گل گلبن فضل ابن نما

گل گلبن فضل ابن نما
که دانش ازو دیده نشو و نما
 
زگفت هلال بن نافع سخن
چنین راند در نامه ی خویشتن
 
که رفت ازدهم شب چو یک نیمه بیش
بدم من نشسته به خرگاه خویش
 
دلی پر زدرد و لبی پر ز آه
زکردار آن مردم دین تباه
 
که رفتند و شه را نهادند فرد
همی گفتم و گریه کردم به درد
 
که بادا ز بخشایش کردگار
جدا جان آن مردم نابکار
 
کز اول ببستند پیمان به جهد
چو شد وقت یاری شکستند عهد
 
برفتند و درچنگ دشمن اسیر
نهادند شه را درین دار و گیر
 
دریغا که سلطان دین خوار ماند
پناه جهان بی مددگار ماند
 
درین حال بودم کز آن پهندشت
سپاهی به چشمم پدیدار گشت
 
گمانم که آن دشمن شاه بود
که بگذشت از پیش خرگاه زود
 
کشیدم سبک ازمیان تیغ خویش
گرفتم پس از دمان راه پیش
 
چو نزدیک کردم بدو راه را
بدیدم جمال شهنشاه را
 
که دارد به کف تیغ و با اشک و آه
خرامد ز بالا و پستی به راه
 
نماید نظر با دریغ و فغان
گهی بر زمین گاه بر آسمان
 
اشارت گهی کرد آن شاه دین
بدان تیغ و برجزوهای زمین
 
گرستی و گفتی که فردا به گاه
درآید چو خورشید زرین کلاه
 
دراینجا بریزید با درد و غم
زتن خون ما را به تیغ ستم
 
حریمم دراینجا شود دستگیر
همه ی ناز پرورده گانم اسیر
 
بود این شب آن شب که گفتا به من
ازین پیش پیغمبر (صل الله علیه و آله) ذوالمنن
 
شنیدم چو این زان شه ارجمند
نوا سوگوارانه کردم بلند
 
وزان انده و سوگواری همی
گرستم چو ابر بهاری همی
 
شهنشه چو بشنید افغان من
بدید آن جهان بین گریان من
 
بفرمود کای مویه گر کیستی؟
خروشان دراین شب پی چیستی؟
 
همانا هلالی؟بگفتم: بلی
هلالم ایا نور چشم علی (علیه السلام)
 
بفرمود: منما صدا را بلند
بکن گریه آهسته ای هوشمند
 
یک امشب عیال من آسوده اند
همه درسراپرده بغنوده اند
 
جز امشب به راحت نخواهند خفت
کزین پس به درد و غم آیند جفت
 
زبانگ تو ترسم هراسان شوند
زخواب اندر آیند و ترسان شوند
 
شنیدم چو این زان امام همام
بدو گفتم: ای سبط خیرالانام
 
شبی این چنین تار و دشمن فزون
چرا آمدستی ز خرگه برون؟
 
بفرمود آن پادشاه زمن
که فردا بود آخر عمر من
 
چو فردا برآید درخشنده مهر
به من خون کند گریه چشم سپهر
 
ببرند از تن همایون سرم
بسایند ازنعل اسبان برم
 
دراینجا بیفتم ز اسب رسول (صل الله علیه و آله)
کند مو پرشان به مرگم بتول (علیه السلام)
 
شبی را که چندی ازین پیش تر
به من وعده فرمود خیرالبشر
 
زآثار انجم به من گشت راست
که امشب همان شام درکربلاست
 
به دل هیچ باکی ندارم جز این
که فردا دراین دشت اندوهگین
 
نماید آل نبی را اسیر
همان کودکان مرا دستگیر
 
سپس با دم تیغ فرخنده شاه
زدی هرکجا بود خاری به راه
 
مرآن خارها را همه گرد کرد
به پستی درافکند با داغ و درد
 
بدو گفتم ای سبط خیرالانام
ازین خار کندن تو را چیست کام؟
 
بفرمود فردا چو من زین جهان
شوم میهمان نبی (صل الله علیه و آله) درجنان
 
گروهی که هستند بدخواه من
زنند آتش کین به خرگاه من
 
پراکنده گردند دراین زمین
همه اهل بیت رسول امین (صل الله علیه و آله)
 
از آن کندم این خارها را ز راه
که چون کودکانم به افغان و آه
 
سرو پا برهنه به صحرا روند
به خاشاک خار بیابان دوند
 
مبادا خلد نوک خار اندکی
به پای یکی نازنین کودکی
 
بگفت این و با اندوه و درد و غم
روان گشت از دشت اندر حرم
 
به دهلیز خرگاه شد من به پای
ستادم که آرم حراست به جای
 
چو لختی برآمد شهنشاه را
به بر خواند بانوی خرگاه را
 
ندانم که زینب چه از شه شنید
کز آن پرده بی پرده آوا کشید
 
همی گفت زار ای شه تاجدار
که هستی مرا ازپدر یادگار
 
برفتند یاران فریاد رس
تو ماندی دراین دشت بی دادرس
 
گروهی که هستند بر جا کنون
ندانم تو شان کرده ای آزمون؟
 
ویا روز چون شد چو یاران پیش
بگیرند ره سوی بنگاه خویش
 
نیم ایمن از یاوران تو من
که بس سست عهدند و پیمانشکن
 
هم اینان که هستند برجای باز
زنو آزمونشان کن ای سرفراز
 
چنین گفت چرخ دلیری هلال
چو بشنید م این گشتم آشفته حال
 
شدم دور از نزد خرگاه شاه
فشاندم به دستار خاک سیاه
 
برآورم از پرده ی دل خروش
چواصحاب را بانگم آمد به گوش
 
نمودند به گرد من  انجمن
پژوهش گرفتند از حال من
 
بگفتند کاین آه و زاری زچیست؟
چه دیدی که چونانت با یدگریست؟
 
بگفتم که ای فرقه ی غمگسار
شما نیز بامن بگریید زار
 
که از ما سر بانوان جهان
هنوز است نا ایمن و بدگمان
 
نداند که از ما چه آید پدید؟
چو فردا زند تیغ تابنده شید
 
پراکنده گردیم چون دیگران
و یا برخی شه نماییم جان
 
سپارید راه این زمان همگروه
سوی خرگه شاه یزدان شکوه
 
به آیین پیمان و سوگند سخت
به جان و سرشاه پیروز بخت
 
دل بانو از خویش سازید پاک
نمانید کز ما بود بیمناک
 
چو این گفته شد سوی خرگاه شاه
چمیدند با ناله و اشک و آه
 
بگفتند کای دخت ضرغام دین
به جان و سر شاه با آفرین
 
زما پاکدل باش و آسوده حال
مده ره به دل رنج و بیم و ملال
 
همه یاور و بنده گان توایم
به درگه پرستنده گان توایم
 
چو آن دیگران بیوفا نیستیم
وگرنه در اینجا نمی زیستیم
 
شویم ارز بدخواه با خاک پست
زدامان شه برنداریم دست
 
سرو جان ما برخی جان اوست
دل جمله دربند پیمان اوست
 
کنون گرتو فرمان دهی بیدرنگ
بشوییم ازخون بدخواه چنگ
 
به آتش فرستی بسوزیم خویش
به آن افکنی پا گذاریم پیش
 
چو گفتار شان بانوی دین شنفت
دل داغدارش چو گل برشکفت
 
دعا کرد درحق ایشان بسی
سوی خرگه خویش شد هرکسی
 
درآن شب همه بانوان حرم
زده حلقه برگرد هم دل دژم
101
0
موضوعشب عاشورا ، سخنان امام حسین ، سخنان حضرت زینب امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان
گریز
شاعرمیرزا احمد الهامی کرمانشاهی
قالبمثنوی
سبک پیشنهادیمدح و مرثیه
زبانفارسی
اشعار مرتبط با این شعر و مناسبت