است عاصیان را دستگیر
 
شد چو فارغ شاد از این گفت و شنود
مرتضی آمد به بالینش فرود
 
با تلطف گفت ای فرخ پسر
خوش ببردی عهد جانبازی بسر
 
وقت آن آمد گرین زندان تنگ
پرگشائی سوی بالا بیدرنگ
 
این اشارت چون شنید آن میر راد
چشم حسرت بر رخ شه بر گشاد
 
گفت کای صد چون منی قربان تو
منکه رفتم باد باقی جان تو
 
این بگفت و مرغ جان پرواز کرد
سوی گلزار جنان پرواز کرد
 
شد پرافشان جعفر طیار وار
درگذشت و رفت یاری سوی یار
 
شد هم آغوش شه بدر و حنین
ماند از او دستی و دامان حسین
اشعار تاسوعا (شهادت) حضرت اباالفضل العباس (علیه السلام)
عکس امشب که خوش‌ احوال تو را می‌بینم
حاج محمدرضا بذری
عکس امشب که خوش‌ احوال تو را می‌بینم
حاج حسین سازور
عکس امشب که خوش‌ احوال تو را می‌بینم
حاج حسین محمدی فام
یک لحظه خلوت کرده‌ای مشغول قرآنی
حاج محمدرضا طاهری
یک لحظه خلوت کرده‌ای مشغول قرآنی
حاج مهدی سلحشور
امشب سپاه حق و باطل صف کشیدند
حاج صادق آهنگران
امشب سپاه حق و باطل صف کشیدند
حاج سید مهدی میردامادی
دریا کشید نعره، صدا زد: مرا بنوش
حاج سید مهدی میردامادی
دریا کشید نعره، صدا زد: مرا بنوش
حاج مجید بنی فاطمه
علقمه گفتم و دیدم دلم از پا افتاد
حاج حسن شالبافان
علقمه گفتم و دیدم دلم از پا افتاد
حاج امیر کرمانشاهی
علقمه گفتم و دیدم دلم از پا افتاد
حاج سید مهدی میردامادی
علقمه گفتم و دیدم دلم از پا افتاد
حاج میثم مطیعی
من قدرتی دیگر به تن ندارم
حاج سعید حدادیان
طفلان حرم بعد تو ماتم‌زده بودند
حاج میثم مطیعی
این پهلوان با وفا آخر زمین خورد
حاج آرش پیله وری
در جوانی غم تو پیر مناجاتم کرد
حاج منصور ارضی
تا می شود ز چشمه ی توحید جو گرفت
حاج مهدی رسولی
تا می شود ز چشمه ی توحید جو گرفت
حاج میثم مطیعی
مشک بر دوش به دریا آمد
حاج مهدی سلحشور
مشک بر دوش به دریا آمد
حاج نریمان پناهی
دوست دارم داد دل از چرخ بازیگر بگیرم
مرحوم استاد سلیم موذن زاده
دوست دارم داد دل از چرخ بازیگر بگیرم
حاج محمود کریمی
عاقبت لشگری ازتیر گرفتارش کرد
حاج حسن خلج
چون زل زدن آخر شیری به شکارش
حاج محمود کریمی
این که بر سینه خود داغ برادر دارد
حاج ابالفضل بختیاری
این که بر سینه خود داغ برادر دارد
حاج محمود کریمی
کاش می گشتم فدای دست تو
حاج محمود کریمی
در کنار علقمه سروی زپا افتاده است
حاج نریمان پناهی
در کنار علقمه سروی زپا افتاده است
حاج ابالفضل بختیاری
در کنار علقمه سروی زپا افتاده است
حاج محمدرضا طاهری
روی پیشانی او باب تشهد وا بود
حاج محمدرضا طاهری
اشک فرات بود ز مشکت چکیده بود
حاج محمود کریمی
من و اشک وعلمداری که دیگر بر نمی خیزد
حاج حسن خلج
من و اشک وعلمداری که دیگر بر نمی خیزد
حاج میثم مطیعی
چودید تشنه ی لب های خشک او دریاست
حاج مجید بنی فاطمه
چودید تشنه ی لب های خشک او دریاست
حاج محمود کریمی
این آبها که ریخت فدای سرت که ریخت
حاج محمود کریمی
پیش فرات این همه دریا چه می کند؟
حاج حسین سیب سرخی
ناگهان بازوی آب آور تو می ریزد
حاج محمود کریمی
رفتی و با رفتنت چه بر سر من رفت
حاج محمود کریمی
خبر پیچید سقا بهم پیچید
حاج سید علی مومنی
همین که نام بلندش کنار من پیچید
حاج منصور ارضی
ای قد بلند، در دلِ صحرا بلند شو
حاج حسین سیب سرخی
از کار عشق این گره بسته وا نشد
حاج سید مهدی میردامادی
روی این پشت شکسته کوهی از غم ریخته
حاج محمدرضا طاهری
روی این پشت شکسته کوهی از غم ریخته
حاج محمود کریمی
مشک تشنه به روی دوشش بود
حاج محمود کریمی
باید حسین دم بزند از فضائلت
حاج محمود کریمی
باید حسین دم بزند از فضائلت
حاج سید مهدی میردامادی
برسر نعش گل ام البنین غوغا شد
حاج حسن خلج
گر نخیزی تو زجا ، کار حسین سخت تر است
حاج محمدرضا طاهری
گر نخیزی تو زجا ، کار حسین سخت تر است
حاج حسین طاهری
گر نخیزی تو زجا ، کار حسین سخت تر است
حاج حمید علیمی
گر نخیزی تو زجا ، کار حسین سخت تر است
حاج سید محمود علوی
گر نخیزی تو زجا ، کار حسین سخت تر است
حاج حسین سیب سرخی
گر نخیزی تو زجا ، کار حسین سخت تر است
حاج مجید بنی فاطمه
جلوه ای بود ، جلالی و جمالی آمد
حاج حسین سیب سرخی
جلوه ای بود ، جلالی و جمالی آمد
حاج محمود کریمی
هر چند که دیر کرد برمیگردد
حاج محمود کریمی
بین سرها همه گشتیم و سری پیدا شد
حاج محمود کریمی
خواب دیدم در این شب غربت
حاج مجید بنی فاطمه
خواب دیدم در این شب غربت
حاج محمود کریمی
خواب دیدم در این شب غربت
حاج حمید علیمی
شبِ آخر بگذار این پَر ِمن باز شود
حاج حسین سیب سرخی
شبِ آخر بگذار این پَر ِمن باز شود
حاج حمید علیمی
شبِ آخر بگذار این پَر ِمن باز شود
حاج محمود کریمی
امشب شهادت نامه ی عشاق امضا می شود
حاج محمدرضا طاهری
امشب شهادت نامه ی عشاق امضا می شود
حاج صادق آهنگران
امشب شهادت نامه ی عشاق امضا می شود
حاج محمد احمدیان
امشب شهادت نامه ی عشاق امضا می شود
مرحوم استاد سلیم موذن زاده
امشب شهادت نامه ی عشاق امضا می شود
حاج حمید علیمی
امشب شهادت نامه ی عشاق امضا می شود
حاج میثم مطیعی
امشب شهادت نامه ی عشاق امضا می شود
حاج مجید بنی فاطمه
وای اگر امشبِ این دشت به فردا برسد
حاج محمدرضا بذری
وای اگر امشبِ این دشت به فردا برسد
حاج محمدرضا طاهری
«إن کُنتَ باکیاً لِشَیء فَابکِ عَلَی الحُسَین»
حاج میثم مطیعی
خداروشکر ببین رقیه! جمع مون چقد جمعه
حاج میثم مطیعی
چنان اسفند می‌سوزد به صحرا ریگ‌ها فردا
حاج میثم مطیعی
ما تشنه ایم تشنه سقای کودکان کو
نا مشخص
با تن تو چه کرد کینه های عدو
حاج میثم مؤمنی نژاد
در جمع تشنگان غوغا بپا شده بابا رسیده و قدش دو تا شده
حاج میثم مؤمنی نژاد
در جمع تشنگان غوغا بپا شده بابا رسیده و قدش دو تا شده
حاج میثم مؤمنی نژاد
حالا که داری تو عزم میدان آبی طلب کن از بهر طفلان
حاج میثم مؤمنی نژاد
ای آسمان پر از ستاره بر داغ زینب کن فکر چاره
حاج میثم مؤمنی نژاد
افتادی از پا آب آور من پاشیده گردیده لشکر من
حاج میثم مؤمنی نژاد
افتادی از پا آب آور من پاشیده گردیده لشکر من
حاج میثم مؤمنی نژاد

انتقادات و پیشنهادات