در سوگ این ستم زدگان بحر و بر گریست

در سوگ این ستم زدگان بحر و بر گریست
هرچ اندر آسمان و زمین خشک و تر گریست
 
آن شب زمین به خواریشان سختتر گداخت
آن شب زمان به زاریشان زارتر گریست
 
کاندر خرابه دختر خردش رقیه نام
چون شمع صبح از سر شب تا سحر گریست
 
از شور گریه اش همه بینا و کور سوخت
وز سوز ناله اش همه شنوا و کر گریست
 
صحرا به تاب سینه ی وی چون شرر گداخت
دریا به آب دیده ی وی چو شمر گریست
 
شمعی به بزم ماتمیان همچو او نسوخت
چندانکه غریق اشک فتد تا کمر گریست
 
چون مرغ نیم کشته گم کرده آشیان
بر پای دام حادثه سر زیر پر گریست
 
نز زخم نای و آبله پای و طعن نی
نز رنج راه و سختی و طول سفر گریست
 
نه چشم آب و نان نه تمنای برگ و ساز
نی طمع خوان نه بر هوس ما حضر گریست
 
نی در هوای چادر و ساماک و روی پوش
نی بر غم برهنگی پا و سر گریست
 
نه اعتنای یاره نه پروای گوشوار
نه برسوار سیم و نه خلخال زر گریست
 
نی دل به تیته و تل و طوق و تمیمه داشت
نی بهر رسته در و عقد گهر گریست
 
بهر پدر نه دربدری های خویش بود
هرچ اندر آن خرابه ی بی بام و درگریست
 
ز اندیشه ی مدار وی آن روز شمس سوخت
در فکرت حیات وی آن شب قمر گریست
 
***دردا که این قضیه هنوز است ناتمام
چندانکه بختم از تف دل بازمانده خام
 
بر اشک او مکین و مکان بوم و بر گریست
سامان شام را همه دیوار و در گریست
 
ناگه چو شمع صبحگهی سر به پای برد
خوابش ربود و باز فرو جست و درگریست
 
کای وا دریغ کو پدرم شد دگر چرا
از سر گرفت ناله و این ره بتر گریست
 
گویی پدر به خواب وی آمد که محو و مات
در جستجو برآمد و نظاره گر گریست
 
هر سوگشود دیده وکس را ندیده باز
آشفته مو به رخ زد و آسیمه سر گریست
 
اسلوب بانگ وا ابتا را ز نو فکند
آشوب وای فاطمتا را دگر گریست
 
فریاد کو پدر پدرم را به پای کرد
بنیاد کو پدر پدرم را ز سر گریست
 
افکند شور و ولوله ای کز خروش آن
در قصر خود یزید قساوت سیر گریست
 
گفت این حدیث کهنه که آغاز کرده نو
وین طفل امشب از چه سبب اینقدر گریست
 
گفتند سرگذشت و به تن خورد پیچ و تاب
مغز آگهی نیافته دل بی خبر گریست
 
با آنکه این ستم خود از او سر زد از نخست
زین وقعه خود هم آن سگ بی دادگر گریست
 
گفت آن سرش برید محاذات چشم و روی
چهر پدر چو دید نخواهد دگر گریست
 
طفل است و فرق مره نداند ز زنده باز
یابد قرار خود گر از این رهگذر گریست
 
بردند سر به مقدم آن سر چو خاک سود
بی پرده روبروی و نظر بر نظر گریست
 
***از حال خویش ثابت و سایر به در شدند
چون مهر و ماه گرد جهان دربدر شدند
 
بر حال آن صبی نه همان طشت زر گریست
نه طشت واژگون فلک سر به سر گریست
 
پیچید زین رزیه به خود و اینقدر گداخت
غلطید زین قضیه به سر و آنقدر گریست
 
کاو یک طرف فتاد و سر از کف به یک طرف
نشگفت گر به حالت آن طفل سر گریست
 
آبش به خاک در شد و نازش به باد رفت
جان بر به جای اشک روان از بصر گریست
 
از کف سرش چو رفت، در افتاد و جان سپرد
بر مرگ و زندگانی وی خواب و خور گریست
 
از شام و کوفه برد شکایت به جد و باب
نی از قضا به سر زد و نی از قدر گریست
 
زین داغ تازه شیون و شوری به پای شد
پس هر که ز اهل بیت بر آن بی پدر گریست
 
از مرگ آن یتیم بر آن بی کسان گذشت
حالی که جای اشک درون ها شرر گریست
 
در انتظار ظالم اینان سعیر سوخت
برانتقام قاتل آنان سقر گریست
 
دریا و دشت و کوه از آن ناله های زار
صد بحر بر رقیه ی خونین جگر گریست
 
مینا به جان جن و ملک ریخت آب تلخ
صهبا به کام دیو و پری لعل تر گریست
 
بود اقتضای ماتم وی هر کجای ملک
مام ار به دختری پدری بر پسر گریست
 
سوزان دوید برق و به گردون شرر فکند
افغان کشید رعد و به هامون مطر گریست
 
مولود آسمان و زمین هر چه بود سوخت
تنها گمان مکن که همان جانور گریست
 
***در رسم این رزیه زبان نیست خامه را
عاجز نه خامه، حوصله تنگ است نامه را
 
بر درج خشک اوکه و مه لعل تو گریست
بر جای اشک لعل دل از هر بصر گریست
 
هر فردی از وحوش به سبکی دگر گداخت
هر صنفی از طیور به طرزی دگر گریست
 
غمناک و شاد نوع ملک در فلک فسرد
آزاد و عبد جنس بشر سر بسر گریست
 
هر ذره ذره در همه آفاق تحت و فوق
بر کشتگان کوی وفا بود اگر گریست
 
ابری سیه ز آه یتیمان به پای خاست
از شش طرف هوا به زمین پر به پر گریست
 
در بزم این عزا پدر چرخ و مام خاک
نالید هم به دختر و هم بر پسر گریست
 
اکناف شرق و غرب سرا پا تمام سوخت
اطراف خاوران همه تا باختر گریست
 
این مجلسی است عام که از اختصاص آن
مسکین ره نشین و شه تاجور گریست
 
افتاد رخنه در دل سنگ او هجوم غم
از ضعف بنیه کوه به سر زد کمر گریست
 
زیبا و زشت پیر و جوان مرد و زن گداخت
پنهان و فاش پست و فرا بوم و بر گریست
 
درکارخانه مالک هر تار و پود سوخت
بر آشیانه صاحب هر بال و پر گریست
 
چون این دو نیز موجب اجرای کارهاست
هم سوخت بر رقیه قضا هم قدر گریست
 
بر این یتیم با همه بی رحمی و غرور
دشمن ز بسکه سوخت دلش ناگزر گریست
 
هامون و دشت و دره بر آن کام خشک سوخت
جیحون و نیل و دجله بر آن چشم تر گریست
 
***در ماتم رقیه که سرمایه ی غم است
خون گرید از زمین و زمان باز هم کم است
15
0
موضوعشهادت حضرت رقيه بنت الحسين (سلام الله عليها)
گریزعصر عاشورا، شام غریبان و اسارت کاروان امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان
شاعرصفایی جندقی
قالبترکیب بند
سبک پیشنهادیروضه
زبانفارسی
اشعار مرتبط با این شعر و مناسبت