درآن روز تا شام آن هردوتن

درآن روز تا شام آن هردوتن
غنودند درخان آن نیک زن
 
مرآن زن یکی شوی خود کام داشت
که اوحارث بدگهر نام داشت
 
زابلیس بد فتنه انگیزتر
زفرمانده ی کوفه خونریزتر
 
بدی جوهر شمرومغز یزید
که نفرین زدادار بادش مزید
 
زخاراش سنگین دلش سخت تر
زهر بخت برگشته بدبخت تر
 
تو پنداشتی زاده اهریمنش
سرشته خدا بهر دوزخ تنش
 
نبود آن دم آن بد رگ کینه ساز
که بانو دو مهمانش آمد فراز
 
مه نو چو با خنجر آبدار
شبانگه سرخود ببرید خوار
 
زن پارسا پیش از آن کان پیلد
به کوی خود از برزن آید پدید
 
خورش هر چه درخانه آماده بود
بر کودکان رفت و آورد زود
 
چه خوردند زان اندکی کودکان
بگسترد بستر به دیگر مکان
 
به بستر غنودند آن هردوتن
به خلوتگه خود روان گشت زن
 
بنالید کای غیب دان کردگار
زن شوی من این راز پوشیده دار
 
چو پاسی ازآن تیره شب درگذشت
سوی خانه حارث بیامد ز دشت
 
به دل مستمند و به بالا نوان
رخ ازخشم پر چین و تن ناتوان
 
ابر پشت بنهاده زین هیون
به خلوتگه بانو آمد درون
 
خروشان و جوشان و زار و نژند
زپشت خود آن زین به یکسو فکند
 
همی گفت افسوس وزد کف به کف
همی آمد و رفت درهر طرف
 
گهی لب بخائید وگه پشت دست
گهی ایستاد وگهی می نشست
 
بلرزید چون روی او دید زن
چو از باد سرو سهی درچمن
 
بدو گفت کای مرد پرخاشجوی
کجا بودی امروز با من من بگوی؟
 
هم ایدون که زی خانه برگشته ای
چنین از چه آسیمه سرگشته ای؟
 
رسیدی چنین از کجا مستمند
به پشت اندرت زین تازی سمند
 
سوارا چرا آمدی بی ستور
پیاده سپردی یکی راه دور
 
بگفتش: زمن هیچ پاسخ مجوی
سبک بهر آوردن خان بپوی
 
بدوگفت بانو ز رنج دراز
یکی با من ای مرد بگشای راز
 
بگفتا که آن هاشمی زاده گان
که بودی پرستارشان روزبان
 
ز زندان کوفه برون تاختند
به یثرب بر آهنگ ره ساختند
 
چنین گفت فرمانده ی این دیار
که هرکه آن دو را دست بربسته خوار
 
بیارد دهم هر چه خواهد بدوی
بیفزایمش نزد خود آبروی
 
من این چون شنیدم سبک تاختم
به هر سوی اسب اندر انداختم
 
تنم خسته و باره شد ناتوان
ندیدم نشان زآندو زیبا جوان
 
برفت از تنم توش و ازدل شکیب
نشد از اسیری پشیزی نصیب
 
بگفت این وزد نعره ی خشمناک
گرازانه بنهاد پهلو به خاک
 
نزد دم زبیمش زن ناتوان
برفت و بیاورد و بنهاد خان
 
بگفتمش به نرمی زحق شرم دار
تو را با کسان پیمبر چه کار؟
 
بر آشفت سنگین دل کینه جوی
خروشید بروی که یاوه مگوی
 
زنان را به کردار مردان چه کار
زبیهوده گفتن زبان بسته دار
 
چو گفت این شکم خواره ی بدمنش
به خوردن تهی کرد خان از خورش
 
به بستر سپس با دلی پر هراس
غنود آن ستمگر چو گاو خراس
 
چو نیمی گذشت از شب دیوسار
جهان چون دل اهرمن گشت تار
 
دو شهزاده از خواب برخاستند
به آه و فغان مویه آراستند
 
کشیدند از بربط دل خروش
بد انسان که رفت ازسر چرخ هوش
 
همی این بدان آن بدین می گریست
بدان دو سپهر و زمین می گریست
 
محمد که مهتر برادر بدی
نکو خوی و فرخنده گوهر بدی
 
به کهتر برادر براهیم گفت
که ما را همانا شده مرگ جفت
 
چنین دید هوش من امشب به خواب
به خرم جنان روی فرخنده باب
 
که با پاک پیغمبر و مرتضی
درگ بانوی خلد خیرالنساء
 
خرامان به گلزار مینو بدند
زهر سوی و هر در سخنگو بدند
 
پیمبر چو بر چهر ما بنگریست
دلش گشت غمگین و لختی گریست
 
چنین گفت با مهربان بابمان
که چون می شدی سوی مینو چمان
 
چرا این دو فرزند فرخ نژاد
به همره نیاوردی ای پاکزاد؟
 
بدو گفت بابم که ای رهنما
دگر شب شوند این دو مهمان ما
 
همانا که کوتاه شد زنده گی
سرآمد به ما روز و پاینده گی
 
براهیم این راز از او چون شنفت
به الماس مژگان در اشک سفت
 
بدو گفت کای یادگار پدر
به یکتا جهاندار پیروزگر
 
که دیدم من امشب همین خواب را
ازآن ریزم ازدیده خوناب را
 
بیا تا بنالیم هردو به هم
درین نیمه شب تا گه صبحدم
 
خزیدند هردو در آغوش هم
نهادند سربه سر دوش هم
 
چو اندر قفس کرده مرغان زار
فغان برزدند از دل داغدار
 
شد از بخت خوابیده ی آن دو تن
سراسیمه بیدار زشت اهرمن
 
به زن گفت: این بانگ فریاد چیست؟
دراین نیم شب این خروشنده کیست؟
 
فرو مانده بانو زگفتار شوی
ندانست پاسخ چه گوید بدوی
 
زجا جست زشت اختر بد گهر
که شاید به دست آورد مویه گر
 
دمان نزد شهزاده گان چون رسید
دو اختر به یک برج رخشنده دید
 
بگفتا: شما از نژاد که اید؟
درین خانه پنهان برای چه اید؟
 
درین نیم شب ناله تان بهر کیست؟
بدینگونه فریاد بیهوده چیست؟
 
بگفتند آن کودکان جمیل
زآل رسولیم و نسل عقیل
 
پدرمان بدی مسلم نامدار
که درکوفه شد کشته بی غمگسار
 
چو حارث زشهزادگان این شنید
به خود گفت صبح امیدم دمید
 
ز پی آنچه راسخت بشتافتم
به هامون درین خانه اش یافتم
 
دو گیسوی مشکینشان چون زره
گرفت و بتابید و برزد گره
 
مر آن نورسان را برون از سرای
نمود آن ستمگستر تیره را ی
 
درآن شب همی تا گه صبحدم
بدند آن دو تن مویه ساز و دژم
 
چه سر زد خور از پرده ی لاجورد
زمین شد به کردار یاقوت زرد
 
ستمکار حارث کمندی به دست
بهم برد و بازوی طفلان ببست
 
سپس زی فرات آمد او رهسپر
ابا کودکان و غلام و پسر
 
شد از کرده ی شوی زن درشگفت
خروشان به دنبالشان ره گرفت
 
بدو گفت کز داور آزرم دار
ز پیغمبر راستیم شرم دار
 
نه این کودکان زآل پیغمبرند
دو نوباوه از گلشن حیدرند
 
نه این هر دو مهمان خوان تواند
زهر بد همی درامان تواند
 
تو را اینچنین زشت کردار چیست؟
ستم بر به مهمان سزاوار نیست
 
بتابید ازو شوی از دین بری
ز بانو نپذیرفت پوزشگری
 
کشان برد دژخیم نا هوشمند
سوی رود بار آن دو سرو بلند
 
که از خونشان خاک مرجان کند
دو جان را تن خسته بیجان کند
 
غلام نکو خوی از پیش خواند
بدین گونه با او سخن باز راند
 
که این تیغ برنده بستان زمن
جداکن ز پیکر سراین دو تن
 
زبیدادگر خواجه در –دم غلام
گرفت آبگون تیغ و برداشت گام
 
که اندر لب رود آب روان
زپای اندرآرد دو سرو جوان
 
به ره بر یکی زان دو تن بی پناه
چنین گفت با آن غلام سیاه
 
که ای نکیخو مرد فرخ جمال
تورا چهره ماند به چهر بلال
 
بدو گفت آن بنده ی پاکزاد
که از آتش دوزخ آزاد باد
 
که برگو – شما از نژاد که اید؟
شناسا به فرخ بلال از چه اید؟
 
محمد چنین پاسخش داد باز
که ماییم شهزاده گان حجاز
 
زمسلم دو پور گرانمایه ایم
که مهر افسر و آسمان پایه ایم
 
بلال نکو رو که فرخنده بود
خداوند مارا یکی بنده بود
 
غلام این سخن ها چو زو کرد گوش
به تن جامه بدرید و برزد خروش
 
بیفکند شمشیر و بنهاد روی
به پای دو شهزاده ی نیکخوی
 
به زاری بگفت ای دو فرخ تبار
زپیغمبر هاشمی یادگار
 
نخواهم که در هر دو گیتی سیاه
شود رویم ازشومی این گناه
 
سرازخاک برداشت پس با شتاب
گذر کرد چون باد از روی آب
 
بدو بد گهرخواجه زد نعره سخت
که ای تیره رو بنده ی شوربخت
 
چرا رخ ز فرمان من تافتی؟
ازیدر بدان سوی بشتافتی؟
 
بگفتش که روی از تو برتافتن
به ازخشم یزدان به خود یافتن
 
نیاید زمن هرگز این کار بد
تو را زیبد این رسم و هنجار بد
 
بد اختر چو از بنده شد نا امید
به فرزانه فرزند خود بنگرید
 
بدو گفت کای پور فرمان پذیر
زدست پدر تیغ بران بگیر
 
جدا کن سراین دو موینده زود
بینداز تنشان درین ژرف رود
 
پسر تیغ از آن زشت گوهر گرفت
پی کشتن آن دو ره بر گرفت
 
بگفتش یکی زان دو طفل یتیم
که من بر تو ترسم زنار جحیم
 
جوانی ستم برجوانان مکن
که چرخت کند شاخ هستی زبن
 
به خویشان پیغمبر خویشتن
مورز ای جوان کین و بشنو سخن
 
چو آن هردو را پورحارث شناخت
بدان سوی آب از برباب تاخت
 
بدو بر خروشید از کین پدر
که نفرین رسادا به چونین پسر
 
سبک تیغ بگرفت آن بدگمان
روان گشت از خشم زی کودکان
 
ازو سخت طفلان هراسان شدند
به جان و تن خویش ترسان شدند
 
ز چشم اشک خونین فرو ربختند
به دامان حارث درآویختند
 
که ای شیخ مارا به بازار بر
غلامانه بفروش و باز آر زر
 
بگفت ار بدین سان کنم بی بها
شما را کنند از کف من رها
 
بگفتند کاین گفت ما در پذیر
ببر زنده ما را به نزد امیر
 
بگفتا نخواهم چنین کار کرد
کی این کار مرد هشیوار کرد؟
 
ازیرا که یاران شیر خدا
برهتان کنند ازکف من رها
 
بگفتند ما خویش پیغمبریم (ص)
قریشیلقب هاشمی گوهریم
 
میازار پیوستگان رسول (ص)
مکش کینه از بستگان رسول (ص)
 
بگفتا شما را نه پیوستگی است
به پیغمبر پاک و نی بستگی است
 
بگفتند بگذار لختی که ما
پرستش گر آییم نزد خدا
 
دمی بازدست نیاز آوریم
به جا یک دو رکعت نماز آوریم
 
بگفتا فرازید دست نیاز
گذارید چندان که شاید نماز
 
نماز آن دو نورس چو بگذاشتند
به پوزشگری دست برداشتند
 
که ای دادگر داور مهربان
به هم رشته پیوند روز و شبان
 
بده کیفر بد به روز شمار
بدین مرد سنگیندل نابکار
 
به جان آتش دوزخش بر فروز
تن از شعله ی نار خشمش بسوز
 
چو لختی بدین گونه راندند راز
به کین گشت دست ستمگر دراز
 
به مهتر برادر بیازید چنگ
که برگیردش سرزتن بی درنگ
 
بیاویخت کهتر برادر بدوی
به رازش بگفتش که ای کینه جوی
 
مرا پیش ازو خون ز پیکر بریز
که مهتر برادر بود بس عزیز
 
مرا دیدن مرگ او تاب نیست
جز او یادگاریم ازباب نیست
 
ندارم جز او درجهان همدمی
مبادا زیم بی برادر دمی
 
ستمگر شد اززاریش درشگفت
گریبان کهتر برادر گرفت
 
چو فرزند مسلم بدینگونه دید
زجا جست و سوی برادر دوید
 
ببوسید روی و ببویید موی
روان کرد ازدیده بر رخ دوجوی
 
گهی سود رخساره بر سنبلش
کشیدی گهی دست برکاکلش
 
که ای ناز پرور نهال پدر
کهین کودک خردسال پدر
 
پس از تو مرا زندگانی مباد
به گیتی درون کامرانی مباد
 
چسان بی منت ای گل باغ دین
زخون ارغوانی رخ نازنین
 
زبس مویه کرد این برآن آن براین
برآشفت اهریمن سهمگین
 
سبک خنجر آبگون بر کشید
سر بیگناه محمد برید
 
ز پای اندر افتاد سرو جوان
شدش برزمین ازگلو خون روان
 
بدو دیده ی عرش بگریست زار
شد ازماتم او نبی (ص) سوگوار
 
برادر بدو مویه اندرگرفت
سر بی تنش راز خون برگرفت
 
به لعل لبش سود یاقوت ناب
ز جزع تر انگیخت در خوشاب
 
همی گفت راز ای بلند اخترا
بریده سرا غرقه خون پیکرا
 
چه دیدی ازین دامگاه جهان
که ازدام زود گشتی چمان
 
تو رفتی و من ماندم ایدر به جای
گرفتار دژخیم ناپاک رای
 
مشو دل گران کاینک از پی دوان
روانم به سوی تو گردد روان
 
وزان پس به باد صبا راز گفت
که ای باد راز از تو نبود نهفت
 
زمن برهم اکنون بر یثرب پیام
بگو اینچنین با- دل افسرده مام
 
که ای مادر داغدیده بچم
یکی جانب کوفه با درد و غم
 
ببین نونهالان بستان خویش
دو رخشنده شمع شبستان خویش
 
یکی سر بریده به شمشیر کین
یکی مویه پرداز و اندوهگین
 
دریغا ز کوی تو گشتیم دور
به تن ناتوان و به دل نا صبور
 
ببردیم نادیده روی تو را
به دیگر جهان آرزوی تو را
 
نه یک تن که بر ما بپوشد کفن
نهان سازد اند دل خاک تن
 
دریغا که بی ما بسی روزگار
بیاید خزان و بیاید بهار
 
وزد بادها درجهان مشک بیز
شود در چمن ابرها اشک ریز
 
زمام جهان و زباب سپهر
بسی کودک آید همه خوب چهر
 
دریغا که آن دم زما درجهان
نبیند کسی هیچ نام و نشان
 
یکی ماد را مویه بنیاد کن
جوانی چو بینی زما یاد کن
 
چو بینی دو تن نوخط دلستان
خرامند با هم سوی بوستان
 
زگلگونه ی ما که از خون نگار
به یاد آر ای مادر داغدار
 
پدر نیست بر سر تو برما بموی
بزن چاک بر جامه بخراش روی
 
بگفت این و خون برادر به چهر
بمالید آن کودک از روی مهر
 
بگفتا بدین روی از خون نگار
روم نزد پیغمبر تاجدار
 
پس آنگاه از مویه دم درکشید
به قتلش بد اندیش خنجر کشید
 
سر نامدارش زتن دور کرد
جهان را پر از شیون و شور کرد
 
پس آنگه سر کودکان با شتاب
گرفت و بیفکند تنشان درآب
78
0
موضوعدو طفلان حضرت مسلم امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان
گریز
شاعرمیرزا احمد الهامی کرمانشاهی
قالبمثنوی
سبک پیشنهادیمدح و مرثیه
زبانفارسی