کنون بشنو از من که پور زیاد

کنون بشنو از من که پور زیاد
چه بد کرد با آل خیرالعباد
 
سپیده دمان سر برهنه چو مهر
خرامید در بارگاه سپهر
 
نشست از بر تخت آن زشت کیش
سران را زهر دوده بنشاند پیش
 
ز هر دسته ای نیز قومی فزون
ستاده به پا از درون و برون
 
سرشاه را دریکی طشت زر
نهادند در پیش آن بد گهر
 
چو آن انجمن گشت زانگونه راست
اسیران آل علی (علیه السلام) را بخواست
 
ببستند شان در یکی پالهنگ
ببردند چون بردگان فرنگ
 
چو دید آنچنان بانوی راستین
بپوشید رخساره با آستین
 
میان کنیزان به کنجی نشست
بدیدش ولی مرد شیطان پرست
 
بگفتا: که این پر منش زن که بود؟
که بر ما نیاورد رای درود
 
چو نامش بگفتند و او را شناخت
پی سرزنش، زشت آوا فراخت
 
بگفتا: بدان پاک یزدان درود
که از کارتان پرده برداشت، زود
 
همه هیچ شد ریو و رنگ شما
برستند مردم ز ننگ شما
 
دل بانو از گفتش آمد به جوش
ز جای اندر آمد بگفتا: خموش
 
ستایش بدان پاک داور رواست
که بر پاکی ما، کلامش گواست
 
نیای مرا داد پیغمبری
ز بد داشت اولاد او را بری
 
گنهکار رسوا شود در جهان
دروغ است سرمایه ی گمرهان
 
تویی آن، نه ماییم ای بد گهر
که از خشم یزدان نداری خبر
 
دگر باره گفتش بد اندیش مرد
که دیدی خدا با شما خود چه کرد؟
 
برادرت و یاران او را به سر
چه آمد زپاداش از دادگر؟
 
بفرمود بانو که ازکردگار
ندیدم به جز نیکویی هیچ کار
 
خدا از نخست اینچنین داشت خواست
که ما کشته گردیم بر راه راست
 
حسین (علیه السلام) را نیا داده بود آگهی
کز این کشتن او را رسد فرهی
 
برادرم دانسته بهر بلا
بیامد بزد خیمه درکربلا
 
سر و مال و فرزند و خویش و تبار
فدا کرده در راه پروردگار
 
تو را نیز این راه باشد و به پیش
به زودی روی سوی بنگاه خویش
 
چو یزدان به پیش آورد داوری
بیندیش، تا خود چه عذر آوری
 
برآشفت چون گفت بانو شنفت
شدش خشم، باکین دیرینه جفت
 
به دژخیم گفتا: که با تیغ تیز
نشان برسر نطع و خونش بریز
 
چو دیدند این، خردسالان شاه
هم آوا کشیدند، افغان و آه
 
گرفتند با مویه پیرامنش
زهر سوی چسبیده بر دامنش
 
ازایشان چو عمر و حریث این بدید
دل سنگش از غم ز جا بر دمید
 
بگفتا: کسی بر زنان ای امیر
نگیرد به ویژه زنان اسیر
 
تو دانی که این را چه آمد به سر
ز مرگ برادر ز داغ پسر
 
بپذیرفت ازو گمره پر ستیز
به دژخیم گفتا که خونش مریز
 
دگر باره بی شرمی آغاز کرد
به آزار بانو سخن، ساز کرد
 
بگفتا: خداوند یزدان پاک
چو بنمود پور علی (علیه السلام) را هلاک
 
چنان دان که شد کام هایم روا
همه درد دیرینه ام شد دوا
 
رها گشتم از بیم آشوب او
که شاهی طلب بود و آشوب جو
 
دگرباره آن بانوی سرفراز
به پاسخ بدو گفت: کمتر بناز
 
که کشتی شهی را که پیغمبرش
چو جان داشتی روز و شب دربرش
 
دراین کارت ار بود داروی درد
بدا روزگار تو ناپاک مرد
 
یکی درد از این کار اندوختی
کز آن خویش را تا ابد سوختی
 
بد اختر بپیچید از گفت اوی
ز بانو پر از خشم برتافت روی
 
نگه کرد بر پور شاه انام
بگفتا: که این ناتوان را چه نام؟
 
بگفتند: پور شه کربلاست
علی(علیه السلام) نامش و پایمال بلاست
 
بگفتا: که در کربلا آن پسر
شنیدم که شد کشته پیش پدر
 
بگفتند: او خود علی اکبر است
که درروی و خو همچو پیغمبر است
 
برآورد سر، گفت شاه زمن
که آری بدان شاه مهتر زمن
 
به یزدان که فردا ز بدخواه او
خداوند دین است پیکار جو
 
چو بشنید گفتار زین العباد
دلش پر ز خشم آمد ابن زیاد
 
بگفتا: که باشد هنوزت به تن
توانی که گویی بدینسان سخن
 
هنوز این سخن ها نشد باورت
هوای برگی است خود در سرت
 
به دژخیم پس گفت آن بدگهر
که بردار از این جسم بیمار، سر
 
چو گفتار او بانوی دین شنید
تن ناتوانش به بر در کشید
 
بگفتا: مگر نیست سیری تو را
ز خونریزی آل پیغمبرا
 
بسی ناروا خون آل رسول
روان کردی و نیست جانت ملول
 
بخواهی اگر ریختن خون او
نبخشی براین جان محزون او
 
زنان را بکش پیش از این ناتوان
که محرم نداریم جز این جوان
 
بشد نرم از زاری اش سنگدل
گذشت ازسر خون آن تنگدل
 
یکی چوب بودش به دست آن پلید
جز این چاره ی خشم خود را ندید
 
که برزد به دندان و لب شاه را
بیازرد دل های آگاه را
 
چه دندان و لب؟ آنکه خیرالبشر
بدان بوسه می داد شام و سحر
 
چه لب ها؟ که بوسید روح الامین
ز روی نیازش به عرش برین
 
یکی پیر بود اندر آن انجمن
ز یاران پیغمبر موتمن
 
که او بود زید ابن ارقم به نام
بسی برده سر، با رسول انام
 
چو دید از بد اندیش آن کار زشت
بشد خشمگین، بیمش ازدل بهشت
 
خروشید و گفتا به بیدادگر
که آخر بکن شرمی از دادگر
 
مزن چوب بر لب، چنین شاه را
زماهی مکن تیره تا ماه را
 
که من خود بدیدم ز حد بیشتر
همی زد بدان بوسه، خیرالبشر
 
لبی کان زبان نبی را مکید
کجا می توان زیر چوب تو دید
 
بگفت این و بگریست پس زار زار
غو گریه برخاست از هر کنار
 
بداختر بدو گفت: ای بی خرد
چرا می زنی بهر ما فال بد؟
 
چو درشادی ما نباشی توشاد
تو را چشم، بی گریه هرگز مباد
 
چو پیری رسد راست قد، خم شود
خرد مرد آگاه را کم شود
 
همان سستی رای و موی سپید
زشمشیر خشم منت بر خرید
 
وگرنه بفرمودی تا سرت
بگیرند از این بی خرد پیکرت
 
بدو پیر گفتا: که ای نابکار
بداندیش پیغمبر و کردگار
 
تو را گر بد آمد زگفتار من
به جانت زنم آتش از این سخن
 
بدیدم همی شاه لولاک را
حسن (علیه السلام) را و این کشته ی پاک را
 
به زانو نشاند از یمین و یسار
بگفتا: که ای پاک پروردگار
 
من این هر دو نوباوه ی خویش را
که هستند مرهم دل ریش را
 
سپردم به تو از بد بدکنشت
همی تا در آیند اندر بهشت
 
همی خواهشم هست اسلامیان
کز این دو بدارند دست زبان
 
کس آزارد ار زاده گان مرا
چنان دادن که آزرده جان مرا
 
تو اکنون چنان دان که با چوب کین
زنی بر لب سیدالمرسلین (صل الله علیه و آله)
 
بگفت این و برخاست مردکهن
برون رفت گریان از آن انجمن
 
همی گفت: کای کوفیان پلید
چه بد برشما از پیمبر رسید؟
 
که کشتید فرزانه فرزند او
همه دوده و خویش و پیوند او
 
به جایش گزیدید بیگانه را
همان پور ناپاک مرجانه را
 
که گیرد روان از روان شما
شویدش چو بنده بدان شما
 
پس از رفتن زید، پور زیاد
سر شاه را برگرفت از عناد
 
زمانی بدان روی و مو، خیره شد
یکی هول از آن بردلش چیره شد
 
نماند ایچ نیرو در آن بد نهاد
سر پاک شه را به زانو نهاد
 
چکید از سر شه یکی قطره خون
به رانش، وزآنسوی آمد برون
 
فرو رفت برخاک آن خون پاک
همی تاکه بد زنده، بد درد ناک
 
وز آن بوی بد آمدی بر مشام
نهادی برآن مشک هر صبح و شام
 
ولی بوی گندش همی شد فزون
چو گندی که آمد ز زخم هیون
 
بد اختر بشد تیره زان، دستبرد
به دست اندرش بود یک تیغ خرد
 
نگویم بدان تیغ با شه چه کرد؟
دل مصطفی (صل الله علیه و اله) را نیارم به درد
 
حرم را سپس گفت آن بد گمان
برد، جا به زندان دهد روزبان
 
به نزدیک مسجد یکی خانه بود
بسی سال بود آن که ویرانه بود
 
درآن خانه آل علی (علیه السلام) را مقام
بدادند چون شد جهان، نیلفام
 
به کاشانه ی چرخ برگرد ماه
گرفتند چو اختران جایگاه
 
گزیدند برگرد دخت بتول (سلام الله علیها)
به ویرانه، جا کودکان رسول
 
هم آغوششان یاد جان های پاک
خورش، خون دل بود و بستر، زخاک
 
سرشک روان بود برجای آب
نه درجسم، تاب و نه درچشم، خواب
 
دلا خویش را خوش به گیتی مساز
که او بد نواز است و نیکوگذار
 
گمان بهی، بر زمانه مبر
که او بد نواز است و نیکو گداز
 
گمان بهی، بر زمانه مبر
که این باغ را نیست جز رنج، بر
 
شنیدی که با آل حیدر چه کرد
مراین چرخ پر فتنه ی گرد گرد
 
به ویرانه جا داد آن را کز اوی
شد اینگونه گردنده و تیز پوی
 
چو با داور خود چنین کرد، کار
تو امید آسایش از وی مدار
 
یکی گوش بگشا بر این داستان
که گیتی چه ها کرد با راستان
431
0
موضوعمجلس ابن زیاد امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان
گریزمدح حضرت زینب (سلام الله علیها)
شاعرمیرزا احمد الهامی کرمانشاهی
قالبمثنوی
سبک پیشنهادیروضه
زبانفارسی