همان حر که سالاری آزاده بود

همان حر که سالاری آزاده بود
به یکسوی ازآن لشگر استاده بود
 
چو دید از سپاه گران چیره گی
به رزم خداوند خود خیره گی
 
بجنبید مردانه رگ بر تنش
پر از چین شد ابروی شیرافکنش
 
چو رخشنده برق و خروشنده رعد
بیامد برپور ناپاک سعد
 
بدو گفت کای دل به کین کرده سخت
بداندیش پیغمبر نیکبخت
 
چه از پور مرجانه دیدی همی
که از پور زهرا بریدی همی
 
نبود این گمانم که انجام تو
تبه گردد و زشت زین کام تو
 
سپه ساخته رایت افراشتی
کنون جنگجویی تو یا آشتی؟
 
بگفتا کنم رزمی امروز من
که افسانه ماند به دهر کهن
 
چه رزمی که میدان آوردگاه
شود پر، ز دست و سر رزمخواه
 
چه رزمی که کافوری از بیم او
شود موی مردان مشکینه موی
 
بدو اینچنین گفت آزاده مرد
که ای با خداوند خود درنبرد
 
بسی خواست این آن جهان شهریار
که تازد ازیدر به یثرب دیار
 
نپذرفتی آن خواسته را زشاه
به مکر و فریبت زد ابلیس راه
 
به آهنگ کین با جهانبان خویش
زدی چاک بر جامه ی جان خویش
 
بدو پور سعد بد اندیش گفت
که ای با خرد پاک جان تو بخت
 
گر این کار بودی به فرمان من
پذیرفتمی گفت شاه زمن
 
چه سازم ولی کاندرین کارزار
برون رفته از دست من اختیار
 
چو بشنید این گونه حر زان پلید
دژم گشت و ابروی درهم کشید
 
به لشگر گه خویش پس همچو باد
بیامد به آرامگه ایستاد
 
به مردی که او را بدی قره نام
بگفت آن یلی را هژبر کنام
 
که من خواهم ای پر دل کامیاب
بدین باره ی خویشتن داد آب
 
تو هم خواهی ار بارگی آب داد
زلشگر برون تاز با من چو باد
 
بگفت این و برتاخت از وی عنان
تن مرد لرزان چو چوب سنان
 
بدانسان چو یک لخت پیمود راه
مهاجر بدو گفت کای رزمخواه
 
تو را کوفیان با سواری هزار
برابر شمارند در کارزار
 
که این کوه آهن بجنباند سخت
که لرزد چو یا زنده شاخ درخت
 
یکی دار ستوار پا در رکیب
چنین مگسل از کف عنان شکیب
 
ببین تا خواهد شد انجام کار
دراین روز و این دشت و این کارزار
 
سپهبد بدو گفت کز دشمنم
نه بیم است کاینگونه لرزد تنم
 
به میدان چو من بر بیازم سنان
ستاره ز بیمم بپیچد عنان
 
من از اژدر و شیر ترسان نیم
زیک دشت لشگر هراسان نیم
 
بدینگونه لرزم ز خشم خدای
که تابم ببرد از تن و دل ز جای
 
به دوزخ همی خواندم دیو زشت
ولی پاک یزدان به سوی بهشت
 
ندانم ز پیکار نفس و خرد
چه امروز برمن همی بگذرد
 
همان به که سازم خرد رهنمای
سپارم سر نفس را زیر پای
 
چو گفت این درفش دلیری فراخت
بزد اسب و زی لشگر شاه تاخت
 
پیاده شد و ریخت ازدیده آب
به گوهر بیامود شه را رکاب
 
بدو گفت کای عرش فرش رهت
ایا شیر گردون سگ درگهت
 
یکی بنده از خواجه بگریخته
بیامد به خاک آبرو ریخته
 
گنه کرده زشتی بیاراسته
ستم برخداوند خود خواسته
 
پذیری اگر پوزش اوبه مهر
کله گوشه ساید به هفتم سپهر
 
به خود بد سگالیدم ای شهریار
زکوفه چو ایدر شدم رهسپار
 
ندانستم ای داور و دادگر
که این لشگر کشن پرخاش خور
 
بدینسان همی با تو جنگ آورند
به کین تو رخ بی درنگ آورند
 
اگر بودمی آگه از کارشان
نگردیدمی یک نفس یارشان
 
چو دیدم که بخشش بود خوی تو
از آن لابه گر آمدم سوی تو
 
پشیمانم از کرده ی خویشتن
تو نیکی کن ار زشت شد کار من
 
فرو پوش چشم از گنه کاری ام
ببخشای بر مویه و زاری ام
 
کیم من به پیش تویک مشت خاک
زآلودگی ها مراساز پاک
 
تو مپسند سوزد درآتش تنم
خدا و پیمبر شود دشمنم
 
یکی قطره ام به که بپسندی ام
به دریای رحمت بپیوندی ام
 
همی بود زینسان زمانی دراز
به پیش خداوند دین مویه ساز
 
شهنشه چو او را بدینگونه یافت
چو خورشید رخشان بدان ذره تافت
 
سترد از رخش کرد و بنواختش
زبند غم آزاد دل ساختش
 
بدوگفت: ایمن شو از ترس و باک
که یزدانت از هر گنه کرد پاک
 
چو آزادی آمد سرانجام تو
از آن کرد حر مادرت نام تو
 
سراز خاک بردار و قد برفراز
که هستی به هر در سراسر فراز
 
سپهدار فرخ چوگل بر شکفت
بیفراشت بالا و با شاه گفت:
 
که ای پور پیغمبر و بوتراب
پدر را شب دوش دیدم به خواب
 
مراگفت: کای زاده ی رزمخواه
کجا رفته بودی دراین چند گاه؟
 
بدو پاسخ آراستم این چنین
که ره بسته بودم به دارای دین
 
بزد بانگ بر من پدر خشمناک
که مانا نترسی زیزدان پاک؟
 
تو یزدان پرستی نه اهریمنی
مکن با خداوند خود دشمنی
 
عنان باز گردان ازین راه زشت
مرو سوی دوزخ بچم زی بهشت
 
زکردار بد دست کوتاه کن
برو جان و سر برخی شاه کن
 
کنون شکر گویم سبط رسول (صل الله علیه و آله)
نمود از کرم توبه ی من قبول
103
0
موضوعحر اصحاب امام حسین (علیه السلام)
گریز
شاعرمیرزا احمد الهامی کرمانشاهی
قالبمثنوی
سبک پیشنهادینامشخص
زبانفارسی
اشعار مرتبط با این شعر و مناسبت