چو گردید ازکین چرخ بلند

چو گردید ازکین چرخ بلند
شه شرق درباختر شهربند
 
جگر گوشه ی سیدالمرسلین
حسین آن جهانداور بی قرین
 
برافراشته خرگه اندر نشست
چو بر عرش دادار بالا و پست
 
سرافراز یاران شه با نیاز
بدو برنیایش نموند ساز
 
به پوزش برآن خداوند دین
بسودند رخسارها برزمین
 
چو لختی برآمد گشود آن جناب
در از پر گهر درج یاقوت ناب
 
بدانسان کز آن شاه در خورد بود
زمانی جهان آفرین را ستود
 
نبی (صل الله علیه و آله)و علی (علیه السلام) را ثنا کردساز
پس آنگه به یاران چنین گفت باز
 
بدانید و آگاه باشید هان
که اندر چنین ورطه ای ناگهان
 
مرا روی داده یکی کارسخت
که برمن بگرید ازآن چشم بخت
 
که ای نامداران پاکیزه دین
زجان آفرین برشما آفرین
 
ندانم به روی زمین سربه سر
زیاران خود کس وفادارتر
 
ندارند دست ازمن این قوم دون
مرا تا نریزند برخاک و خون
 
ولی جز من این لشگر بی شمار
به آزردن کس ندارند کار
 
شما را من ای نامور یاوران
بزرگان و آزاده گان و سران
 
تن آزاد کردم ز پیمان خویش
رها ساختم دل ز فرمان خویش
 
کشیده است تا شب پرند سیاه
سوی مسکن خود سپارید راه
 
به جمازه ی شب سواری کنید
تن و جان خود را حصاری کنید
 
پس آنگه به فرزند فرمود باز
چراغ سراپرده خاموش ساز
 
از آنرو که درتیرگی شرم نیست
کسی را زروی کس آزرم نیست
 
برآورد از دل جوان آه سرد
همه شمع خرگاه خاموش کرد
 
چو شد جای تیره چراغ وفا
بگشتند برخی به یاد جفا
 
گروهی که بودند دنیا پرست
کشیدند از یاری شاه دست
 
بجستند از جای و زان انجمن
برفتند زی بنگه خویشتن
 
برون رفت هر کس که بیگانه بود
بماند آنکه در خورد آن خانه بود
 
چو بیگانه یکران از آنجا براند
خدا خانه با آشنایان بماند
 
مقیمان آن خانه با درد و داغ
چو روشن نمودند زان پس چراغ
 
پراکنده شه دید یاران جمع
به جز چند پروانه بر گرد شمع
 
همه شعله ی عشق افروخته
پر و بال خود رابدان سوخته
 
نه درتن دگر پر پروازشان
نه جز عشق جانان کس انبازشان
 
همه لعل کان بدخشان عشق
همه پر بهار در عمان عشق
 
همه عشق بازان آن شهریار
زخود بی خبر محو دیدار یار
 
همه دشمن شوکت و شان و فر
همه جان فروشان ز پا تا به سر
 
همه میگساران پیمانه نوش
درون ها پر از راز و لب ها خموش
 
سپهر فنا را همه آفتاب
میان خالی از خویشتن چون حباب
 
همه دل نشان کرده و جان و سر
بر ناوک مرگ و تیغ خطر
 
خداوند آن بنده گان را چو دید
به پاکیزه دیدارشان بنگرید
 
همه خویش را دید از رویشان
برون کرده سر از بن مویشان
 
به چشم نهان هر قدر بنگرید
درون و برونشان پر از خویش دید
 
بلی! ما و من ازمیان چون رود
شوی تو همه اوی و او تو شود
 
تهی کاخ دل چو ز شیطان شود
درآن جا خداخانه یزدان شود
 
از آن پس که آن آزمون کردشان
ستود و نوازش فزون کردشان
 
پی حکمتی پس چنین گفت باز
به هاشم نژادان شه سرفراز
 
رها کردم از بند پیمانتان
درود خدا برتن و جانتان
 
شما هم سوی منزل خویشتن
بگیرید ره زین بزرگ انجمن
 
از آن سروران شبل شیر خدای
سپهدار عباس رزم آزمای
 
به پوزش چنین گفت با شه سخن
که ای خاک پای تو دیهیم من
 
مرا بسته عشقت به یک تار موی
که بربسته شد راهم از چار سوی
 
کهین بنده در پیش تخت توام
به زنهار بیدار بخت توام
 
من این عشق پاک از تو آموختم
بربود تو بود خود سوختم
 
مران با وفا بنده ای را چو من
مکن سرو یازنده را از چمن
 
پس از آن جهانجوی پاکیزه خوی
بدانسان سرودند اخوان اوی
 
سپس با یلان عقیلی نژاد
بفرمود شه کای جوانان راد
 
ز کردار مسلم به هر دوجهان
شما سرفرازید و روشن روان
 
ازیدر هم اکنون سپارید گام
سوی تربت پاک خیرالانام
 
بگفتد: کای داور اولیا
گرانمایه سبط شه انبیا
 
پس ازتو نخواهیم پاینده گی
که نفرین سزد بر چنین زنده گی
 
پی یاری ات تا سر آید زمان
همه بسته داریم محکم میان
 
نه ماییم از دوده ی شیر حق؟
که بازوی دین بود و شمشیر حق؟
 
پسندی که بردوده ی پاک ننگ
زما آید ای شاه پیروز جنگ
 
گرفتیم عشق تو ای رهنما
نبسته است از شش جهت ره به ما
 
چه گوییم درپاسخ خلق باز
چو کردند ما را نکوهش طراز
 
که رفتید با داور خود حسین
کزو بودتان فخر در عالمین
 
چو پیش آمدش کارو رنجی بزرگ
سپردید اورا به چنگال گرگ؟
 
زهمراهی اش روی بر گاشتید
ورا زیر شمشیر بگذاشتید
 
چو اندر وفا دیدشان استوار
بدیشان بخواند آفرین شهریار
 
پس آنگه دوباره به انصار گفت
که راز از شما نیز نبود نهفت
 
به هر جا که خواهید زین سرزمین
سپارید ره ای سواران دین
 
ازیدر سوی بنگه خود روید
نخواهم درین دشت بی سر شوید
 
چو زینسان شنیدند آزاده گان
همان با گهرها و مه زاده گان
 
سرشک از مژه بررخ افشان شدند
بدو بر همه آفرین خوان شدند
 
که شاها به پروردگار جهان
که او آفرید آشکار از نهان
 
اگر بد کنش آتش افروزدا
به آتش تن و جان ما سوزدا
 
نماییم ما مرگ خود آرزوی
زدرگاه تو بر نتابیم روی
 
که ما را بود مرگ خود زنده گی
پس ازمرگ یابیم پاینده گی
 
مبین خار برجان نثاران خویش
مران از بر خویش یاران خویش
 
کسی کو به دل عشق و مهر تو دید
زجان و سر خویشتن پا کشید
 
همه جان نثاریم بر گرد تو
سبق خوان عشقیم و شاگرد تو
 
تو استاد عشقی و ما پیروان
به هر سو تو راییم ازپی دوان
 
تویی مرشد راه و ما رهسپار
تو جانان و ما جملگی جان نثار
 
اگر نز پی کارزار آمدیم
درین دشت بهر چه کارآمدیم؟
 
به عشق تو ای پادشاه امم
گذشتیم از سر در اول قدم
 
ز صهبای عشقت چنان بی هشیم
اگر آنکه فرمان دهی خود کشیم
 
وگر سوی آتش بگویی رویم
همه چون سمندر در آن بغنویم
 
دویی از میان رفته و ما و من
بجز تو نبینیم درخویشتن
 
چه کس آشنا رانده از خانه اش؟
گسسته ز زنجیر دیوانه اش؟
 
تو دانی که از خویش بیگانه ایم
همه آشنایان این خانه ایم
 
کسی کاندرین خانه بد خانه زاد
برد رسم بیگانه گی را ز یاد
 
درآندم که از برق پیچان سنان
ستاره به میدان نپیچد عنان
 
نماییم یکسر به قربانگهت
همه جان خود را نثار رهت
 
برجنگی ما زخون شد چو آل
هم از سم اسبان کین پایمال
 
شود شاد از ما به روز شمار
همان آفریننده ی مور و مار
 
همه سرخ رو در بر دادگر
برآریم از خوابگاه تو سر
 
زکردار ما پاک پیغمبرا
سرافراز گردد به محشر درا
 
زایشان شه دین چو زینسان شنود
بسی آفرین ها به هر یک نمود
 
چو دید آن خداوند فرخنده پی
که آن سالکان راه کردند طی
 
همه غرق یارند و خالی ز خویش
پسندند برجان خود نوش نیش
 
نه درسر به جز شور دلدارشان
نه در دل به جز خواهش یارشان
 
به خود جمله را یار و دمساز دید
به سر نهان محرم راز دید
 
حجاب ازسر چشمشان باز کرد
هویدا به ایشان همه راز کرد
 
دو انگشت از یکدگر برگشود
به ایشان نمود آنچه باید نمود
 
به آن نامداران با فرهی
از آن سوی پرده بداد آگهی
 
بدانجا که شاید چو لختی نگاه
نمودند یاران فرخنده شاه
 
بدیدند بی پرده روی نگار
همان دل فریبنده ی جانشکار
 
زهر چیز خود چون که رخ تافتند
ز هرچ آن بباید خبر یافتند
 
به جایی که عقل اندر آن پا به گل
رسیدند و دیدند با کام دل
 
رده در رده حور مینو سرشت
ستاده به گلزار خرم بهشت
 
گرفته به کف هر یکی جام نور
پر از باده ی جانفزای طهور
 
همه قد چو طوبی بیاراسته
به خود غنج و زیور بپیراسته
 
بدان تشنه کامان جام بلا
به ایما بدادند بر خود صلا
 
که ماییم مشتاق روی شما
گرفتار و پابند موی شما
 
یکی رحمت آرید بر حالمان
برآرید از مهر، آمالمان
 
سوی ما زدنیا سپارید گام
ز دیدار ما را برآرید کام
 
اگر چند فردوس ماوای ما است
ولی چون جحیم از فراق شما است
 
بدین چهر و بالای ما بنگرید
سوی باغ جنت یکی بگذرید
 
بر ما که از آب صافی ترست
شما را همه بالش و بسترست
 
زسرچشمه ی نور و غلمان و حور
خدا را چه دیدید یاران قصور؟
 
که دل برگرفتید ازمهرشان
نکردید شاداب از چهرشان
 
نمانید ما را دراین اشتیاق
که دیگر نداریم تاب فراق
 
چو دیدند یاران فرخ سرشت
سمن صورتان ریاض بهشت
 
دل از غیر دلدار پرداختند
سر و جان و هوش و خرد باختند
 
همین بد که درعشق دادند جان
به دل می خریدند تیغ و سنان
 
الا تا نگویی که یاران شاه
همان با وفا جان نثاران شاه
 
بدادند سر بهر حور و قصور
ویا بهر تسنیم و آب طهور
105
0
موضوعشب عاشورا ، سخنان امام حسین ، سخنان حضرت زینب امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان
گریز
شاعرمیرزا احمد الهامی کرمانشاهی
قالبمثنوی
سبک پیشنهادیمدح و مرثیه
زبانفارسی
اشعار مرتبط با این شعر و مناسبت