از حدیث شاه حرّ ابن یزید

از حدیث شاه حرّ ابن یزید
از ندامت دست بر دندان گزید
 
باره راند و قصد پور سعد کرد
گفت خواهی راند با این شه نبرد
 
گفت آری جنگهای پر گزند
تا پرد سر ها ز تن کیف ها زرند
 
گفت آنچه گفت زان چندین خصال
نیست حاجز مر شما را زین قبال
 
گفت امیرت آن نمی دارد قبول
من نتابم هم ز حکم او عدول
 
چونشنید این گفت او آن خوش خصال
گفت با خودی با دو صد حزن و ملال
 
کای دریغا رفت فرجامم بباد
کاین همه انجام از آن آغاز زاد
 
ای دریغ از بخت بدفرجام من
کاش میبودی ستردن مام من
 
این بگفت و خواست قصد شاه کرد
روی توبه سوی وجه الله کرد
 
نفس بگرفتن عنان که پایدار
باره واپس ران بترس از ننگ و عار
 
عقل گفتش رو که عار از نار به
جور یار از صحبت اغیار به
 
نفس گفتش مگذر از دنیا و مال
عقل گفتش هان بیندیش از مآل
 
نفس گفتا نقد بر نسیه مده
عقل گفت این نسیه از صد نقد به
 
نفس گفت از عمر برخوردار باش
عقل گفتا عمر شد بیدار باش
 
زین کشاکشهای نفس و عقل پیر
نفس شد مغلوب عقل پیر چیر
 
عشق آمد بر سرش با صد شتاب
باره پیش آورد و بگرفتنش رکاب
 
کرد بر یکران اقبالش سوار
گفت هین یسکر برای تو کوی یار
 
وقت بس دور است و ره دور ای فتی
ترسمت از کاروان واپس فتی
 
جان بکف بر گیر و با صد عجز و ذل
سر بنه بر پای آن سلطان کل
 
چون بهوش آمد ز خواب آن میرراد
رعشه بر تن لرزه بر جانش فتاد
 
لرز لرزان سوی ره بنهاد روی
دمبدم با نفس خود در گفتگوی
 
آن یکی دیدش بدین حال شگفت
از شگفت انگشت بر دندان گرفت
 
با تحیر گفت کای شیر دلیر
در دلیری می نبودت کس نظیر
 
هین چه بودت کاینچنین لرزی بخویش
گفت کاری بس عجب دارم به پیش
 
خود میان نار و جنت بینمی
می ندانم زانمی یا زینمی
 
نور و نارم در میان دارد بجد
چون نه لرزم در میان این دو ضد
 
تا کدامین ز بند و پا یابم برد
آتشم سوزد و یا آبم برد
 
این بگفت و کرد یکسو کار را
گفت نفروشم بدنیا یار را
 
آنکه یوسف را بدرهم میفروخت
خرمن خویش از سیه بختی بسوخت
 
عاشقانه راند باره سوی شاه
با تضرع گفت کای باب اله
 
با دو صد عذرت بدرگاه آمدم
کن قبولم گر چه بی گاه آمدم
 
تائبم بگشا برویم باب را
دوست میدارد خدا ثواب را
 
با امید عفو تقصیر آمدم
زود بخشا گر چه بس دیر آمدم
 
وحشیم آورده ام رو بر رسول
ای محمد توبۀ من کن قبول
 
گر چه حرّم ای خداوند جلیل
لیک در پیش توام عبد ذلیل
 
طوق منت باز نه برگردنم
می ببر هر جا که خواهی بردنم
 
آمدم سوی سلیمان دیو وار
تا از او گیرم نگین زینهار
 
ای سلیمان هین به بخشا خاتمم
بر بساط بندگی کن محرمم
 
تا بدین روی سیه کشته شوم
رنگ دیوی هشته افرشته شوم
 
گر بلیسم توبه کردم نک ز شر
پیشت آوردم سجود ای بوالبشر
 
آنچه کردم با من ناکرده گیر
وان سجود اولین آورده گیر
 
شاه چون دید آن تضرع کردنش
کرد طوق بندگی بر گردنش
 
گفت باز آ که در توبه است باز
هین بگیر از عفو ما خط جواز
 
اندرآ که کس ز احرار و عبید
روی نومیدی در ایندرگه ندید
 
کرد و صد جرم عظیم آوردۀ
غم مخور رو بر کریم آوردۀ
 
اندر آ گر دیر و گر زود آمدی
خوش بمنزلگاه مقصود آمدی
 
هین عصای شیر باز افکن ز کف
موسیا نه پیش تازولا تخف
 
گفت کای شاهان غلام درگهت
چون در اول من شدم خار رهت
 
هم مرا نک پیشتاز جنگ کن
در قطار عشق پیشاهنگ کن
 
رخصتم ده تا کنم خود را فدا
بر غلامان درت ای مقتدا
 
شاه دادش رخصت جنگ و جهاد
رستمانه رو به لشگر گه نهاد
 
تاخت سوی رزمگه چونشیر مست
خط آزادی ز شاه دین بدست
 
بادۀ عشقش ز سر بر بوده هوش
آمده چون خم ز سرشاری بجوش
 
بانگ زد آن شیر نی زار دغا
بر گروه کوفیان بیوفا
 
کای سمر در بیوفائی نامتان
با دیار سوگواری مام تان
 
این امامی را که محبوب حق است
قره العین نبی مطلق است
 
دعوتش کردید و رو برتافتید
بی سبب بر کشتنش بشتافتید
 
آب را که دام و دد نوشند از او
از شقاوت باز بستیدش برو
 
غنچه های نونهال گلشن اش
برگ ریزان از عطش بر دامنش
 
زعفرانی از عطش رنگ شقیق
گشته از تاب درون نیلی عقیق
 
چون زیاری تن ز دیدش ای گروه
واهلیدش رو نهد بر دشت و کوه
 
ای بدا امت که خوش کردید ادا
حق پاداش رسالت با خدا
 
شکر لله که شهنشاه نبیل
شد در این ظلمت مرا خضر دلیل
 
بخت بردم تشنه لب تا کوی او
خوردم آب زندگی از جوی او
 
بوی جان آورد باد از گلشن اش
پی بیوسف بردم از پیراهنش
 
با مسیح زنده دل همره شدم
تک خلاص از دیدۀ اکمه شدم
 
زین سپس گر تیر بارد بر سرم
یار چون اهل است با جان میخرم
 
منکه با عشق خلیل الله خوشم
گو کشد نمرود سوی آتشم
 
منکه با موسی زدم خود را به نیل
گو کند فرعون خونمن سبیل
 
این بگفت و تاخت سوی رزمگاه
زد چو شاهینی بیک هامون سپاه
 
بس یلان از مشرکان در خاک کرد
خاکرا از لوث ایشان پاک کرد
 
پردلان را مغزها در جوش از او
بر زمین غلطیده بار دوش از او
 
بسکه خون بارید بر خاک از هوا
شد عقیقستان زمین نینوا
 
گه سواره گه پیاده جنگ کرد
عرصه را بر لشگر کین تنگ کرد
 
چون ز پا افتاد آن شیر دلیر
با تضرع گفت شاها دستگیر
 
دست گیر از دست خلاق قدیر
ای تو جمله انبیا را دستگیر
 
ای تو بر آدم دمیده روح را
ای تو از طوفان رهانده نوح را
 
ای تو از یم کرده موسی را رها
کرده در دستش عصا را اژدها
 
ای انیس یوسف مصری بچاه
داده از چاهش مکان بر اوج ماه
 
ای نیا را فخر بر چون تو سلیل
کرده آتش از گلستان بر خلیل
 
ای تو داده فدیه اسماعیل را
ای تو بینا کرده اسرائیل را
 
ای مجیب دعویه یونس به یم
ای نجاتش داده از ظلمات غم
 
ای تو بالا برده روح الله را
کرده القا بر یهود اشباه را
 
ای تو شهپر داده در دائیل را
دستگیری کرده صلصائیل را
 
خواهم اینک جان سپردن در رهت
ماه تو دیدن جمال چون مهت
 
شه طبیبانه به بالین آمدش
در فشان از چشم خونین آمدش
 
چشم حق بین بر رخ شه برگشود
گفت کای فرمانده ملک وجود
 
کاش صد جان بود اندر پیکرم
تا بجان دادن تو آئی بر سرم
 
قدر چه بود چون من افسرده را
ای مسیحا زنده کردی مرده را
 
هرگز این طالع نبودم در حساب
که نوازد ذرۀ را آفتاب
 
پشه را کی بود آن قدر و خطر
کش همائی سایه اندازد بسر
 
چشم دارم ای خدیو ذوالمنم
کز رضای خویش داری ایمنم
 
دست حق دستی برویش باز سود
خون و خاک از روی پاکش بر زدود
 
گفت آری شاد باش و شاه باش
بر سپهر کامرانی ماه باش
 
باد در دنیا و عقبی کام تو
آنچنان کت نام کرده مام تو
 
این بشارت را چو حر زان لب شنفت
شاه را خوش باد گفت و خوش بخفت
 
پر زنان بر دامن شه جان فشاند
لیک نامی مرد نامش زنده ماند
78
0
موضوعحر اصحاب امام حسین (علیه السلام)
گریز
شاعرنیر تبریزی
قالبمثنوی
سبک پیشنهادیروضه,مدح
زبانفارسی
اشعار مرتبط با این شعر و مناسبت