ثمین گوهر دجر عبد مناف

ثمین گوهر دجر عبد مناف
همی راند تا جایگاه شراف
 
درآنجا به فرمان آن رهنمای
سرا پرده ها گشت گردون گرای
 
به خرگه بیاسود فرخنده شاه
مرآن روز و شب را درآن جایگاه
 
چو از پرتو چهر رخشنده شید
سیاهی رمید و سپیده دمید
 
بگفتا به یاران شه کامیاب
که سازید پر – مشک ها رازآب
 
بیارید در ره به همراه خویش
که ما را یکی کار آید به پیش
 
به فرمان شاهنشه کامیاب
ببردند باخود بسی مشک آب
 
چو پیشین خوراستاد برچرخ راست
زمردی سبک بانگ تکبیر خاست
 
بدو شاه دین گفت: کاین بانگ کیست؟
مرااین وقت هنگام تکبیر چیست
 
بگفتا: که این شهریار جهان
به چشم آیدم شاخ خرماستان
 
یکی گفت زان راد مردان چنین
که خرماستان نیست دراین زمین
 
نکو ار ببینی سر نیزه ها است
که بالا چو خرماستان کرده راست
 
همانا ز کوفه سپاه آمده است
پی رزم فرخنده شاه آمده است
 
چو شد برخداوند دین آشکار
که آید زره لشگر نابکار
 
یکی تل ریگ اندر آن دشت بود
که سودی همی سر به چرخ کبود
 
بفرمود تا همرهان تاختند
به دامان آن خیمه افراختند
 
چو این کار کردند یاران شاه
رسیدند کوفی سواران ز راه
 
گروهی کمر بسته ازبهر جنگ
سپهدارشان حر پیروز جنگ
 
چر حر؟ نامداری که روز نبرد
هراسان نگشتی زیک دشت مرد
 
چو جستی به کین جنگ با پر دلان
برابر بدی با هزار از یلان
 
به هر جنگ داد یلی داده ای
چو فرخنده نام خود آزاده ای
 
گوی نامداری سترگ ازعرب
دلاور سواری ریاحی نسب
 
به مهر علی حق سرشته گلشن
ز نور هدایت منور دلش
 
شنیدم که سالار کوفه دیار
چوشد آگه ازکار آن شهریار
 
به حر گفت کایدر همی ره سپار
به همراه برگیر مردی هزار
 
سر راه برشاه برگیر سخت
به فرمان روان گشت بیدار بخت
 
به هر منزلی کان دلاور شدی
سروشی بدو مژده آور شدی
 
که بشتاب ای حر به سوی بهشت
که یزدانت کرد این چنین سرنوشت
 
جوانمرد از آن آمدی درشگفت
زکار خود اندرزها می گرفت
 
به خود گفت ارمن روم با سپاه
که با داور دین شوم رزمخواه
 
چرا پس نوید جنانم رسد؟
چنین مژده ازآسمانم رسد؟
 
همی بود پژمان وآسیمه سار
به هر منزلی با سپه رهسپار
 
که ناگاه درمنزل آخرین
به چشم آمدنش موکب شاه دین
 
سراپرده ای دید بر پا کز آن
شدی نور تا هفتمین آسمان
 
به گرد اندرش خیمه ها بر به پای
که از قبه هر خیمه ای عرش سای
 
بود گفت مانا مراین بارگاه
ز شاهنشه آفرینش پناه
 
پس آنگه بفرمود کز یک طرف
سواران کوفی کشیدند صف
 
درفش سپهبد برافراشتند
عنان های اسبان نگه داشتند
 
ولیکن درآن گرمی آفتاب
به جانشان شرر برزده قحط آب
 
سپاه سپهبد چو از ره رسید
خداوند دینشان نگه کرد و دید
 
بفرمود یکتن ز یاران اوی
به پرسش سوی لشگر آورد روی
 
دمان رفت فرمانبر و جست راز
بیامد بر شاهدین گفت باز
 
شهش گفت برگرد و با حر بگوی
که آید به نزد من آن نامجوی
 
فرستاد ه سوی سپه رفت وگفت
به حر هر چه از داور دین شنفت
 
چو بشنید حرکش به بر خواند شاه
سبک زی سراپرده بسپرد راه
 
چو آمد بر پیشگاه بلند
خم ازبهر پوزش به بالا فکند
 
بیاورد برخسرو دین نماز
بدو گشت لختی ستایش طراز
 
نخسنین نگه چون به رویش گشاد
دل و جان و هوش آن نگه را بداد
 
همان یک نگه تا بدانجاش برد
که درکربلا جان شیرین سپرد
 
چنان زان نگه گشت مجذوب حر
که از خویش خالی شد ازدوست پر
 
بلی خلق را با نگاهی چنین
کشد سوی خود هادی راه دین
 
تو را بس همین نکته گر عاقلی
بیابی اگر مرد صاحبدلی
 
چو شه آشنا یافت بنواختش
ز بیگانگی دل بپرداختش
 
بفرمود او را:که ای نامجو
زکوفه چرا آمدی؟ بازگوی
 
به یاری کمربسته تنگ آمدی؟
ویا با من از بهر جنگ آمدی؟
 
بدو گفت حر: کای سرافراز شاه
مباد آنکه با حق شوم رزمخواه
 
مراگرچه کرد از پی کارزار
روان با سپه میر کوفه دیار
 
ولیکن به یزدان پناهنده ام
مراین را زدادار خواهنده ام
 
که با چون توشاهی نجویم نبرد
نگردم به دیگر سرا روی زرد
 
بدان ای گل گلبن بو تراب
که برده زما تشنگی توش و تاب
 
تو چون زاده ی ساقی کوثری
به ما تشنگان توش و تاب آوری
 
چو لب تشنگان ره به دریا برند
ازو کم چه گردد گر آبی خورند؟
 
چو این را زکشور خدای جهان
نیوشید فرمود با همرهان
 
که ای راد مردان زجا برجهید
به این قوم لب تشنه آبی دهید
 
غلامان شه درشتاب آمدند
سوی قوم با مشک آب آمدند
 
درآن دشت گرم آنچه بد اسب و مرد
نمودند سیرابشان ز آب سرد
 
کرم بین که با دشمنان کرد شاه
به پوزش چو گشتند ازو آب خواه
 
به پاداش آن بخشش بیکران
بگویم چه کردند کوفی سران؟
 
بدان رهنمای طریق نجات
ببستند ازکینه آب فرات
 
نهشتند کز آب شیرین گوار
شود تر لب خشک آن شهریار
 
ندادند آبش به جز آب تیغ
بکشتند لب تشنه اش ای دریغ
 
زخیل شه آمد چو پیشین فراز
به ناگاه بر خواست بانگ نماز
 
شهنشه به حر گفت یک سو خرام
که وقت نماز است ای نیکنام
 
سواران خود را منم پیشوا
تو شو پیشوا لشگر خویش را
 
که حق را پرستش به پای آوریم
نماز و نیایش به جای آوریم
 
به شه گفت حر از جهان آفرین
تویی پیشوا بر همه راستین
 
سزد گر کنون با تو ای سرفراز
گذارند این هر دو لشگر نماز
 
چو پیشین فریضه بپرداخت شاه
یکی انجمن کرد در پیش گاه
 
پس از درج یاقوت گوهر فشاند
درآن انجمن خطبه ای نغز خواند
 
نخستین به یزدان ستایش گرفت
پرستنده وارش نیایش گرفت
 
چنان پاک پیغمبران را ستود
که آن را کس انباز نشنیده بود
 
سپس گفت: کای مردمان عراق
که خوی شما نیست غیر ازنفاق
 
نه خود گرم کردید هنگامه ها
نوشتید زی من بسی نامه ها
 
که شوم است و بد کار دارای شام
کسی جز تو ما را نشاید امام
 
بسی پوزش و زاری آراستید
مرا ازحرم سوی خود خواستید
 
خود این کار کردید و زان پس چه بود
که اینگونه پیمان شکستید زود؟
 
همان نامه ها هست نزدیک من
که آورده پیک ازبر انجمن
 
گرایدون دگرگونه گشته است کار
ازیدر گرایم به یثرب دیار
 
بدو گفت حر: ای شه تاجور
ازآن نامه ها من ندارم خبر
 
نباشد به نزد تو پنهان که من
نبودستم ازاهل آن انجمن
 
مراگفت فرزند مرجانه باز
نمانم که ره بسپری زی حجاز
 
تو را هم عنان ای جهان شهریار
شوم تا رسانم به کوفه دیار
 
شهشنه بدو گفت: کز من مخواه
که تن دردهم با تو آیم به راه
 
کسی را که حق کرده فرمانروا
از او هست فرمانبری کی روا؟
 
به یاران خود گفت پس شهریار
به تازی هیونان ببندید بار
 
سوی مرز یثرب سپارید راه
نمانید دیگر دراین جایگاه
 
چو این دید حر یل ازجای جست
بزد بر رکاب شهنشاه دست
 
که نگذارم ای شاه فرخنده فر
ازیدر کنی سوی یثرب سفر
 
شهش گفت: دست ازرکابم بدار
که مادر به مرگت نشیناد زار
 
نشاید که مجبور خود خواهی ام
عنان باز گردان ز همراهی ام
 
دلاور چو ازشاه دین این شنفت
زمانی فرو ماند و آنگاه گفت
 
که گر جز تو مردی دراین انجمن
سخن برزبان راندی ازمام من
 
سخن گفتمی من هم از مام او
چنان چون سزد بردمی نام او
 
ولیکن زمام تو دخت رسول (صلی الله علیه و آله)
که دادار زهراش (سلام الله علیها) خواند و بتول
 
سخن جز به نیکی نیارم سرود
نشاید بدو گفت غیر از درود
 
که شاه زنان است و بانوی دین
بدو زیبد ازکردگار آفرین
 
چو بسیار گردید گفت و شنود
سپهدار ناچار باشاه گفت
 
که اکنون چه خواهی شدن رهسپار
رهی گیر جز راه یثرب دیار
 
من ایدون نگارم یکی نامه نغز
سوی پور مرجانه ی سست مغز
 
مگر زی درخویشتن خواندم
ز آسیب رزم تو برهاندم
 
نبینم بن محشر عذاب الیم
نسوزد تن من به نار جحیم
 
زدین برنگرداند اهریمنم
نگردد شفاعت گرم دشمنم
 
پذیرفت ازو داور دین سخن
بگرداند ازآن سو ره خویشتن
 
به سوی دگر رفت و حر با سپاه
عنان با عنانش سپردند راه
84
0
موضوعحر اصحاب امام حسین (علیه السلام)
گریز
شاعرمیرزا احمد الهامی کرمانشاهی
قالبمثنوی
سبک پیشنهادیمدح و مرثیه
زبانفارسی
اشعار مرتبط با این شعر و مناسبت