- صفحه اصلی
- باد خزان وزید به بستان مصطفی
باد خزان وزید به بستان مصطفی
لینک
https://ayohalmazloom.com/p-223025
باد خزان وزید به بستان مصطفی
پژمرد غنچه های گلستان مصطفی
در هم شکست قائمه عرش ایزدی
خاموش شد چراغ شبستان مصطفی
دور از بدن به دامن خاک سیه فتاد
آن سر که بود زینت دامان مصطفی
انگشت بهر بردن انگشتری برید
دیو دغل ز دست سلیمان مصطفی
بیجاده گون شد از تف گرما و تشنگی
یاقوت و لعل و لؤلؤ و مرجان مصطفی
تا چوب کینه خورد به دندان شاه دین
از یاد شد شکستن دندان مصطفی
بوی قمیص یوسف گل پیرهن وزید
زد چاک دست غم به گریبان مصطفی
دار السلام خلد که دار السرور بود
شد زین قضیه کلبۀ احزان مصطفی
یکباره آب کوثر و تسنیم و سلسبیل
خون شد ز اشک دیدۀ گریان مصطفی
طوبی خمید و حور پریشان نمود موی
از آه سرد و حال پریشان مصطفی
در موقع دنی فتدلی که شد دراز
دست خدا به بستن پیمان مصطفی
پیمانه ای ز خون جگر بر نهاد، حق
بعد از قبول پیمان بر خوان مصطفی
***یعنی بنوش خون که شب و روزت این غذاست
خون خور همی که خون تو را خونبها خدا است
چون مصطفی قدح ز کف دوست نوش کرد
اندرز پیر عشق به جان بند گوش کرد
زان باده ساغری به کف مرتضی نهاد
او را هم از شراب محبت خموش کرد
ساقیِّ کوثر از میِ خمخانۀ بلا
جامی کشید و جا به در میفروش کرد
بوسید دست پیر دبستان عشق تا
شاگردیش به مکتب دانش سروش کرد
بر داشت پرده از رخ معشوق لَم یزل
آن کِش خدای برد و جهان پرده پوش کرد
با تارک شکافته در مسجد اوفتاد
آن کش محمد عربی زیب دوش کرد
فوّاره سان زجبهت پاکش ز جای تیغ
جوشید خون و قلب جهان پر زجوش کرد
زد چاک پیرهن حَسن و شد حسین به تاب
کلثوم در فغان شد و زینب خروش کرد
آن یک به گریه گفت که: هوشم ز سر پرید
کز جوهر نخست که تاراج هوش کرد
گفت آن دگر که ساقی تسنیم و سلسبیل
این باده را، ز دستِ که امروز نوش کرد
شه در میانه پرتو رخسار یار دید
جان را فدای جلوۀ روی نکوش کرد
***خرگه برون ز خلوت آن جمع بر نهاد
پروانه بود و جان به سر شمع بر نهاد
آمد به یادم از غم زهرا و ماتمش
آن محنت پیاپی و رنج دمادمش
آن دیدۀ پر آبش و آن آه آتشین
آن قلب پر ز حسرت و آن حال درهمش
آن دست پر زآبله و آن شانه کبود
آن پهلوی شکسته و آن قامت خمش
دردی که بود داغ پدر آخر الدّواش
زخمی که تازیانه همی بود مرهمش
از دیده ای سرشک فشان در غم پدر
وز دیده ای نظاره به حال پسر عمش
یک سو سریر و تخت سلیمان دین تهی
یک سو به دست اهرمن افتاده خاتمش
توحید را بدید خراب است کشورش
اسلام را بدید نگون است پرچمش
مصحف ذلیل و تالی مصحف اسیر غم
بسته به ریسمان گلوی اسم اعظمش
ام الکتاب محو و امام مبین غریب
منسوخ نصِّ واضح و آیات محکمش
گه یاد کردی از حسن و هفتم صفر
گه از حسین و عاشر ماه محرّمش
آتش زدی به جان سِماعیل و هاجرش
خون ریختی ز دیدۀ عیسی و مریمش
***از گریه اش ملایک گردون گریستند
کرّوبیان به ماتم او خون گریستند
آه از مصیبت حسن و حال مضطرش
احشای پاره پاره و قلب مکدّرش
آن دردها که در دل غمگین نهفته داشت
و آن زهرها که در جگر افروخت آذرش
آن طعنه ها که خورد ز دشمن به زندگی
و آن تیرها که زد پس مردن به پیکرش
یک لحظه ساغرش نشد از خون دل تهی
بعد از شهادت پدر و فوت مادرش
نگشود چهره شاهد دولت به خلوتش
ننهاد پا عقیله صحّت به بسترش
اللَّه اکبر از لب آبی که نیمشب
نوشید و سر زد از جگراللَّهُ اکبرش
ز الماس سوده رنگ زمرّد گرفت سیم
یاقوت کرد جزع و، چو بیجاده گوهرش
آهی کشید و، طشت طلب کرد و، خون دل
در طشت ریخت نزد ستم دیده خواهرش
زینب چو دید طشت پر از خون فغان کشید
گویی به خاطر آمد از آن طشت دیگرش
چندان کشید آه که آتش گرفت چرخ
چندان گریست خون که گذشت آب از سرش
***طشت زر و حضور یزیدش آمدش به یاد
از دست شد شکیبش و از پا در اوفتاد
گر سر کنم مصیبتی از شاه کربلا
ترسم شرر به عرش زند آه کربلا
لرزد زمین ز کثرت اندوه اهل بیت
سوزد فلک زناله جانکاه کربلا
ای بس شبان تیره که بالید بر فلک
خاک از فروغ مشتری و ماه کربلا
گر یوسفی فتاد به کنعان درون چاه
صد یوسف است گمشده در چاه کربلا
ای ساربان به کعبه مقصود محملم
گر می بری بران شتر از راه کربلا
وی رهنمای قافله این کاروان بکش
تا پایه سریر شهنشاه کربلا
شاید که من به کام دل خود مشام جان
ترسازم از شمیم سحرگاه کربلا
ای کعبۀ معظمّه فرق است از زمین
تا آسمان ز جاه تو تا جاه کربلا
آه از دمی که آتش بیداد شعله زد
بر آسمان ز خیمه و خرگاه کربلا
گوش کلیم طور ولا از درخت عشق
بشنید بانگ انّی انا اللَّه کربلا
***پرتو فکند مهر تجلّی ز شرق عشق
موسای عقل خیره شد از نور برق عشق
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگ الرّحیل
کردند از حجاز، بسیج ره عراق
گفتند حَسبیَ اللَّه ربّی هو الوکیل
با صد هزار آرزو و میل و اشتیاق
می تاختند سوی بلا از هزار میل
غم توشه،رنج راحله شان، مرگ بدرقه
بخت سیاه همره و پیک اجل دلیل
تیر سه شعبه منتظر حلق شیر خوار
زنجیر کین در آرزوی گردن علیل
می زد فرات موج پیاپی ز اشتیاق
می گفت و داشت دیده پر از خون چو رود نیل
کای قوم مهر فاطمه را کی سزد دریغ
از جانشین ساقی تسنیم و سلسبیل
می گفت خاک بادیه کربلا، ز دور
مشتاق حضرت توام ای سید جلیل
بازآ که مهد پیکر صد پاره ات منم
ای خسروی که مهد تو جنبانده جبرئیل
روز ازل مقدمة الجیش این سپاه
شد نایب امام زمان مسلم عقیل
آن سالک سلیل محبت، که مرد وار
در کف گرفت جان و نمود از وفا سبیل
***روزی که از مدینه روان سوی کوفه شد
آن روز نخل عشرت او بی شکوفه شد
القصه چون به کوفه رسید از صف حجاز
جادوی چرخ شعبده تازه کرد ساز
هر چند کار بدرقه در کوفه نیک نیست
اما نخست خوب شدندش به پیشباز
کرد آن یکی غبار رهش توتیای چشم
برد آن دگر به بوسه ی پایش دهان فراز
گفت آن یکی مرا به درِ خویش بنده گیر
گفت آن دگر مرا به عطایای خود نواز
گفت آن مرا به خدمت خود ساز مفتخر
گفت آن مرا زمقدم خود دار سرفراز
اما چوآن غریب به مسجد روانه شد
بهر ادای طاعت دادار بی نیاز
از صد هزار تن که ستادند در پی اش
یک تن نمانده بود چو فارغ شد از نماز
دید آن کسان که لاف هواداریش زدند
دارند این زمان ز ملاقاتش احتراز
و آنان که دامنش بگرفتند با دو دست
سازند دست کین به گریبان او دراز
بدخواه در کمین و اجل تیر در کمان
نه چاره ای پدید و نه باب نجات باز
خود را غریب دید و فغان از جگر کشید
چون نی به ناله در شد و چون شمع در گداز
گفت ای صبا ز جانب مسلم ببر پیام
هر جا رسی به کوی حسین از ره حجاز
***کای شه میا به کوفه و سوی حجاز گرد
من آمدم، فدای تو گشتم تو باز گرد
در کوفه از وفا و محبت نشانه نیست
وز مهر و آشتی سخنی در میانه نیست
کردار جز نفاق و عمل جز خلاف نه
گفتار جز دروغ و سخن جز فسانه نیست
یا کوفیان نیافته اند از وفا نشان
یا هیچ از وفا اثری در زمانه نیست
ای شه میا به کوفه که این ورطه هلاک
گرداب هایلی است که هیچش کرانه نیست
این مردم منافقِ زشتِ دو رویه را
خوف از خدای واحد فرد یگانه نیست
دارند تیرها به کمان بر نهاده لیک
جز پیکر تو ناوکِ شان را نشانه نیست
بهر گلوی اصغر تو تیر کینه هست
وز بهر کودکان تو جز تازیانه نیست
هشدار ای کبوتر بام حرم که بس
دام است در طریق و اثر ز آب و دانه نیست
بس عذرها به کشتنت آراستند لیک
جز کینۀ تو در دل ایشان بهانه نیست
جانم فدای خاک قدوم تو شد ولی
مسکین سرم که بر درِ آن آستانه نیست
***این گفت و مستِ جرعه صهبای وصل شد
عکس فروغ دوست بدو سوی اصل شد
چون کاروان غصه به گیتی نزول کرد
اول سراغ خانه آل رسول کرد
مهمان مصطفی شد و هر دم حکایتی
با مرتضی و با حسنین و بتول کرد
از عترت رسول خدا هر کرا شناخت
افسانه ای سرود که او را ملول کرد
تا نوبت ملال شه تشنه لب رسید
آن شاه را به باختن جان عجول کرد
در صدر دفتر شهدا آمد از نخست
امضای خود نوشت و شهادت قبول کرد
بار امانتی که فلک ز آن ابا نمود
برداشت تا شفاعت مشتی جهول کرد
آن تن که داشت بر کتف مصطفی صعود
برخاک قتلگاه ز بالا نزول کرد
و آن گاه به خط و خاتم مستوفی قضا
سرمایه برات شفاعت وصول کرد
آه از دمی که تاخت ز میدان به خیمه گاه
وز خیمه باز جانب میدان عدول کرد
درشأن خویش و مرتبت خود به نزد حق
گفت آن چه هیچ کس نتواند نکول کرد
اتمام حجت ازلی را به صد زبان
با آن گروه بیخرد بوالفضول کرد
***چندی میان معرکه هل من مغیث گفت
چندی به فضل خود ز پیمبر حدیث گفت
چندان کز این مقوله بر آن قوم بی ادب
برخواند آن ستوده شهِ ابطحی نسب
یک تن نداد پاسخ وی را وز این قبیل
آزرده گشت خاطر شاهنشه عرب
آمد به قتلگاه به بالین کشتگان
فریاد کرد به جگری خسته از تعب
کای دوستان محرم و یاران محترم
ای همرهان نیک و رفیقان منتخب
ای اکبر جوانم و عباس صف شکن
ای مسلم بن عوسجه ای حر و ای وهب
رفتید جمله در کنَف رحمت خدا
خوردید نوشداروی غفران ز فیض رب
من مانده ام غریب درین دشت پر بلا
محزون و داغدیده جگر خون و تشنه لب
خیزید و برغریبی من رحمتی کنید
کامروز گشته صبح امید چو تیره شب
کشتند یاوران مرا جمله بیگناه
خستند کودکان مرا جمله بی سبب
پژمرده از عطش گل رخسار شیر خوار
بیمار را ز تشنگی افزوده تاب و تب
چون دید پاسخی نرسیدش به گوش جان
ز آن دوستان صادق و یاران با ادب
آهی کشید و گفت: خدا باد یارتان
خوش رفته اید آیمِ تان من هم از عقب
***باد این خبر به سوی حرم برد در نهفت
به گاهواره فغان بر کشید و گفت
لبیّک ای پدر که منَت یار و یاورم
در یاری تو نایب عباس و اکبرم
مدهوش باده خم میخانه غمم
مشتاق دیدن رخ عمّ و برادرم
آب ار نمی رسد به لب لعل نازکم
شیر ار نمانده در رگ پستان مادرم
در آرزوی ناوک تیر سه شعبه ام
در حسرت زلال روان بخش کوثرم
در شوق آن دقیقه که صیّاد روزگار
با ناوک کمان قضا بشکند پرم
خواهم به شاخ سدره نهم آشیان فراز
تا بنگری که عرش خدا را کبوترم
هر چند جثّه کوچک و تن لاغر است لیک
از دولتت هوای بزرگی است در سرم
آن قطره ام که سالک دریای قلزمم
آن ذرّه ام که عاشق خورشید انورم
با دستهای کوچک خود جان خسته را
در کف گرفته ام که به پای تو بسپرم
آغوش برگشای و مرا گیر در بغل
تا گوی استباق ز میدان به در برم
***شاه شهید در طرب از این ترانه شد
او را به برگرفت و به میدان روانه شد
آمد میان معرکه گفت ای گروه دون
کز راه حق شدید به یکبارگی برون
از جورتان تپید به خون اکبر جوان
وز ظلمتان لوای ابی الفضل شد نگون
دیگر بس است ظلم که شد از حساب بیش
دیگر بس است جور که گشت از شمر فزون
این طفل شیر خواره سه روزست کز عطش
نوشد به جای شیر ز پستان غصه خون
رنگ بنفشه یافته رخسار چون گلش
بیجاده فام کرده لب لعل لاله گون
گیرم که من به زَعم شما باشدم گناه
این بیگنه خلاف نکرده ست تاکنون
آبی دهید بر لب خشکش خدای را
کاندر دلش شکیب نه و اندر تنش سکون
گفتار شه هنوز به پایان نرفته بود
کآن طفل ناله ای زجگر زد چو ارغنون
و آن گاه خنده ای به رخ شه نمود و خفت
دیگر ز من مپرس که شد این قضیه چون
این قاصد اجل ز کجا بود ناگهان
و آن را به حلق تشنه که بوده ست رهنمون
شد پاره حلق اصغر بی شیر و تازه گشت
زخم دل حسین جگر خسته از درون
نظّاره کرد شاه به رخسار آن صغیر
با ناله گفت نحن الی اللَّه راجعون
***ای آهوی حرم به خدا می سپارمت
در حیرتم که چون به سوی خیمه آرمت
آه از حسین و داغ فزون از شماره اش
و آن دردها که نتوانست چاره اش
فریادهای العطش آل و عترتش
تبخال های لعل لب شیرخواره اش
آن اکبری که گشت به خون غرقه عارضش
آن اصغری که ماند تهی گاهواره اش
آن جبهۀ شکسته و حلق بریده اش
آن ریش خون چکان و تن پاره پاره اش
آن ماه چارده که ز خون بسته هاله اش
آن آسمان که زخم بدن بُد ستاره اش
آن سر که بر فراز نی از کوفه تا به شام
بردند با تبیره و کوس و نقاره اش
آن نو عروس حجله حسرت که دست کین
تاراج کرد زیور و خلخال و یاره اش
آن کودکی که در گهِ یغمای خیمه گاه
از گوش برد دست ستم گوشواره اش
آن بانوی حریم جلالت که چشم خصم
می کرد با نگاه حقارت نظاره اش
آن خسته علیل که با بند آهنین
بردند گه پیاده و گاهی سواره اش
آن دست بسته طفل یتیمی که خسته گشت
پای برهنه از اثر خار و خاره اش
***داغی که کهنه شد به یقین بی اثر شود
وین داغ هر زمان اثرش بیشتر شود
108
0
موضوعمصائب پنج تن
گریزضربت خوردن و شهادت امیرالمومنین علی (علیه السلام) | ماجرای مسجد حضرت زهرا (سلام الله علیها) | ایام بستری در خانه حضرت زهرا (سلام الله علیها) | حرکت از مکه به عراق امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان | ورود به کربلا امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان | وداع با اهل حرم امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان | مصائب امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان | مسلم ابن عقیل اصحاب امام حسین (علیه السلام) | شهادت امام حسن مجتبی (علیه السلام) | شهادت حضرت علی اکبر (علیه السلام) | شهادت حضرت علی اصغر (علیه السلام) | مصائب از ولادت تا قبل عاشورا حضرت زینب (سلام الله علیها) | مصائب پنج تن
شاعرادیب الممالک فراهانی
قالبترکیب بند
سبک پیشنهادیمدح و مرثیه
زبانفارسی
اشعار مرتبط با این شعر و مناسبت
هرچه کج بازی به دوران چرخ کج رفتار داشت
موضوعپنج تن
گریزامام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان | امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان
روایتی به نظر آمد از حیات قلوب
موضوعحضرت محمد مصطفی (صلی الله علیه و اله و سلم) | پنج تن
گریزامام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان | مناجات با خدا
حسد چرخ نگر رونق دین بر شکند
موضوعپنج تن
تا کی فلک؟ به آل پیمبر جفا کنی
موضوعامام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان | پنج تن
گریزامام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان | امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان | امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان | امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان | امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان | حضرت رقيه بنت الحسين (سلام الله عليها) | امام حسن مجتبی (علیه السلام) | امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان
برخوان غم چو عالمیان را صلا زدند
موضوعپنج تن
گریزحضرت زهرا (سلام الله علیها) | امیرالمومنین علی (علیه السلام) | امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان