پس از نزد آن داده جان بازگشت

پس از نزد آن داده جان بازگشت
روان سوی شاه سرافراز گشت
 
به پای تکاور نهادش جبین
بگفت: ای خداوند دنیا و دین
 
تودانی پسر کشته راتاب نیست
نخواهد پس ازمرگ فرزند زیست
 
نخستین منت بستم ای شاه راه
من آوردمت سوی این رزمگاه
 
همی خواهم آزاد سازی مرا
دل ازهر غمی شاد سازی مرا
 
که اول شهید رکابت شوم
ز سر دادگان جنابت شوم
 
به جان سرافراز پاکان خویش
به فر و شکوه نیاکان خویش
 
دلم مشکن ای تاجور شهریار
نبرد سپه را به من واگذار
 
به رخ چشم مهرش شهنشه گشاد
پس آنگاه دستوری جنگ داد
 
برآمد به زین آن سوار نبرد
زهامون به گردون برانگیخت گرد
 
چو از دور یال هژیر دمان
به چشم آمدش دشمن بد گمان
 
زمین پر ز دریای جوشنده دید
همه رزمگه شیر کوشنده دید
 
سپهبد چو دید آن سپه را ز دور
چوشیری که چشم افکند سوی گور
 
به ایشان خروشید و از خشم گفت
که ای لشگر شوم با دیو جفت
 
سپهدار حر ریاحی منم
که سر پنجه با شیر گردون زنم
 
منم مرد مهمان نواز عرب
به مردانگی یکه تاز عرب
 
من آنم که بختم ز غم شاد کرد
مرا شهریار من آزاد کرد
 
درآن دم که جز جوشنم برگ نیست
هماورد را چاره جز مرگ نیست
 
چو بر دسته ی تیغ دست آورم
سرترک ترک فلک بردرم
 
به شیر ار برم حمله بی جان شود
وگر اژدها نیز پیچان شود
 
به کین چرمه ام چون بپوید همی
سر سرکشان گور جوید همی
 
زآب دم تیغ من زیر گرد
بگردد بسی آسیای نبرد
 
وزان نامجوتر نبینی سوار
که باشد سنان مرا پایدار
 
سرنیزه ام جان ستاند همی
دم تیغ من سر فشاند همی
 
اگرهست مردی بیاید به جنگ
ببیند که چونم بود تیغ و چنگ
 
یکی مرد سالار ناپاکرای
به لشگر درش بود رزم آزمای
 
ددی بود صفوان ورا نام زشت
بداندیش و پتیاره و بد سرشت
 
زره دار و خنجر زن و تیغ باز
کمان کش سنان افکن و اسب تاز
 
سپر بند و ترکش کش و گرد گیر
دژم خوی و ناپاک رای و شریر
 
بدو گفت بن سعد:کای نامجوی
برو با جوان ریاحی بگوی
 
که از ما چرا روی برتافتی؟
چه دیدی که آن سوی بشتافتی؟
 
به مکر و فریبش به سوی من آر
وگرنه سر آور بدو روزگار
 
برون تاخت عفریت پیکر هیون
که نیروی بازو کند آزمون
 
بیامد به حر دلاور بگفت
کت اندرز من باید اکنون شنفت
 
تو بودی یلی بخرد و هوشیار
شدی با عدوی یزید از چه یار؟
 
نمودی چرا با حسین آشتی؟
ز فرمانده ی کوفه رخ کاشتی
 
ز گفتار او شد سپهبد دژم
بسود از غضب دست و دندان به هم
 
بدو گفت: کای زشت نا پاکخوی
فرو بند لختی دم از گفتگوی
 
ستمگر یزید بداندیش کیست؟
عبیدالله شوم بد کیش کیست؟
 
چه مرد است بن سعد پتیاره زاد
که نام و نشانش به گیتی مباد
 
مرا گویی از راست ره باز گرد
که ازحق به اهریمن انباز کرد
 
کس از پور پیغمبر نامدار
کشد دست بهر یکی نابکار؟
 
که بدکار و شوم و زنازاده است
ره حق پرستی زکف داده است
 
ازیدر مپیمای دیگر سخن
به رزم آمدی جنگ را ساز کن
 
هم اکنون به تو خورد خواهد دریغ
سرو پیکر و جوشن و خود وتیغ
 
ستمگر چو این دید با ترکتاز
سنان کرد سوی دلاور دراز
 
سپهبد چو شیر ژیان بی درنگ
بزد نیزه بر نیزه ی مرد جنگ
 
شکست آن سنان رازهم بند بند
پس آنگه به چالاکی آن ارجمند
 
همان نیزه کش بد به دست استوار
بزد بر تهیگاه تازی سوار
 
گرفتش زین و زدش برزمین
بدو گفت سالار دین آفرین
 
برادر سه بودش یک از یک بتر
همه پر دل و گرد و پرخاشگر
 
به یک ره سوی پهنه درتاختند
به فرخ سپهدار تیغ آختند
 
ریاحی نسب مرد ناورد جوی
بدان هر سه با تیغ بنهاد روی
 
یکی را بزد چنگ و از زین ربود
بینداخت سوی سپهر کبود
 
به کتف دگر یک چنان تیغ راند
که نیمش بر پشت توسن بماند
 
دگر یک زبیم دلاور گریخت
سپهبد ز پی رفت و خونش بریخت
 
پس آنگاه از پهنه شد سوی شاه
درون پر نیایش زبن عذر خواه
 
شهنشه بدو گفت: کای پاکزاد
خدای جهان از تو خوشنود باد
 
بچم سوی پیکار و دلشاد باش
چو نام خود از دوزخ آزاد باش
 
چو آزاد مرد جوان این شنفت
بزد دست بر دامن شاه و گفت
 
که من ای جهاندار دین پناه
ببستم چو بر رهبر خویش راه
 
بدیدم یکی کودک خوب چهر
بد از برج هودج فروزان چو مهر
 
صدای سم اسب ما چون شنید
بترسید و لرزید و دم در کشید
 
برآنم که ازما هراسان شده
ازآن لشگر کشن ترسان شده
 
بفرما روم نزد آل رسول
نمانم که مانند ازمن ملول
 
شهنشه بدو گفت بشتاب زود
که باد ازجهان آفرینت درود
 
جوانمرد پوزش برشاه کرد
پس آنگاه رو سوی خرگاه کرد
 
چو آمد بر بارگاه بلند
به زیر آمد اززین تازی سمند
 
خم آورد یال و سر جنگجوی
به میخ سراپرده بنهاد روی
 
چو لختی بمویید بر پای خاست
همان یال خمیده را کرد راست
 
به سینه نهاد از ادب هردو دست
سر ترک دار اندر افکند پست
 
بگفتا که ای آل خیر الانام
زمن برشما آفرین و سلام
 
من آنم که زشتی بیاراستم
ستم بر خداوند خود خواستم
 
منم آنکه ره بر گرفتم چو پیش
دل آزرده کردم شما را زخویش
 
کنون با لب عذر خواه آمدم
بدین در زبد درپناه آمدم
 
چمیدم به دستوری شهریار
به سوی شما بارخی شرمسار
 
ببخشید شاید گناه مرا
پذیرید فرمان شاه مرا
 
زگفتار اسپهبد رزمخواه
خروش اندر آمد ز خرگاه شاه
 
بگفتند کای مرد فرخ نژاد
خدای جهان از تو خوشنود باد
 
زکردار تو جمله شادان شدیم
زآغاز اگر چند پژمان شدیم
 
چو دریافت آزاد مرد جوان
که گشتند خوشنود ازو بانوان
 
چو شیر دژ آگاه بار دگر
هیون تاخت زی لشگر بد گهر
 
بزد تیغ و مردان بیفکند خوار
بسی کشت شمشیر آن نامدار
 
زبس سود سرها به گرز گران
پراکنده گشتند ازو صفدران
 
برون جست اهریمنی ناگهان
زیک سوی ماندن برق جهان
 
بزد تیغ و پی کرد اسب سوار
ز زین باژگون گشت آن نامدار
 
بیاستاد و بردشمنان راند تیغ
همی ریخت سرها چو بارنده میغ
 
شهنشه چو دیدش پیاده به جنگ
زکار سپهبد دلش گشت تنگ
 
زاسبان خود باره ای راهوار
فرستاد بهر دلاور سوار
 
جهانجو نشست از برزین اسب
چو بر کوه البرز آذر گشسب
 
دلیرانه زد خویش را برسپاه
برانگیخت دریا ز آوردگاه
 
چو دریا ازآن خاسته موج خون
حبابش همه مغفر باژگون
 
همی خواست مرد از پس آن نبرد
که گردد سوی شاه دین رهنورد
 
بیامد خروشی مر او را به گوش
بدو مژده آمد ز فرخ خویش
 
که بر گرد ای حر کجا می روی
بیا سوی یزدان چرا می روی
 
چو نام آور آن مژده را گوش کرد
ازآن مژده خود را فراموش کرد
 
خروشید کای پاک بتول (علیه السلام)
من اینک روانم به نزد رسول (صل الله علیه وآله)
 
چه داری پیام خداوندگار
بگو تا رسانم بدان شهریار
 
بدو گفت شاه از تو گر واپسیم
برو شاد اینک که از پی رسیم
 
چو اینگونه حر از شهنشه شنید
چو دریای آتش ز جا بر جهید
 
به شوق لقای جهاندار پاک
بزد خویش را بر سپه خشمناک
 
چنان با سنان جست آنگه ستیز
که در دست او شد سنان ریز ریز
 
بن نیزه از کف به یکسو فکند
سبک بر کشید آبداده پرند
 
فزون از شمر کشته بردشت ریخت
چو این دید لشگر زبیمش گریخت
 
یلان را دم تیغ آن زورمند
زره بر دریدی بسان پرند
 
ستمکار شمر تبه روزگار
بزد بانگ بر لشگر بی شمار
 
که ازچهرتان آب مردی بریخت
نشاید سپاهی زیک تخت گریخت
 
چو گیرید گردش همه همگروه
ز پای افکنیدش گر او هست کوه
 
سپه گرد جنگی زره بر زدند
به پیکر درش تیغ و خنجر زدند
 
بدو بر ببارید باران تیر
ز خونش زمین گشت چون آبگیر
 
به ناگه یکی زشت میشوم بخت
زدش بر به سینه یکی نیزه سخت
 
گران نیزه اورا تن نامدار
نگون آمد از باره ی راهوار
 
سپهری به روی زمین کرد جای
سپهرا چه مانی چنین دیر پای
 
شد ازکار دست دلیری که بود
بی انباز در زیر چرخ کبود
 
به آن خسته چشم زره خون گریست
دم تیغ از آن بر وی افزون گریست
 
به زاری شهنشاه دین را سرود
که زی کشته ی خویش بشتاب زود
 
تو دریابم ای شه که کارم گذشت
دراین دشت کین روزگارم گذشت
 
برانگیخت شه سوی میدان سمند
نگه بر جوان ریاحی فکند
 
سپهری نگون دید خفته به خاک
زشمشیر و خنجر تنش چاک چاک
 
هژبری برو سینه بگسیخته
عقابی پر و بال او ریخته
 
نشست از بر سرش و بگریست زار
همی مویه گر شد برآن نامدار
 
همی گفت رادا دلیرا گوا
خدا و پیغمبرش را  پیروا
 
دریغا از آن زور و بازوی تو
که مردی نبد هم ترازوی تو
 
دریغ ای جوان ریاحی نسب
مددگار آل امیر عرب
 
بگریم به زخم تن چاک تو
که شویم زخون پیکر پاک تو
 
تو آزادی ازحق به هر دو سرای
چو نام خود ای پر دل پاکرای
 
نکو کرد مادر کت این نام داد
تورا از برای همین روز زاد
 
چو لختی بدان کشته بگریست شاه
سوی لشگر آوردش ای رزمگاه
 
دم واپسین دیده بگشاد مرد
به دیدار دلدار نظاره کرد
 
به رخسار آن شاه فرخ نژاد
نگه کرد و خندان شد و جان بداد
 
بدان سبز گنبد که بر خاک اوست
زدادار باران رحمت نکوست
65
0
موضوعحر اصحاب امام حسین (علیه السلام)
گریزعاشورا امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان
شاعرمیرزا احمد الهامی کرمانشاهی
قالبمثنوی
سبک پیشنهادیرجز خوانی,زبانحال
زبانفارسی
اشعار مرتبط با این شعر و مناسبت