زتیر بداندیش چون روزگار

زتیر بداندیش چون روزگار
سر آمد بدان کودک شیرخوار
 
بیامد شه دین به سوی حرم
رخ از گریه پرخون دل از غم دژم
 
همه بانوان حرم را بخواند
ابا کودکان در بر خود نشاند
 
همی دست بر روی هر یک بسود
به بدرود ایشان زبان برگشود
 
بگفتا که ای آل خیرالانام
شما را یکایک درود و سلام
 
زدیدار من توشه گیرید باز
که آمد مرا گاه رفتن فراز
 
مرا شوق دیدار پروردگار
زتن برده آرام و از دل قرار
 
میان من و او حجابی نماند
به جز جان که باید به راهش فشاند
 
کنون می روم سوی میدان کین
به مهمانی پاک جان آفرین
 
پس از من خداوند بس یارتان
به هر سختی اندر مددکارتان
 
زهر بد که از دشمن آید به سر
پناهنده باشید بردادگر
 
علی (علیه السلام) کو پس از من شه عالم است
در این راهتان محرم و همدم است
 
در این گفتگو بود شاه امم
که ناگاه بیرون دوید از حرم
 
یکی ماهرو کودک خردسال
به بالا و چهر و سخن بی مثال
 
سکینه(علیها السلام) زشه داشت فرخنده نام
بدو بود دارای دین شادکام
 
دمی از کنارش بنگذاشتی
نکوتر ز جان در برش داشتی
 
زبانی خوش و نغز گفتار داشت
دل آراتر از خلد دیدار داشت
 
بیامد بر شاه با اشک و آه
نمودش در آغوش بر جایگاه
 
زدش بوسه بسیار بردست و پای
بدو گفت با دیده ی اشک زای
 
که ای خاک پای تو تاج سرم
سرافراز باب بلند افسرم
 
دراین خردسالی یتیم ام مکن
زهجران خود دل دو نیم ام مکن
 
کنار خود از من مگردان تهی
زمن مگسلان اختر فرهی
 
دو فرخ برادرم در این زمین
به خون خفتشان پیکر نازنین
 
سپهدار عم جهانجوی من
جدا شد به شمشیر دستش زتن
 
زاولاد هاشم هر آنکس که بود
جهانشان همه گشت هستی درود
 
چو گشت اسپری روزگار همه
توماندی به جا یادگار همه
 
تو نیز اینچنین دل نهادی به مرگ
سلیح نبرد آمدت ساز و برگ
 
پس از تو که در برفشاند مرا؟
که سوی خود از مهر خواند مرا؟
 
بدو گفت شاه ای نکو دخترم
نباشد چو دیگر کسی یاورم
 
به مرگ ار نهم تن شگفتی مدار
که بی یاوران را همین است کار
 
سکینه (سلام الله علیها) بدو گفت زارای پدر
به یثرب دگر باره ما را ببر
 
که درسایه ی تربت مصطفی (صل الله علیه و آله)
نبینیم از بدسگالان جفا
 
شهش گفت: هیهات ازین آرزوی
که ره گر نبد بسته از چار سوی
 
نمی خواستم خویش را مبتلا
نمی ماندم اندر زمین بلا
 
دگر روی یثرب نخواهید دید
مگر من شوم از میان ناپدید
 
سکینه (سلام الله علیها) از آن گفته بگریست زار
فرو ریخت خون از مژه بر کنار
 
شهش گفت: ای بانوی بانوان
مسوزان دلم تاکه دارم روان
 
کنون گاه این زاری و گریه نیست
به مرگم بسی زار خواهی گریست
 
نگون از بر زین چو گشتم به روی
به من هر چه خواهی به زاری بموی
 
شهنشه چو با دختر این زار گفت
به خواهر از آن پس چنین بازگفت
 
که پیراهنی دیده بس روزگار
بدانسان که کس را نیاید به کار
 
بیاور به من تاکه در زیر رخت
بپوشانمش برتن ای نیکبخت
 
که چون دشمن از من برد ساز و برگ
مگر او بماند مرا رخت مرگ
 
بیاورد آن بانوی مهر ورز
یکی جامه ی تنگ بی قدر وارز
 
شهش گفت: این جامه ی سوگوار
بود پوشش آنکه گشته است خوار
 
من ار چند تنها و بی یاورم
نه خوارم بر آورده ی داورم
 
دگر جامه آور فراخ و بلند
که پوشد ورا مردم ارجمند
 
بیاورد بانو به افغان وآه
دگر جامه زانسان که فرمود شاه
 
شهنشه در آن جامه افکند چاک
بپوشیدش اندر بر تابناک
 
دگر جامه و جوشنش بر زبر
بپوشید و بر بست محکم کمر
 
ز گفتار و کردار آن شهریار
همه پرده گی ها گرستند زار
 
شهنشاهشان کرد خامش به پند
سپس گفت گریان به بانگ بلند
 
کسی هست تا آورد پیش من
سمند مرا اندرین انجمن
 
نبد کس که اسب آورد بهر شاه
به پا خاست زینب به افغان و آه
 
برفت و بیاورد اسب نیا
بر شاه دین خسرو اولیا
 
گرفتند خونین دلان یک به یک
همه گرد آن باره ی تیز تک
 
به دست این رکاب آن عنانش گرفت
از آن حال شد زینب به افغان و آه
 
بگفتا: که ای یادگار مهان
دگر خواهری جز من اندر جهان
 
زبهر برادر کشید اسب پیش
که تاوی بتازد سوی مرگ خویش؟
 
شهنشاه گریان بر آمد به زین
بدو مویه گر بانوان گزین
 
چنین بود اگر حال در آشکار
ولی در نهان بد دگرگونه کار
 
عنان دار او بود روح الامین
دوان قابض روح اندر یمین
 
مکاییل بگرفته او را رکاب
قضا و قدر پیشرو با شتاب
 
سرافیل با صور نوبت زنش
گذشته ز عرش برین گردنش
 
زخیمه روان گشت زی دشت کین
عیان دست یزدانش در آستین
 
زاسبش پدیدار فر براق
ز بانگ سمش ناله ی الفراق
 
چو شد دور لختی ز پرده سرای
ستاد اسب پیغمبر رهنمای
 
نمی رفت هرچ اش برانگیخت شاه
که بد دست حق بسته پایش زراه
 
همی برخروشید و افشاند دم
همی بر زمین کوفت رویینه سم
 
که شاها ز رفتار دارم معاف
که خفته است بردست من کوه قاف
 
اگر چند در پیش فرمان شاه
سبک آیدم کوه چون پر کاه
 
مراین کوه از عرش سنگین تراست
که عرش آفرین را گزین دختر است
 
شهنشاه سوی زمین بنگریست
که نارفتن باره بیند که چیست
 
گزین دخت را دید افتاده زار
گرفته سم اسب را درکنار
 
فرود آمد از باره گی بی درنگ
کشیدش چوجان اندر آغوش تنگ
 
همی دست بر روی و مویش بسود
سکینه (سلام الله علیها) به زاری همی بر فزود
 
زمانی بدانگونه بگذشت کار
دل شه ز شوق شهادت فگار
 
نه او خود ز شه دست برداشتی
نه آزردنش شه رواداشتی
 
درآندم به آغوش فرخنده باب
ربودش به امر خداوند خواب
 
چو یک لخت بگذشت بیدار شد
روان آب چشمش به رخسار شد
 
زدامان شه خویش را دور کرد
بدو گفت: بشتاب سوی نبرد
 
شهنشه بفرمودش ای جان باب
روانت چه دید؟ اندرین طرفه خواب
 
که تا این زمان داشتی اشک و آه
نهشتی که تازم به جنگ سپاه
 
کنونم برانگیزی از بهر جنگ
همی زاری آری که منما درنگ
 
بگفتا: در این دم که خوابم ربود
پیمبر (صل الله علیه و آله) به من روی فرخ نمود
 
بفرمود کز دامن باب دست
رها کن میفکن به عزمش شکست
 
بهل تا رود سوی میدان کین
که این است فرمان جان آفرین
 
بگفت این و گریان سوی خیمه گاه
برفت و نشست از بر باره شاه
111
0
موضوعوداع با اهل حرم | عاشورا امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان | امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان
گریزمدح حضرت رقيه بنت الحسين (سلام الله عليها)
شاعرمیرزا احمد الهامی کرمانشاهی
قالبمثنوی
سبک پیشنهادیمدح و مرثیه,نوحه
زبانفارسی
اشعار مرتبط با این شعر و مناسبت