چون در آن دشت بلا افکند یار

چون در آن دشت بلا افکند یار
کرد از بیگانگان خالی دیار
 
عاشر ماه محرم شامگاه
شد بمنبر باز شاه کم سپاه
 
یاورانش گرد او گشتند جمع
راست چون پروانگان بر دور شمع
 
خواهران شاه نظاره ز پی
چون بنات النعش بر گرد جدی
 
رو بیاران کرد و در گفتار شد
حقه یاقوت گوهر بار شد
 
بعد تحمید و درود آنشاه راد
گفت یاران مرگ رو بر ما نهاد
 
این حسین و این زمین کربلاست
سوی تا سو تیر باران بلا است
 
بوی خون آید از اینکهسار دشت
باز گردد هر که خواهد بازگشت
 
هر که او را تاب تیغ و تیر نیست
باز گردد پای در زنجیر نیست
 
این شب و ایندشت پهناور به پیش
باز گیرید ای رفیقان رخت خویش
 
کار این قوم جفا جو با من است
هر که جز من زینکشاکش ایمن است
 
من ز تنهائی نیم یاران ملول
واهلیدم اندر این دشت مهول
 
واهلیدم هین ز من یک سو شوید
راست زانو کامدید آن سو روید
 
واهلیدم اندرین دریای خون
تا کنم زانوی دریا سر برون
 
بسته ایم عهدی من و شاه وجود
واهلیدم تا روم آنجا که بود
 
شاد زی شاد ای زمین کربلا
این من و این تیر باران بلا
 
سوی تو با شوق دیدار آمدم
بردم اینجا بوئی از یار آمدم
 
آمدم تا جسم و جان قربان کنم
منزل آنسوتر ز جسم و جان کنم
 
آمدم تا دست و پا در خون کنم
کاینچنین خواهد نگار مهوشم
 
آمدم کز عهد در لب تر کنم
با لب خنجر حدیث از سر کنم
 
پس روید ای همرهان زین بزم زه
بزم جانان خلوت از اغیار به
 
لیک هر سو روی بیتابید ای فریق
دورتر رانید از این دشت سحیق
 
کانکه فردا اندرین دشت مهول
بشنود فریاد احفاد رسول
 
تن زند از یاری از خبث سرشت
در قیامت نشنود بوی بهشت
 
رفت بر سر چون حدیث شهریار
شد برون اغیار باقی ماند یار
 
عشق از اول سرکش و خوبی بود
تا گریزد هر که بیرونی بود
 
گفت یاران کای حیات جان ما
دردهای عشق تو درمان ما
 
رشتۀ جانهای ما در دست تست
هستی ما را وجود از هست تست
 
سایه از خور چون تواند شد جدا
با خود از صوتی جدا افتد صدا
 
زنده بیجان کی تواند کر ز بست
زندگی را بی تو خون باید گریست
 
ما بساحل خفته و تو غرق خون
لاو حق البیت هذا لایکون
 
کاش ما را صد هزاران جان بدی
تا نثار جلوۀ جانان بدی
 
گر رود از ما دو صد جان باک نیست
تو بمان ای آنکه چونتو پاک نیست
 
هین مران ای پادشاه را سنان
این سگان پیر را از آستان
 
در بروی ما مبند ای شهریار
خلوت از اغیار باید نی زیار
 
جان کلافه ما عجوز عشق کیش
یوسفا از ما مگردان روی خویش
 
ما به بیداری هوس گم نیستیم
ناز پرورد تنعم نیستیم
 
ما به آه خشک و چشم تر خوشیم
یونس آب و خلیل آتشیم
 
اندرین دشت بلا تا پا زدیم
پای بر دنیا و ما فیها زدیم
 
چون شهنشه دید حسن عهدشان
وان بکار جان سپاری جهدشان
 
پرده از دیدار یک یک باز هشت
جای شان بنمود در باغ بهشت
 
حوریان دیدند در وی صف بصف
سر برون آورده یکسر ار غرف
 
کاندرا که چشم بر راه تو ایم
مشتری روی چون ماه تو ایم
 
ای تو ما را ماه و ما برجیس تو
تو سلیمانی و ما بلقیس تو
 
ای سلیمان هین سوی بلقیس شو
همچو رامین در وثاق ویس شو
 
یوسفا باز آی از این زندان زفت
که زلیخا را شکیب از دست رفت
 
اندرا کز عشق مفتون توایم
گر چه لیلائیم و مجنون توایم
 
زان سپس شه خواند مردی را بپیش
بر کف او برنهاد انگشت خویش
 
شد روان زاندست آبی خوشگوار
جمله نوشیدند اصحاب کبار
 
اندر آنشب که شب عاشور بود
ماه تا ماهی سراسر شور بود
 
شاه دین در خیمه با اصحاب راد
در نیاز و راز با رب العباد
 
کوفیان در نقض آن عهد نخست
سرخوش از پیمانۀ پیمان سست
 
شمر دون سرمست صهبای غرور
شاه دین سرشار مینای حضور
 
پور سعد از ذوق ری سرگرم مست
شاه از اقلیم هستی شسته دست
 
زینب آن در دانه درج شرف
از دو چشم تر در افشان چون صدف
 
دیدۀ لیلی ز دیدار پسر
کرده دامن پر گل از لخت جگر
 
مادر قاسم ز بهر حجله گاه
کرده روشن شمعها از دود آه
 
شربت بیمار خون جام دل
شیر پستان از لب اصغر خجل
79
0
موضوعورود به کربلا | شب عاشورا ، سخنان امام حسین ، سخنان حضرت زینب امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان | امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان
گریز
شاعرنیر تبریزی
قالبمثنوی
سبک پیشنهادیروضه,نوحه
زبانفارسی
اشعار مرتبط با این شعر و مناسبت