ایها المظلوم-ayohalmazloom
شعر و اشعار شهادت حر و صوت سبک و گریز اشعار
لطفاً برای جستجوی گریز های متفاوت در این مناسبت به کادر جستجوی گریز در سمت راست صفحه مراجعه فرمایید
نمایش هر صفحهمورد
روز عاشورا چو حر نامدار
دید شد شور قیامت آشکار
 
چون خلیل‌الله در کوی منا
گشته شاه دین مهیای فدا
 
کوفیان کافر دنیاپرست
شسته از دین پیمبر جمله دست
 
لشگر شیطان گرفته در میان
نقطه توحید را پرگار سان
 
کرد از رخسار حر پرواز رنگ
گشت عقل و جهل او سرگرم جنگ
 
عقل گفتا این عزیز مصطفی است
جهل گفتا دور دور اشقیا است
 
عقل گفتا با شهیدان یار باش
جهل گفت از عمر برخوردار باش
 
عقل گفتا در رضای حق بکوش
جهل گفتا چشم از نسیه بپوش
 
عقل گفت این تشنه لب مهمان تست
جهل گفتا موسم جولان تست
 
عقل گفت ای حر پشیمان می‌شوی
جهل گفتا صاحب نان می‌شوی
 
عقل گفت ای حر حسین بی‌یاور است
جهل گفتا جاه و منصب بهتر است
 
عقل گفتا با حسین بگذر ز جنگ
جهل گفتا چون کنی با نام و ننگ
 
عقل دامانش سوی جنت کشید
جهل گفتا می‌دهد خلعت یزید
 
آخر از امداد عقل پربها
حر شد از گرداب تاریکی رها
 
با سری از خجلت افکنده به زیر
شد بر سبط رسول بی‌نظیر
 
کرد بر فرزند پیغمبر سلام
گفت کای دارای گردون احتشام
 
ای بدرالملک ایمان شهریار
من ندانستم شود این گونه کار
 
چون نمی‌دانستم از ره چاه را
روز اول بر تو بستم راه را
 
او فکندم از نخستین ای جناب
در دل اهل حریمت اضطراب
 
توبه کردم بنده‌ات را بنده‌ام
تا قیامت از رخت شرمنده‌ام
 
بگذران شاها سرم را از سپهر
بر مس قلبم بزن اکسیر مهر
 
ساز صافی از صفا آئینه‌ام
دست محرومی منه بر سینه‌ام
 
توبه‌ام را کن قبول و از وداد
بر من عاصی بده اذن جهاد
 
مظهر لطف خداوند و دود
از عذار حر غبار غم زدود
 
گفت ای شورید آزرده جان
این زمان هستی تو بر ما میهمان
 
مهمان را کس نسازد بی‌دریغ
در چنین روزی میان تیر و تیغ
 
زد شرر فرمان شه بر جان حر
دیده را از اشک چون در کرد پر
 
یعنی ای پرورده خیر الانام
گر بود از بهر مهمان احترام
 
از چه پس نبود ترحم سوی تو
هر کسی تیغی کشد بر روی تو
 
اهل‌بیتت را لب آب روان
می‌رود سوز عطش بر آسمان
 
چشم خود پوشیده این قوم جهول
از حدیث «اکرم الضیف» رسول
 
حرمله اندر کمان بنهاد تیر
بهر حلق اصغر ناخورده شیر
 
کرد منقذ تیر تیغ آبدار
بهر فرق اکبر نسرین عذار
 
ایستاده شمر بهر کینه‌ات
تا زند چکمه به روی سینه‌ات
 
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
چند ای دل از تغافل در ورطه هلاکی
واندر هلاک جان نیست اندر دل تو باکی
 
بی‌باکت عجیب است با آنکه مشت خاکی
ای مشت خاک تا کی محبوس این مغاکی
 
***تا در مغاک هستی ای مهر تابناکی
تابنده کوکبت پست از صدمه افول است
 
شد اربعین عمرت مایل به سال پنجه
از بهر گنج دنیا خود را مساز رنجه
 
تا کی سفر با رنج بهر درم به گنجه
جانرا بس است زحمت در معرض شکنجه
 
***زال جهان غدار گرگیست تیز پنجه
کارش به دل فریبی نقل سراب و غولست
 
در قاف قرب جانان بی‌شوخی و ظرافت
از این دیار نبود جز یک قدم مسافت
 
در این رباط ویران با این همه مسافت
آسودگی محال است ای طالب شرافت
 
***پستی ز سر بلندی است وز شهرت است آفت
گمنام شو که راحت در عزلت و خمولست
 
چندین هزار شوهر از بهر خواستگاری
سوی عجوزه دهر کردند روی یاری
 
آخر نبود از پیش یک تن به حجله کاری
جز از عنا و محنت غیر از بلا و خواری
 
***تن را نبود سودی جان را نماند یاری
با آن همه طلبکار این نسیه لاوصولست
 
از کوه کوه تقصیر با این همه فراست
نی واقف از جزائی نی واقف از سیاست
 
کرده به خرج دنیا سرمایه کیاست
از آفت خزان ساز زرع عمل حراست
 
***ابلیس وار تعجیل چند از پی ریاست
بنما حذر که شیطان در کارها عجولست
 
در موسم جوانی در روز تندرستی
گشتی ز فیض کامل کردی به کار سستی
 
در شیب تا تو با شاب همبازی نخستی
من بعد بازجویی زین پیش هر چه جستی
 
***تا کی خیال بافی با چند نادرستی
کار مآل بینی کار ذوی العقول است
 
آویز گوش خودساز این پند خوشتر از در
از قول صانع کل ز «الهکم التکاثر»
 
در «زرتم المقابر» قدری نما تفکر
شو کربلایی عشق آزاده باش چون حر
 
***پایان کار خود کن از حال حر تصور
جسمت چرا نژند است جانت چرا ملولست
 
ابن زیاد چون کرد او را به کوفه سردار
در جنگ شاه مظلوم با کوفیان غدار
 
در هر قدم رسیدی در گوش آن وفادار
صورت بشارت خلد صیت برائت نار
 
***هر دم تعجب حر گشتی فزون از این کار
غافل که این عنایت از عشق بوالفضولست
 
در راه کوفه چون گشت ملحق به موکب شاه
نزدیکی زبالی بگرفت بر حسین راه
 
آثار تشنگی یافت در حر شه فلک چاه
سیراب کرد او را لشکرش به دلخواه
 
***آری چنین امامی است مصداق رحمه الله
هم منتهای مامول هم غایت السئولست
 
وقت نماز چون گشت حر ازصفای پنهان
با لشگر اقتدا کرد بر مقتداری امکان
 
پس سوی کوفه کردند روان در آن بیابان
در نینوا رسید از ابن زیاد فرمان
 
***تا راه او ببستند از چار سو ز عدوان
آن را که ارث ما در دنیا ز عرض و طولست
 
چون صبح روز عاشور حر حرب را بپا دید
بن سعد را چو نمرود در جنگ با خدا دید
 
خود را مصاحب خوف هر لحظه بارجا دید
اصل بنای دنیا در معرض فنا دید
 
***بنیان وی هدر یافت بنیاد وی هباء دید
دانست آخر دهر مکر و فریب گولست
 
چندی پی تفکر در جیب سر فرو داشت
با عقل در سخن بود با جهل گفتگو داشت
 
ز آن آتشی که در دل از بار آرزو داشت
آخر به خاک افشاند آبی که در سبو داشت
 
***یعنی عدول بنمود از آنچه دل بدو داشت
گفتا برات بی‌اصل درمان او نکولست
 
شد با غلام و فرزند بهر حیات دائم
در درگه حسینی از روی جهد عازم
 
لیکن بدو چه ره بست روز نخست قائم
از قول خود پشیمان از فعل خویش نادم
 
***رو سوی درگهی کرد کز کثرت مکارم
میکال را هبوطست جبریل را نزول است
 
چون بت شکن خلیلی بر عشق نار پویا
یا همچو پور عمران خائف به طور سینا
 
بر رفرف محبت معراج قرب جویا
نازن به خلق ناسوت تازان به عرش اعلی
 
***جبهه بدان دری سود از کثرت تمنا
کش جبرئیل بی‌اذن ممنوع از دخولست
 
محرم بقاب قوسین چون بهر التجا شد
سرگرم در مناجات با مظهر خدا شد
 
معشوق عذرخواهی از سبط مصطفی شد
گفت ای که از وجودت ملک و ملک بپا شد
 
***اول اگرچه از من بر حضرتت جفا شد
از کرده‌های بی‌جا اکنون مرا عدول است
 
ای دوحه نبوت ای ریشه امامت
ای کان لطف و احسا ای معدن کرامت
 
گر از برای تائب باشد ندم علامت
اینک منم غریقی در لجه ندامت
 
***گاهی شود که انسان از شیوه لئامت
در حق خود ظلومست در کار خود جهولست
 
دریای رحمت حق آثار لطف باری
چون سوی حر نظر کرد با اشک‌های جاری
 
سر او فکنده در پیش از فرط شرمساری
بگشود باب احسان بر روی وی ز یاری
 
***آری صفات باری دایم ز برد باری
اشفاق را مهیا الطاف را شمولست
 
دادش چو سرخط عفو آن سرمدی نشانه
زد از شراره شوق پا تا سرش زبانه
 
شد اول شهیدان آن فارس یگانه
بگرفت رخصت جنگ شد در جدل روانه
 
***از بهر داد سر جوینده بهانه
چون بار بس گرانی کور را بدل حمولست
 
با کوفیان ندا کرد کی حزب شوم شیطان
گیرم حسین نبود سبط نبی به دوران
 
نزد شما غریب است وارد در این بیابان
شمشیر کین کشیدن بی‌جا بروی مهمان
 
***در هیچ دین و مذهب ای خلق نامسلمان
نه تابع فروع است نی جامع الاصولست
 
طومار حق‌شناسی گردید تا دمی طی
کاین سروری که شاهست بر هر قبیله حی
 
گشته چه عبد مملوک لایقدر علی شیء
ره آنچنان به غربت گردیده تنگ بروی
 
***کز تشنگی حریمش نالد زنای چون نی
با آنکه آب عالم مهریه بتول است
 
این گفت و آشنا کرد مهمیز را به توسن
شد غرق قلزم جنگ مانند کوه آهن
 
تنها نمود بی‌سر سرها نمود بی‌تن
آزاد کرد اجساد از قید خود و جوشن
 
***وز داس تبع بنمود کشته ز کشته خرمن
گفتی که شیر غضبان با بختی ز لول است
 
شوق لقای غلمان آخر گرفت تابش
وز حوریان جنت از غیب شد خطابش
 
خود را سبک عنان ساخت پای گیران رکابش
یعنی به خاک جا کرد از پشت زین جنابش
 
***آمد به روی بالین دلبند بوترابش
آن‌سان‌که فی‌الحقیقه آمال را حصولست
 
از خاک ره سروی بگرفت در کنارش
وز صفحه جبین ساخت پاک از وفا غبارش
 
مرهم به زخم بنهاد از چشم اشکبارش
حر گشت آخر کار بخت خجسته یارش
 
***اول قدم به مقدم بنمود جان نثارش
آن را که در فنایش ارواح را حلولست
 
جانها فدای جانت ای زاده پیمبر
تو در بغل گرفتی حر شهید را سر
 
پس از چه مسلمان بر تو نگشت یاور
در زیر چکمه شمر ای نور چشم حیدر
 
***یک تن نگفت آن روز با کوفیان کافر
کاین بی‌گناه مظلوم ریحانه رسولست
 
ای روی بال جبریل گردیده عرش پیما
آخر فتاد جسمت عریان به خاک صحرا
 
شد زیر خار و خاره پنهان تنت سراپا
نه مادری که سازد بهرت کفن مهیا
 
***نی‌خواهری که از مهر به قبله‌ات کشد پا
جسمت به خاک پامال زیر سم خیولست
 
هر چند سحر (صامت) در شرع ماجراست
سحرحلال شعرم مقبول خاص و عامست
 
امروز رشته نظم چون در کف نظامست
هم‌چشمی جنابش بیرون ز احترامست
 
***اما چه این مسمط فرموده قواست
فرمان وی مطاع است احکام و قبولست
از حدیث شاه حرّ ابن یزید
از ندامت دست بر دندان گزید
 
باره راند و قصد پور سعد کرد
گفت خواهی راند با این شه نبرد
 
گفت آری جنگهای پر گزند
تا پرد سر ها ز تن کیف ها زرند
 
گفت آنچه گفت زان چندین خصال
نیست حاجز مر شما را زین قبال
 
گفت امیرت آن نمی دارد قبول
من نتابم هم ز حکم او عدول
 
چونشنید این گفت او آن خوش خصال
گفت با خودی با دو صد حزن و ملال
 
کای دریغا رفت فرجامم بباد
کاین همه انجام از آن آغاز زاد
 
ای دریغ از بخت بدفرجام من
کاش میبودی ستردن مام من
 
این بگفت و خواست قصد شاه کرد
روی توبه سوی وجه الله کرد
 
نفس بگرفتن عنان که پایدار
باره واپس ران بترس از ننگ و عار
 
عقل گفتش رو که عار از نار به
جور یار از صحبت اغیار به
 
نفس گفتش مگذر از دنیا و مال
عقل گفتش هان بیندیش از مآل
 
نفس گفتا نقد بر نسیه مده
عقل گفت این نسیه از صد نقد به
 
نفس گفت از عمر برخوردار باش
عقل گفتا عمر شد بیدار باش
 
زین کشاکشهای نفس و عقل پیر
نفس شد مغلوب عقل پیر چیر
 
عشق آمد بر سرش با صد شتاب
باره پیش آورد و بگرفتنش رکاب
 
کرد بر یکران اقبالش سوار
گفت هین یسکر برای تو کوی یار
 
وقت بس دور است و ره دور ای فتی
ترسمت از کاروان واپس فتی
 
جان بکف بر گیر و با صد عجز و ذل
سر بنه بر پای آن سلطان کل
 
چون بهوش آمد ز خواب آن میرراد
رعشه بر تن لرزه بر جانش فتاد
 
لرز لرزان سوی ره بنهاد روی
دمبدم با نفس خود در گفتگوی
 
آن یکی دیدش بدین حال شگفت
از شگفت انگشت بر دندان گرفت
 
با تحیر گفت کای شیر دلیر
در دلیری می نبودت کس نظیر
 
هین چه بودت کاینچنین لرزی بخویش
گفت کاری بس عجب دارم به پیش
 
خود میان نار و جنت بینمی
می ندانم زانمی یا زینمی
 
نور و نارم در میان دارد بجد
چون نه لرزم در میان این دو ضد
 
تا کدامین ز بند و پا یابم برد
آتشم سوزد و یا آبم برد
 
این بگفت و کرد یکسو کار را
گفت نفروشم بدنیا یار را
 
آنکه یوسف را بدرهم میفروخت
خرمن خویش از سیه بختی بسوخت
 
عاشقانه راند باره سوی شاه
با تضرع گفت کای باب اله
 
با دو صد عذرت بدرگاه آمدم
کن قبولم گر چه بی گاه آمدم
 
تائبم بگشا برویم باب را
دوست میدارد خدا ثواب را
 
با امید عفو تقصیر آمدم
زود بخشا گر چه بس دیر آمدم
 
وحشیم آورده ام رو بر رسول
ای محمد توبۀ من کن قبول
 
گر چه حرّم ای خداوند جلیل
لیک در پیش توام عبد ذلیل
 
طوق منت باز نه برگردنم
می ببر هر جا که خواهی بردنم
 
آمدم سوی سلیمان دیو وار
تا از او گیرم نگین زینهار
 
ای سلیمان هین به بخشا خاتمم
بر بساط بندگی کن محرمم
 
تا بدین روی سیه کشته شوم
رنگ دیوی هشته افرشته شوم
 
گر بلیسم توبه کردم نک ز شر
پیشت آوردم سجود ای بوالبشر
 
آنچه کردم با من ناکرده گیر
وان سجود اولین آورده گیر
 
شاه چون دید آن تضرع کردنش
کرد طوق بندگی بر گردنش
 
گفت باز آ که در توبه است باز
هین بگیر از عفو ما خط جواز
 
اندرآ که کس ز احرار و عبید
روی نومیدی در ایندرگه ندید
 
کرد و صد جرم عظیم آوردۀ
غم مخور رو بر کریم آوردۀ
 
اندر آ گر دیر و گر زود آمدی
خوش بمنزلگاه مقصود آمدی
 
هین عصای شیر باز افکن ز کف
موسیا نه پیش تازولا تخف
 
گفت کای شاهان غلام درگهت
چون در اول من شدم خار رهت
 
هم مرا نک پیشتاز جنگ کن
در قطار عشق پیشاهنگ کن
 
رخصتم ده تا کنم خود را فدا
بر غلامان درت ای مقتدا
 
شاه دادش رخصت جنگ و جهاد
رستمانه رو به لشگر گه نهاد
 
تاخت سوی رزمگه چونشیر مست
خط آزادی ز شاه دین بدست
 
بادۀ عشقش ز سر بر بوده هوش
آمده چون خم ز سرشاری بجوش
 
بانگ زد آن شیر نی زار دغا
بر گروه کوفیان بیوفا
 
کای سمر در بیوفائی نامتان
با دیار سوگواری مام تان
 
این امامی را که محبوب حق است
قره العین نبی مطلق است
 
دعوتش کردید و رو برتافتید
بی سبب بر کشتنش بشتافتید
 
آب را که دام و دد نوشند از او
از شقاوت باز بستیدش برو
 
غنچه های نونهال گلشن اش
برگ ریزان از عطش بر دامنش
 
زعفرانی از عطش رنگ شقیق
گشته از تاب درون نیلی عقیق
 
چون زیاری تن ز دیدش ای گروه
واهلیدش رو نهد بر دشت و کوه
 
ای بدا امت که خوش کردید ادا
حق پاداش رسالت با خدا
 
شکر لله که شهنشاه نبیل
شد در این ظلمت مرا خضر دلیل
 
بخت بردم تشنه لب تا کوی او
خوردم آب زندگی از جوی او
 
بوی جان آورد باد از گلشن اش
پی بیوسف بردم از پیراهنش
 
با مسیح زنده دل همره شدم
تک خلاص از دیدۀ اکمه شدم
 
زین سپس گر تیر بارد بر سرم
یار چون اهل است با جان میخرم
 
منکه با عشق خلیل الله خوشم
گو کشد نمرود سوی آتشم
 
منکه با موسی زدم خود را به نیل
گو کند فرعون خونمن سبیل
 
این بگفت و تاخت سوی رزمگاه
زد چو شاهینی بیک هامون سپاه
 
بس یلان از مشرکان در خاک کرد
خاکرا از لوث ایشان پاک کرد
 
پردلان را مغزها در جوش از او
بر زمین غلطیده بار دوش از او
 
بسکه خون بارید بر خاک از هوا
شد عقیقستان زمین نینوا
 
گه سواره گه پیاده جنگ کرد
عرصه را بر لشگر کین تنگ کرد
 
چون ز پا افتاد آن شیر دلیر
با تضرع گفت شاها دستگیر
 
دست گیر از دست خلاق قدیر
ای تو جمله انبیا را دستگیر
 
ای تو بر آدم دمیده روح را
ای تو از طوفان رهانده نوح را
 
ای تو از یم کرده موسی را رها
کرده در دستش عصا را اژدها
 
ای انیس یوسف مصری بچاه
داده از چاهش مکان بر اوج ماه
 
ای نیا را فخر بر چون تو سلیل
کرده آتش از گلستان بر خلیل
 
ای تو داده فدیه اسماعیل را
ای تو بینا کرده اسرائیل را
 
ای مجیب دعویه یونس به یم
ای نجاتش داده از ظلمات غم
 
ای تو بالا برده روح الله را
کرده القا بر یهود اشباه را
 
ای تو شهپر داده در دائیل را
دستگیری کرده صلصائیل را
 
خواهم اینک جان سپردن در رهت
ماه تو دیدن جمال چون مهت
 
شه طبیبانه به بالین آمدش
در فشان از چشم خونین آمدش
 
چشم حق بین بر رخ شه برگشود
گفت کای فرمانده ملک وجود
 
کاش صد جان بود اندر پیکرم
تا بجان دادن تو آئی بر سرم
 
قدر چه بود چون من افسرده را
ای مسیحا زنده کردی مرده را
 
هرگز این طالع نبودم در حساب
که نوازد ذرۀ را آفتاب
 
پشه را کی بود آن قدر و خطر
کش همائی سایه اندازد بسر
 
چشم دارم ای خدیو ذوالمنم
کز رضای خویش داری ایمنم
 
دست حق دستی برویش باز سود
خون و خاک از روی پاکش بر زدود
 
گفت آری شاد باش و شاه باش
بر سپهر کامرانی ماه باش
 
باد در دنیا و عقبی کام تو
آنچنان کت نام کرده مام تو
 
این بشارت را چو حر زان لب شنفت
شاه را خوش باد گفت و خوش بخفت
 
پر زنان بر دامن شه جان فشاند
لیک نامی مرد نامش زنده ماند
چو دید این چنین مصعب نامدار
که شد کشته فرخ برادرش زار
 
زشه خواست دستور و شد بر به زین
خروشان در آمد به میدان کین
 
به خون برادر براهیخت تیغ
بغرید مانند غرنده میغ
 
بسی تن بخست وبسی سرفشاند
بسی تیغ برترک دونان براند
 
درانجام شهد شهادت چشید
چنان رخت سوی برادر کشید
 
پس از خواجه گان قره یکران براند
همی خاک میدان به کیهان فشاند
 
از آن بدسگالان فراوان بکشت
به لشگر پس آنگاه بنمود پشت
 
سوی پور پیغمبر آورد روی
پیاده شد از باره ی گرمپوی
 
به خاک زمین روی مشکین نهاد
سم اسب شه را همی بوسه داد
 
که شاها ببخشا گناه مرا
مهل تیره روی سیاه مرا
 
دلم سوخت از مرگ آن خواجه گان
که شد تیغم از دشمنان خونچکان
 
ندانستم آیین که درکارزار
بباید دهد رخصتم شهریار
 
مرا این دم ای شاه دنیا و دین
ببخشای دستوری رزم وکین
 
شهنشه فراوان چو بنواختش
روان سوی میدان کین ساختش
 
چو آن نیک از شاه دستور یافت
بزد اسب وزی رزم دشمن شتافت
 
زبس کشت مردان به شمشیر کین
زخون شد زمین همچو دریای چین
 
هم آخر سرآمد مر او را زمان
پی خواجه گان شد به مینو چمان
 
برآن بنده و خواجگان از خدای
رساد آفرین ها به دیگر سرای
پس از نزد آن داده جان بازگشت
روان سوی شاه سرافراز گشت
 
به پای تکاور نهادش جبین
بگفت: ای خداوند دنیا و دین
 
تودانی پسر کشته راتاب نیست
نخواهد پس ازمرگ فرزند زیست
 
نخستین منت بستم ای شاه راه
من آوردمت سوی این رزمگاه
 
همی خواهم آزاد سازی مرا
دل ازهر غمی شاد سازی مرا
 
که اول شهید رکابت شوم
ز سر دادگان جنابت شوم
 
به جان سرافراز پاکان خویش
به فر و شکوه نیاکان خویش
 
دلم مشکن ای تاجور شهریار
نبرد سپه را به من واگذار
 
به رخ چشم مهرش شهنشه گشاد
پس آنگاه دستوری جنگ داد
 
برآمد به زین آن سوار نبرد
زهامون به گردون برانگیخت گرد
 
چو از دور یال هژیر دمان
به چشم آمدش دشمن بد گمان
 
زمین پر ز دریای جوشنده دید
همه رزمگه شیر کوشنده دید
 
سپهبد چو دید آن سپه را ز دور
چوشیری که چشم افکند سوی گور
 
به ایشان خروشید و از خشم گفت
که ای لشگر شوم با دیو جفت
 
سپهدار حر ریاحی منم
که سر پنجه با شیر گردون زنم
 
منم مرد مهمان نواز عرب
به مردانگی یکه تاز عرب
 
من آنم که بختم ز غم شاد کرد
مرا شهریار من آزاد کرد
 
درآن دم که جز جوشنم برگ نیست
هماورد را چاره جز مرگ نیست
 
چو بر دسته ی تیغ دست آورم
سرترک ترک فلک بردرم
 
به شیر ار برم حمله بی جان شود
وگر اژدها نیز پیچان شود
 
به کین چرمه ام چون بپوید همی
سر سرکشان گور جوید همی
 
زآب دم تیغ من زیر گرد
بگردد بسی آسیای نبرد
 
وزان نامجوتر نبینی سوار
که باشد سنان مرا پایدار
 
سرنیزه ام جان ستاند همی
دم تیغ من سر فشاند همی
 
اگرهست مردی بیاید به جنگ
ببیند که چونم بود تیغ و چنگ
 
یکی مرد سالار ناپاکرای
به لشگر درش بود رزم آزمای
 
ددی بود صفوان ورا نام زشت
بداندیش و پتیاره و بد سرشت
 
زره دار و خنجر زن و تیغ باز
کمان کش سنان افکن و اسب تاز
 
سپر بند و ترکش کش و گرد گیر
دژم خوی و ناپاک رای و شریر
 
بدو گفت بن سعد:کای نامجوی
برو با جوان ریاحی بگوی
 
که از ما چرا روی برتافتی؟
چه دیدی که آن سوی بشتافتی؟
 
به مکر و فریبش به سوی من آر
وگرنه سر آور بدو روزگار
 
برون تاخت عفریت پیکر هیون
که نیروی بازو کند آزمون
 
بیامد به حر دلاور بگفت
کت اندرز من باید اکنون شنفت
 
تو بودی یلی بخرد و هوشیار
شدی با عدوی یزید از چه یار؟
 
نمودی چرا با حسین آشتی؟
ز فرمانده ی کوفه رخ کاشتی
 
ز گفتار او شد سپهبد دژم
بسود از غضب دست و دندان به هم
 
بدو گفت: کای زشت نا پاکخوی
فرو بند لختی دم از گفتگوی
 
ستمگر یزید بداندیش کیست؟
عبیدالله شوم بد کیش کیست؟
 
چه مرد است بن سعد پتیاره زاد
که نام و نشانش به گیتی مباد
 
مرا گویی از راست ره باز گرد
که ازحق به اهریمن انباز کرد
 
کس از پور پیغمبر نامدار
کشد دست بهر یکی نابکار؟
 
که بدکار و شوم و زنازاده است
ره حق پرستی زکف داده است
 
ازیدر مپیمای دیگر سخن
به رزم آمدی جنگ را ساز کن
 
هم اکنون به تو خورد خواهد دریغ
سرو پیکر و جوشن و خود وتیغ
 
ستمگر چو این دید با ترکتاز
سنان کرد سوی دلاور دراز
 
سپهبد چو شیر ژیان بی درنگ
بزد نیزه بر نیزه ی مرد جنگ
 
شکست آن سنان رازهم بند بند
پس آنگه به چالاکی آن ارجمند
 
همان نیزه کش بد به دست استوار
بزد بر تهیگاه تازی سوار
 
گرفتش زین و زدش برزمین
بدو گفت سالار دین آفرین
 
برادر سه بودش یک از یک بتر
همه پر دل و گرد و پرخاشگر
 
به یک ره سوی پهنه درتاختند
به فرخ سپهدار تیغ آختند
 
ریاحی نسب مرد ناورد جوی
بدان هر سه با تیغ بنهاد روی
 
یکی را بزد چنگ و از زین ربود
بینداخت سوی سپهر کبود
 
به کتف دگر یک چنان تیغ راند
که نیمش بر پشت توسن بماند
 
دگر یک زبیم دلاور گریخت
سپهبد ز پی رفت و خونش بریخت
 
پس آنگاه از پهنه شد سوی شاه
درون پر نیایش زبن عذر خواه
 
شهنشه بدو گفت: کای پاکزاد
خدای جهان از تو خوشنود باد
 
بچم سوی پیکار و دلشاد باش
چو نام خود از دوزخ آزاد باش
 
چو آزاد مرد جوان این شنفت
بزد دست بر دامن شاه و گفت
 
که من ای جهاندار دین پناه
ببستم چو بر رهبر خویش راه
 
بدیدم یکی کودک خوب چهر
بد از برج هودج فروزان چو مهر
 
صدای سم اسب ما چون شنید
بترسید و لرزید و دم در کشید
 
برآنم که ازما هراسان شده
ازآن لشگر کشن ترسان شده
 
بفرما روم نزد آل رسول
نمانم که مانند ازمن ملول
 
شهنشه بدو گفت بشتاب زود
که باد ازجهان آفرینت درود
 
جوانمرد پوزش برشاه کرد
پس آنگاه رو سوی خرگاه کرد
 
چو آمد بر بارگاه بلند
به زیر آمد اززین تازی سمند
 
خم آورد یال و سر جنگجوی
به میخ سراپرده بنهاد روی
 
چو لختی بمویید بر پای خاست
همان یال خمیده را کرد راست
 
به سینه نهاد از ادب هردو دست
سر ترک دار اندر افکند پست
 
بگفتا که ای آل خیر الانام
زمن برشما آفرین و سلام
 
من آنم که زشتی بیاراستم
ستم بر خداوند خود خواستم
 
منم آنکه ره بر گرفتم چو پیش
دل آزرده کردم شما را زخویش
 
کنون با لب عذر خواه آمدم
بدین در زبد درپناه آمدم
 
چمیدم به دستوری شهریار
به سوی شما بارخی شرمسار
 
ببخشید شاید گناه مرا
پذیرید فرمان شاه مرا
 
زگفتار اسپهبد رزمخواه
خروش اندر آمد ز خرگاه شاه
 
بگفتند کای مرد فرخ نژاد
خدای جهان از تو خوشنود باد
 
زکردار تو جمله شادان شدیم
زآغاز اگر چند پژمان شدیم
 
چو دریافت آزاد مرد جوان
که گشتند خوشنود ازو بانوان
 
چو شیر دژ آگاه بار دگر
هیون تاخت زی لشگر بد گهر
 
بزد تیغ و مردان بیفکند خوار
بسی کشت شمشیر آن نامدار
 
زبس سود سرها به گرز گران
پراکنده گشتند ازو صفدران
 
برون جست اهریمنی ناگهان
زیک سوی ماندن برق جهان
 
بزد تیغ و پی کرد اسب سوار
ز زین باژگون گشت آن نامدار
 
بیاستاد و بردشمنان راند تیغ
همی ریخت سرها چو بارنده میغ
 
شهنشه چو دیدش پیاده به جنگ
زکار سپهبد دلش گشت تنگ
 
زاسبان خود باره ای راهوار
فرستاد بهر دلاور سوار
 
جهانجو نشست از برزین اسب
چو بر کوه البرز آذر گشسب
 
دلیرانه زد خویش را برسپاه
برانگیخت دریا ز آوردگاه
 
چو دریا ازآن خاسته موج خون
حبابش همه مغفر باژگون
 
همی خواست مرد از پس آن نبرد
که گردد سوی شاه دین رهنورد
 
بیامد خروشی مر او را به گوش
بدو مژده آمد ز فرخ خویش
 
که بر گرد ای حر کجا می روی
بیا سوی یزدان چرا می روی
 
چو نام آور آن مژده را گوش کرد
ازآن مژده خود را فراموش کرد
 
خروشید کای پاک بتول (علیه السلام)
من اینک روانم به نزد رسول (صل الله علیه وآله)
 
چه داری پیام خداوندگار
بگو تا رسانم بدان شهریار
 
بدو گفت شاه از تو گر واپسیم
برو شاد اینک که از پی رسیم
 
چو اینگونه حر از شهنشه شنید
چو دریای آتش ز جا بر جهید
 
به شوق لقای جهاندار پاک
بزد خویش را بر سپه خشمناک
 
چنان با سنان جست آنگه ستیز
که در دست او شد سنان ریز ریز
 
بن نیزه از کف به یکسو فکند
سبک بر کشید آبداده پرند
 
فزون از شمر کشته بردشت ریخت
چو این دید لشگر زبیمش گریخت
 
یلان را دم تیغ آن زورمند
زره بر دریدی بسان پرند
 
ستمکار شمر تبه روزگار
بزد بانگ بر لشگر بی شمار
 
که ازچهرتان آب مردی بریخت
نشاید سپاهی زیک تخت گریخت
 
چو گیرید گردش همه همگروه
ز پای افکنیدش گر او هست کوه
 
سپه گرد جنگی زره بر زدند
به پیکر درش تیغ و خنجر زدند
 
بدو بر ببارید باران تیر
ز خونش زمین گشت چون آبگیر
 
به ناگه یکی زشت میشوم بخت
زدش بر به سینه یکی نیزه سخت
 
گران نیزه اورا تن نامدار
نگون آمد از باره ی راهوار
 
سپهری به روی زمین کرد جای
سپهرا چه مانی چنین دیر پای
 
شد ازکار دست دلیری که بود
بی انباز در زیر چرخ کبود
 
به آن خسته چشم زره خون گریست
دم تیغ از آن بر وی افزون گریست
 
به زاری شهنشاه دین را سرود
که زی کشته ی خویش بشتاب زود
 
تو دریابم ای شه که کارم گذشت
دراین دشت کین روزگارم گذشت
 
برانگیخت شه سوی میدان سمند
نگه بر جوان ریاحی فکند
 
سپهری نگون دید خفته به خاک
زشمشیر و خنجر تنش چاک چاک
 
هژبری برو سینه بگسیخته
عقابی پر و بال او ریخته
 
نشست از بر سرش و بگریست زار
همی مویه گر شد برآن نامدار
 
همی گفت رادا دلیرا گوا
خدا و پیغمبرش را  پیروا
 
دریغا از آن زور و بازوی تو
که مردی نبد هم ترازوی تو
 
دریغ ای جوان ریاحی نسب
مددگار آل امیر عرب
 
بگریم به زخم تن چاک تو
که شویم زخون پیکر پاک تو
 
تو آزادی ازحق به هر دو سرای
چو نام خود ای پر دل پاکرای
 
نکو کرد مادر کت این نام داد
تورا از برای همین روز زاد
 
چو لختی بدان کشته بگریست شاه
سوی لشگر آوردش ای رزمگاه
 
دم واپسین دیده بگشاد مرد
به دیدار دلدار نظاره کرد
 
به رخسار آن شاه فرخ نژاد
نگه کرد و خندان شد و جان بداد
 
بدان سبز گنبد که بر خاک اوست
زدادار باران رحمت نکوست
ز دانشوری دیده ام درکتاب
که با حر نام آور کامیاب
 
سوی شاه آمد سه تن نامجوی
غلام و برادرش و فرزند اوی
 
گرانمایه پورش علی نام داشت
که ازبخت فرخنده فرجام داشت
 
ده و شش بپیمود از سالیان
پدر شیر و خود بچه شیری ژیان
 
مرآن هم که با حر ز یک باب و مام
برادر بدی مصعبش بود نام
 
دژ آهنگ شیری به پیگار بود
چو نامی برادر به هرکار بود
 
همان بنده ی حر یکی مرد بود
که چون خواجه گان روز ناورد بود
 
کجا قره بد نام آن پاکزاد
کزو خواجه ی نامور بود شاد
 
ازآن پس که درنزد سبط رسول (صل الله علیه و آله)
بشد توبه ی حر فرخ قبول
 
دلاور به فرزند آزاده گفت
که ای با هنر چون نیاکانت جفت
 
ازآن رو بپروردمت درکنار
که آیی مرا در دو گیتی به کار
 
دراین گیتی ام آرزویی نماند
که دل کام ازو با وجودت نراند
 
کنون نوبت آن جهان من است
که سرمایه ی جاودان من است
 
ز توشه تهی دست بابت مخواه
سر خویشتن ده مرا زاد راه
 
دراین جنگ پیشی بجوی از پدر
مرا شاد ساز ای دلاور پسر
 
همی خواهم ار زانکه یاری کنی
تودور از من این شرمساری کنی
 
بگفت: ای پدر اینک آماده ام
روان و سر و تن تو را داده ام
 
مرا با خود اکنون ببر سوی شاه
وز او رخصتم بهر پیکار خواه
 
ببین تا چسام سرخ رویت کنم
همه کار برآرزویت کنم
 
به شادی جوانمرد روشن روان
سوی شاه دین با پسر شد روان
 
به پوزش خم آورد یال یلی
به شه گفت: کای یادگار علی
 
یکی خرد قربانی آورده ام
کش از بهر این روز پرورده ام
 
ببخش از پی رزم دستوری اش
مهل دیو گیرد به مزدوری اش
 
شهنشه بدو گفت: کای سرفراز
به مرگ جوانت چه آمد نیاز
 
ندانی که از مرگ پور جوان
پدر را شود راست بالا نوان
 
هنوز از جوان هیچ نادیده کام
بدو برمسوزان دل زار مام
 
تو و پدر تو میهمان من اید
دو زنهاری اندر امان من اید
 
به کشتن که زنهاری خویش داد؟
بمانید آسوده بر جای شاد
 
سپهدار حر گفت: کای شهریار
مکن پیش دشمن مرا شرمسار
 
فدایی کت آورده ام در پذیر
کهین کشته اش در ره خویش گیر
 
بدینسان چو دید آن خداوندگار
پذیرفت پوزش ز جنگی سوار
 
دل مرد اسب افکن آمد به جای
بفرمود تا زاده ی پاکرای
 
بپوشید درع و برانگیخت اسب
زسم خاک برآسمان ریخت اسب
 
جوان چون سوی پهنه یکران براند
سوی خود ز لشگر هماورد خواند
 
یکی دیو دژخیم بد درسپاه
کز او اهرمن بود زنهار خواه
 
چو بر مرد جنگی بیفکند چشم
برون تاخت یکران ز لشگربه خشم
 
نگشته هنوز او به کین گرم تاز
سپهدارزاده شدش پیشباز
 
نهشتش که آغازد او جنگ را
به جولان درآورد شبرنگ را
 
بدو زد یکی نعره ی جانگزای
ربودش براز کوهه ی بادپای
 
وزان پس بیفکند در پهنه خوار
سرآورد بدخواه را روزگار
 
دلیر دگر کرد آهنگ جنگ
به دست علی کشته شد بی درنگ
 
سه دیگر به شمشیر اوشد دونیم
وزو در دل لشگر افتاد بیم
 
از آن جنگ جستن درآن رزمگاه
برآن نامدار آفرین گفت شاه
 
ببالید حر سپهدار ازوی
چو گل شد زکردار او تازه روی
 
به ناگاه بر پور مرد سره
سپه تاخت از میمنه میسره
 
جوان برزد از روی خشم آستین
به دشمن برآمیخت شمشیر کین
 
هر آن مرد کورا دچار آمدی
به سوی عدم رهسپار آمدی
 
به سرش ارچه باران شمشیر بود
جوانمرد جنگی تر از شیر بود
 
یلان را دم تیغ آن زورمند
زره بر دریدی به تن چون پرند
 
به فرق آهنین ترک بدخواه شوم
بر تیغ او نرم تر بد زموم
 
هم آخر بدو تیغ کین آختند
به خاکش زاسب اندر انداختند
 
زخون تنش لعل گون شد زمین
دل شاه و یاران او شد غمین
 
پسر کشته سالار شمشیر زن
بیامد بر کشته ی خویشتن
 
بیالود با خون اوروی و موی
به شکرانه بنهاد برخاک روی
 
کت آرم سپاس ای خداوند پاک
که این کشته در راه دین شد هلاک
 
ننالم من ازمرگ فرزند خویش
نگریم به سوگ جگر بند خویش
 
کنونم چو گل چهره بشکفته شد
که قربانی من پذیرفته شد
همان حر که سالاری آزاده بود
به یکسوی ازآن لشگر استاده بود
 
چو دید از سپاه گران چیره گی
به رزم خداوند خود خیره گی
 
بجنبید مردانه رگ بر تنش
پر از چین شد ابروی شیرافکنش
 
چو رخشنده برق و خروشنده رعد
بیامد برپور ناپاک سعد
 
بدو گفت کای دل به کین کرده سخت
بداندیش پیغمبر نیکبخت
 
چه از پور مرجانه دیدی همی
که از پور زهرا بریدی همی
 
نبود این گمانم که انجام تو
تبه گردد و زشت زین کام تو
 
سپه ساخته رایت افراشتی
کنون جنگجویی تو یا آشتی؟
 
بگفتا کنم رزمی امروز من
که افسانه ماند به دهر کهن
 
چه رزمی که میدان آوردگاه
شود پر، ز دست و سر رزمخواه
 
چه رزمی که کافوری از بیم او
شود موی مردان مشکینه موی
 
بدو اینچنین گفت آزاده مرد
که ای با خداوند خود درنبرد
 
بسی خواست این آن جهان شهریار
که تازد ازیدر به یثرب دیار
 
نپذرفتی آن خواسته را زشاه
به مکر و فریبت زد ابلیس راه
 
به آهنگ کین با جهانبان خویش
زدی چاک بر جامه ی جان خویش
 
بدو پور سعد بد اندیش گفت
که ای با خرد پاک جان تو بخت
 
گر این کار بودی به فرمان من
پذیرفتمی گفت شاه زمن
 
چه سازم ولی کاندرین کارزار
برون رفته از دست من اختیار
 
چو بشنید این گونه حر زان پلید
دژم گشت و ابروی درهم کشید
 
به لشگر گه خویش پس همچو باد
بیامد به آرامگه ایستاد
 
به مردی که او را بدی قره نام
بگفت آن یلی را هژبر کنام
 
که من خواهم ای پر دل کامیاب
بدین باره ی خویشتن داد آب
 
تو هم خواهی ار بارگی آب داد
زلشگر برون تاز با من چو باد
 
بگفت این و برتاخت از وی عنان
تن مرد لرزان چو چوب سنان
 
بدانسان چو یک لخت پیمود راه
مهاجر بدو گفت کای رزمخواه
 
تو را کوفیان با سواری هزار
برابر شمارند در کارزار
 
که این کوه آهن بجنباند سخت
که لرزد چو یا زنده شاخ درخت
 
یکی دار ستوار پا در رکیب
چنین مگسل از کف عنان شکیب
 
ببین تا خواهد شد انجام کار
دراین روز و این دشت و این کارزار
 
سپهبد بدو گفت کز دشمنم
نه بیم است کاینگونه لرزد تنم
 
به میدان چو من بر بیازم سنان
ستاره ز بیمم بپیچد عنان
 
من از اژدر و شیر ترسان نیم
زیک دشت لشگر هراسان نیم
 
بدینگونه لرزم ز خشم خدای
که تابم ببرد از تن و دل ز جای
 
به دوزخ همی خواندم دیو زشت
ولی پاک یزدان به سوی بهشت
 
ندانم ز پیکار نفس و خرد
چه امروز برمن همی بگذرد
 
همان به که سازم خرد رهنمای
سپارم سر نفس را زیر پای
 
چو گفت این درفش دلیری فراخت
بزد اسب و زی لشگر شاه تاخت
 
پیاده شد و ریخت ازدیده آب
به گوهر بیامود شه را رکاب
 
بدو گفت کای عرش فرش رهت
ایا شیر گردون سگ درگهت
 
یکی بنده از خواجه بگریخته
بیامد به خاک آبرو ریخته
 
گنه کرده زشتی بیاراسته
ستم برخداوند خود خواسته
 
پذیری اگر پوزش اوبه مهر
کله گوشه ساید به هفتم سپهر
 
به خود بد سگالیدم ای شهریار
زکوفه چو ایدر شدم رهسپار
 
ندانستم ای داور و دادگر
که این لشگر کشن پرخاش خور
 
بدینسان همی با تو جنگ آورند
به کین تو رخ بی درنگ آورند
 
اگر بودمی آگه از کارشان
نگردیدمی یک نفس یارشان
 
چو دیدم که بخشش بود خوی تو
از آن لابه گر آمدم سوی تو
 
پشیمانم از کرده ی خویشتن
تو نیکی کن ار زشت شد کار من
 
فرو پوش چشم از گنه کاری ام
ببخشای بر مویه و زاری ام
 
کیم من به پیش تویک مشت خاک
زآلودگی ها مراساز پاک
 
تو مپسند سوزد درآتش تنم
خدا و پیمبر شود دشمنم
 
یکی قطره ام به که بپسندی ام
به دریای رحمت بپیوندی ام
 
همی بود زینسان زمانی دراز
به پیش خداوند دین مویه ساز
 
شهنشه چو او را بدینگونه یافت
چو خورشید رخشان بدان ذره تافت
 
سترد از رخش کرد و بنواختش
زبند غم آزاد دل ساختش
 
بدوگفت: ایمن شو از ترس و باک
که یزدانت از هر گنه کرد پاک
 
چو آزادی آمد سرانجام تو
از آن کرد حر مادرت نام تو
 
سراز خاک بردار و قد برفراز
که هستی به هر در سراسر فراز
 
سپهدار فرخ چوگل بر شکفت
بیفراشت بالا و با شاه گفت:
 
که ای پور پیغمبر و بوتراب
پدر را شب دوش دیدم به خواب
 
مراگفت: کای زاده ی رزمخواه
کجا رفته بودی دراین چند گاه؟
 
بدو پاسخ آراستم این چنین
که ره بسته بودم به دارای دین
 
بزد بانگ بر من پدر خشمناک
که مانا نترسی زیزدان پاک؟
 
تو یزدان پرستی نه اهریمنی
مکن با خداوند خود دشمنی
 
عنان باز گردان ازین راه زشت
مرو سوی دوزخ بچم زی بهشت
 
زکردار بد دست کوتاه کن
برو جان و سر برخی شاه کن
 
کنون شکر گویم سبط رسول (صل الله علیه و آله)
نمود از کرم توبه ی من قبول
ثمین گوهر دجر عبد مناف
همی راند تا جایگاه شراف
 
درآنجا به فرمان آن رهنمای
سرا پرده ها گشت گردون گرای
 
به خرگه بیاسود فرخنده شاه
مرآن روز و شب را درآن جایگاه
 
چو از پرتو چهر رخشنده شید
سیاهی رمید و سپیده دمید
 
بگفتا به یاران شه کامیاب
که سازید پر – مشک ها رازآب
 
بیارید در ره به همراه خویش
که ما را یکی کار آید به پیش
 
به فرمان شاهنشه کامیاب
ببردند باخود بسی مشک آب
 
چو پیشین خوراستاد برچرخ راست
زمردی سبک بانگ تکبیر خاست
 
بدو شاه دین گفت: کاین بانگ کیست؟
مرااین وقت هنگام تکبیر چیست
 
بگفتا: که این شهریار جهان
به چشم آیدم شاخ خرماستان
 
یکی گفت زان راد مردان چنین
که خرماستان نیست دراین زمین
 
نکو ار ببینی سر نیزه ها است
که بالا چو خرماستان کرده راست
 
همانا ز کوفه سپاه آمده است
پی رزم فرخنده شاه آمده است
 
چو شد برخداوند دین آشکار
که آید زره لشگر نابکار
 
یکی تل ریگ اندر آن دشت بود
که سودی همی سر به چرخ کبود
 
بفرمود تا همرهان تاختند
به دامان آن خیمه افراختند
 
چو این کار کردند یاران شاه
رسیدند کوفی سواران ز راه
 
گروهی کمر بسته ازبهر جنگ
سپهدارشان حر پیروز جنگ
 
چر حر؟ نامداری که روز نبرد
هراسان نگشتی زیک دشت مرد
 
چو جستی به کین جنگ با پر دلان
برابر بدی با هزار از یلان
 
به هر جنگ داد یلی داده ای
چو فرخنده نام خود آزاده ای
 
گوی نامداری سترگ ازعرب
دلاور سواری ریاحی نسب
 
به مهر علی حق سرشته گلشن
ز نور هدایت منور دلش
 
شنیدم که سالار کوفه دیار
چوشد آگه ازکار آن شهریار
 
به حر گفت کایدر همی ره سپار
به همراه برگیر مردی هزار
 
سر راه برشاه برگیر سخت
به فرمان روان گشت بیدار بخت
 
به هر منزلی کان دلاور شدی
سروشی بدو مژده آور شدی
 
که بشتاب ای حر به سوی بهشت
که یزدانت کرد این چنین سرنوشت
 
جوانمرد از آن آمدی درشگفت
زکار خود اندرزها می گرفت
 
به خود گفت ارمن روم با سپاه
که با داور دین شوم رزمخواه
 
چرا پس نوید جنانم رسد؟
چنین مژده ازآسمانم رسد؟
 
همی بود پژمان وآسیمه سار
به هر منزلی با سپه رهسپار
 
که ناگاه درمنزل آخرین
به چشم آمدنش موکب شاه دین
 
سراپرده ای دید بر پا کز آن
شدی نور تا هفتمین آسمان
 
به گرد اندرش خیمه ها بر به پای
که از قبه هر خیمه ای عرش سای
 
بود گفت مانا مراین بارگاه
ز شاهنشه آفرینش پناه
 
پس آنگه بفرمود کز یک طرف
سواران کوفی کشیدند صف
 
درفش سپهبد برافراشتند
عنان های اسبان نگه داشتند
 
ولیکن درآن گرمی آفتاب
به جانشان شرر برزده قحط آب
 
سپاه سپهبد چو از ره رسید
خداوند دینشان نگه کرد و دید
 
بفرمود یکتن ز یاران اوی
به پرسش سوی لشگر آورد روی
 
دمان رفت فرمانبر و جست راز
بیامد بر شاهدین گفت باز
 
شهش گفت برگرد و با حر بگوی
که آید به نزد من آن نامجوی
 
فرستاد ه سوی سپه رفت وگفت
به حر هر چه از داور دین شنفت
 
چو بشنید حرکش به بر خواند شاه
سبک زی سراپرده بسپرد راه
 
چو آمد بر پیشگاه بلند
خم ازبهر پوزش به بالا فکند
 
بیاورد برخسرو دین نماز
بدو گشت لختی ستایش طراز
 
نخسنین نگه چون به رویش گشاد
دل و جان و هوش آن نگه را بداد
 
همان یک نگه تا بدانجاش برد
که درکربلا جان شیرین سپرد
 
چنان زان نگه گشت مجذوب حر
که از خویش خالی شد ازدوست پر
 
بلی خلق را با نگاهی چنین
کشد سوی خود هادی راه دین
 
تو را بس همین نکته گر عاقلی
بیابی اگر مرد صاحبدلی
 
چو شه آشنا یافت بنواختش
ز بیگانگی دل بپرداختش
 
بفرمود او را:که ای نامجو
زکوفه چرا آمدی؟ بازگوی
 
به یاری کمربسته تنگ آمدی؟
ویا با من از بهر جنگ آمدی؟
 
بدو گفت حر: کای سرافراز شاه
مباد آنکه با حق شوم رزمخواه
 
مراگرچه کرد از پی کارزار
روان با سپه میر کوفه دیار
 
ولیکن به یزدان پناهنده ام
مراین را زدادار خواهنده ام
 
که با چون توشاهی نجویم نبرد
نگردم به دیگر سرا روی زرد
 
بدان ای گل گلبن بو تراب
که برده زما تشنگی توش و تاب
 
تو چون زاده ی ساقی کوثری
به ما تشنگان توش و تاب آوری
 
چو لب تشنگان ره به دریا برند
ازو کم چه گردد گر آبی خورند؟
 
چو این را زکشور خدای جهان
نیوشید فرمود با همرهان
 
که ای راد مردان زجا برجهید
به این قوم لب تشنه آبی دهید
 
غلامان شه درشتاب آمدند
سوی قوم با مشک آب آمدند
 
درآن دشت گرم آنچه بد اسب و مرد
نمودند سیرابشان ز آب سرد
 
کرم بین که با دشمنان کرد شاه
به پوزش چو گشتند ازو آب خواه
 
به پاداش آن بخشش بیکران
بگویم چه کردند کوفی سران؟
 
بدان رهنمای طریق نجات
ببستند ازکینه آب فرات
 
نهشتند کز آب شیرین گوار
شود تر لب خشک آن شهریار
 
ندادند آبش به جز آب تیغ
بکشتند لب تشنه اش ای دریغ
 
زخیل شه آمد چو پیشین فراز
به ناگاه بر خواست بانگ نماز
 
شهنشه به حر گفت یک سو خرام
که وقت نماز است ای نیکنام
 
سواران خود را منم پیشوا
تو شو پیشوا لشگر خویش را
 
که حق را پرستش به پای آوریم
نماز و نیایش به جای آوریم
 
به شه گفت حر از جهان آفرین
تویی پیشوا بر همه راستین
 
سزد گر کنون با تو ای سرفراز
گذارند این هر دو لشگر نماز
 
چو پیشین فریضه بپرداخت شاه
یکی انجمن کرد در پیش گاه
 
پس از درج یاقوت گوهر فشاند
درآن انجمن خطبه ای نغز خواند
 
نخستین به یزدان ستایش گرفت
پرستنده وارش نیایش گرفت
 
چنان پاک پیغمبران را ستود
که آن را کس انباز نشنیده بود
 
سپس گفت: کای مردمان عراق
که خوی شما نیست غیر ازنفاق
 
نه خود گرم کردید هنگامه ها
نوشتید زی من بسی نامه ها
 
که شوم است و بد کار دارای شام
کسی جز تو ما را نشاید امام
 
بسی پوزش و زاری آراستید
مرا ازحرم سوی خود خواستید
 
خود این کار کردید و زان پس چه بود
که اینگونه پیمان شکستید زود؟
 
همان نامه ها هست نزدیک من
که آورده پیک ازبر انجمن
 
گرایدون دگرگونه گشته است کار
ازیدر گرایم به یثرب دیار
 
بدو گفت حر: ای شه تاجور
ازآن نامه ها من ندارم خبر
 
نباشد به نزد تو پنهان که من
نبودستم ازاهل آن انجمن
 
مراگفت فرزند مرجانه باز
نمانم که ره بسپری زی حجاز
 
تو را هم عنان ای جهان شهریار
شوم تا رسانم به کوفه دیار
 
شهشنه بدو گفت: کز من مخواه
که تن دردهم با تو آیم به راه
 
کسی را که حق کرده فرمانروا
از او هست فرمانبری کی روا؟
 
به یاران خود گفت پس شهریار
به تازی هیونان ببندید بار
 
سوی مرز یثرب سپارید راه
نمانید دیگر دراین جایگاه
 
چو این دید حر یل ازجای جست
بزد بر رکاب شهنشاه دست
 
که نگذارم ای شاه فرخنده فر
ازیدر کنی سوی یثرب سفر
 
شهش گفت: دست ازرکابم بدار
که مادر به مرگت نشیناد زار
 
نشاید که مجبور خود خواهی ام
عنان باز گردان ز همراهی ام
 
دلاور چو ازشاه دین این شنفت
زمانی فرو ماند و آنگاه گفت
 
که گر جز تو مردی دراین انجمن
سخن برزبان راندی ازمام من
 
سخن گفتمی من هم از مام او
چنان چون سزد بردمی نام او
 
ولیکن زمام تو دخت رسول (صلی الله علیه و آله)
که دادار زهراش (سلام الله علیها) خواند و بتول
 
سخن جز به نیکی نیارم سرود
نشاید بدو گفت غیر از درود
 
که شاه زنان است و بانوی دین
بدو زیبد ازکردگار آفرین
 
چو بسیار گردید گفت و شنود
سپهدار ناچار باشاه گفت
 
که اکنون چه خواهی شدن رهسپار
رهی گیر جز راه یثرب دیار
 
من ایدون نگارم یکی نامه نغز
سوی پور مرجانه ی سست مغز
 
مگر زی درخویشتن خواندم
ز آسیب رزم تو برهاندم
 
نبینم بن محشر عذاب الیم
نسوزد تن من به نار جحیم
 
زدین برنگرداند اهریمنم
نگردد شفاعت گرم دشمنم
 
پذیرفت ازو داور دین سخن
بگرداند ازآن سو ره خویشتن
 
به سوی دگر رفت و حر با سپاه
عنان با عنانش سپردند راه
ز آن نمی‌آرم بر آوردن خروش
ترسم او را آن خروش آید بگوش
 
باورش آید که ما را تاب نیست
تاب کتان در بر مهتاب نیست
 
رحمت آرد بر دل افکار ما
بخشد او بر ناله‌های زار ما
 
اندک اندک دست بر دارد ز جور
ناقص آید، بر من، این فرخنده دور
 
سرخوشم، کان شهریار مهوشان
کی به مقتل پا نهد دامن کشان
 
عاشقان خویش بیند سرخ رو
خون روان از چشمشان مانند جو
 
غرق خون افتاده در بالای خاک
سوده بر خاک مذلت، روی پاک
 
جان بکف بگرفته از بهر نیاز
چشمشان بر اشتیاق دوست، باز
 
بر غریبیشان کند خوش خوش نگاه
بر ضعیفیشان بخندد، قاه قاه
 
لب چو بربست آن شه دلدادگان
حرز جا جست، آن سر آزادگان
 
گفت: کای صورتگر ارض و سما
ای دلت، آینه‌ی ایزد نما
 
اول این آیینه از من یافت زنگ
من نخست انداختم بر جام سنگ
 
باید اول از پی دفع گله
من بجنبانم سر این سلسله
 
شورش اندر مغزمستان آورم
می بیاد می پرستان آورم
 
پاسخش را از دو مرجان ریخت، در
گفت احسنت انت فی الدارین حر
 
قصد جانان کرد و جان بر باد داد
رسم آزادی به مردان، یاد داد
براساس گریز به
موضوع گریز :
مناسبت گریز :
براساس سبک شعر
روضه شور واحد تک زمینه رجز خوانی زمزمه جفت نوحه مناجات نامشخص مدح مسجدی سینه زنی واحد سنگین دکلمه دم پایانی واحد تند پیش زمینه سرود سالار زینب حاج ناظم همه جا کربلا راس تو میرود بالای نیزه ها ببینید ببینید گلم رنگ ندارد نوحه سنتی ببینید ببینید گلم رنگ ندارد سیدی ماکو مثلک الغریب غریب گیر آوردنت زبانحال به سمت گودال از خیمه دویدم من دودمه مدح و مرثیه مفاعیل مفاعیل فعول شعر خوانی
براساس قالب شعر
دوبیتی غزل قصیده مثنوی چهار پاره رباعی ترجیع بند مستزاد شعر نو شعر سپید ترکیب بند قطعه مسمط نا مشخص مربع ترکیب تک بیتی مخمس
براساس زبان
فارسی عربی ترکی
براساس شاعر
محتشم کاشانی میلاد عرفان پور امیر عباسی قاسم صرافان محمد مهدی سیار غلامرضا سازگار رضا یعقوبیان علی اکبر لطیفیان قاسم نعمتی اسماعیل تقوایی مرتضی محمود پور حسن لطفی امیر حسین سلطانی محمود اسدی علی انسانی مظاهر کثیری نژاد محمود ژولیده ولی الله کلامی زنجانی میثم مومنی نژاد حسن ثابت جو عباس میرخلف زاده سید حمیدرضا برقعی سید هاشم وفایی سید رضا موید خراسانی محمدرضا سروری یوسف رحیمی احمد بابایی محسن عرب خالقی سید پوریا هاشمی علیرضا خاکساری وحید زحمتکش شهری مهدی رحیمی زمستان حسن کردی روح اله نوروزی مرضیه عاطفی بهمن عظیمی حسین رحمانی میلاد قبایی محسن صرامی رضا آهی رضا تاجیک اصغر چرمی محمد جواد شیرازی مهدی نظری وحید قاسمی وحید محمدی محسن کاویانی مجتبی صمدی شهاب حمید رمی محمد حسین رحیمیان محمد حسن بیات لو امیر روشن ضمیر نا مشخص محمد محسن زاده گنجی امیر ایزدی حسین قربانچه رضا رسول زاده جواد حیدری محمد سهرابی محمد جواد پرچمی سيد مهدي سرخان رضا یزدانی سید مهدی موسوی حسن صنوبری محسن رضوانی سیدجواد پرئی سید محمد جواد شرافت علی سلیمیان محمدجواد غفورزاده (شفق) سید مجتبی رجبی نورآملی حسن بیاتانی عماد خراسانی رحمان نوازنی مسعود اصلانی حافظ محمدرضا آغاسی علی حسنی صمد علیزاده محمد صمیمی کاظم بهمنی مجید تال مهدی قهرمانی احسان محسنی فر شیخ رضا جعفری میثم سلطانی مصطفی صابر خراسانی محمد فردوسی علیرضا قزوه قاسم افرند محمد مهدی عبداللهی محمد خسروی جواد دیندار سعید خرازی علیرضا عنصری حسین میرزایی حسن جواهری مصطفی قمشه ای علامه حسن زاده آملی میثم خالدیان علی زمانیان حسین ایمانی سیدعلی احمدی(فقیر) سید مجتبی شجاع محمد حسین فرحبخشیان (ژولیده نیشابوری) محسن داداشی امام خمینی (ره) فواد کرمانی امیر رضا سیفی احمد اکبرزاده ملا فتح‌الله وفایی شوشتری صدّیقه‌ی طاهره (علیهاسلام‌الله) محمود شاهرخي (م.جذبه) سید محمد رستگار جواد هاشمی (تربت) سید حبیب نظاری غلام‌رضا دبیران محمدحسین علومی تبریزی سعید بیابانکی سعید توفیقی علیرضا لک جواد محمد زمانی آیت الله محمدحسین غروی اصفهانی سید یاسر افشاری محمود کریمی احمد واعظی آیت الله وحید خراسانی حضرت آقای خامنه ای سید الشهدا عبدالجواد جودی خراسانی بهروز مرادی سالک قزوینی رفیق اصفهانی سید رضا حسینی (سعدی زمان) بابافغانی شیرازی تأثیر تبریزی صغیر اصفهانی (ره) وحید مصلحی یاسر حوتی حسین رستمی محمد بنواری (مهاجر) محمد بیابانی علیرضا شریف هادی جان فدا علی آمره حامد تجری مصطفی متولی مجتبی خرسندی علی صالحی علیرضا بیاتانی مهدی رحمان دوست مهدی نسترن سید محمد جوادی سید مهدی جلالی مجتبی روشن روان حامد خاکی سید محمد علی ریاضی احسان مردانی مهدی مومنی مریم سقلاطونی مجتبی شکریان همدانی عارفه دهقانی حسینعلی شفیعی (شفیع) رضا پیروی سعید پاشازاده ناصر حامدی رضا قاسمی حامد جولازاده پیمان طالبی میلاد حسنی امیر حسام یوسفی نوید اسماعیل زاده عباس شبخیز قراملکی (شبخیز) مهدی جهاندار کرامت نعمت زاده علی اصغر حاج حیدری مهدی صفی یاری محمد علی بیابانی محمد امین سبکبار هانی امیر فرجی سینا نژادسلامتی رسول میثمی صباحی بیدگلی وصال شیرازی مهدی پورپاک فاطمه نانی زاده محسن خان محمدی حبیب نیازی مجید لشگری میرزا احمد عابد نهاوندی(مرشد چلویی) آیت الله سیداحمد نجفی(آقاجون) محمد جواد خراشادی زاده ناظرزاده کرمانی سیدجلال حسینی احمد جلالی حسین عسگری علی اصغر کوهکن حجت الاسلام میر تبریزی محسن مهدوی حبیب الله چایچیان رضا فراهانی محمدرضا شمس خاکی شیرازی ابراهیم بازیار عباس احمدی سید محمد اویار حسینی محمد احمدی مرحوم الهیار خان (آصف) جواد قدوسی مجید قاسمی محمد رسولی داوود رحیمی مسعود یوسف پور حیدر توکل فاضل نظری علی ناظمی صفایی جندقی کریم رجب زاده میرزا یحیی مدرس اصفهانی غلامرضا کافی عمان سامانی مهدی محمدی پانته آ صفایی محمد بختیاری حمیدرضا بشیری محمدسعید عطارنژاد پروانه نجاتی نیما نجاری علی اشتری جعفر خونویی رضا دین پرور محمد ظفر سید رضا میرجعفری خوشدل تهرانی مهدی نعمت نژاد محسن راحت حق سجاد محرابی سید فرید احمدی مهدی زنگنه کاظم رستمی روح الله عیوضی علی اصغر ذاکری گروه یا مظلوم امیر حسین حیدری امیر اکبرزاده مهرداد مهرابی سید محمد بابامیری توحید شالچیان نغمه مستشار نظامی رحیم معینی کرمانشاهی سید محمد میرهاشمی امیرحسین الفت غلامحسین پویان احمد علوی فیاض هوشیار پارسیان مرتضی امیری اسفندقه محمدعلی مجاهدی جعفر بابایی(حلّاج) اصغر عرب فرشته جان نثاری سیدمحسن حبیب لورسه محمد علامه صادق رحمانی فرهاد اصغری یاسر مسافر عباس ویجویی عباس عنقا منوچهر نوربخش سیدحسن حسینی محمدجواد باقری محمد ارجمند محمد عظیمی محمدحسین بهجت تبریزی(شهریار) محمدسعید میرزایی مهدی خطاط ادیب الممالک فراهانی محمدعلی رحیمی محمد قاسمی احسان نرگسی رضاپور داریوش جعفری حامد آقایی سید محسن حبیب الله پور مجتبی حاذق محسن حنیفی آرش براری بهنام فرشی هستی محرابی طاها ملکی یاسر قربانی محمد داوری امیرحسین آکار اسماعیل شبرنگ آرمان صائمی علی رضوانی عماد بهرامی عادل حسین قربان امیرعظیمی حبیب باقرزاده حسین محسنات علی اصغر یزدی مجتبی رافعی میثم خنکدار ابراهیم لآلی قاسم احمدی مهدی علی قاسمی پوریا باقری علی اکبر نازک کار نوید اطاعتی فاطمه خمسی مهدی میری مجتبی کرمی محمد دستان علی کاوند مهدی قربانی محمد مبشری محمدرضا رضایی موسی علیمرادی محمدعلی نوری میلاد یعقوبی حسین صیامی مرتضی مظاهری میرزا احمد الهامی کرمانشاهی ناصر دودانگه علیرضا وفایی(خیال) امیر فرخنده حسین واعظی سعید نسیمی محسن غلامحسینی منصوره محمدی مزینان ابراهیم روشن روش سید علی حسینی مرضیه نعیم امینی حمید فرجی امیرعلی شریفی جعفر ابوالفتحی محمد کاظمی نیا امیر علوی رضا قربانی مهدی کاشف امیرحسین محمودپور رضا اسماعیلی حسن فطرس عالیه رجبی رضا باقریان محسن عزیزی محمدرضا ناصری روح الله پیدایی محمد زوار ایمان کریمی مصطفی رفیعی مجتبی قاسمی محمود قاسمی مجید خضرایی یونس وصالی محمود یوسفی ایمان دهقانیا بردیا محمدی مجتبی دسترنج ملتمس محمد مهدی شیرازی محسن زعفرانیه حسین خیریان حامد شریف مهدی شریف زاده ابالفضل مروتی مصطفی کارگر معین بازوند سید جعفر حیدری محسن ناصحی روح الله قناعتیان محمدحسین ملکیان مقداد اصفهانی رسول عسگری عفت نظری سجاد شاکری احمد ایرانی نسب مسعود اکثیری حسن رویت علی سپهری سید امیر میثم مرتضوی سیدمحمد مظلوم حسین رضایی حیران علی مشهوری (مهزیار) علی قدیمی نیر تبریزی فیاض لاهیجی حسین عباسپور محمد بن یوسف اهلی شیرازی جویای تبریزی (میرزا دارا) سید رضا هاشمی گلپایگانی سید علی اصغر صائم کاشانی امیرحسین کاظمی سارا سادات باختر علی اصغر شیری محمد حسین آغولی (ترکی شیرازی) سلمان احمدی وحید اشجع مهرداد افشاری مرجان اکبرزاد محمد-مهدی-امیری شهره انجم شعاع عبدالحمید-انصاری‌-نسب مرتضی-بادپروا محمدرضا-بازرگانی زهرا براتی امیرحسن بزرگی متین زهرا بشری موحد سید-حکیم-بینش فاطمه‌ سادات پادموسوی سعید-تاج‌-محمدی مهدی چراغ‌زاد حامد حسینخانی سیده فرشته حسینی سیدموسی حسینی کاشانی علی‌اصغر الحیدری (شاعر هندوستانی) محمد سجاد حیدری سمیه خردمند ایرج میرزا محسن سیداسماعیلی میرزا محمد باقر صامت بروجردی میرزا حاجب بروجردی (افصح الشعراء) میرزا محمد رفیع (رفیع‌الدین) (واعظ قزوینی) آشفته شیرازی سید وحید حسینی مسعود مهربان مهدی انصاری رضا حامی آرانی سید حسن رستگار محمدجواد وثوقی حمید کریمی اسماعیل روستایی احمد شاکری ابراهیم زمانی محمد کیخسروی محمد جواد مهدوی یاسین قاسمی حسین کریمی مهدی امامی جواد کلهر مجتبی فلاح محمدجواد غفوریان پدرام اسکندری حسن اسحاقی نوید طاهری محمود مربوبی سیروس بداغی میلاد فریدنیا شهریار سنجری رضا ملایی مجید رجبی امیرحسین نجمی عمران بهروج صادق میرصالحیان حجت بحرالعلومی محمدحسین ذاکری رسول رشیدی راد زینب احمدی حامد خادمیان حمیدرضا محسنات حسین اخوان (تائب) محمود شریفی مهدی مقیمی وحید دکامین شهرام شاهرخی فرشید یارمحمدی علی فردوسی رضا شریفی سیدعلی رکن الدین عبدالحسین مخلص آبادی حسین سنگری رضا هدایت خواه مهران قربانی محسن قاسمی غریب سید مصطفی غفاری جم سید مسعود طباطبایی احمد عزیزی حسین زحمتکش حمید عرب خالقی سجاد روان مرد میثم کاوسی رضا مشهدی امیرحسین وطن دوست محمد کابلی محمدهاشم مصطفوی محمد دنیوی (حاتم) علی اکبر حائری محمدرضا طالبی کمیل کاشانی محمدباقر انتصاری مرتضی عابدینی علی حنیفه عبدالرضا کوهمال جهرمی سینا شهیدا مهدی فرجی حسنا محمدزاده سید مصطفی مهدجو علی میرحیدری علی خفاچی حسین ایزدی پرویز بیگلری چاوش اکبری زهرا هدایتی هاشم طوسی (مسلم) نجمه پورملاکی نادر حسینی سجاد شرفخانی علی زارعی رضایی محمدعلی رضاپور سید محسن حسینی مرحوم نادعلی کربلایی ابوالفضل عصمت پرست مجتبی نجیمی مجید نجفی مجید بوریان منش علی علی بیگی سید محسن علوی محمد جواد مطیع ها ناهید رفیعی امیررضا یوسفی مقدم سید علی نقیب ایوب پرندآور نوید پور مرادی علی ذوالقدر سید ابوالفضل مبارز علی شکاری حمید رحیمی انسیه سادات هاشمی محسن حافظی عبدالحسین میرزایی مهدی قاسمی رضا خورشید فرد وحیده افضلی سید محمد حسین حسینی محمد سجاد عادلی مهدی زارعی سید محمد جواد میرصفی یدالله شهریاری امید مهدی نژاد محمد صادق باقی زاده محمد خادم محمدرضا کاکائی سید حجت سیادت مهدی مردانی جواد محمود آبادی حسین شهرابی حامدرضا معاونیان احمد جواد نوآبادی محمد علی قاسمی خادم عرفان ابوالحسنی ظهیر مومنی سید صادق رمضانیان عاطفه سادات موسوی عاصی خراسانی علی محمدی حسین زارع سید مصطفی سیاح موسوی حمید محبی وحید نوری حسین اوتادی هادی ملک پور مهدی کبیری محمدرضا نادعلیان فرشید حقی رامین برومند (زائر) محمدرضا اسدی سجاد زارع مولایی سید امیر حسین فاضلی سید مصطفی حسینی راد محمد رستمی محسن همتی محمود تاری سید واصفی غلامرضا شکوهی کمیل باقری محمد حسین بناریان لیلا علیزاده مهدی حنیفه جواد کریم زاده سید صابره موسوی میرزا محمد تقی قمی (محیط) حاج ملا احمد بن محمد مهدی فاضل نراقی (صفایی) عباس همتی یغما جندقی حامد محمدی محمد جبرئیلی گروه قتیل العبرات فاطمه عارف نژاد
براساس مداح
حاج منصور ارضی حاج محمود کریمی حاج محمدرضا طاهری حاج سعید حدادیان حاج میثم مطیعی حاج مجید بنی فاطمه حاج حمید علیمی حاج حسین سیب سرخی حاج مهدی سلحشور حاج سید جواد ذاکر حاج جواد مقدم حاج عبدالرضا هلالی حاج سید مهدی میردامادی حاج مهدی رسولی حاج حسن خلج حاج مهدی لیثی حاج نریمان پناهی حاج سید رضا نریمانی حاج احمد واعظی حاج حسین طاهری حاج مهدی سماواتی حاج محمد حسین پویانفر حاج سید حمیدرضا برقعی نا مشخص حاج میثم مؤمنی نژاد حاج مهدی اکبری حاج قاسم صرافان حاج مهدی مختاری حاج محمدرضا محمدزاده حاج کاظم اکبری حاج ابالفضل بختیاری حاج محمدرضا آغاسی حاج حنیف طاهری حاج وحید نادری حاج حسین رضائیان حاج امیر عباسی حاج محمد بیابانی حاج سید علی رضوی حاج سید مهدی هوشی السادات نزارالقطری حاج اسلام میرزایی حاج حسین سازور حاج محسن عرب خالقی حاج صابر خراسانی سید رسول نریمانی محمد جعفری ارسلان کرمانشاهی جبار بذری حاج اکبر مولایی حاج امیر برومند حاج محمدرضا بذری حاج حیدر خمسه حاج حسن حسین خانی حاج حسین عباسی مقدم حاج غلامحسین علیزاده حاج حسین عینی فرد حاج مهدی رعنایی حاج مصطفی روحانی حاج روح الله بهمنی حاج امیر کرمانشاهی حاج میرزای محمدی حاج وحید گلستانی حاج سید امیر حسینی علی فانی حاج سید علی مومنی حاج امین مقدم حاج محمد کمیل حاج محمد حسین حدادیان حاج سعید پاشازاده حاج مقداد پیرحیاتی حاج محمد سهرابی حاج محمد فصولی کربلایی حاج فرهاد محمدی حاج ابوذر بیوکافی حاج سید محمد جوادی حاج سید محمد عاملی حاج وحید یوسفی حاج محمد یزدخواستی حاج مجتبی رمضانی کویتی پور حاج محسن صائمی حاج حسین رستمی مرحوم استاد محمدعلی کریم خانی حاج حسین باشی حاج مهدی وثیق حاج شیخ محمد ناصری سید علی حسینی حاج محمد امانی مرحوم محمدعلی چمنی حاج رضا قنبری حاج عبدالله شیران مرحوم استاد سلیم موذن زاده حاج علی اصغر ارغوان مرحوم حاج فیروز زیرک کار سید حسین قاضی سید مهدی حسینی استاد محسن فرهمند حاج احمد عثنی عشران حاج محمد احمدیان حاج صادق آهنگران حاج اکبر نوربهمنی سیدرضا میرجعفری سیدرضا تحویلدار ایمان کیوانی حاج محمدحسین عطائیان حاج حسن شالبافان حاج محمدصادق عبادی حاج علی عرب حاج علیرضا قزوه حاج آرش پیله وری حاج مهدی تقی خانی حاج یزدان ناصری حاج امیرحسن محمودی حاج حمید دادوندی حاج احمد نیکبختیان حاج امیرحسن سالاروند حاج هاشم سالار حسینی حاج ابراهیم رحیمی حاج محمد صمیمی حاج حمیدرضا قناعتیان حاج محسن عراقی حاج محسن طاهری حاج حسین ستوده حاج مهدی دقیقی حاج حسین رجبیه حاج رحیم ابراهیمی حاج حسین فخری حاج صادق حمزه حاج حسین هوشیار حاج حسین جعفری استاد رائفی پور حاج داوود احمدی نژاد مرحوم مرشد حسین پنجه پور حاج سید محمد حسینی حاج هادی گروسی حاج محمدرضا مختاریان حاج حسن کاشانی حاج وحید جلیلوند حاج حیدر منفرد حاج علی مهدوی نژاد حاج مرتضی امیری اسفندقه حاج حسین خلجی حاج وحید قاسمی حاج سید محمود علوی حاج سعید قانع حاج سید جعفر طباطبائی حاج حسین محمدی فام حاج هادی جان فدا حاج علی علیان حاج صادق کریمی حاج محسن توکلیان حاج محمد قربانخوانی حاج حسن رضا عبداللهی حاج مرشد میرزا مرحوم مرشد میرزا حاج مهدی اقدم نژاد شهید حسین معز غلامی حاج حسین رحمانی حاج علی اکبر سلحشور حاج محمد گرمابدری حاج محمد جواد احمدی حاج احمد اثنی عشران حاج جواد ابوالقاسمی حاج محمد مهدی اسماعیلی حاج محسن حسن زاده حاج اکبر بازوبند آیت الله سید محمدحسن طهرانی مجید رضانژاد محمدجواد توحیدی حاج یدالله محمدی مرحوم سید مهدی احمدی اصفهانی حاج محمود گرجی حاج رضا علی رضایی حاج جواد باقری حاج سید ابراهیم طاهریان حاج مسعود پیرایش حاج محمدرضا نوشه ور حاج حسن بیاتانی حاج علی اکبر زادفرج حاج علی جباری حاج علی کرمی حاج سعید خرازی حاج هادی ملک پور حاج حسن عطایی حاج محمد کریمی حاج محمد رستمی حاج جواد حیدری