درآن روز در خیل کوفی سپاه

درآن روز در خیل کوفی سپاه
یکی بدگهر مرد بد رزمخواه
 
ز چنگال او بوی خون آمدی
که هر شیر نر زو زبون آمدی
 
چو گشتی به میدان کین رهسپر
زآهن دو جوشن فکندی به بر
 
که خود بکربن غانمش نام بود
زخون دلیران می آشام بود
 
درآن روز از اول آفتاب
به خیمه درون بود مست شراب
 
نکردی ز پندار خود رای جنگ
همی درکشیدی می لعل رنگ
 
عمر خویش سوی او رفت وگفت
که ای با هنرمندی انباز و جفت
 
جوانی به میدان رزم آمده
که رزمش چو دیوان بزم آمده
 
بسی پر دلان رابه شمشیر خست
بسی سر بیفکند برخاک پست
 
چو طارق دلیری شد از وی تباه
که بشکست کشتنش پشت سپاه
 
دوپور و برادرش را نیز کشت
به نیروی بازو و زخم درشت
 
زبیمش سپه زهره را باختند
زهمرزمی اش دل تهی ساختند
 
زخیمه درآ سوی دشت نبرد
درین پهنه با وی زمانی بگرد
 
مگر آوری آب رفته به جوی
که جز تو نبینم کسی مرداوی
 
چو بکر پلید از عمر این شنفت
برآشفت وبا دیو دژخیم گفت
 
که تا چند ای مرد حیلت سگال
ستایش کنی از یکی خردسال
 
جوانی نوآموز رزم آورست
نه خود کوه خارا و شیر نرست
 
من ار شیر باشد بهم بشکنم
وگر کوه باشد ز جا برکنم
 
سپس شد سراپا به فولاد غرق
برآمد به زین تکاور چو برق
 
سوی پهنه شد با رخی قیرگون
چو دیوی که آید ز دوزخ برون
 
یکی ترکش آویخته پر خدنگ
به دستش یکی تیغ الماس رنگ
 
چو آمد خروشید و گفت ای جوان
یکی سوی من بازگردان عنان
 
که ایدون براندازمت از سمند
بگرید به تو مادر مستمند
 
چه شد دید بگماشت زی کارزار
بدید آن بر ویال کبر سوار
 
بترسید از وی به پور جوان
روان شد زخرگاه زی بانوان
 
بدیشان بفرمود کای بی کسان
زنان دل افسرده و نو رسان
 
یکی تیره دل مرد ناپاکخوی
به رزم جوان من آورد روی
 
که دانندش اندر صف کارزار
برابر به مردان جنگی هزار
 
من ایدون بخواهم زیزدان به درد
که گردد علی چیره برهم نبرد
 
روان از مژه اشک خونین کنید
همه بر دعای من آمین کیند
 
وز آنسوی سرو گلستان دین
فروزان چراغ شبستان دین
 
خروشید بر دشمن نابکار
که مانا سرآمد ترا روزگار
 
که اینسان به میدان دلیر آمدی
به آورد کوشنده چیر آمدی
 
هم ایدون بگرید به تو چشم ترک
شود تیز بهر تو دندان مرگ
 
خروشید اهریمن از کین چو میغ
براهیخت بر فرق اودست وتیغ
 
علی دید و در دم ندادش درنگ
گرفتش میان هوا تیغ و چنگ
 
بپیچید و تیغ از کفش دورکرد
بداختر بپیچید برخود زدرد
 
سبک نوجوان تیغ خود برکشید
بزد بر کمربند خصم پلید
 
بدانسان که یکباره دو نیمه گشت
یکی نیمش افتاد بر روی دشت
 
دگر نیم بر پشت زین هیون
همی رفت وازوی همی ریخت خون
 
برون رفت باد غرور از سرش
سوی دوزخ ابلیس شد رهبرش
 
ازآن زور وبازو و زخم درشت
سپه را بلرزید ستخوان و پشت
 
رخ شاهدین همچو گل برشکفت
به پوزش بسی آفرین خواند وگفت
 
ز چشم بد ایزد نگهبانت باد
روان پدر برخی جانت باد
113
0
موضوعمدح حضرت علی اکبر (علیه السلام)
گریز
شاعرمیرزا احمد الهامی کرمانشاهی
قالبمثنوی
سبک پیشنهادیرجز خوانی,مدح
زبانفارسی
اشعار مرتبط با این شعر و مناسبت