جان روان جانب جانان شد و نامد خبرش

جان روان جانب جانان شد و نامد خبرش 
دل در اندیشه که آید چه در آن‌جا به سرش
 
روح را قوت روان‌بخش و بجو قوت ازو 
کو همائیست که افلاک بود زیر پرش
 
فانی حق شو و از حق به جز از حق مطلب 
کو نهالیست که باقی است همیشه ثمرش
 
به قضا و قدر این‌قدر رضا ده جان را 
که توان بود تحکم به قضا و قدرش
 
ز آتش عشق چنان مزرع هستی می‌سوز
که نماند اثر از برگ و بر و خشک و ترش
 
تن مپرور ز خور و خواب چو دیگر حیوان 
که نبینی بجز از بار کشیدن هنرش
 
پای ما لنگ و ره پرخطر و منزل دور 
خضر این راه رهاند مگر از این خطرش
 
صدف دیده در بار چنان صاف نمای 
که چو بشکست فرومایه نباشد گهرش
 
جسم را مرکب آن راکب فرخنده نمای 
که به یک گام بیفتد به دو گیتی گذرش
 
جسم را روح مجرد کن اگر مرد رهی 
تا که با جان بتوانی بکنی همسفرش
 
طالبی گر به چنین مرتبه شو طالب آن 
کز ازل خوانده خداوند به هر قوم سرش
 
آن‌که اندر شب معراج خداوندش خواند 
به مقامی که نماندی ز خودیت اثرش
 
جان فدای تن پاکش که ز خیل ملکوت 
جان همی بود که می‌ریخت بهر رهگذرش
15
0
موضوعمعراج حضرت محمد مصطفی (صلی الله علیه و اله و سلم)
گریز
شاعرعبدالجواد جودی خراسانی
قالبغزل
سبک پیشنهادیمدح
زبانفارسی
اشعار مرتبط با این شعر و مناسبت