ز دانشوری دیده ام درکتاب

ز دانشوری دیده ام درکتاب
که با حر نام آور کامیاب
 
سوی شاه آمد سه تن نامجوی
غلام و برادرش و فرزند اوی
 
گرانمایه پورش علی نام داشت
که ازبخت فرخنده فرجام داشت
 
ده و شش بپیمود از سالیان
پدر شیر و خود بچه شیری ژیان
 
مرآن هم که با حر ز یک باب و مام
برادر بدی مصعبش بود نام
 
دژ آهنگ شیری به پیگار بود
چو نامی برادر به هرکار بود
 
همان بنده ی حر یکی مرد بود
که چون خواجه گان روز ناورد بود
 
کجا قره بد نام آن پاکزاد
کزو خواجه ی نامور بود شاد
 
ازآن پس که درنزد سبط رسول (صل الله علیه و آله)
بشد توبه ی حر فرخ قبول
 
دلاور به فرزند آزاده گفت
که ای با هنر چون نیاکانت جفت
 
ازآن رو بپروردمت درکنار
که آیی مرا در دو گیتی به کار
 
دراین گیتی ام آرزویی نماند
که دل کام ازو با وجودت نراند
 
کنون نوبت آن جهان من است
که سرمایه ی جاودان من است
 
ز توشه تهی دست بابت مخواه
سر خویشتن ده مرا زاد راه
 
دراین جنگ پیشی بجوی از پدر
مرا شاد ساز ای دلاور پسر
 
همی خواهم ار زانکه یاری کنی
تودور از من این شرمساری کنی
 
بگفت: ای پدر اینک آماده ام
روان و سر و تن تو را داده ام
 
مرا با خود اکنون ببر سوی شاه
وز او رخصتم بهر پیکار خواه
 
ببین تا چسام سرخ رویت کنم
همه کار برآرزویت کنم
 
به شادی جوانمرد روشن روان
سوی شاه دین با پسر شد روان
 
به پوزش خم آورد یال یلی
به شه گفت: کای یادگار علی
 
یکی خرد قربانی آورده ام
کش از بهر این روز پرورده ام
 
ببخش از پی رزم دستوری اش
مهل دیو گیرد به مزدوری اش
 
شهنشه بدو گفت: کای سرفراز
به مرگ جوانت چه آمد نیاز
 
ندانی که از مرگ پور جوان
پدر را شود راست بالا نوان
 
هنوز از جوان هیچ نادیده کام
بدو برمسوزان دل زار مام
 
تو و پدر تو میهمان من اید
دو زنهاری اندر امان من اید
 
به کشتن که زنهاری خویش داد؟
بمانید آسوده بر جای شاد
 
سپهدار حر گفت: کای شهریار
مکن پیش دشمن مرا شرمسار
 
فدایی کت آورده ام در پذیر
کهین کشته اش در ره خویش گیر
 
بدینسان چو دید آن خداوندگار
پذیرفت پوزش ز جنگی سوار
 
دل مرد اسب افکن آمد به جای
بفرمود تا زاده ی پاکرای
 
بپوشید درع و برانگیخت اسب
زسم خاک برآسمان ریخت اسب
 
جوان چون سوی پهنه یکران براند
سوی خود ز لشگر هماورد خواند
 
یکی دیو دژخیم بد درسپاه
کز او اهرمن بود زنهار خواه
 
چو بر مرد جنگی بیفکند چشم
برون تاخت یکران ز لشگربه خشم
 
نگشته هنوز او به کین گرم تاز
سپهدارزاده شدش پیشباز
 
نهشتش که آغازد او جنگ را
به جولان درآورد شبرنگ را
 
بدو زد یکی نعره ی جانگزای
ربودش براز کوهه ی بادپای
 
وزان پس بیفکند در پهنه خوار
سرآورد بدخواه را روزگار
 
دلیر دگر کرد آهنگ جنگ
به دست علی کشته شد بی درنگ
 
سه دیگر به شمشیر اوشد دونیم
وزو در دل لشگر افتاد بیم
 
از آن جنگ جستن درآن رزمگاه
برآن نامدار آفرین گفت شاه
 
ببالید حر سپهدار ازوی
چو گل شد زکردار او تازه روی
 
به ناگاه بر پور مرد سره
سپه تاخت از میمنه میسره
 
جوان برزد از روی خشم آستین
به دشمن برآمیخت شمشیر کین
 
هر آن مرد کورا دچار آمدی
به سوی عدم رهسپار آمدی
 
به سرش ارچه باران شمشیر بود
جوانمرد جنگی تر از شیر بود
 
یلان را دم تیغ آن زورمند
زره بر دریدی به تن چون پرند
 
به فرق آهنین ترک بدخواه شوم
بر تیغ او نرم تر بد زموم
 
هم آخر بدو تیغ کین آختند
به خاکش زاسب اندر انداختند
 
زخون تنش لعل گون شد زمین
دل شاه و یاران او شد غمین
 
پسر کشته سالار شمشیر زن
بیامد بر کشته ی خویشتن
 
بیالود با خون اوروی و موی
به شکرانه بنهاد برخاک روی
 
کت آرم سپاس ای خداوند پاک
که این کشته در راه دین شد هلاک
 
ننالم من ازمرگ فرزند خویش
نگریم به سوگ جگر بند خویش
 
کنونم چو گل چهره بشکفته شد
که قربانی من پذیرفته شد
106
0
موضوعحر اصحاب امام حسین (علیه السلام)
گریز
شاعرمیرزا احمد الهامی کرمانشاهی
قالبمثنوی
سبک پیشنهادیمدح و مرثیه,زبانحال
زبانفارسی
اشعار مرتبط با این شعر و مناسبت