چون نهفت از خجلت سلطان دین

چون نهفت از خجلت سلطان دین
چهره ی زرد آفتاب اندر زمین
 
بی تحاشا خسرو روز از سریر
خویشتن افکند در دریای قیر
 
خور چو نور دین احمد شد نهان
همچو کیش اهرمن شب شد عیان
 
بیضه اسپید بیضا رخ نهفت
شب چو زاغی بر سر آن بیضه خفت
 
آمد از پرده برون دیوانه وش
پای تا سر عور بانوی حبش
 
جامه نیلی کرد زال روزگار
مو گشود از غم عروس زنگبار
 
گرد آورد آن شهنشاه سترگ
جمله ی اصحاب از خورد و بزرگ
 
از برادر وز برادر زادگان
هم ز فرزندان و یاران جملگان
 
گفت با ایشان که ای آزادگان
ای همه از طینت ما زادگان
 
ای همه از خاک علیین پاک
ای همه در خاک مهر تابناک
 
بیعت خود از شما برداشتم
من شما را با شما بگذاشتم
 
این شب تار است و دشت بیکران
راهها پیدا به اطراف جهان
 
دشمنان در خواب ظلمت پرده دار
راههای روشن اندر هر کنار
 
هر یکی از گوشه ای بیرون روید
فارغ از توفان این عمان شوید
 
با من اینان را سر کار است و بس
چونکه من هستم نجویند هیچکس
 
بهر من این آسیا در گردش است
بهر من این سیل اندر جنبش است
 
زود بگریزید از این سیل مهول
تا نه بگرفته ست عالم عرض و طول
 
زود از این سرگشته صرصر وارهید
رخت از این خونخواریم بیرون کشید
 
چونکه جانبازان میدان وفا
این شنیدند از شه ملک صفا
 
جمله یکبار آمدند اندر خروش
لجه ی دریای عشق آمد بجوش
 
جمله گفتند ای خلیفه کردگار
ای جمال حق ز رویت آشکار
 
ای تورا رخ مظهر نور جمال
گردش چشم تو آثار جلال
 
ای پناه خلق یعسوب عرب
ای اسیر کرب کشف هر کرب
 
ما همه جسمیم و جان ما تویی
ما همه لفظیم و آن معنی تویی
 
جسم بیجان چیست مرداری عفن
زود زود از خانه اش بیرون فکن
 
جسم خوش باشد فدای جان شود
از برای جان خود قربان شود
 
جسم اگر قربان شود در راه جان
عیسی آسا می رود تا آسمان
 
نور او از نور مه افزون شود
مه چه باشد من ندانم چون شود
 
ورنه چون گردد جدا از نور جان
ماند اندر خاک ظلمانی نهان
 
جان اگر گفتم تورا معذور دار
عنکبوتی می کند بازش شکار
 
عنبکوتی گردد عنقا می تند
وز لعاب خویش دامی افکند
 
عنکبوتم تار و من این لفظها
ای تو آن سیمرغ قاف اجتبا
 
جان جانی و تو هم جانان تویی
بلکه جان جان و جان جان تویی
 
تا قیامت گر بگویم جان جان
راستی هستی تو بالاتر از آن
 
جسم و جان ما فدای جان تو
هرچه باشد جز یکی قربان تو
 
گفت آن یک گر جهان بودی مدام
بودمی من زنده تا روز قیام
 
کشته گشتن در رهت خوشتر بدی
زان حیات جاودان سرمدی
 
وان دگر گفتا اگر بودی هزار
کشتن و پس زنده گشتن زار زار
 
می خریدم در رهت ای شاه جان
نیست جز یک کشتن و باغ جنان
 
گفت آن دیگر ز جان محبوب تر
یا از این پوسیده پیکر خوبتر
 
گر مرا بودی همی کردم نثار
نزد سم اسب تو ای شهریار
 
چارمین گفتا که من گردم جدا
از تو و بنشینم اندر راهها
 
چشم اندر رهگذار کاروان
تا خبر گیرم ز تو از این و آن
 
بر سر من آن زمان صد خاک باد
گوش من کر سینه ی من چاک باد
 
زین نمط هریک سخن پرداختند
عرش و کرسی را به رقص انداختند
 
چون شنید این آن شه لاهوت خو
گفتشان فالان یا قوم انظروا
 
انظروا ما بین ذین الا صبعین
وابصروا ما لا رأی قلب و عین
 
من نمی دانم چه دیدند از میان
آنچه هرگز درنیاید در بیان
 
آنکه ایشان را ز خود بیخود نمود
آنکه باید آمد و خود را ربود
 
بار جسم و جان ز خود انداختند
رخش همت سوی گردون تاختند
 
جسم ناسوتی همه انوار شد
ماهی از هامون به دریا یار شد
 
بال افشاندند و از خود ریختند
قسط هر عنصر به آن آمیختند
 
دام دونان سوی دونان باز شد
پیش از انجامشان آغاز شد
 
پای کوبان آن یکی افشاند دست
دست افشان آن یکی از جای جست
 
تا ثریا این کله انداختی
قد به گردون آن یکی افراختی
 
چشمهاشان جمله بر راه سحر
تا برآرد کی ز خاور مهر سر
 
گوشهاشان جمله بر بانگ خروس
تا کی آید از پیش آوای کوس
 
تیغها بر کف کفنهاشان به دوش
سینه ها در جوش و دلها در خروش
 
چون دمیدن صبحدم آغاز کرد
روزگار آهنگ ماتم ساز کرد
 
لیلی شب بند پیراهن گسیخت
عقد زیور سربسر بر خاک ریخت
 
معجر کحلی فکند از سر بخاک
تا به دامن هم گریبان کرد چاک
47
0
موضوعشب عاشورا ، سخنان امام حسین ، سخنان حضرت زینب امام حسین (علیه السلام) ، کربلا و کاروان
گریز
شاعرحاج ملا احمد بن محمد مهدی فاضل نراقی (صفایی)
قالبمثنوی
سبک پیشنهادیمدح و مرثیه
زبانفارسی
اشعار مرتبط با این شعر و مناسبت