آه چشم خامه ام خونبار شد

آه چشم خامه ام خونبار شد
کار محنت نامه ام دشوار شد
 
دور و ارون سپهر نیل فام
داد خاصان را مکان در بزم عام
 
پور مرجانه در آن بیت الصنم
بر سریر کامرانی محتشم
 
سبط بیمار شه خیبر فکن
چون اسیر زنج بر گردن رسن
 
بانوانش از یسار و از یمین
بسته صف چون رستۀ در ثمین
 
شه ستاده بندگانش بر سریر
سرنگون بادت سریر ای چرخ پیر
 
پیش تخت زر سر شاه جلیل
همچو در بتخانۀ آذر خلیل
 
زادۀ مرجانه از مستی قضیب
میزدش بر حقۀ لعل رطیب
 
پور ارقم را از آن کردار زشت
دل برآشفت و شکیب از دست هشت
 
لب گزان گفت ای لعین چوب جفا
بازگیر از بوسه گاه مصطفی
 
عین نادانی بود بر روبهان
شیر نر را دست بردن بر دهان
 
این لبی کش میزنی چوب ای غبی
سوده بر وی بارها لعل نبی
 
لؤلؤ بحرین گوهر ز است این
کز نژاد حیدر و زهراست این
 
سالها این درّ لاهوتی صدف
قدسیان پرورده در بحر شرف
 
آری آری نی شگفت از بدگهر
کاین گهر را نزد او نبود خطر
 
چون گدائی را فتد درّی بچنگ
از جهالت بکشند او را بسنگ
 
با سیه دل پند او سودی نداد
شد از آن جمع برون آن پیر راد
 
ناگهان دید آن سیه بخت جهول
در میان بانوان دخت بتول
 
من چگویم که زبان را بار نیست
داستانم در خور گفتار نیست
 
که چه با بیغاره آن ناپاک دین
گفت با دخت امیرالمؤمنین
 
اینقدر دانم که با وی هر چه گفت
شد سیه رو آن چه در پاسخ شنفت
 
خواست کشتن سید سجاد را
قطب کون و علت ایجاد را
 
گفت زینب مهلاً ای پور لئام
بس ز خون عترت خیر الانام
 
من نخواهم داشت دست از دامنش
با منش کش گر بخواهی کشتنش
 
سبط حیدر آمد از غیرت بجوش
با تلطف گفت کای عمه خموش
 
زان سپس لب بر تکلّم بر گشاد
گفت با وی مهلاً ای پور زیاد
 
ما نداریم از قضای حق گله
عار ناید شیر را از سلسله
 
من زجان خواهم شدن در خون غریق
کی سمندر باز ترس از حریق
 
کشته گشتن عادت دیرین ماست
وین کرامت دیدن و آئین ماست
 
عهد معهودیست ما را این نمط
هان مترسان بچۀ بط را ز شط
 
با مدادان کاین معلق کوی زر
بر عمود سیمگون شد جلوه گر
 
آن سریر خون که شستی جبرئیل
تار گیسویش بآب سلسبیل
 
کرد آن کافر دلان خیره رو
نیزه گردانش بکوفه کوبکو
 
بر فراز نیزه آن رأس کریم
ترزبان از آیۀ کهف و رقیم
 
پور ارقم کاین صدا زائر شنید
نالۀ از سینه چون نی بر کشید
 
گفت بالله ای شه پیمان درست
اعجب از کهف این سریر خون تست
 
بر فراز نی سر پرخون که دید
لب تر از صوت خداوند مجید
 
سر چه باشد کردگار ذوالمنن
با زبان خود همی گفتی سخن
 
نار موسی که انا الله میسرود
هم سخنگو زین لسان الله بود
 
شیخ اگر زین قصه آید در خروش
نص معراج بنی خوانش بگوش
 
آنکه با احمد شب اسری نهفت
از لب او گفت ایزد آنچه گفت
 
ترجمان آن سخن گو این سر است
کاشتقاقش زان همایون مصدر است
 
زین حکایت بس شگفتانه بایست
عاشقان را زندگی در مردگی است
153
0
موضوعمجلس ابن زیاد امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان
گریزعصر عاشورا، شام غریبان و اسارت کاروان امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان
شاعرنیر تبریزی
قالبمثنوی
سبک پیشنهادیروضه
زبانفارسی