- صفحه اصلی
- همی بود چنان زمانی دراز
همی بود چنان زمانی دراز
همی بود چنان زمانی دراز
از آن پس که آمد بدو هوش، باز
بلایی زنو سوی شه کرد رو
که داغی نهد بر سر داغ او
یکی پور بودش به پرده سرای
سمن بوی، گل روی و خورشید رای
دل شاه آکنده از مهر او
رخ روشنش تازه با چهر او
نرفته بر او سال بیش از چهار
کجا خوانده عبداللهش شهریار
درآن دم دلش کرد یاد پدر
زخرگه سوی پهنه بنهاد سر
دویدی به هر سوی جویای باب
به گردن ز جذب نهانش طناب
کشیدش اجل تا بدانجا زمام
که بد خفته بر خاک فرخ امام
پدر را چو شهزاده زانگونه دید
غمین گشت و از دل خروشی کشید
به صندوق علم خدایی نشست
بیفکند بر گردن باب، دست
بدان چهر پر خون بسایید روی
به خون لعلگون کرد رخسار و موی
بگفتا به زاری که ای باب من
شکیب دل و جان بی تاب من
زما از چه ره روی بنهفته ای؟
بر این گرم خاک، از چه رو خفته ای؟
که زد اینهمه زخم بر پیکرت؟
چرا گشته پرخاک و خون افسرت؟
ز خرگاه خود پا کشیدی چرا؟
که بر تو پدید آید این ماجرا
ز هجران تو عمه ی دل فگار
ندارد به جز ناله ی زار، کار
بود خواهرم چشم بر راه تو
بگردد همی گرد خرگاه تو
به سایه بچم از بر آفتاب
به دلجویی بانوان کن شتاب
چو تو خفته باشی به خاک اینچنین
شود خیمه ات غارت اهل کین
پسندی چو من کودکی خردسال
شود زیر سم ستم پایمال؟
همی کرد شیرین زبانی و تیر
کشید از بر باب روشن ضمیر
شهنشاه از خاک برداشت سر
کشیدش چو جای گرامی به بر
ببوسیدش آن روی خورشید وش
دگر آن لب نیلگون از عطش
نهادش لب پر زخون برگلوی
همی دست سایید بر روی و موی
بدو گفت: کای نور چشم ترم
سرور روان الم پرورم
ز خرگه بدین سو چرا تاختی؟
دل مادر از درد بگداختی
مکن بیش از این ناله ی دلخراش
برو مونس مادر پیر باش
که این بدمنش قوم را شرم نیست
به دل از خدا هیچ آزرم نیست
نبخشند برما ز خرد و بزرگ
بدرند از هم چو درنده گرگ
توکی تاب شمشیر دارد تنت؟
برو تا نگشته خبر دشمنت
مرا بیش از این در شکنجه مخواه
که مرگت کند روز بر من سیاه
شهنشاهزاده به پیش پدر
زلب تشنگی شکوه بنمود سر
که ای باب از تشنگی سوختم
چو خاشاک از آتش بیفروختم
به تیغ ار بریزند خونم زبر
مرا هست از این تشنگی سهل تر
به کامم رسان جرعه ی آب سرد
بهل تا در آید سرم زیر گرد
از آن آبخواهی شه انس و جان
تو گفتی که افتادش آتش به جان
فرو ماند در کار، فرزند راد
به رخ از مژه سیل خون برگشاد
دراین حال بد شاه با پور خویش
به ناگاه دد گوهری زشت کیش
ز لشگر به بالین شه درگذشت
ز افغان او دید پر ناله دشت
به چشم آمدش کودکی خردسال
که نالد چو مرغان بشکسته بال
ز نرگس چکد ژاله بر لاله اش
بسوزد دل سنگ بر ناله اش
به رخ بسته از آب مژگان دو جوی
لبش آب گوی و دلش تاب جوی
به گوشش دو آویزه چون ماه نو
رخش برده از مهر تابان گرو
شده زعفرانی گل و روی او
پریشان بر و سنبل مشکبو
زخون پدر لعلگون کاکلش
شده شاخه ی ارغوان سنبلش
بدیدش چو دژخیم ناهوشمند
براو تاخت چون دیو بگسسته بند
سرو دست شهزاده بگرفت سخت
که دورش کند از شه نیکبخت
گرفتش شهنشاه دست دگر
که برجای خود باز دارد مگر
پلید ستم پیشه زینسان چو دید
به سختی ز آغوش شاهش کشید
بر دیده ی شاه دنیا و دین
کشیدش به خاشاک و خار و زمین
زپس، روی، شهزاده بر خاک سود
شد آن چهره ی ارغوانش کبود
بپیچید مویش به دست آن لعین
برآوردش از جای و زد بر زمین
کشید از میان خنجر آبدار
شهنشه همی دید و بگریست زار
یکی پای بردوش فرزند شاه
نهاد و همی کرد آن شه نگاه
گرفتی ز نخدانش آن کینه جوی
شهنشه ز فرزند برتافت روی
دلش بر نتابید آن درد را
مگر بد زآهن دل آن مرد را
که ببرید در پیش روی امام
ز پیکر سر پور او تشنه کام
دریغا از آن کودک ماهرو
که شد سر جدا از تن پاک او
شگفتا ز تاب و توان امام
زهی صبر فرزند خیرالانام
سپهرا چرا می نگشتی خراب؟
نگشتی چرا تیره ای آفتاب؟
جهانا چو با داور خود چنین
نمودی به ما تا چه سازی زکین
خنک آنکه بر مهر تو دل نبست
به مردی ز بند تو نامرد جست
پس از قتل شهزاده ی بی گناه
دگر باره از خویشتن رفت شاه
بدانسان چو یک لخت بگذشت باز
به خویش آمد و کرد بیننده باز