به جان دوست که از درمران گدائی را

به جان دوست که از درمران گدائی را
که جز درت نشناسد در سرائی را
 
کدام دل که در او جا کند نصیحت خلق
مگر خیال تو خالی گذاشت جائی را
 
بیا به صبر من و عشق خود مشاهده کن
حدیث مورچه و سنگ آسیائی را
 
خدا کند که گزندت زچشم بد نرسد
بدین صفت که دهی داد خود نمائی را
 
زحد گذشت تطاول عنان غمزه مست
نگاهدار که حدّیست دلربائی را
 
مرا که مفلس عورم کدام طالع و بخت
که سایه ای بسر افتد چو تو همائی را
 
دلا به لاوه پر و بال خویش خسته مکن
که چاره نیست کمندی چنین رسائی را
 
به بوسه ای زدهانش به جان رضا ندهد
بتان به هیج رساندند خون بهائی را
 
کجاست زاهد خودبین از این جمال بدیع
بگو بیا و ببین قدرت خدائی را
 
به خاکپاش نهادم سرو ندانستم
بتان ناز نه بینند پشت پائی را
 
غلام حضرت شاهم مرا حقیر مبین
چنانچه دیده کوته نظر سهائی را
 
شه سریر ولایت که بندگان درش
دهند خاتم جم کمترین گدائی را
 
گذشت شعر زشکر مگر ز منطق تو
برد به عاریه نیر سخن سرائی را
97
0
موضوعمناجات با امیرالمومنین علی (علیه السلام)
گریز
شاعرنیر تبریزی
قالبغزل
سبک پیشنهادیمدح,مناجات
زبانفارسی
اشعار مرتبط با این شعر و مناسبت