نهنگی دمان بر کشید ازنیام

نهنگی دمان بر کشید ازنیام
که جان دلیران کشیدی به کام
 
بدان تیغ شیر کنام نبرد
به لشگر چو جدش علی حمله کرد
 
سپاهی درآمد ز گرگان کین
به پیگار آن یوسف مصر دین
 
سبک تیغ شهزاده شد سرگرای
زمین شد پر از پیکر و دست و پای
 
زیک برق کز دشنه ی او بجست
تن و جان صد مرد جنگی بخست
 
ز بس کشته افکند در کارزار
زخون پهنه گردید دریا کنار
 
یلان سپه زهره بشکافتند
ز پیکار شهزاده رو تافتند
 
به پهنه عمر از آنگونه کار
بپیچید بر خویش مانند مار
 
زنا پاکرایی یکی چاره جست
که گردد شکست سپه زو درست
 
به لشگر یکی بد گهر مرد بود
که چون ژنده پیلان به ناورد بود
 
تن او بار و خود کام و جنگی بدی
به رزم سواران درنگی بدی
 
بدی نام او طارق بن شبیب
دل جنگجویان ازو پر نهیب
 
درآن روز بودش به خرگاه جای
نهشته برون سوی ناورد پای
 
تن او بار او طارق بن شبیب
دل جنگجویان ازو پر نهیب
 
نوندی فرستاد میر سپاه
سوی طارق شوم بی آب و جاه
 
چو آمد بدو گفت کای نامدار
نبینی که در پهنه ی کارزار
 
چه کرده است این کودک خردسال
ابا نامداران با سفت ویال
 
تنی از سواران جنگی نماند
که شمشیر بر مغفر اونراند
 
یکی دیده بگشا دراین پهندشت
ببین چون زتیغش پر از کشته گشت
 
همه لشگر از رزم سیر آمدند
دریده بر از جنگ شیر آمدند
 
برآشفت طارق به سالار گفت
که ما نا ترا چشم دانش بخفت
 
چنین گفتگو با دلیران چرا
چنین سخره با شرزه شیران چرا
 
چو من نامداری سواری دلیر
که بگریزد از حمله اش نره شیر
 
ابا رزم نادیده اندک به سال
شماری هماورد ودانی همال
 
من و رزم با کودکان این مباد
که از من کنند این به افسانه یاد
 
عمر گفت با وی که ای پهلوان
که چون تو ندانم تنی از گوان
 
نیای همین کودک پاکرای
علی (علیه السلام) بود شمشیر و شیر خدای
 
نه مرحب نه حارث نه عمر وسترگ
نه شیبه نه عتبه سران بزرگ
 
تنی زنده زیشان ز رزمش نجست
زتیغش زجان جمله شستند دست
 
هنوز از زمین های بطحا دیار
بجوشد، نم خون چو دریا کنار
 
مر این خردسال است در کارزار
پدر را زشیر خدا یادگار
 
شگفتی بسی اندرین پهندشت
ز خردان ایشان پدیدار گشت
 
ز مردان جنگی نکو نیست لاف
اگر مردی؟ اینک تو اینک مصاف
 
برو تا ببینی بر و بال اوی
همان حیدری تیغ و چنگال اوی
 
اگر زنده برگشتی از رزمگاه
بخوان خویش را پهلوان سپاه
 
سرش را گر آوردی ایدون به من
سرت را برافرازم از انجمن
 
بخواهم که سازد ترا شهریار
ابر موصل و ورقه، فرمانگذار
 
ز گفتار او گشت طارق دژم
دو جوشن بپوشید در زیر هم
 
به آهن نهان گشت پا تا به سر
سبک جست بر باره ی راهور
 
یکی تیغش اندر میان سر گرای
به دستش یکی نیزه ی جانگزای
 
بغرید کای نو رسیده سوار
ندیده نبرد دلیران کار
 
هنوزت نه گاه نبردست و جنگ
که یازی به مردم کشی تیغ و چنگ
 
چه آتش بد این کش برافروختی
که جان دلیران بدان سوختی
 
به رزم من ایدر یکی پای دار
که اینک سر آید ترا روزگار
 
بگفت این و پیچان سنان کرد راست
تو گفتی سنانش یکی اژدهاست
 
نبرد آزما پور شیر خدای
چو این دید بر زین بیفشرد پای
 
یکی نیزه چون اژدهای کلیم
کزو جان فرعونیان کرد بیم
 
بیفکند بر نیزه ی هم نبرد
به گردون برانگیخت از پهنه گرد
 
بدانسان بگشتند بر گردهم
که گاو زمین را بشد پشت خم
 
دلیران لشگر برآن ترکتاز
به جای دو دیده دهان کرده باز
 
به ناگاه شهزاده ی ارجمند
زکف نیزه ی خودبه یک سو فکند
 
بیازید سر پنجه ی رزمساز
زطارق گرفت آن سنان دراز
 
بیفکندش ازدست بردشت جنگ
چو طارق بدید این بیازید چنگ
 
یکی تیغ بیرون کشید ازقراب
به خونریزی زاده ی بوتراب
 
چو کرد اهرمن تیغ و بازو بلند
برانگیخت شهزاده ازجا سمند
 
گرفت از هوا دست و تیغش بهم
به سر پنجه بازوی او داد خم
 
به نیرو بیفشرد دستش چنان
که شد ازبن ناخنش خون روان
 
برآورد از دست او تیغ تیز
به بدخواه شد بسته راه ستیز
 
بزد اسب و بر وی بغرید سخت
به زیر سپر شد نهان تیره بخت
 
گزین زاده ی شه خدا را ستود
بیاورد آن تیغ بر وی فرود
 
زخود وسروسینه اندر گذشت
زتنگ تکاور پدیدار گشت
 
بیفتاد در پهنه ی کارزار
دونیمه ستور ودو پیکر سوار
 
بدان کشته بس تاخت یکران جوان
شکست از پی باره اش استخوان
 
رسید از خدای جهان آفرین
پیاپی بدان دست وتیغ آفرین
 
پیمبر (صل الله علیه و آله) به مینو برافروخت روی
درود آمد ازشیر یزدان بر اوی
 
شه کربلا از گرانمایه پور
چو دید آن هنرمندی و فر و زور
 
پیاپی خدای جهان را ستود
به پور جوان آفرین ها نمود
 
چو شد کشته طارق بد اختر شهاب
برون شد زتاری تنش توش وتاب
 
به خون برادر بسان گراز
بیفکند اسب از پی ترکتاز
 
بزد نعره از خشم بر پور شاه
که ای هاشمی کودک رزمخواه
 
به خون برادر هم اکنون سرت
بیاندازم از نامور پیکرت
 
چو پور علی بانگ او را شنید
بگفتا چه خوب آمدی ای پلید
 
که در دوزخ آن دیو نیرنگ باز
به راه تو دارد دو بیننده باز
 
هم اکنون شود روز عمر توطی
برادر ترا می شتابد ز پی
 
بگفت این وزد بر کمربند چنگ
ربودش چو کاهی ززین خدنگ
 
چنانش بیفکند سوی فلک
که گوشش نیوشید بانگ ملک
 
شهاب بد اختر چو تیر شهاب
زبالا سرازیر شد با شتاب
 
ز بالا بیامد چو شیطان فرود
علی دست بر قبضه ی تیغ سود
 
بزد وز میان کرد او را دو نیم
به خاک اندر افتاد دیو رجیم
 
چو زینگونه کیفر بد اندیش یافت
مهین پور طارق به میدان شتافت
 
که خود طلحه بد نام آن بد نژاد
ددی بود نستوده تا پاکزاد
 
به خونخواهی عم و کین پدر
برآهیخت شمشیر بر تاجور
 
گرفتش سر دست و تیغش زکف
برآورد فرزند شاه نجف
 
وزان پس یکی نیزه زد بر سرش
که از زین نگونسار شد پیکرش
 
چو این دید عمروبن طارق زجای
برانگیخت خارا سم بادپای
 
هماورد را پور شه چون بدید
سبک آذر آبگون بر کشید
 
بزد آنچنان بر رگ گردنش
که سر رفت از یاد تاری تنش
 
به دوزخ در اهریمن بد گهر
دو منزل یکی تاخت سوی پدر
 
چو دید این چنین پور ناپاک سعد
به لشگر خروشید مانند رعد
 
که هان لشگر این رسم پیکار چیست
مگر درنهاد شما عار نیست
 
بتازید بر وی همه همعنان
بگیرید گردش به تیغ وسنان
 
بدو تیر باران نمایید سخت
بدوزید بر پیکرش برگ و رخت
 
سپه کاین شنیدند درتاختند
سنان بر کشیدند و تیغ آختند
 
زهر سو به شهزاده ی بی نظیر
ببارید باران شمشیر و تیر
 
تن پاک فرزند دلبند شاه
پراز رخنه شد از خدنگ سپاه
 
تو گفتی که از تیر آن نامور
همایون همایی است پر بال و پر
 
زبس تیر پران و پر عقاب
تو گفتی عقابی است اسب عقاب
 
زهر حلقه ی جوشن آن جوان
یکی جوی خون شدبه هامون روان
 
برآن زخم ها جوشنش خون گریست
وزو جان داوود افزون گریست
 
زبس غنچه ی زخم رست ازبرش
یکی ارغوان زار شد پیکرش
 
به روی زره گفتی آن تیغ زن
بپوشیده از خون یکی پیرهن
 
زبسیاری زخم و آسیب ودرد
زسنگینی برگ و ساز نبرد
 
عطش راه بینایی وی گرفت
ره از پیکرش رودی از خون گرفت
 
چنان خشک شد دردهانش زبان
تو گفتی که چوبی است یا ارغوان
 
زگرمی خور تفته شد جوشنش
همی سوخت ازآن توان تنش
 
درون و برونش چنان سوختی
که از آه او آسمان سوختی
 
به سوی پدر شد روان بهر آب
چو جیحون که آرد به دریا شتاب
 
بیامد پر ازخاک وخون چهر پاک
به پوزش برشه ببوسید خاک
 
چو فرزند را شه بدانحال دید
ندانم که بر وی چه آمد پدید
 
به شه گفت شهزاده ی نامدار
که ای قلزم بخشش کردگار
 
مرا تشنگی کشت و از پا فکند
تنم ناتوان گشت و جان دردمند
 
چه باشد اگر شربتی آب سرد
ببخشی مرا وارهانی زدرد
 
بکشتم بسی نامدار و دلیر
که بودند با چنگ ودندان شیر
 
به پاداش این خدمت ای شهریار
به من قطره ای زابر رحمت ببار
 
گرم جرعه ای آب بخشی کنون
برانگیزم از پهنه دریای خون
 
چه باکم ازین لشگر بی شمار
نیاندیشد آتش زانبوه خار
 
بدو گفت گریان شه ای نیکبخت
که باشد به فرخ نیاکانت سخت
 
که بینند اینسان ترا در تعب
دراین پهنه از تشنگی خشک لب
 
بسی نیز دشوار باشد به باب
که نتواندت داد یک جرعه آب
 
برو کاینک ازدست خیرالبشر
خوری آب سرد ای گرامی پسر
 
پس آنگه زبان در دهانش نهاد
ز سرچشمه ی عشق آبش بداد
 
دریغا بد از تشنگی خشک تر
زبان پدر ازدهان پسر
 
یکی مشتری تابش انگشتری
که بودش سلیمان به جان مشتری
 
نهاد آن شه ازمهر آرام را
به کام آن سرافراز ناکام را
 
زبان مهر کردش نه آبش بداد
به اسرار حق توش وتابش بداد
 
رکاب پدر را پسر بوسه داد
به بدرود اهل حرم رو نهاد
 
چو آمدبه نزدیک آن بارگاه
دویدند پوشیده رویان شاه
 
بدیدند کان شاه پیروز جنگ
چو شاهین برآورده پر از خدنگ
 
تو گفتی که بنشست برباد پای
یکی آهنین قلزمی موج رای
 
خدنگی شد از شست یزدان برون
که اهریمنان را کند سرنگون
 
یکی تیغ تیز از نیام خدای
برون جست مردافکن و سرگرای
 
چو شیر خدای آن سر صفدران
بزد خویش را بر سپاه گران
 
یکی تیغ چون اژدهایش به مشت
که هر کس بدیدش بدو کرد پشت
 
به هر سو که افراشت آن تیغ و چنگ
زدونان تهی کرد زین خدنگ
 
به هر حمله افکند جمعی به خاک
فلک گشت ازتیغ او بیمناک
 
گوان را سر از هوش وتن از روان
تهی گشت از بیم آن نوجوان
 
تن او بار تیغش چو تیغ نیا
بگرداند از خون بسی آسیا
 
چو کردار او منقذ مره دید
پر از خشم لب را به دندان گزید
 
خروشید و گفتا به لشگر که زن
به است از شما مرد و شمشیر زن
 
سپاهی زیک تن چه باید گریخت
زکردارتان آب مردی بریخت
 
گناه شما جمله بر گردنم
زاسبش اگر بر زمین نفکنم
 
بگفت این و بنهاد جایی کمین
سری پر ز باد ودلی پر زکین
 
چو شهزاده گردید سرگرم جنگ
بدانسو کشیدش اجل پالهنگ
 
بداختر چو دیوی بجست از کمین
بزد بر سر تا جور تیغ کین
 
به دستار پیغمبر افتاد چاک
بشد تیغ تا جبهه ی تابناک
 
پدید آمد از فرق آن نامور
دگر باره آثار شق القمر
 
چو مغز سراز تیغ کین چاک شد
اجل با جوان دست و فتراک شد
 
از آن زخم رفت از تنش توش و تاب
بخوابید بر یال اسب عقاب
 
ستام و پر وبال آن تیز گام
شد از خون شهزاده یاقوت نام
 
برو یال اسبش چو ابر بهار
ببارید باران زخون سوار
 
رسیدی چو برخاک خون سرش
دمیدی گل ارغوان از برش
 
ببرد آن زبان بسته از رزمگاه
علی را همی تابه قلب سپاه
 
نگونش چو دیدند جنگ آوران
گرفتند گردش کران تا کران
 
به شمشیر وتیر وسنان ستم
زدندش همی زخم بر روی هم
 
شد از زخم پیکان و شمشیر تیز
تن از نازپرورد او ریز ریز
 
به پایان بشد سست دست علی
به خاک اندر افتاد چرخ یلی
 
شگفتا چرا زین زرین مهر
نشد باژگون از هیون سپهر؟
 
چو درخاک خفت آن تن چاک چاک
نگشت از چه بگسسته اجزای خاک
 
چو آن شیر کوشنده اززین فتاد
به فرخنده باب خود آواز داد
 
که شاها به بالین پور جوان
بیا تا که نسپرده روشن روان
 
یکی ای جگر بند ضرغام دین
بیا حال فرزند دلبند بین
 
شهنشه چو بشنید آوای پور
شکیب از دلش رفت و ازدیده نور
 
چو آن شیر کو بچه ی خویشتن
ببیند به زخم گران خسته تن
 
غریوان و غژمان سوی پهنه تاخت
چنان کافرینش ازو زهره باخت
 
برآهیخته ذوالفقار دوسر
وزو آتش خشم حق شعله ور
 
سپه کان بدیدند یکسو شدند
گسسته دم وسست نیرو شدند
 
چو آمد به بالین فرزند شاه
به دریای خون دیدش اندرشناه
 
سرو پیکر از تیغ کین چاک چاک
زخاشاک بسترش وبالین زخاک
 
زاختر فزون زخم بر پیکرش
دو پیکر پدید آمده از سرش
 
برآورده آه ازدل دردناک
ززین اندر افکند خود را به خاک
 
به دست وبه زانو همی رفت پیش
چنان تا به بالین فرزند خویش
 
گرفت آن سر چاک را درکنار
که ازتاج خورشید و مه داشت عار
 
پس آنگه به رخسار او سود روی
زدش بوسه ها برلب وروی و موی
 
برافراشت سرزان رخ پر زخون
شدش لعل آن ریش کافور گون
 
خروشید ازدرد دل چند بار
چنین گفت با دیده ی اشگبار
 
که بعد از تو ای زاده ی بوتراب
شود خانه ی آفرینش خراب
 
پس ازتو جوانا ز ابر هلاک
ببارد به فرق جهان تیره خاک
 
تو رفتی ازین گیتی کینه سنج
بیاسودی از درد و تیمار و رنج
 
پدر ماند تنها و بی غمگسار
به گرد اندرش دشمن بی شمار
 
چو شهزاده آوای شه را شنود
دم واپسین دیده از هم گشود
 
لبان چو گل غنچه از هم شکفت
پدر را درودی فرستاد و گفت
 
که من رفتم ای باب ناشادمان
تو در پاس بخشنده یزدان بمان
 
مرا مصطفی (صل الله علیه و آله) داد جامی پرآب
که بنشاند ازجان من سوز وتاب
 
ز بهر تو آماده فرموده نیز
بهشتی یکی جام کافور بیز
 
همی گوید ای تشنه لب کن شتاب
بگیر و بنوش ازمن این جام آب
 
بگفت این وزین دیر ناپایدار
به سوی نیاکان خود بست بار
 
شهنشه چون جاندادن اوبدید
تو گفتی که هوش ازسرش بر پرید
 
روان کرد از خون چشمان دورود
زآهش جهان گشت پر تیره دود
 
همی گفت پورا  یلا فرخا
ستاره رخا شکرین پاسخا
 
مرا یادگار از همایون پدر
چه زود آمدت زندگانی به سر
 
سرور دلم دیده ی روشنم
خزان کردی از مرگ خود گلشنم
 
ایا اختر تابناک پدر
چه زود آمدت زندگانی به سر
 
چنین است هر اختر صبحدم
که تابش فزون دارد وزیست کم
 
مپندار کز تو فرامش کنم
چو گویم سخن یا که خامش کنم
 
به گفتار اندر تویی بر زبان
به خاموشی ام یادت اندر روان
 
بگریم به چهر دلارای تو
ویا بر خرامنده بالای تو؟
 
ندانم بگریم به زخم سرت
ویا بر پر ازخاک و خون پیکرت؟
 
بگریم براین کام خشکیده ات
ویا بر دل کام نادیده ات؟
 
گروهی که کشتندت ای کشته زار
برآرد خداوند ازایشان دمار
 
مرا ای جوان داغت از پا فکند
نهال حیات من از بن بکند
 
ببر سوی جدت پیام مرا
به مام و پدر گو پیام مرا
 
دم دیگر آیم به سوی توشاد
تو را زین ره اندیشه دردل مباد
 
پس آنگه تن کشته را آن جناب
بیفکند بر زین اسب عقاب
87
0
موضوعمدح | شهادت حضرت علی اکبر (علیه السلام) | حضرت علی اکبر (علیه السلام)
گریزعاشورا امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان | مصائب امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان
شاعرمیرزا احمد الهامی کرمانشاهی
قالبمثنوی
سبک پیشنهادیمدح و مرثیه,رجز خوانی
زبانفارسی
اشعار مرتبط با این شعر و مناسبت