- صفحه اصلی
- قمرٌ مضى لا للقِتالْ
قمرٌ مضى لا للقِتالْ
قمرٌ مضى لا للقِتالْ، یأتی بماءٍ للعِیالْ
ماه به راه افتاد، اما نه برای نبرد؛ رفت تا آبی برای حرم بیاورد
سَیغیبُ عنُهم بُرهةً، ویعودُ بالحُبِّ الزُلالْ
برای دقایقی از حرم دور میشود، و با عشقی زلال (آب) برمیگردد
رَکِبَ الأصیلةَ بعدَما، قالت سُکینَةُ، ثمّ قالْ
سوار اسبش شد، بعد از آنکه، سکینه از او طلب آب کرد. سپس گفت:
خَسِئَ الظَّما یُضنیکُمُ، وأنا ابنُ سقـّاءِ الجِبالْ
تشنگی شما را از پا در نخواهد آورد، تا وقتی که من، پسر ساقی کوهها هستم
و حُسینُ یَتبَعُ خَطوَهُ، فهوَ البقیّةُ والرِّجالْ
و حسین، به راه رفتن او مینگرد؛ چرا که او باقیمانده مردان لشکر اوست
و یَرى الأَصیلةَ رفرَفَتْ، لَکَأَنّها طَیرُ الخَیالْ
و دید که گویی اسب عباس از جا کنده شد، انگار که پرنده خیال بود
ألَعلَّها جُنَّت بهِ، و غَدَت تُهَمهِمُ فی اخْتیالْ
انگار که اسب با سوار شدن عباس به جنون رسید و با غرور شیهه کشید
لکنَّ عَنْ عینِ الوَلیْ، أخفَتْهُ قارِعَةُ النِّزالْ
اما جنگ بسیار، او را از چشم ولی دور ساخت
وصَلَ الجمیلُ فُراتَهُ، والقِربَةَ العُظمى أمالْ
ماه زیبا [ی بنی هاشم] به فرات رسید، و مشک بزرگ را خم کرد
یا ماءُ لا تَلْمعْ فقد، ذَکَّرتَنی یومَ الرِّحالْ
[و فرمود:] موج مزن آب فرات... زیرا مرا به یاد روز سفر از مدینه انداختی
فی دَمْعَتَیْ أمّی و قد، أخْفَت بها ما لا یُقالْ
آن روز که در اشکهای مادرم، سخنان ناگفتهای بود که میگفت:
مُتْ یا بنَیَّ ولا تَعُدْ، و لِزَینبٍ اَخفِ الظِّلالْ
پسرم بمیر و برنگرد! و و نگذار کسی حتی سایهی زینب را ببیند
قامَ الجمیلُ عن الفراتِ، وعَینَهُ فیهِمْ أَجالْ
آن ماه زیبا از کنار فرات برخاست، و با نگاهش دشمنان را برانداز کرد
سَهمٌ أَتى، منهُ بَرى، عیناً، فَشَدَّ على القِتالْ
تیری آمد و به یک چشم عباس نشست، پس عزم نبرد کرد
قَطَعوا یَمینَیْ حیدَرٍ، والثَّغرُ یَهْمِسُ فی ابتهالْ
دو دست حیدریاش را بریدند، اما او اینگونه مناجات میکرد
واللهِ لو قَطَّعتُمُ، مِنّی الیمینَ معَ الشِّمالْ
به خدا سوگند اگر دست راست و چپم را جدا کنید
إنّی أَذودُ عنِ الوَلیْ، سُلطانِ أَربابِ الجمالْ
من از ولی دفاع میکنم، که سلطان بزرگان زیبایی است
أنا إبنُ مَن فی حَقِّهِ، أُنزِلنَ آیاتُ الکمالْ
من فرزند کسی هستم، که آیههای کمال در حق او نازل شد
أنا إبنُ من کفٌّ لَهُ، رُفِعَتْ بها السَّبعُ الثِّقالْ
من پسر کسی هستم که خدا با دست او، آسمانهای هفتگانه را رفیع کرد
أنا إبنُ من فی حبِّهِ، میزانُ أولادِ الحَلالْ
من فرزند کسی هستم که محبت او، میزان حلال زادگی است
أنا إبنُ قتّالِ العرَبْ، أنا إبنُ کشّافِ الکُرَبْ
من پسر کُشندهی پهلوانان عربم، من پسر برطرف کنندهی مصیبتهایم
أنا من ضرَبْ، أنا من غلَبْ
من کسی هستم که ضربه زد، من کسی هستم که پیروز شد
أنا إبنُ من سمّتهُ فاطِمُ حیدرَه
من پسر کسی هستم که مادرش او را حیدر نام نهاد
أنا من حَمَلْتُ البیرَقَ، أنا ذولفِقارٌ شَقشَقَ
من کسی هستم که بیرق [حسین (ع)] را به دوش دارم. من ذوالفقار پرچکاچکم
أنا من سَقى، أنا من رَقى
من ساقی هستم، من کسی هستم که بالا رفت
أنا من دعاهُ علیُّ سَبْعَ القَنْطَره
من همانم که علی (ع) شیر یلش نامید
وإذا بسَهمٍ جاءَهُ، و لِماءِ قِربَتِهِ أَسالْ
ناگهان تیری آمد، و آب مشک جاری شد
ما لِلحُسینِ و قد رأَى، علَماً بِکَفِّ البَدرِ مالْ
چه حالی داشت حسین (ع) وقتی که دید. علم در دست ماه به زمین مایل شد
و هَوى الجَمیلُ على الثَّرى، فَتَلَقَّتِ الوَجهَ الرِّمالْ
آن زیبارو به زمین افتاد، و چهرهاش خاک آلوده شد
أخی یا حُسینُ أنا هُنا، أدرِکْ أخاکَ على عُجالْ
ای برادرم حسین! من اینجایم، زود برادرت را دریاب
فدنا الحُسینُ و ضَمَّهُ، لِـیَرى أخاهُ بأَیِّ حالْ
حسین(ع) نزدیک شد و او را در آغوش گرفت تا هر طور شده برادرش را ببیند
شَدَّ الجَمیلُ بعُنقِهِ، عن حِجرِهِ، و بکى و قالْ
ماه بنی هاشم، گردنش را در آغوش حسین تکان داد و گریست و فرمود:
أفدیکَ، بعدَ هُنیهَةٍ، من ذا یَضُمُّکَ یابنَ آلْ
من به فدای تو، اندکی دیگر چه کسی تو را به آغوش میگیرد ای پسر رسول خدا
عبّاسُ یا نورَ الوَفا، بی عندَ قَتْلی لا تُبالْ
[حسین (ع) فرمود:] ای عباس، ای نور وفاداری، نگران کشته شدن من نباش!
إنَّ السّما سَتَضُمُّنی، رأساً على رُمحٍ یُشالْ
آسمان مرا در آغوش خواهد گرفت، هنگامی که سر من بر نیزه میرود
عادَ الإمامُ و ظَهرُهُ، قوسٌ یَشُدُّ عَلَی النِّبال
امام به خیمه بازگشت در حالی که پشتش، چون کمانی کشیده خمیده بود
فرأته زینبُ یا اخی، ما لی أراک على ارتحال
زینب که او را دید، گفت برادرم! چه اتفاقی افتاده که تو را در حال مرگ میبینم
شُدِّی إزارَکِ للسِّبا، یا نِعْم رَبـَّات الحِجال
[امام حسین (ع) فرمود: یا زینب] خودت را (پیراهنت را) برای اسارت آماده کن، ای بهترین سرپرست زنان و دختران
عباسُ أیْتَمَنا مَعاً، و أنا قتیلٌ لا مُحال
عباس هر دوی ما را یتیم کرد و [با رفتن او] بیتردید، من هم کشته خواهم شد.