برخیز شتربانا بربند کجاوه

برخیز شتربانا بربند کجاوه 
کز چرخ عیان گشت همی رایت کاوه
در شاخ شجر برخاست آوای چکاوه
وز طول سفر حسرت من گشت علاوه
بگذر به شتاب اندر از رود سماوه
در دیده من بنگر دریاچه ساوه
 
وز سینه‌ام آتشکده پارس نمودار
 
از رود سماوه ز ره نجد و یمامه
بشتاب و گذر کن به سوی ارض تهامه
بردار پس آنگه گهرافشان سرخامه
این واقعه را زود نما نقش به نامه
در ملک عجم بفرست با پر حمامه
تا جمله ز سر گیرند دستار و عمامه
 
جوشند چو بلبل به چمن کبک به کهسار
 
بنویس یکی نامه به شاپور ذوالاکتاف
کز این عربان دست مبر نایژه مشکاف
هشدار که سلطان عرب داور انصاف
گسترده به پهنای زمین دامن الطاف
بگرفته همه دهر زقاف اندر تا قاف
اینک بدرد خشمش پشت و جگر و ناف
 
آن را که درد نامه‌اش از عجب و ز پندار
 
با ابرهه گو خیر به تعجیل نیاید
کاری که تو می‌خواهی از فیل نیاید
رو تا به سرت جیش ابابیل نیاید
بر فرق تو و قوم تو سجیل نیاید
تا دشمن تو مهبط جبریل نیاید
تا کید تو در مورد تضلیل نیاید
 
تا صاحب خانه نرساند به تو آزار
 
زنهار بترس از غضب صاحب خانه
بسپار به زودی شتر سبط کنانه
برگرد از این راه و مجو عذر و بهانه
بنویس به نجّاشی اوضاع شبانه
آگاه کنش از بد اطوار زمانه 
وز طیر ابابیل یکی بر به نشانه
 
کانجا شودش صدق کلام تو پدیدار
 
بوقحف چرا چوب زند بر سر اشتر 
کاشتر به سجود آمده با ناز و تبختر
افواج ملَک را نگر ای خواجه بهادر 
کز بال همی لعل فشانند و ز لب دُر
وز عدتشان سطح زمین یکسره شد پر 
چیزی که عیان است چه حاجت به تفکر
 
آن را که خبر نیست فگار است ز افکار
 
زی کشور قسطنطین یک راه بپویید 
وز طاق ایاصوفیه آثار بجویید
با پطرک و مطران و به قسیس بگویید
کزنامه انگلیون اوراق بشویید
مانند گیا بر سر هر خاک مرویید 
وز باغ نبوت گل توحید ببویید
 
چونان که ببویید مسیحا به سر دار
 
این است که ساسان به دساتیر خبر داد 
جاماسپ به روز سوم تیر خبر داد
بر بابک برنا پدر پیر خبر داد 
بودا به صنم خانه کشمیر خبر داد
مخدوم سرائیل به ساعیر خبر داد 
وآن کودک ناشسته لب از شیر خبر داد
 
ربیون گفتند و نیوشیدند احبار
 
از شق سطیح این سخنان پرس زمانی 
تا بر تو عیان سازند اسرار نهانی
گر خواب انوشروان تعبیر ندانی 
از کنگره کاخش تفسیر توانی
بر عبد مسیح این سخنان گر برسانی
آرد به مداین درت از شام نشانی
 
بر آیت میلاد نبی سید مختار
 
فخر دو جهان خواجه فرخ رخ اسعد 
مولای زمان مهتر صاحبدل امجد
آن سید مسعود و خداوند مؤید 
پیغمبر محمود ابوالقاسم احمد
وصفش نتوان گفت به هفتاد مجلد 
این بس که خدا گوید ماکان محمد
 
بر منزلت و قدرش یزدان کند اقرار
 
اندر کف او باشد از غیب مفاتیح 
واندر رخ او تابد از نور مصابیح
خاک کف پایش به فلک دارد ترجیح
نوش لب لعلش به روان سازد تفریح
قدرش ملِک العرش به ما ساخته تصریح 
وین معجزه اش بس که همی خواند تسبیح
 
سنگی که ببوسد کف آن دست گهربار
 
ای لعل لبت کرده سبک سنگ گوهر را 
وی ساخته شیرین کلمات تو شکر را
شیروی به امر تو درد ناف پدر را
انگشت تو فرسوده کند قرص قمر را
تقدیر به میدان تو افکنده سپر را 
وآهوی ختن نافه کند خون جگر را
 
تا لایق بزم تو شود نغز و بهنجار
 
موسی ز ظهور تو خبر داده به یوشع 
ادریس بیان کرده به اخنوخ و همیلع
شائول به یثرب شده از جانب تبّع 
تا بر تو دهد نامه آن شاه سمیدع
ای از رخ دادار برانداخته برقع 
بر فرق تو بنهاده خدا تاج مرصع
 
در دست تو بسپرده قضا صارم تبّار
 
تا کاخ صمد ساختی ایوان صنم را 
پرداختی از هرچه به جز دوست حرم را
برداشتی از روی زمین رسم ستم را 
سهم تو دریده دل ایوان دژم را
کرده تهی از اهرمنان کشور جم را 
تأیید تو بنشانده شهنشاه عجم را
 
بر تخت چو بر چرخ بر این ماه ده و چار
 
ای پاک تر از دانش و پاکیزه تر از هوش
دیدیم تو را کردیم این هر دو فراموش
دانش ز غلامیت کشد حلقه فرا گوش 
هوش از اثر رأی تو بنشیند خاموش
از آن لب پر لعل و از آن باده پر نوش 
جمعی شده مخمور و گروهی شده مدهوش
 
خلقی شده دیوانه و شهری شده هشیار
111
0
موضوعولادت حضرت محمد مصطفی (صلی الله علیه و اله و سلم)
گریز
شاعرادیب الممالک فراهانی
قالبمسمط
سبک پیشنهادیمدح
زبانفارسی
اشعار مرتبط با این شعر و مناسبت