چو دید این چنین مصعب نامدار

چو دید این چنین مصعب نامدار
که شد کشته فرخ برادرش زار
 
زشه خواست دستور و شد بر به زین
خروشان در آمد به میدان کین
 
به خون برادر براهیخت تیغ
بغرید مانند غرنده میغ
 
بسی تن بخست وبسی سرفشاند
بسی تیغ برترک دونان براند
 
درانجام شهد شهادت چشید
چنان رخت سوی برادر کشید
 
پس از خواجه گان قره یکران براند
همی خاک میدان به کیهان فشاند
 
از آن بدسگالان فراوان بکشت
به لشگر پس آنگاه بنمود پشت
 
سوی پور پیغمبر آورد روی
پیاده شد از باره ی گرمپوی
 
به خاک زمین روی مشکین نهاد
سم اسب شه را همی بوسه داد
 
که شاها ببخشا گناه مرا
مهل تیره روی سیاه مرا
 
دلم سوخت از مرگ آن خواجه گان
که شد تیغم از دشمنان خونچکان
 
ندانستم آیین که درکارزار
بباید دهد رخصتم شهریار
 
مرا این دم ای شاه دنیا و دین
ببخشای دستوری رزم وکین
 
شهنشه فراوان چو بنواختش
روان سوی میدان کین ساختش
 
چو آن نیک از شاه دستور یافت
بزد اسب وزی رزم دشمن شتافت
 
زبس کشت مردان به شمشیر کین
زخون شد زمین همچو دریای چین
 
هم آخر سرآمد مر او را زمان
پی خواجه گان شد به مینو چمان
 
برآن بنده و خواجگان از خدای
رساد آفرین ها به دیگر سرای
104
0
موضوعحر اصحاب امام حسین (علیه السلام)
گریز
شاعرمیرزا احمد الهامی کرمانشاهی
قالبمثنوی
سبک پیشنهادینامشخص
زبانفارسی
اشعار مرتبط با این شعر و مناسبت