دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم

دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
 
غمم این است که چون ماه نو انگشت نمایی
ورنه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانم
 
دم به دم حلقه این دام شود تنگتر و من
دست و پایی نزنم خود ز کمندت نرهانم
 
سرپر شور مرا نه شبی ای دوست به دامان
تو شوی فتنــه ساز دلم و سوز نهانم
 
ساز بشکسته ام و طائر پر بسته نگارا
عجبی نیست که این گونه غم افزاست فغانم
 
نکته عشق ز من پرس به یک بوسه که دانی
پیــر این دیر جهان مست کنم گر چه جوانم
 
سرو بودم سر زلف تو بپیچید سرم را
یاد باد آن همه آزادگی و تاب و توانم
 
آن لئیم است که چیزی دهد و باز ستاند
جان اگر نیز ستانی ز تو من دل نستانم
 
گر ببینی تو هم آن چهره به روزم بنشینی
نیم شب مست چو بر تخت خیالت بنشانم
 
که تو را دید که در حسرت دیدار دگر نیست
"آری آنجا که عیان است چه حاجت به بیانم؟
610
0
موضوعمناجات با چهارده معصوم
گریزمدح چهارده معصوم
شاعرعماد خراسانی
قالبغزل
سبک پیشنهادینامشخص
زبانفارسی