ز بیمش سپهدار ناپاکزاد

ز بیمش سپهدار ناپاکزاد
بلرزید چون بید از تند باد
 
یکی تیره دل مرد خنجر زنی
هژیر دژ آگاه مردافکنی
 
که او ازرق بدگهر داشت نام
نژاد وی از مرز ویران شام
 
بد استاده چون کوه آهن زدور
نمی کرد رای نبرد از غرور
 
به بر خواند او را سپهدار شوم
به نیرنگ آهن دلش کرد موم
 
بدو گفت کای مرد با زور و فر
به سر پنجه و یال چون شیر نر
 
پر آوازه ی تست روی زمین
بدین یال و برز و برسهمگین
 
ز شاهنشه شامیان سالیان
بسی سود آید ترا بی زیان
 
به پاداش آن بخشش و خواسته
یکی کار کین را شو آراسته
 
برو زین دلاور بر آور دمار
مرا و سپه را دل آسوده دار
 
بدو گفت ازرق که در مصر و شام
به مردی چنانم بلندست نام
 
که با یک هزار از سواران کار
شمارندم انباز در روزگار
 
تو خواهی که نامم درآری به ننگ
ابا خردسالی فرستی به جنگ
 
به رزم یکی شیر مردم گمار
که گردد هنرهای من آشکار
 
زازرق عمر چون بدینسان شنفت
بدو خنده ی خشمگین کرد و گفت
 
چنانی که گفتی وزآن برتری
گواهم ترا اندرین داوری
 
ولیکن ازین دوده ی نامور
چنان چونکه باید نداری خبر
 
اگر نام این دودمان درابه کوه
بخوانند کوه از وی آید ستوه
 
ویا بر فلک در نوردد بهم
ویا بر به دریا خروشد زنم
 
همه با دلیری ز فرخنده مام
بزایند این دوده نیکنام
 
زکس این دلیری نیاموختند
ز حیدر به میراث اندوختند
 
تو مشمار بازیچه پیگارشان
ز نیروی یزدان بدان کارشان
 
از اینان یکی کودک خردسال
زما یک سپه مرد با سفت و یال
 
برو کانچه گفتم بیابی درست
اگر نه بهانه نبایدت جست
 
اگر زنده برگشتی ازاین جوان
زهر مرد افزونی اندر جهان
 
بگفتا نشاید به افسون وبند
مرا آوری پست نام بلند
 
بدین برز و بالا و این سفت ویال
نخواهم شدن پیش این خردسال
 
مرا چار پور است هریک دلیر
که رخ برنتابند از رزم شیر
 
فرستم به رزمش یکی زان چهار
که آید روا کام فرمانگزار
 
بگفت این و برگشت بر جای خویش
مهین زاده ی خویش را خواند پیش
 
برآراست او را به ساز ستیز
بگفتش که زی پهنه بشتاب نیز
 
سر این جوان را در آور به گرد
چو باد دمان سوی من باز گرد
 
مبادا که سست آوری کارزار
که نزد سپهبد شوم شرمسار
 
چو بشنید این، از پدر زشتخوی
به پیکار شهزاده آورد روی
 
هم از گرد ره بر جهانجو بتاخت
عنان درکشید وسنان برفراخت
 
چو شهزاده آن حمله از وی بدید
یکی نعره ای خشمگین بر کشید
 
بیفکند بر سینه ی نابکار
سنانی گزاینده مانند مار
 
ستمگر سپر داشت زآهن به دست
نشد کارگر نیزه درهم شکست
 
به خشم اندر آمد نبرده جوان
سنان را بیفکند و تیغ از میان
 
برآورد و بر بدگهر حمله کرد
همی خواست از وی بر آورد گرد
 
خم آورد هم نیزه یکسو فکند
کشید از میان آبداده پرند
 
سپر و برسر آورد داماد شاه
چو مه شد نهان زیر ابر سیاه
 
زتیغ بداختر سپر بردرید
سرتیغ بر دست قاسم رسید
 
شهنشاه زاده عنان گردکرد
بدانسوی میدان شد از پیش مرد
 
ز دستار یک لخت ببرید ودست
بدان لخت دستار محکم ببست
 
چو این دید یک تن ز یاران شاه
بیامد دمان سوی آوردگاه
 
یکی اسپر آوردش از شهریار
چو گردون ز سیاره گوهر نگار
 
سپر بستد و تاخت زی همنبرد
بگردید با تیغ برگرد مرد
 
زنو زاده ی ازرق کینه خواه
برآهیخت تیغی به فرزند شاه
 
به ناگه چمان چرمه اش کرد رم
سوار از چپ وراست بگرفت خم
 
تهی شد ز سر خود و از پا رکیب
در آمد ز پشت هیون برنشیب
 
چو آن دید شهزاده شد گرم تاز
بدو کرد دست دلیری دراز
 
بپیچد موی سرش را به دست
برآوردش از جایگاه نشست
 
همی تاخت پوینده ی خویش را
همی برد با خود بد اندیش را
 
در آن گرمی اش برزمین زد چنان
که در پیکرش خرد شد استخوان
 
به خونش همه پهنه آلوده کرد
تنش با تک باره فرسوده کرد
 
سنان و پرند آورش برگرفت
مبارزه طلب کردن از سر گرفت
 
به جامه در ازرق بیفکند چاک
بپاشید بر فرق خود تیره خاک
 
دگر پور خود را سلیحی گزین
بداد و فرستاد زی دشت کین
 
مگر کین رفته بجوید همی
ز رخ گرد ننگش بشوید همی
 
بد اختر چو آمد سوی رزمگاه
برآورد آوا به داماد شاه
 
که کشتی جوانی سرافراز را
دلیری یلی ناوک انداز را
 
که درشام چونان سواری نبود
به خونش کنم روی بختت کبود
 
بدو گفت فرزند ضرغام دین
چه مویی ز سوک برادر چنین؟
 
هم ایدون بر او روانت کنم
به دوزخ درون میهمانت کنم
 
بگفت این و بر وی بغرید سخت
سر از پای گم کرده شوریده بخت
 
چنان نیزه ای زد به پهلوی او
که نوکش برون جست زانسوی او
 
تهی گشت از اهرمن روزگار
درافتاد بر دشت پیکار خوار
 
دگر باره زآنان هماورد خواست
بزد بانک بر لشگر و مرد خواست
 
سیم پور ازرق درآمد ز جای
بیامد سوی شیر رزم آزمای
 
هم ازگرد ره سبط خیرالامم
مراو را به یک نیزه زد بر شکم
 
کش ازپشت بگذشت نوک سنان
برون شد زدست بد اختر عنان
 
درآمد ز پشت تکاور به خاک
پدر شد به سوک وی اندوهناک
 
چو این چارمین پور ازرق بدید
بدان کشته گان جامه برتن درید
 
تکاور به میدان ناورد راند
جوان را به دشنام لختی بخواند
 
چو با آن سرافراز شد روبرو
بیفکند پیچان سنان سوی او
 
شهنشاه زاده ندادش امان
بدو تاخت توسن چو باد دمان
 
بزد تیغ و از پیکرش دست راست
بیفکند وزان پهنه فریاد خاست
 
عنان را بپیچید نامرد ازو
سوی ازرق بد گهر کرد رو
 
همی رفت و خون می چکید از برش
زره پر زخون ونگون مغفرش
 
به نزد سپاه آمد و جان سپرد
روانش خدا سوی دوزخ ببرد
 
ز ازرق چو شد کشته آن چار پور
هش از مغز او گشت یکباره دور
 
همی از زنخ کند ریش پلید
گرازانه آوا ز دل بر کشید
 
همی گفت کز زاده ی بوتراب
مرا خانه ی دودمان شد خراب
 
چو کوهی ز آهن بر آمد به زین
هیون تاخت در دشت کین خشمگین
 
به آیینه ی روی فرزند شاه
چو شد روبرو گفت آن کینه خواه
 
که ای هاشمی کودک نامور
بکشتی زمن چار نامی پسر
 
که همتای هر یک به مردی نبود
ز تاری سواران با کبر و خود
 
هم ایدون به خون درکشم پیکرت
ز مرگت بسوزم دل مادرت
 
بغرید مردانه هاشم نژاد
که ای بد گهر مردناپاکزاد
 
چه نالی تو بر چار فرزند خویش
چه سوزی به داغ جگر بند خویش
 
غم خویش خور سوک ایشان مدار
که اینک سرآرم تو را روزگار
 
به ناگاه چشم خداوند دین
به ازرق فتاد اندر آن دشت کین
 
که یکران به رزم جوان تاخته
سنان دلیری برافراخته
 
به پور برادر بترسید سخت
فرو ریخت خون از مژه لخت لخت
 
برآورد گریان دو دست نیاز
به درگاه داد آور چاره ساز
 
بگفت ای خدای بی انباز من
که هستی نیوشنده ی راز من
 
در این کارزارش یکی یار باش
یتیم حسن (علیه السلام) را نگهدار باش
 
بده چیره دستیش بردشمنا
به مرگش مسوزان روان منا
 
خدایا ببخشا جوانیش را
میاور به سر زندگانیش را
 
دراین گفتگو بود فرخنده شاه
که ناگه خروش آمد از رزمگاه
 
سنان یلی کرد ازرق دراز
سوی مینمه قاسم سرفراز
 
گران کرد قاسم رکاب سمند
سبک نیزه بر نیزه ی او فکند
 
چو اندر میان طعن چندی گذشت
رخ ازرق از خشم چون قیر گشت
 
سنانی بزد بر بر اسب مرد
که ماند او پیاده به دشت نبرد
 
یکی اسب زرینه بر گستوان
شهنشه فرستاد بهر جوان
 
جوان زد بن نیزه را برزمین
چو پران تذروی در آمد به زین
 
خروشان سوی ازرق آورد روی
بدو حمله ور گشت پرخاشجوی
 
به دست دویل شد دو تیغ آخته
دو بازو به جنگ آمد افراخته
 
که از بیم شیر فلک باخت رنگ
بیفکند بهرام خنجر زچنگ
 
چو بر تیغ بگشود چشم
هم آورد بد گوهر آمد به خشم
 
بگفت این پرند آور آبدار
خود از کشته پور من است ای سوار
 
به زهر آب خورده است این تیغ تیز
که با وی همی جست خواهی ستیز
 
بدو گفت شهزاده ی نامدار
بدین سرفشان تیغ زهر آبدار
 
هم ایدون فرستمت سوی پسر
که مهمانش گردد به دوزخ پدر
 
ازین تیغ نوشانمت زهر مرگ
کفن سازمت آهنین ساز وبرگ
 
نبیند سرت زین سپس خود جنگ
نه ترکش به کار آیدت نی خدنگ
 
بسایم چو افتد ز زین پیکرت
به نعل سم باره آهن سرت
 
شنیدستم این ازسواران کار
که هشیار مردی تو در کارزار
 
بسی از فنون نبرد آگهی
کنون بینمت مغز ازهش تهی
 
ابرباره ناکرده تنگ استوار
چرا تاختی سوی جنگ ای سوار
 
یکی درنگر تنگ بگسسته را
ابر باره ستوار نابسته را
 
خم آورد بال ازرق بد گهر
که برتنگ توسن گشاید نظر
 
ندادش مجال آسمان یلی
بیفراشت بازو چو جدش علی (علیه السلام)
 
بزد تیغ و کرد از میانش دونیم
سپه را همه گشت دل پر زبیم
 
بدو از جهان آفرین آفرین
رسید از بلند آسمان بر زمین
 
شهنشه فرستاد وی را درود
وزان زخم مردانه او را ستود
 
چو از زین فتاد آن دو نیمه سوار
شد او را یله باره ی راهوار
 
بر آن نامور باره ی تیزگام
زر آموده زین و ستام و لگام
 
گزین پور سبط رسول امین
بزد آن بن نیزه را بر زمین
 
بجست از بر باره ی راهوار
برآب اسب زرینه زین شد سوار
 
یدک ساخت اسب خود و سوی شاه
به پیروزی آمد از آن رزمگاه
 
چو پیش آمد از باره گی شد فرمود
دو رخ بر رکاب شهنشاه سود
 
ز رخ سودنش بررکاب هیون
رکاب آهنین بود شد سیمگون
 
همی گفت زار ای شه نینوای
جهان را خداوند فرمانروای
 
از این رزمگه سرفراز آمدم
بکشتم بسی خصم وباز آمدم
 
چو ارزق دلیری فکندم به خاک
نمودم برو، جوشنش چاک چاک
 
فکندم در این پهنه پیکرش را
همان چار پور دلاورش را
 
به پاداش این خدمت ای شهریار
یکی جرعه آبم بده خوشگوار
 
که از تشنگی در تنم تاب نیست
بخواهم کنون مردن ار آب نیست
 
تو آب آفرین من چنین تشنه لب
دهم جان دراین کارزار ای عجب
 
شهنشه چو دید آنهمه لابه اش
ز مژگان به رخسار خونابه اش
 
سرتاجدار اندر افکند زیر
زمین را نمود از سر شک آبگیر
 
بگفت ای زرویت دلم شاد کام
نکو جستی امروز در جنگ نام
 
هزار آفرین بر دلیریت باد
بدان پنجه و زور شیریت باد
 
روان منت برخی جان شود
ز کار تو خشنود یزدان شود
 
چه سازم که در دست من آب نیست
ز شرم تو در تن مرا تاب نیست
 
دم دیگرت ساقی سلسبیل
به مینو کند آب کوثر سبیل
 
دم آخرین است لختی بچم
به بدرود غمدیده گان حرم
 
کزین رزم دیگر نیایی تو باز
نسازد کسی دیده سوی تو باز
117
0
موضوعمدح حضرت قاسم ابن الحسن (علیه السلام)
گریزعاشورا امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان | مدح امام حسن مجتبی (علیه السلام)
شاعرمیرزا احمد الهامی کرمانشاهی
قالبمثنوی
سبک پیشنهادیرجز خوانی,مدح و مرثیه
زبانفارسی
اشعار مرتبط با این شعر و مناسبت