کاروان رفت و اهل آبادی

کاروان رفت و اهل آبادی
اشک بودند و راه افتادند
چند فرسخ نگاه بدرقه را
در پی کاروان فرستادند
شوق رفتن به سرزمین بهشت
خسته می کرد کوه و صحرا را
غافل از اینکه راهزن ها هم
در کمین اند کاروان ها را
دور شو کور شو، صدا برخاست
قلب ها را پر از مخاطره کرد
کاروان را به طرفه العینی
دسته دزدها محاصره کرد
ما نه سوداگریم نه تاجر
نیست جز نان و آب ره توشه
زاد راه است التماس دعا
بار ما هست شوق شش گوشه
چشم سردسته ناگهان تر شد
لرزش شانه اش نمایان شد
بار دیگر نقاب خود را بست
اشک او در غرور پنهان شد
روی زانوی خود نشست آرام
راه را با اشاره ای وا کرد
بعد سی سال سردی و تلخی
چایی روضه کار خود را کرد
سال شصت و یک غم و اندوه
کاروان حسین ع برمی گشت
دست غارت حریص شد، حتی
از سر کهنه پیرهن نگذشت
آب آزاد شد ولی آتش
در دل خیمه ها پراکندند
قافیه کاشکی ربودن بود
زیور از گوش دختران کندند

149
0
موضوعاربعین و بازگشت اهل بيت (عليهم السلام) و جابر امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان
گریزعصر عاشورا، شام غریبان و اسارت کاروان امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان
شاعرسید حمیدرضا برقعی
قالبچهار پاره
سبک پیشنهادینامشخص
زبانفارسی
اشعار مرتبط با این شعر و مناسبت