زهیر از جهان چون بپرداخت جای

زهیر از جهان چون بپرداخت جای
حبیب گزین گشت رزم آزمای
 
مرآن پیر فرخ که بادش درود
زاصحاب پیغمبر پاک بود
 
که در کودکی شاه بطحا دیار
بپرورده او را بسی در کنار
 
بسی بوسه داده به چشم و سرش
به هر جمع بوده ستایشگرش
 
پرستنده ای بود شب زنده دار
شه اولیا را به جان دستیار
 
کتاب خدا را ز بر داشتی
به طاعت شب و روز بگذاشتی
 
به هر شب در آن پیر فرخ گهر
یکی ختم قرآن نمودی زبر
 
برادرش خواندی همال بتول
وزو شاد بودی روان رسول
 
فزون برگذشته بدو ماه و سال
ز پیری خمیده قدش چون هلال
 
چو دستوری آن پیر فرخنده خواست
بدو گفت شاهنشه داد راست
 
که زین غم میافزا مرا رنج و درد
همان تا دگر کس بجوید نبرد
 
نوانی ترا تاب پیگار نیست
شتابت به مرگ خود از بهر چیست
 
فراغت مرا پشت می بشکند
همان کوی آباد ویران کند
 
یکی کهنه تیغی تو در دست من
روانکاه و تن سوز و زشت اهرمن
 
به مرگ تو ای پیرمرد سره
نگون گرددم رایت میسره
 
مرا یادگاری تو از بوتراب
چو بینمت یاد آورم زان جناب
 
بدو گفت پیر ای خداوند من
ببین بر دل آرزومند من
 
بر آر از شهادت مرا کام جان
سرافراز گردان به هر دو جهان
 
مرا موی از آن گشت کافور گون
که رنگین شود در رکابت به خون
 
به پیرانه سر نوجوانی کنم
پس از مرگ خود کامرانی کنم
 
جوانان چو دادند جان شادمان
چرا پیر مردان نبازند جان
 
من از کوفه بهر همین آمدم
به جانبازی شاه دین آمدم
 
به ناچار شه داد دستوری اش
اگر چند غمگین بد از دوری اش
 
سوار جوان نیرو و پیر سر
بیامد به میدان و چون شیر نر
 
خروشید کای لشکر سنگدل
که پیغمبر است از شما تنگدل
 
جهانجو حبیب مظاهر منم
شهنشاه را یار و ناصر منم
 
چو آرم به مردی کمر بر میان
نترسم ز صد بیشه شیر ژیان
 
چو شمشیر در پهنه ی کین زنم
سرو ترک مردان به خاک افکنم
 
اگر چند از سالخوردی توان
براز خود ندانم یکی پهلوان
 
بسی سرد و گرم جهان دیده ام
من از مرگ هرگز نترسیده ام
 
منم سرفشان تیغ دست یلی
یک جان نثار از حسین علی
 
فرستید گردی به میدان کار
که مردی هر کس شود آشکار
 
بگفت این و بر دشمنان حمله کرد
بیافکند برخاک شصت و دو مرد
 
یکی زشت مرد تمیمی نژاد
بیفکند میدان بر آن کارزار
 
بزد نیزه ای کش تن جنگجوی
نگون آمد از باره ی گرمپوی
 
همی خواست برخیزد از جای خویش
دگر باره گیرد ره جنگ پیش
 
بدیل صریم ازکمین گاه تاخت
سرازنامور پیکرش دور ساخت
 
بیاویخت بر گردن بادپای
روان شد سوی مکه آن تیره رای
 
شنیدم یکی پور بودش حبیب
که درکودکمی بدسعادت نصیب
 
به بطحا زمین اندرون جای داشت
قدم روزی از شهر بیرون گذاشت
 
براو بر به ناگه سواری گذشت
که تازان همی آمد از پهندشت
 
سری بربه فتراکش آویخته
به خونش بر باره آمیخته
 
چو لختی بدان پاک سر بنگریست
سرباب خود را بدید و گریست
 
یکی سنگ سخت اززمین برگرفت
عنان سمند ستمگر گرفت
 
بدان سنگ بشکافت مغز سوار
بیفکندش از باره ی راهوار
 
بیاورد از آن پس سرباب پیر
بشستش به مشک و گلاب وعبیر
 
به خاکش نهان کرد و شد مویه گر
همی تا که بد زنده بهر پدر
 
به فرخ حبیب از جهان آفرین
زاندازه بیرون رساد آفرین
96
0
موضوعحبیب ابن مظاهر اصحاب امام حسین (علیه السلام)
گریز
شاعرمیرزا احمد الهامی کرمانشاهی
قالبمثنوی
سبک پیشنهادیرجز خوانی,نامشخص
زبانفارسی