یکی روز اهریمن کینه ساز

یکی روز اهریمن کینه ساز
به مسجد روان گشت بهر نماز
 
شه ناتوان را به همره ببرد
که سازد به چشم بزرگانش خرد
 
به فرمان او هر که بد روشناس
برفتند در جایگاه سپاس
 
چو آمد به محراب اندر نشست
خطیبی به فرمان آن خود پرست
 
برآمد به منبر چو ابلیس دون
خدا و نبی را ستود او فزون
 
به یزدان چو لختی نیایش نمود
به آل امیه ستایش نمود
 
وزان پس بسی زشتی و ناسزا
بگفتا به شیر خدا مرتضی (علیه السلام)
 
حسین (علیه السلام) را به زشتی سپس کرد یاد
بگفتا که بد کشتن او ز داد
 
چو بشنید این گفته ی نابکار
به پاخاست آن غیرت کردگار
 
خروشید بروی که خاموش باش
مکن کفر خود را ازین بیش فاش
 
به خشم آوری آفریننده را
که خوشنود سازی ز خود بنده را
 
تفو باد بر چون تو دنیا پرست
که بر دوزخت اهرمن رهبر است
 
بفرمود پس با یزید اشکبار
که این تخم زشت از تو آمد ببار
 
کنون بخش دستوری ام تا همی
برآیم بر این چوب ها من دمی
 
بگویم سخن لختی از دین و داد
که گردد خدا و پیغمبرش شاد
 
نپذیرفت بد گوهر ازوی، بگفت
همانجا بگو آنچه بتوان شنفت
 
بزرگان شامی به پا خاستند
بر بد کنش پوزش آراستند
 
که ماراست این خواهش از دیر باز
نیوشیم گفتار نغز حجاز
 
زگفتار نیکوی این خاندان
سخن ها روانست بر هر زبان
 
ازین کار بر تو نباشد غمی
که این ناتوان خطبه خواند دمی
 
زگفتار ایشان بجنباند سر
بگفتا خردتان نباشد مگر
 
همین کودک ناتوان کاینچنین
به چشم شما هست زار و حزین
 
رسد گر بر این چوب ها پای او
سخن گوید آنگونه کابای او
 
کند بهر ما زشت نامی پدید
که آن رو سیاهی نگردد سپید
 
بگفتند کاندیشه برخود مبند
چه آید از این کودک مستمند
 
بهل تا برآید به منبر که زود
بگیرد زبانش خود آید فرود
 
ستمگر چو ابرام ایشان بدید
بگفت آنچه خواهید زان سان کنید
 
برآمد به منبر خداوند دین
چو برعرش یزدان جان آفرین
 
خدا و نبی (صل الله علیه و آله) و علی (علیه السلام) را ستود
بدانسان کز آن شاه شایسته بود
 
وزان پس بفرمود کی مردمان
سپارید لختی به گفتم روان
 
از آن دوده ام من که ما را خدا
به شش چیز کرد از خلایق جدا
 
به هفت آفرین نیز مان برگزید
کز آنها یکی نیست درکس پدید
 
ز دانش به ما داد رخشندگی
دگر بردباری و بخشنده گی
 
زبانی سخنگو تنی زورمند
همان پایداری به پیش گزند
 
دگر مهر ما را به دل های پاک
نهان کرده چون گوهر تابناک
 
مر آن هفت کز آن برآریم نام
یکی آنکه از ماست خیرالانام
 
دگر فاطمه (سلام الله علیها) دخت آن سرفراز
دگر شیر یزدان شه اهل راز
 
دگر حمزه آن میر اهل قبول
که شمشیر حق بود و شیر رسول
 
دگر جعفر آن شاهباز جلال
که دادش خدا از زمرد دو بال
 
دگر آن دوشهزاده ی خوش سرشت
دو شاه جوانان اهل بهشت
 
حسن (علیه السلام) آن سرور دل مصطفی (صل الله علیه و آله)
و دیگر حسین (علیه السلام) آن شهید جفا
 
نداند مرا هرکه زین انجمن
بگویم که بشناسد او اصل من
 
منم پور آن شه که اهل صفا
بخوانند گه زمزمش گه صفا
 
منم زاده ی آنکه مکه و منا
بود نام او کو نهاد این بنا
 
منم پور زاده ی آنکه یکشب زفرش
به پشت براق اندر آمد به عرش
 
منم پور آن کش خدا تاج داد
به مهمانی خویش معراج داد
 
منم زاده ی آنکه هنگام بار
چنان گشت نزدیک با کردگار
 
که یک زه ببندند بردو کمان
وزان نیز نزدیکتر بی گمان
 
منم پور آنکس که اندر فلک
بشد پیشوا در نماز ملک
 
منم زاده ی آنکه روح الامین
پیام آورش بد ز جان آفرین
 
منم زاده ی احمد (صل الله علیه وآله) پاک جان
منم پور حیدر شه انس و جان
 
منم پور آنکس که از تیغ او
نهادند مردم به توحید رو
 
بزد در بر سیدالمرسلین
همی تیغ بر بینی مشرکین
 
گهی با دو نیزه گهی با دو تیغ
فرو ریخت خون بدان بیدریغ
 
به راه نبی کرد هجرت دو یار
دو ره کرد پیمان بدو استوار
 
به بدر و حنین آنچنان کردکار
که گویند ازو تا بود روزگار
 
از آندم که پیدا شد از مام خویش
نبودش به جز کیش اسلام کیش
 
من از آن نکو کار شاهم پسر
که بد وارث انبیا سر بسر
 
برآرنده ی بیخ بد خواه دین
فرازنده بیرق مسلمین
 
چراغ ره مردم راه جوی
به روی پرستندگان آبروی
 
ز بیم خدا روز و شب اشکبار
به پیش بلا کوه سان بردبار
 
سر پیشوایان ز آل و رسول
که با مهر او هست طاعت قبول
 
همان شه که جبریل بد یاورش
به هر کار میکال فرمان برش
 
شهی مرز اسلام را پاس دار
برآورده از جان دشمن دمار
 
قریشی نژادی که آن دودمان
ببالند ازو تا که باشد زمان
 
زکیش خدا ناوکی جان گسل
هلاک تن مرد پیمان گسل
 
پذیرای اسلام او شد نخست
زتیغ کجش هرکژی شد درست
 
دلش بود گنجی ز راز نهان
زبانش ز سر خرد ترجمان
 
یکی باغ بد، دانش او را نهال
همه بار او بینش لایزال
 
به ملک خدا شاه و فرمانروا
شده کار اسلام از او بانوا
 
دل و دست او شرم دریا و کان
خردمند و دانا و روشن روان
 
رخش بود اگر چند از روزه زرد
ولی شیر کوشنده بد در نبرد
 
بشد هر کجا از یلان کار زار
ازو یک تنه گشتشان کار زار
 
زمین گر پر از تیر و شمشیر بود
درآن بیشه آنشاه چون شیر بود
 
سواران مرد افکن تیغ زن
گریزان ازو گشته مانند زن
 
عرب را شهنشاه با داد او
نبی را پسر عم و داماد او
 
دو سبط نبی عرش را گوشوار
گهر بودشان زین در شاهوار
 
همین شه که گفتم نیای من است
علی نامش ازداور ذو المن است
 
همان نام مامم بود فاطمه (سلام الله علیها)
که بد بی سخن شاه زن ها همه
 
پرستنده ای همچو او درجهان
خدا را نبود آشکار و نهان
 
منم پور آن بضعه ی احمدی (صل الله علیه و آله)
که بد پاک از عیب ها سرمدی
 
منم پور آن شه که در نینوا
به مرگش بمویند مرغ هوا
 
به عشق خدایی سر و تاج داد
سراپرده ی خود به تاراج داد
 
بریدند لب تشنه از تن سرش
ربودند از دخترش زیورش
 
نمودند اهل حریمش اسیر
به بند ستم خواهرش دستگیر
 
منم پور آن شاه اهل جنان
که دشمن سرش را بزد بر سنان
 
بگرداند درکوی و بازارها
زکینه بسی داد آزارها
 
ازین گفتن پادشاه ز من
گرستند مرد و زن انجمن
 
چو آن شاه را نیک بشناختند
غو زاری از دل بر افراختند
 
چنان ناله برخاست از مردمان
که برخود بلرزید هفت آسمان
 
چو بشنید این بانگ و غوغای سخت
بترسید بر خویشتن تیره بخت
 
به تکبیرگو گفت وقت نماز
بشد تنگ و برخیز و قامت بساز
 
موذن چو الله اکبر بگفت
دل شاه گردید با درد جفت
 
بگفتا بزرگست پروردگار
وزو بگذری جمله خردند و خوار
 
موذن دگر باره بر زد ندا
که نبود خدایی به غیر از خدا
 
بگفتا بدین راز فرخنده شاه
بود جان و جسم و زبانم گواه
 
موذن پس آنگاه آواز داد
به نام پیمبر زبان برگشاد
 
بگفتا محمد (صل الله علیه وآله) رسول خداست
گزین بنده ی داور کبریاست
 
شه دین چو نام پیمبر شنید
سوی بد گهر نعره ای برکشید
 
که هان ای یزید این نیای من است
و یا خود نیای تو اهریمن است
 
نیای خود ار خوانی اش از دروغ
به نزدیک مردم نیایی فروغ
 
نیای من ار دانی اش پس چرا
پسندی به اولادش این ماجرا
 
کسی کز پی نام یزدان حی
ضرورت بود بردن نام وی
 
چرا ریختی خون فرزند او
بر انداختی پاک پیوند او
 
بدادی همه خاندانش به باد
نکردی ز اندرز او هیچ یاد
 
بگفت این و دستار از سرفکند
بگریید و گفتا به بانگ بلند
 
که ای مردم امروز در روزگار
به جز من بود از نبی یادگار
 
کسی هست جز من که گوید رسول
بود باب من وز وی آید قبول
 
اگر این درست است پس از چه روی
بباید ز من ریختن آبروی
 
ز بابم که بد سبط خیرالبشر
چرا باید ازکینه ببرید سر
 
زگفتار آن شاه از مردمان
برآمد غو گریه تا آسمان
 
چنان مسجد از گریه پرجوش گشت
که یک نیمه زان خلق بی هوش گشت
 
بد اختر چو این دید بر پای جست
بر افراشت از بهر تکبیر دست
 
خسان نیز یکسر به پا خاستند
بدو اقتدا را بیاراستند
 
ببین کاین پرستش چه بخشد ثمر
که خواهند ازآن خجلت دادگر
 
بسی از چنین بندگی به گناه
که سازند بر زشتی آن را پناه
 
کسی کش بد از خون یزدان وضو
نمازش به دوزخ در آرد به رو
 
به ایوان روانگشت بعد از نماز
در اندیشه از کار خود ماند باز
115
0
موضوعمدح | مصیبت کربلا امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان | امام سجاد (علیه السلام)
گریزمدح امیرالمومنین علی (علیه السلام) | مدح حضرت محمد مصطفی (صلی الله علیه و اله و سلم)
شاعرمیرزا احمد الهامی کرمانشاهی
قالبمثنوی
سبک پیشنهادیمدح و مرثیه
زبانفارسی
اشعار مرتبط با این شعر و مناسبت