مرحبا عیدی که در آن شد ز رحمت فتح باب

مرحبا عیدی که در آن شد ز رحمت فتح باب
یعنی از برج نبوت سر برآورد آفتاب

مرحبا عیدی که در آن زامر رب العالمی
رحمه للعالمین برداشت از صورت نقاب

مرحبا عیدی که در آن چون دل صاحبدلان
شد جهان روشن بنور حضرت ختمی مآب

الصلا ای عشق بازان الصلا ای عارفان
مظهر حسن ازل بیرون خرامید از حجاب

ایکه دیدار حقت باید ببین او را که گفت
من رآنی قد رأی الحق آنشه گردون جناب

در شهود آمد ز غیب آن عالم علم لدن
کز قفایش چاکر آسا جبرئیل آرد کتاب

هم ز کاخ رفعتش عرش معلا پایه ای
هم ز بحر قدرتش دریای امکان یک حباب

هم میان اولیاء آن ماه شمع انجمن
هم میان انبیاء آن شاه فرد انتخاب

جن و انس و دیو و دد از رحمت او بهره ور
وحش و طیر و مور و مار از حضرت او کامیاب

دانه ئی بی امر آن سرور نروید از زمین
قطره ئی بی حکم آن حضرت نبارد از سحاب

مصحف و توره و انجیل و زبور از قول حق
در مدیح اوست یکسر فصل فصل و باب باب

بغش و حبش بهر اعدا و محبش پرورد
آنگناه اندر گناه و این ثواب اندر ثواب

چون بمحشر از شفاعت بهر امت دم زند
محو گرداند حق از لوح جزا حرف عقاب

گرچه جرمت بی حسابست از حساب خود مترس
ای که مهر او بود حسب تو در روز حساب

دشمن او نشنود هم دوستدارش ننگرد
آن یکی بوی بهشت و این یکی روی عذاب

پیچ و تاب حشر باشد منکرش را تابعش
جز که از گیسوی حورالعین نبیند پیچ و تاب

جان فدای آن شهنشاهی که خواند عبد او
خویش را شاه دو عالم شیر یزدان بوتراب

مرتضی آنکس که بی مهرش بدرگاه خدا
گر دعای انبیا باشد نگردد مستجاب

گفت احمد شهر علمم من علی باب منست
جان من در شهر می یابد شدن داخل ز باب

دشمن ار جوید از او دوری نباشد این عجب
دایماً خفاش از خورشید دارد اجتناب

شاه مردان شیر یزدان آنکه در روز مصاف
از نهیبش میشدی شیر فلک را زهره آب

برق تیغش آتشی بودی که گر خلق جهان
خصم وی بودند جان جمله می کردی کباب

عرصه عالم ز روبه خصلتان خالی نشد
تا نکرد آن شیر مرد بی بدل پا در رکاب

مهر و ماه و ثابت و سیار در هر روز و شب
روشنی از خاک درگاهش نمایند اکتساب

چون ولای او نهد پا در میان قلب مخوف
گر همه سیماب باشد خیزد از وی اضطراب

هیچکس ز امرش نیارد روی برتابد بلی
بردن فرمان او فرض است بر هر شیخ و شاب

رهبر پیر و جوان شاهی که گر فرمان دهد
بازگردد پیر را بار دگر عهد شباب

هرکه را برگ و نوا بخشد بعمر خویشتن
روی فقر و بینوائی را نمی بیند بخواب

دل بغیر او مبند ار تشنه فیضی بلی
کی توانی کرد دفع تشنه کامی از سراب

مهرش آن اکسیر باشد کانکه را آید بدست
میتواند کرد قلب تیره خود زر ناب

قل کفی را گر بقرآن خوانده یی میدان که هست
مرتضی مقصود از من عنده علم الکتاب

مهر احمد با ولای مرتضی توأم بود
راستی گر جوئی احمد را سوی حیدر شتاب

خلق را احمد بوی میخواند گویا مولوی
بهر این گفت آفتاب آمد دلیل آفتاب

هان مگو دیگر تماشای گل رخسار او
نیست ممکن چونکه گل رفت و گلستان شد خراب

بین رخ فرزند او صابر به یاد روی وی
آری آری بوی گل را از که جوئیم از گلاب

دست بر دستست تا دست علی دستش صغیر
دست از دستش مدار و روز درگاهش متاب

124
0
موضوعولادت حضرت محمد مصطفی (صلی الله علیه و اله و سلم)
گریز
شاعرصغیر اصفهانی (ره)
قالبقصیده
سبک پیشنهادیمدح
زبانفارسی
اشعار مرتبط با این شعر و مناسبت